تصور میکنم اکثر شاغلین مثل من بدنبال یافتن روزهای تعطیل، تقویم را در ابتدای سال زیر و رو میکنند. البته برای همه مهم است. خصوصن برای دانشآموزان خیلی هم خوشایند است.
اما متاسفانه یا خوشبختانه امسال بیشتر تعطیلیها در روزهای پنجشنبه و جمعه افتاده است. بر خلاف سالهای قبل که فقط به جستجوی این امر مهم بودم امسال جور دیگری تقویم را ورق زدم.
پایین هر صفحه از سالنامه مناسبتهای مخصوص آن ماه نوشته شده است. جدا از اعیاد و مراسمهای مذهبی روزهای خیلی زیادی نامگذاری شدهاند. هر چه در ایران اتفاق افتاده است. روز ویژهای در تقویم برایش ثبت شده است.
با خیلی از این روزها ناآشنا بودم. مثلن روز جوان. روز تکریم همسایگان. خیلی جالب بود. فقط نمیدانم همسایهای که وقت و بیقت پارتی دارد و مهمانی، آنهم تا پاسی از نیمه شب، با ساز ودُهل. کتک جایز است، یا همان تکریم و نوازش کفایت میکند.
مناسبتی که همیشه از بچگی دوستش داشتم و تاريخاش را فراموش نمیکنم روز درختکاری است. حس بسیار خوبی به این روز دارم. هر چند هیچوقت درختی نکاشتم.
روز دیگری که همین امروز متوجه شدم چقدر دوست میدارمش روز بیست و چهار آبان ماه روز کتاب و کتابخوانی است. الحق که نامگذاری بسیار نکویی است. جای تقدیر و تشکر دارد.
دو تقویم رومیزی دارم. سفید و قهوهای. سرمهای و سفید. هر دو را بدقت بررسی کردم. تعداد مناسبتهای نامگذاری شده، از روزهای هر ماه بیشتر است. اما یکی از آنها مناسبتهایش بسیار بیشتر بود. حال کدام درست است، نمیدانم. باید هر روز تقویم تاریخ صبحگاهی را گوش بدهم.
از این که روزهایی بنام شخصیتها و شاعران بزرگ کشور نامگذاری شدهاند بسیار خرسندم. ولی هر چه گشتم روز چهارشنبه سوری نداشتیم.
اتفاقن این روز با سروصدای زیاد از چند روز قبل با انفجار اولین بمب دستساز رسمن در کشور آغاز میشود. شاید چون بخواهیم و نخواهیم همه خبردار میشویم نیازی به نوشتنش احساس نشده است.
از اصل قضیه دور نشویم. داشتم روزهای تعطیل را میشمردم. با اجازهی شما تا دی ماه هیچ تعطیلی در کار نیست. پس دل به کار بسپارید و وجدان کاری فراموش نشود.
تنها سه روز تعطیلی داریم، یکی در دیماه و دو روز در بهمن ماه. خیالتان راحت وسط هفته افتادهاند و بینالتعطیلی هم نداریم.
البته از آنطرف اسفند ماه دست خودمان است. راحت دوهفته مانده به سال جدید تعطیل میکنیم. عید هم مبارک است نزدیک به پانزده روز با خیال راحت آجیل بخورید.
بقیه هم به ما مربوط نمیشود، دخالت نمیکنيم. مگر ما فضولیم.😊
مدتی است به این فکر میکنم اگر شهری وجود داشت برای بیخیالها و روانپریشها، چگونه اداره میشد؟
روانپریشان نو قلمی چون من که این روزها قلموکاغذ را مانند گردنبندی به گردن آویختهاند، نکند سوژه یا ایدهای را از دست بدهند و فراموش کنند. مثل روح سرگردان شب و روز میگذرانم.
پینوکیو سرمست و خوشحال در شهربازی رفت پی بازیگوشی و تبدیل به خر شد. من که در تلاشی مضاعف ناشیانه در حال آزاد نویسی از این ایده به آن ایده میپرم به چه تبدیل خواهم شد؟
از صبح که بیدار میشوم برنامه روزانهام را روی تختهی سفید آویزان دیوار اتاق مینویسم. تا همینجا که فکر میکنید چه آدم منظمی هستم باز جای شکرش باقی است.
اما در پایان روز هنوز کارهای ناتمام زیادی مانده است که به کارهای ناتمام فردا اضاف میشود. تنها کاری که هر روز با افتخار انجام میدهم ایدههای ناگهانی بصورت آزاد نویسی است با دست خطی که صد رحمت بخط میخی. جلو آفتاب رژه میروند.
تا اینجا کارم بد نیست. مشکل بعد از تحریر است. آنقدر سریع مینویسم. (انگار پشت سرم گذاشتند یا کسی میخواهد آنرا بدزدد.) که نمیتوانم بخوانم چه نوشتهام.😁
لااقل دست خط پزشک را داروخانهچی میتواند بخواند.
