دیگچه‌ی افکار/زهرا حیدری

Канал
Логотип телеграм канала دیگچه‌ی افکار/زهرا حیدری
@heidari12345zahraПродвигать
127
подписчиков
7
фото
1
видео
2
ссылки
من یک پزشک نیستم. اما باور دارم نوشتن علاج هر درد بی درمانی است.
К первому сообщению
یک خشت هم در دیگ بگذار

از دیروز که اسم کانال را عوض کردم سرخوشانه تصمیم گرفتم هر روز در این دیگ یک آش خوشمزه بپزم. در حال همزدن دیگچه‌ی افکارم به یاد ضرب‌المثلهای دیگی افتادم. چند تا ضرب‌المثل با آقای دیگ پیدا کردم. مثل:

از هول حلیم افتاد تو دیگ
دیگ به دیگ میگه روت سیاه
دیگی که واسه من نجوشه
با ماه نشینی ماه شوی، با دیگ نشینی سیاه شوی
یک خشت هم بذار ته دیگ

آخرين ضرب‌المثل بیشتر توجه‌ام را جلب کرد. برایم ناآشناتر بود. با کمی سرچ متوجه داستان جالب پشت آن شدم.

روزگاری تازه عروسی بود مغرور و پر مدعا. عروس خانم قصه‌ی ما آشپزی بلند نبود. برای اینکه جلو مادرشوهر کم نیاورد، شروع به تملق‌گویی او کرد و گفت؛ شما برنج را چطور درست می‌کنید که اینقدر خوشمزه می‌شود؟ روش خودتان را به من هم یاد بدهید.

مادر شوهر سیاست مدار بادی در غبغب انداخت و گفت:
اول برنج را خیس می‌کنی. عروس گفت: بلدم. کمی نمک به آن اضاف کن. گفت: بلدم. خورش را با این روش درست کن. گفت: بلدم.

القصه مادر شوهر هر چه می‌گفت، عروس شیطان می‌گفت: بلدم. مادرشوهر زِبل با خودش گفت الان درسی به تو می‌دهم که هیچوقت جرات نکنی با‌من کَلکَل کنی.

گفت: وقتی برنج دَم کشید، یک خشت هم ته دیگ بگذار. عروس بخت‌برگشته گفت: بلدم. کم‌کم خشت داغ شد و تمام غذا گِلی شد و درس عبرتی شد برای عروس فلک‌ زده.

این ضرب‌المثل مصداق همه‌فن حریفهایی می‌شود، که در هر کاری ادعا دارند و بیشتر وقتها مشکلاتی برای خود و دیگران بوجود می‌آوردند.

یادم می‌آید زمانی که تازه رانندگی یاد گرفته بودم و هنوز گواهینامه نداشتم، کمی به خودم مغرور شده بودم. پدرم منزل ما بود و من برای لاف زدن، خواستم خودی نشان بدهم.

نشستم پشت فرمان و یکدفعه بدون آنکه دنده را خلاص کنم استارت زدم😂 ماشین نعره‌یی کشید و جفت پا که نه، با دو چراغ جلو، محکم به دیوار خورد.🙈

زنده یاد پدرم گفت: بابا بیا پایین، ماشین شوخی سرش نمیشه، خطرناکِ. بقیه ماجرا را نگویم که تا چند وقت خجالت می‌کشیدم به پدرم نگاه کنم.

بقیه ضرب‌المثل‌های دیگی بماند برای وقت دیگر.
فکرای جدید دیگچه

وقتی از خانه دور می‌شوم حتی برای چند ساعت، در دلم وِلوِله‌ایی بر پا می‌شود. دلشوره می‌گیرم. به خانه وابستگی زیادی پیدا کرده‌ام. هر وقت از منزل دور می‌شوم دلم می‌خواهد هر چه سریعتر برگردم. آن‌ وقت است که دلم آرام می‌گیرد. شاید می‌ترسم کسی جایم را بگیرد. «الله اعلم»

اصلن وقتی نیستم، انگار دیگچه‌ی افکارم به ته دیگ می‌خورد. ذهنم مثل لوح سفیدی خالی می‌شود. کلن افکارم متمرکز نمی‌شود. با خودم دست به یقه می‌شوم. راستی امروز‌‌  نام کانال را تغییر دادم.‌ چند روز خیلی دو دل بودم. بلاخره چند تا اسم پیدا کردم و بعد از چند ساعت اسمِ دیگچه‌ی افکار را انتخاب کردم.

چطور است؟ بنظرم کمی بامزه و متفاوت است. نوشتن مطالب روزانه در کانال کمی به آشپزی شباهت دارد، برای رفع نیازهای مادی مجبورید هر روز بپزید و بخورید. برای رفع نیازهای معنوی هم باید هر روز بخوانید و بنویسید.

اگر قصد دارید کانال منظمی داشته باشید، باید روزانه لااقل یک‌ متن بنویسید و‌نشر دهید. عین آشپزی صبح و ظهر و شب مجبوریم غذا بخوریم. «والله من که شام نمی‌خورم. بجاش یک مطلب در کانال هوا می‌کنم.»