شاید دست یک گربه نره و روباه مکاری در کار است. و یا شاید فرشتهی مهربان مرا تنبیه کرده است. شاید هم علائم قبل از خر شدن است.😃
خدا کند شهر بیخیالها هیچوقت ساخته نشود وگرنه خر تو خری میشد که هیچ آدم عاقلی آرزوی نویسنده شدن نمیکرد.
تعصبی که روی چای دارم اگر روی کارهای دیگر صرف کرده بودم الان شاید مديرکل کارخانهی چای گیلان بودم.
کلن مَرَض چای درست کردن دارم. دَمِرو( وقت و بیوقت) برای خودم چای درست میکنم. بجای اینکه چای به من سرویس بدهد من به فلاسک سرویس میدهم. مرتب بلندش میکنم و تکانش میدهم نکند سَبُک و خالی باشد و خجالت بکشد.
مُدام دوروبرش هستم. بعضی وقتها آخر شب عذاب وجدان میگیرم یک لیوان الکی و بدون میل میخورم یکدفعه به او بر نخورد.
بلاخره اعتقاد دارم وسایل هم احساس دارند. بیمحلش کنی از خودش صدا در میاورد.فِس فِس میکند و اهل خانه را بیدار میکند.
او هم مرا دوست دارد. با چشمهایش مرتب مرا تعقیب میکند. شاید بخاطر جلد قرمزش من بسویش کشیده میشوم. بخدا من بین اشیا خانه طلسم شدهام. بیشتر با آنها حرف میزنم تا اهل منزل. خدایا توبه.
نظرتان راجب ترک کمپ اعتیاد چیست؟ جواب میدهد؟
واما داستان پشت این ضربالمثل:
روزگاری شتر و الاغی با هم زندگی میکردند. یک روز در حال چَرا اشتباهی سر از زمین مردم در میآورند.
جناب شتر آهسته به الاغ میگوید صدا نده و آرام برگرد برویم که هوا پس است. خر زبان نفهم گفت من هر روز این ساعت عادت دارم عَرعَر کنم و با صدای بلند شروع به اَربده کشیدن کرد.
آدمهای حاضر در صحنه آنها را به اسیری گرفتند. فردای آن روز مجبور شدند از آبی بگذرند الاغ نادان گفت من شنا بلد نیستم و پرید روی شتر. شتر همان لحظه شروع کرد به رقصیدن.
الاغ بیچاره گفت چکار میکنی چه وقت رقصیدن است. شتر گفت من وقتی در آب میروم عادت دارم برقصم. و خر احمق داخل آب افتاد و هلاک شد.
و اینگونه گفتند که ترک عادت مورد مرض است. ترک میکنم اما نمیدانم جواب میدهد یا نه. ببخشید فعلن کتری دارد سوت میزند.
تقریبا بطور روزانه دقایقی را در سایت واژهدان سپری میکنم. سایت جالبی است و بسیار پیشنهاد میشود.
در این سایت بعضن با واژههای ناآشنای جدیدی برخورد میکنید که تاکنون در محاوره آنها را بکار نبردهاید.
امروز با واژهی بویناک مواجه شدم. کلمهی سنگینی بود. در ذهنم به اسم پسر مینشیند. تصور کنید اسم پسر اگر بویناک بود چه عضلهای داشت؟ مادرش چه شکلی بود؟ برادر کوچکترش چکاره بود؟
بویناک یک کولاخ خطرزا است و خطر آفرینی او باعث شده برادر کوچکترش در کوچه گردنکشی کرده و به بچههای همسایه زور بگوید اگر جرأت دارید از اینجا رد شوید.
مادر بویناک با ابروهای شمشیری رو به بالا پژواک صدایش را در گلو انداخته و میگوید: مگر کوری، نمیدانی با چه کسی صحبت میکنی؟ و ذوق تخمهترکهاش را میکند. و از این طریق روزگار میگذراند.
بویناک: متضاد بیبو، مطلب کنایهدار.
تا میتوانید مطالعه کنید. گول واژههارا نخورید. بعضی از کلمهها بودارند.
هر روز که از خیابانهای شهر عبور میکنیم به جمعیت بیوجود آنها اضاف میشود. دیگر در تمام قشرهای سنی رسوخ کردهاند. کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر وجوان فرقی ندارد. مثل قارچ رشد میکنند. همهگونه وجود دارند.
یک عده از آنها همیشه مریض بد حال دارند و با یک نسخهی جعلی روزگار میگذرانند.
عدهی دیگر همیشه حتی در پیری بچهی یتیم دارند. بچههای بخت برگشته اجازهی رشد کردن ندارند. مادر نمیگذارد. آنها محکوم هستند تا آخر عمر یتیم و بیچاره بمانند.
مدل بسیار وقیحانه آنهایی است که نوزادان بیزبان را طعمه خود میکنند. از صبح به این کودکان بینوا داروی خواب آور میدهند و مظلومیتی به خود میگیرند که دل هر رهگذری را کباب میکنند.
قبح تکدیگری از بین رفته است. قبلترها گدایان خیلی آبرومندانه اصلن گدایی نمیکردند. اما الان از بوق سگ قبراق و الکی داغون سر هر کوی و برزنی آماده ایستادهاند.
اینها شرم را خوردهاند و حیا را قی کردهاند.
فکر میکنم بیمهی اداره کار هم باشند. تنها صنفی است که کلن چشم دیدن همدیگر را ندارند. بخاطر جای بهتر قلدری میکنند.
خیلی هم پرفیس و افاده شدهاند. اگر مبلغ اندک باشد با گستاخی آنرا به طرف صورت دلسوز احمق پرت میکنند.
یک مدل عجیب و غریب دیگر خانمهای متشخصی هستند که درب منزل را طلبکارانه میکوبند و درخواست برنج اعلا و سور و سات نذری میکنند. کاش معرفت داشتند ما را هم سفره دعوت میکردند. اگر ندهی انگ کافر حربی میخوری. و دعا میکند خداوند از هشت جا کمرت را بشکند و به زمین گرم بخوری.
چند روز پیش در مجلسی خانم میانسالی وارد شد و شروع کرد به سخنرانی که بچه یتیم دارم. کمک کنید. البته وقتی دست روی شانهی کسی میگذاشت اول کلی برایش دعا میکرد. خدا خیرش دهد.
به من رسید و بس زبان ریخت مجبور شدم به او کمک کنم. دوباره موقع خروج باز هم دستش را روی شانهام گذاشت تا میخواست دعا کند. گفتم همین الان به شما پول دادم. گفت: ببخشید نشناختم.😏 کمی دورتر رفت و دستش را در کیفش برد و دو مشت پر از اسکناس درآورد. خیلی کاسبی کرده بود. در دلم گفتم لعنتی تو که از من بیشتر داری. دو مرتبه پولها را در کیفش گذاشت و رفت سراغ آدمهای ابله دیگر.
دنیا جوری افسار گسیخته میتازد که تشخیص بین بد و بدتر روز به روز مشکلتر میشود.
یک عده مفت خور شبانه روز در حال پول درآوردن هستند. بیچارههای بینوا یک روز هم تعطیلی ندارند. تنفرم از اینها بیشتر برای این است که انباردار هستند.
بنظرم پول مفت مثل کوفت است. از گلویشان پایین نمیرود. شاید کسانی که به آنها کمک میکنند ناراضی باشند.
من آدم بدطینتی نیستم. اما کمک کردن به اینها را اصلن درست نمیدانم. اینها هیچوقت سیر نمیشوند و چهرهای شهر را روز بروز زشتتر میکنند.
آدمهای آبرومند زیادی دوروبرمان هستند که مشکلات بسیاری دارند اما سقوط نکردهاند. راههای زیادی برای کمک کردن به آنها وجود دارد. راهش را براحتی میتوان پیدا کرد.
میتوان یک خاطرهی خوب از خود بجا گذاشت. اما نه برای گدای لاشخوری که تا قیامت گرسنه است.
تقریبا چهار ماه پیش با وبینارهای نوشتیار مدرسهی نویسندگی استاد کلانتری عزیز آشنا شدم. هر روز فایلهای صوتی را بدقت گوش میکردم. در یکی از آن وبینارها استاد در مورد تمرین جمله نویسی صحبت کردند.
قرار بر این بود که هر روز بیست جمله بنویسیم. جملات الگو و ساختار خاصی نداشتند. فقط باید بیست جملهی کامل مینوشتیم.
خیلی با ذوق و شوق شروع کردم. در آغاز جملهها خیلی جالب و زیبا نبودند. شاید حتی بیمعنی بودند. اما فقط به نوشتن بیست جمله اکتفا میکردم.
امروز در بین یادداشتهایم چند تا از آن بیست جملهها را پیدا کردم. با خواندنشان ایدههای زیادی برای پختن پیدا کردم.
نمیدانم چه شد که متوقف شدم. شاید بخاطر تمرینات جدید و کمبود وقت بود. البته که بهانهی قشنگی نیست. فرار از تکلیف بود وبس.
همین یک کار ساده که وقت چندانی نمیگیرد چقدر کمک کننده میتواند باشد. دسترسی سریع به ایدههای خام که فقط با اضاف کردن کمی ادویهی معطر به طعم دلخواه میرسند.
برای مایی که همیشه دنبال ایده هستیم. راهکار بسیار کاربردی است. و بشدت توصیه میشود.
چند تا از جملههای نپخته را به یادگار اینجا منتشر میکنم.
زمان خیلی زود میگذرد. امروز نرمش کردم دستم درد گرفت. نمیخواهم غر بزنم اما هوا بشدت گرم شده است.
امید داشتن بدون در نظر گرفتن مشکلات شهامت میخواهد. بخاطر حرف مردم خودم را هیچوقت عوض نمیکنم. بعضی حرفها در نگاهها ماندهاند.
بوق زدن از ۱۲ شب تا ۷ صبح ممنوع. آغاز کار کولر آبی و شروع تابستان در منزل ما. باطری ساعتم بعد از دو ماه خوابید.
بعضی وقتها دیر حرکت کردن خود را گردن ترافیک میاندازم. درخت توت داخل کوچه روزهای آخر عمر میوهدهی خود را با بیحوصلگی سپری میکند.
کاش رانندهگان بیاعصاب از رانندهگی منصرف بشوند. امروز غذای خوشمزهای درست کردم. دلخوشیهای کوچک حس جوانی را در آدم بیدار میکند.
چه اشتباه مضحکی سوالات امتحان را اشتباه کپی کردیم. وب سایت استاد دریایی است که از آن سیراب نمیشوید. چقدر تفاوت بین نسلها زیاد شده است.
آرامش را میتوانیم مثل یک هدیه به خودمان تقدیم کنیم. و جملهی سپاسگزاری تقریبا هر روز در تمام صفحات دیده میشود.
بدون اینکه خودتان را اذیت کنید باید بدانید که همهی آنها باهم مترادف هستند. تنقید به معنی ایرادگیری است و معنای مصطلح آن همان واژهی انتقاد فضول میباشد.
این کلمه شاید در نگاه اول بدجنس جلوه کند. اما میتواند در خیلی جاها از خودش نرمش نشان دهد. اصلن چرا بعضی از کلمات را زشت و ناپسند میدانیم؟ واژههای سرگردانی که از ذهن پرتلاطم ما به بیرون تراوش میکنند از روز ازل بد نبودند.
مثل تمام خلفکارهایی که از شکم مادر ناخلف زاییده نشدهاند. واژهها شخصیت دارند و ارج و قربشان را از رفتار انسانها دریافت میکنند.
مثلن بفرما، بنشین و بتمرگ. هر سه دعوت به نشستن میکنند. اما تفاوت از زمین تا آسمان است. (خودم هم نمیدانم الان این مثال چه شباهتی به واژهی انتقاد داشت. فقط منتظرم تمجید کنید.)😉
انتقاد میتواند در خیلی از جاها سازنده باشد. حمایتگری است که باعث پیشرفت انسان میشود. و واقعن مورد بیمهری آدمها قرار گرفته است.
فرقی نمیکند در چه صنفی خدمت میکنید. باید درک درستی از بیان این واژهها پیدا کنید. وگرنه سنگ روی سنگ بند نمیشود.
یک مثال بارز مانند معلمهای قدیم که اصلن انتقاد پذیر نبودند و دانشآموز بیچاره غلط کرده انتقاد کند.
«وی خودش معلم بودهاست.»
میوهفروشیهایی که همیشه میوههای بهشتی میفروشند. جرأت دارید انتقاد کنید. چنان صدایشان را در گلو میاندازند و فریاد میزنند: «نمیخوای برو جای دیگه، همینه که هست. یا میگه: اصلن بادمجون نداریم.»
همین امروز نانوایی سنگکی ریگی (عجب نانی خاک بر سر میپزد.) نانهایش سوخته بود و سیاه. فقط گفتیم بیزحمت نان را عوض کنید. پیرمرد زِپِرتیِ بیوجدان نان را گرفت و گفت: نان نداریم 😕
اداراتی که بدون نوبت آشناها را مورد لطف و عنایت قرار میدهند. کافیست ایراد بگیرید. خیلی محترمانه داد میزنند: برو چند روز دیگه نیا.
بی شمارند مثالها. این حجم از پرخاشگری در مورد یک واژه بیعدالتی است. اصلن من ادعای شرف دارم.
حتما شما هم تا به حال با جشنهای عجیب و غریب ملت سرخوش برخورد کردهاید که برای هر مناسبتی جشنی به پا میکنند.
اشتباه نشود من آدم عبوسی نیستم. جشن خوب است ولی نه اینکه عَن قضیه را در بیاورند و تنها برای چشم و همچشمی چُس کلاس بگذارند.
بچه هنوز دنیا نیامده مناسبتها را آماده میکنند، مثلن یک ماهگی، دو ماهگی، انواع دندان، آش دندان، وقتی گفت دده، به وقت سینه خیز، به وقت تاتی کردن، به وقت ختنه، وقتی بچه را از پوشک میگیرند، وقتی میگوید جیش بحدی ذوق مرگ میشوند که انگار به خر تیتاپ دادی.
به جاهای باریک نکشم برای همهی اینها خُرسندانه جشن میگیرند. مبارک باشد ما که بخیل نیستیم. اینکه شب و روز نوزاد بیچاره را سوژه رسانهتان کنید نابخردانه است. کیک با طعم مایبیبی، با بوی عطر شاش بچه به شکل دودول بچه.«عُق». اصلن یک وضعیتی گُند در گَند.
بجز تولدها در دوستیها و ازدواج نیز به همین ترتیب عمل میکنند اولین ماهگرد، دومین ماهگرد، سومین و الی آخر. آن یکی به در و دیوار زده طلاق نگیرد بعد جشن طلاق گرفته روی کیک نوشته آزاد شدم بری که بر نگردی.«عَه.»
چه سَمی شدند این مناسبتها.
دو روز پیش پایان سومین ماه ورود پرشکوهم به تلگرام😎 و عرصه نوشتن بود با خودم گفتم خُب که چی؟ حالا چه باید بنویسم؟ ننوشتم که مناسبت تلقی نشود.
خیلی دَمَغ بودم و خودم را سرزنش میکردم که چرا فلان کتاب را نخواندم یا فلان فیلم و یا تاتر را ندیدم. احساس بیسوادی بدی داشتم. در این سه ماهه اتفاقات خوب و بد زیادی را پشت سر گذاشتم. دوستان خوب زیادی پیدا کردم و بینهایت از این بابت خوشحالم.
تصورم این بود آنطور که باید و شاید نتوانستم بحد کافی بنویسم. البته کاملن منطقی است. در عرض سه ماه توقع بیش از این نباید داشت. اما لااقل علایم نگارشی را که باید سالها پیش در مدرسه میآموختیم خوب یاد گرفتم.
در دنیا تا دلتان بخواهد نویسندهی خوب وجود دارد. همین که نوشتن حالم را بهتر میکند بحد کافی زیباست و خداروشاکرم که در این مسیر قرار گرفتم.
ذهن و جسم را به تنبلی رها کنی عادت میکند به فرار کردن. عاشق تنبلی است. آدم است دیگر.
سیر میکند در آنچه هیچ سودی برایش ندارد. در ناکجاآباد غرق میشود.
یک روز که تنهایش بُگذاری گُم میشود و سفرش به سرزمین عجایب را میآغازد.
این تنهایی با آن تنبلی فرقها دارد.
حالیا حال من نه از سر تنبلی است و نه از سر تنهایی. سالهاست در خیالم نوشتهام. مثل پریشان حالی میماند که در محیط آشنایی در جستجوی ناشناختههاست. سندروم بیقرار روح و جسم دارم.
دقتم در بیتوجهی زیاد است. درست یک خیابان پایینتراز کوچه وارد بوتیک لباس مردانه میشوم. محیطاش بس چشم نواز است.
موزیک کلاسیک خارجی خیلی مِلو با صدای آرامی در حال پخش است. برای اولین بار سعی کردم جزئیات را برانداز کنم و در ذهن بسپارم.
همه چیز خیلی شیک و رنگارنگ بطرز زیبایی چیدمان شده بود. تابلوهای کوچک و بزرگ زیادی از خوانندگان، آدمهای معروف، سبکهای جدید وکلاسیک در چهارسوی مغازه روی دیوار بطرز هوشمندانهای آویزان شده بودند.
فروشندگان پسران جوان خوشتیپی بودند که بعضا سَبک لباسهای مغازه بر تن داشتند و با روی گشاده خوشآمد میگفتند.
کمی انطرفتر زن و شوهری به اتفاق پسربچهی بازیگوشی در حال پرو شلوارهای پاره مُد روز بودند. خانم نِیقِلیان و آقا که شکمش از سرش جلوتر بود با دیدن خودشان در اینهی قدی خرسندی میکردند.
در طبقهی بالای مغازه که مثل ساختمانهای قدیمی مُشرف بر پایین ساخته شده بود مردی آب پاش بدست بین گلها نشسته بود. تا بحال این حد گل و گلدان در پوشاک فروشی ندیده بودم.
پراز گلهای تزیینی زیبایی که ناخودآگاه وارد میشدی سرت، بالا را نگاه میکرد. مرد هم مثل یک باغبان مسرور در پاسیو از دیدن گلهای سرزندهاش لذت میبرد و مغرورانه پایین را نگاه میکرد.
از سلیقه و فضای مغازه خوشم آمد. خرید اندکی کردم. دلم خواست با فروشنده گپی بزنم و از حُسن سلیقهاش تشکر کنم. با همان سوال اول زد تو بُرجکم😀
سوال: اینجا را تازه افتتاح کردهاید؟ جواب: خیر خانم، نزدیک به سیزده سال اینجا هستیم.
و منی که ده سال یک کوچه پایینتر از آنها در همین نزدیکی زندگی میکنم و بارها بدون توجه از اینجا عبور کرده بودم.😐
جرأت به معنی شهامت، همان جُربُزهی امروزی است. قبلترها اگر میخاستی بگویی وجودِ انجام کاری را داری، باید جرأت میداشتی.
چقدر پیش آمده نتوانستهایم از حق خودمان دفاع کنیم. چند بار اتفاق افتاده نتوانی در مقابل خاستهای نه بگویی؟
دلیری اُبهت داشت. مانند دلیران تنگستان. و اما روزگار جدید شجاعت مادی شده است.
آیا با پول میتوان شهامت انجام هر کاری را خرید؟
اینکه راحت در چشمانش نگاه کند و دروغ بگوید، خیلی جرأت میخاهد .
اینکه با کسی رابطه دارد و باز هم خیانت میکند، خیلی جرأت میخاهد.
اینکه هر روز غذایش آماده است و میخورد و تشکر نمیکند، جرأت میخواهد.
اینکه به استاد راهنمایی که بعداز شش ماه به زور جواب سربالا میدهد ایراد بگیرد، جرأت میخاهد.
جرأت میخاهد چیزی را نگویی که جرأت میخاهد. جرأت میخاهد بگویی غلط کردم. جرأت میخاهد بگویی دلم خاست به تو چه؟
جرأت میخاهد بگویی گورِ باباش، من همینم که هستم.
آدمهای زیادی وجود دارند که جَنَمِ انجام هر کاری را دارند ولو اشتباه باشد. به آنها میگویند صَفدر. باید بکوشی بیراهه نروی.
اصلن به من چه؟ من کی باشم؟ من غلط کنم حرف بزنم. چه کسی روی حرف شما جرأت حرف زدن دارد.
و در حال فرار از مَهلکه با صدای بلند فریاد بزن تو کی هستی. اگر مردی و راست میگویی فرار نکن. همان جا باش تا نشانت بدهم. و امیدوار باش قبل از رسیدن شجاعت خانم، تو زودتر به ته کوچه رسیده باشی.
براستی هر کس هر کاری میکند جرأتمند است؟ صَفدرهای واقعی دوربرمان را بیشتر بشناسیم.
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد در منزل تنها باشید و صداهای عجیب و غریبی بشنوید. امروز در عالم خودم در حال انجام کارهای عقب افتادهی منزل بودم.
در حالی که در ذهنم آهنگی را نصفِ نیمه، غلط غلوط زمزمه میکردم یکدفعه از پشت سرم صدایی آمد. برای چند لحظه نفسم بند آمد. برگشتم سمت صدا، کسی نبود و چیزی متوجه نشدم. بیاعتنا جوری که اصلا بروی خودم نمیآوردم به کارم ادامه دادم.
دومرتبه صداها را خیلی واضحتر شنیدم. تَرَق تروق، تَرَق تروق. ناگهان برگشتم سمت صدا و ناخودآگاه گفتم: چه خبره؟ چتونه؟ اما همچنان متوجه منبع صدا نبودم.
کم کم حس فرار از محیط در سرم گذشت. که یکهو چشمم به بطری دوغی افتاد که خودم چند دقیقه قبل از یخچال بیرون آورده بودم. همینطور از خودش صداهای ناشایست در میکرد.
یادم به اصطلاح دوغ گاز داره، گاز دوغ داره افتاد. حالا تکرار کنید ببینید به چه عبارتهای تاریخی بر میخورید. چند ثانیهای به بطری خیره شدم. منتظر بودم کارش را تمام کند.
بیحیا وِل کن نبود. نمیدانم منظورش از این دهن کجی چه بود. منظورش من بودم یا بقیه اشیا دوروبرش را نفهمیدم. خوب که دقت کردم کتری هم در حال سوت زدن وارد ماجرا شد. تصور میکنم اشیا با هم حرف میزدنند.
کاش مترجم اشیا هم داشتیم. آنگاه میتوانستیم راز صداهای آنها را کشف کنیم. هاج و واج به اطرافم نگاه میکردم. بیشتر اشیائ ساکن صدا دارند. اگر دقت کنید نصف شبها از یخچال و سایر اثاثیه منزل صداهای عجیبی میشنوید.
مشخص نیست خودشان باعث آن صداها هستند یا چیز دیگری. کاش زیاد تنها نمانم احساس میکنم در تنهایی خُل میشوم.
تصور اهل منزل راجب من وقتی که بیحال روی تخت دراز کشیدهام. اهل منزل: فردا میرویم دکتر قلب. من: برای کی؟ اهل منزل،: برای تو که بیحالی. من:😳 استدلال آنها برای بیماری قلبی کاملا نوآورانه و پیشرو در علم پزشکی است.
وضعیت نت منزل ما بد اَسَف بار است. بس که چشمانم مدام به دو فلش سروته در حال چرخیدن خیره مانده است، سرگیجه گرفتهم. گوشی را کنار میگذارم.
استدلال بعضیها: منزل شما در نقطهی کور قرار گرفته است. کمی که به سمت ورودی خیابان بروید. دکلهای مخابرات به وضوح قابل مشاهده است.
دو وضعیت کاملا متفاوت. اولی بیمار نیست. دومی کاملا مریض است. من هم در حال روانپریشی جَفَنگ مینویسم.
این هفته یکی از خلوترین هفتهها را به لحاظ کاری پیش رو دارم. بجز فردا گوش شیطان کَر چند روز آینده کلی وقت آزاد دارم. برای بهتر استفاده کردن از این غنیمتها، برنامههایی چیدم تا کارهای عقب افتاده را به نوعی جبران کنم.
بیشتر از همه دوست دارم مطالب وبینارها را دوباره گوش کنم. مجموعهی چهار جلدی مادران و دختران از مهشید امیر شاهی چند وقتی است در کتابخانه در انتظار فرصت مُردهی اینجانب است. البته عروسی عباسخان بس که هر روز بهم زُل میزد، خواندنش به سلامتی تمام شد.
سروسامان دادن به کارهای ناتمام منزل همیشه بخش زیادی از وقت آزاد را به خودشان اختصاص میدهند. هر چه میخواهی بیخیال شوی، نمیشود. اما خانه را امشب بیخیال میشوم. کتاب دَده قدم خیر را باز میکنم. عنوانش جور عجیبی جالب است. شروع میکنم به خواندن:
فصل اول: دده قدم خیر پاها را از لبهی سکوی آبدارخانه به پایین آویخت و دامن پیراهن را به روی زانوهایش کشید و آهی پر صدا از سینه برآورد.
گوشی زنگ میخورد. تماسها تقریبا تا نیم ساعت بعد ادامه دارد. صدای گوشخراش موتورسیکلت از کوچه بقیه صداها را در خودش گم میکند. در دلم فحش آبداری نثارش میکنم. اینها همان بچه پروهایی هستند، که تا قهر میکنند مادرشان برایشان اسباب بازی میخرد.
هنوز به پاراگراف بعدی نرسیدم. دلم چای خواست. در حین چای درست کردن با اهل منزل گپ وگفتی داشتم. یک ساعت دیگر گذشت.
هنوز در فصل اول پاراگراف اول ماندهام. لباسشویی با بوق ممتد، پایان کارش را هَوار میکشید. چند دقیقهای مشغول آنها شدم. درست در فاصلهی چند قدمی، یخچال به پهنای رستم دستان جلو چشمانم چشمک میزند.
برای چندمین بار بیخودی در یخچال را باز میکنم و میبندم. بنظرم یخچالها عاصیترین وسایل منزل هر خانهای هستند. دوباره خواندن کتاب را از سر میگیرم.
مدتی بود ـ از لحظهای که خبر انتقال هاشم آقا را به شهرستان شنیده بودـ آرام نداشت.
یادم آمد چرا در یخچال را باز کردم. بعد از مدتها سالاد الویهی خوشمزهای درست کرده بودم. شکم صاحب مُرده کتاب خواندن نمیداند. دوباره به آشپزخانه که در چند قدمی سالن قرار دارد میروم.
در بین این رفت و آمد به تلفن دیگری جواب میدهم. صدای تلویزیون توجهام را جلب کرد. مسابقات پارالمپیک را نمایش میداد. پرتابگر ایرانی با قدرت وزنه را پرتاب میکند. گزارشگر در حین گزارش بیشتر از ورزشکار زور میزند.
از دور نگاهی به کاناپه میاندازم. کتاب و خودکار و دفترچه روی آن وِلو شده است. احساس گرما میکنم. تابستان روز به روز پرروتر میسوزاند. جایم را عوض میکنم درست روبروی کولر مستقر میشوم.
بویی شبیه بوی نفت میآید. شامهی قویی دارم. از بوی نفت و اُمثال آن خیلی زود سردرد میگیرم. بدنبال منشأ بو هستم. دستهایم بو میدهند. به فکر فرو میرم. نفت کجا بود؟ دورهی نفت خیلی وقت است تمام شده است.
ناگهان چشمم به کتاب افتاد. احساس کردم خود کتاب بو میدهد. البته کتاب به خودی خود بو نمیگیرد. یادم آمد کتاب را کپی کرده بودم. و بوی نفت مال جوهر دستگاه کپی بود. عَه چه افتضاحی. خیلی سریع کتاب را از خودم دور میکنم. اما بوی آن در اتاق پیچیده بود. شاید دفعه بعد کمی اودکلن به آن بزنم.
کتاب قشنگی بود پر از آفوریسمهای نغز و با معنی. امیدوارم استفاده کرده باشید.😉
امروز هم تمام شد. روز طولانی بود. چقدر خانه خوب است. هیچ کجا خانه نمیشود. از ساعت ۸ صبح برای مراسمهای مختلف بیرون زدم. ساعت ۱۱ شب خسته و کوفته برگشتم.
بس این روزها برق میرود. کجا میرود خدا میداند. وقتی وارد آسانسور میشوم کمی استرس میگیرم. اگر برق رفت چکار کنم؟ وقتی در باز شد و به سلامت پایین رسیدم، در اسنپ پاهایم مثل همیشه نبودند.
یک چیز درست کار نمیکرد. در حالی که ذهنم حسابی درگیر شده بود، مشغول خواندن مطالب زیبای کانالِ دوستان شدم. در همین حین یک ماشین با رانندهی گاو با سرعت زیاد از بغل ماشین رد شد.
راننده تعجب زده گفت: بیچاره کجا میروی چقدر برای مُردن عجله داری. سر صحبت را باز کرد. اما نای حرف زدن نداشتم. همچنان پاهایم بیقراری میکردند. این موقع شب این همه جمعیت در خیابان دنبال چه هستند؟ پس چرا من اینقدر بی انرژی هستم؟
پیاده شدم نزدیک بود بیافتم. میخاستم راست بروم اما پاهایم میپیچید و کج میرفت. ناگهان چشمم به صندلهایم افتاد. تا به تا پوشیده بودم مثل بچهها. برای همین تعادل نداشتم. چرا همان اول متوجه نشدم؟
همین دیروز به خودم قول دادم بیشتر دقت کنم. چقدر زود فراموش کردم، حتما قولم مردانه بوده. یا شاید دست زنی پشت آن بوده. نمی دانم آخر بدن خسته تشخیص نمیدهد.
همینطور که تو فکر نوشتن یادداشت امروز بودم، گوشی را برداشتم و یکهو نوشتم سلام. نمیدانم چرا؟ اما دقیقا حسش مثل وقتی بود که یک نفر را میبینید و سلام میکنید. چند لحظه هاج و واج به خودم گفتم: سلام و مرگ مگه میخواهی نامه بنویسی، نوشتی سلام. برای خودم جالب بود. بهتر دیدم همین را بعنوان یادداشت امروز گسترش بدهم.
کاری به ریشهی واژه ندارم. اما کلمهی بسیار کاربردی است و در روز چندین مرتبه از آن در گفتار و در نوشتار استفاده میکنیم. از قدیم رسم ادب اینطور بود، کوچکترها به بزرگترها سلام میکردند.
چقدر شعر و ضربالمثل برای این واژهی چهار حرفی گفتهاند. آهنگ صدایِ اَدا کردن خودِ سلام به تنهایی معانی مختلفی دارد. سلام با احساس دوست داشتن یک آهنگ قشنگ و لطیفی به همراه دارد. سلام صاحبخانه و طلبکار یک آهنگ زشت و زُمُخت دارد. سلام همسر در سر برج و موقع حقوق یک عشوهگری خاصی دارد.
سلام شاگرد به معلم موقع امتحانات یک زیرکی و شیطنت پنهانی دارد. سلام لُر هم از قدیم گفتهاند بیطمع نیست. بعضی از سلامها مشخص نیست دقیقن برای چه منظوری از دهان خارج شدهاند. هایده هم در شعرش درست نمیدانم به کجای زندگی سلام کرده است.
تندیس سلام سلامتی میآورد، میرسد به سرایدار محترم مدرسهی ما. مدرسهی بزرگی دارای چندین کلاس. دفتر ما درست در وسط راهروی این کلاسها قرار دارد. شاید از صبح که همدیگر را میبینیم چندین بار به من سلام میکند. و هر دفعه انگار تازه همدیگر را دیدهایم.
آنقدر سلام کردن مهم است که حتی وسط نماز امر کردهاند جواب بدهید. کلن اول هر کاری سلامی در میکنیم. ایجاد یک رابطه تنها با گفتن این واژه شروع میشود. اما چه سلامهایی که بی جواب ماند و چه دلهایی که بخاطر سلامها شکستن.
بنظرم هرکس لااقل یک صفحه راجب خاطراتِ *سلام* حرف برای گفتن دارد. الان بدرستی خاطرم نیست سلامهایم چگونه پاسخ داده شده است. ولی فراموشکار نیستم با درنگی، تمام سلامها جلوی چشمم ردیف میشود. خوب که فکر میکنم سلامِ انتقام هم داریم و چه خطرناک و شیرین بیان میشود.😁
اصلا سلام و زهر مار. یکبار سلام کردی متوجه شدم. گویا دیگِ امشب حسابی جوش آورده. پس مرا با یک خداحافظی خوشحال کن. سلام. شبتون خوش😁