در هر صورت از صبح که بیدار می‌شوم، دیگِ غذا خیلی زود دَم می‌کشد. اما دیگِ افکارم خیلی طول می‌کشد تا جا بیافتد. بخاطر شباهتش به دیگِ غذا از من می‌ترسند و فرار می‌کنند. ای یاغی‌های سرکش کجا میروید؟ بر گردید‌. قول می‌دهم شما را نخورم.

بنابراین اگر می‌خواهید آشپز ماهری شوید، سالها طول می‌کشد تا آش سبزی مادربزرگ را یاد بگیرید. اما نوشتن مثل کله‌پاچه خیلی دیرپز است، باید حوصله داشته باشید تا یک آبگوشت کله‌ی خوشمزه تحویل دهید.

ناگفته نماند اینجا کاری به آنهایی که می‌گویند: شما چطور کله پاچه زشت و بدقواره را می‌خورید، ندارم. «به شما ربطی نداره. خفاشِ شما که بدتره» تازه مریض هم هست و کل دنیا را هم آلوده می‌کند. خلاصه که جانم برایتان بگوید، اگر اهل کله‌پاچه‌ی ایرانی هستید باید حوصله بخرج دهید.

دیگچه‌ی جدیدی که پیدا کردم، خیلی بزرگ است. کُلی جا دارد. نذر کرد‌ه‌ام بدهم برای سمنو‌پزون. آن هم خیلی کار دارد. کارِ بشدت سخت می‌طلبد. اما من هر چند سمنو دوست ندارم، ولی تا شب عید نذر پشتکار کرده‌ام و ادامه می‌دهم.
Channel name was changed to «دیگچه‌ی افکار/زهرا حیدری»
لباس زیبای نشانِ ادمیت چیست

در سکوت و گرمای طاقت‌ فرسای بعدازظهر، ماشین با صدای مهیبی یک دفعه ترمز شدیدی گرفت. راننده خاطی بلافاصله از ماشین پیاده شد و حق به جانب فرمودند: مگه کوری، نمی‌بینی راهنما زدم.؟

راننده بیگناه گفت: خانم شما خلاف کردی یکدفعه پیچیدی جلوی من. خانم دوباره فرمودند: حالا جواب شوهرمِ چی بدم. دوباره آن یکی راننده خیلی آرام ‌ گفت: مقصر من نیستم. زنگ‌ بزنم پلیس؟ در آخر چون ماشین‌ها خسارت چندانی ندیده بودند، خیلی زود قائله ختم بخیر شد و هر کس راه خودش را رفت.

اما من مثل علامت تعجب داخل ماشین شاهد آن حجم از خونسردی آقا، و شور زدن خانم بودم. اوه مای گاد: مگه داریم.

دوباره حرکت کردیم، ضبط ماشین روشن شد، آهنگ‌های قدیمی شهره پشت سر هم می‌خواند. حرکات موزون شهره جلو چشمم می‌گذرد. دیدید؟ یک تیکِ سریعی روی حرکاتش دارد، از جوانی تا الان همیشه همان یک حرکت را انجام می‌دهد، اصلا تو رقص، ببخشید حرکات موزون هیچ پیشرفتی نداشته است. البته بجز چهره‌اش که پیشرو در تغییر بوده است.

بس که در خیالم  با آهنگ شهره و سَبک شهره بشین پاشو کردم حالت تهوع گرفتم. کی می‌رسیم‌ مقصد؟ مگر قرار نبود هوا خنک‌تر بشود؟ موزیک رفت روی صدای فرشید، دیدی گفتم...  در افکارم سیر می‌کنم، غمی در دلم پیدا می‌شود. قبلا کمتر ابراز احساسات می‌کردم. آقای راننده هم با بی سلیقه‌گی تمام، بدترین اهنگ‌هارا در بدترین شرایط برای ما پِلِی کرده‌است.

ترافیک وحشتناک سنگین بود. تقریبا بعد از یک ساعت به مقصد رسیدیم. خیابان‌ها و مغازه‌ها قُل میزد از جمعیت. این همه آدم در خیابان‌هایی که سالهاست هیچ تغییری نکرده است، چطور جا شدیم. برای همین مرتب نفس کم می‌آوریم.

کار مختصری داشتیم انجام شد. دومرتبه درخواست اسنپ دادیم. راستی چقدر هزینه‌ها را بالا بردند. اوایل یادتان هست همه جا، جار می‌زدند اسنپ خیلی ارزان‌تر از آژانس‌ است. اما دروغ میگفتند، داشتند برایمان دون می‌پاشیدند.

در فاصله‌ای که منتظر ماشین بودیم کمی دوروبرم را نگاه کردم. فقط هرج و مرج می‌بینم، همه در رفت و آمدی شدید. اگر بچه بودم و اینجا گم می‌شدم، مطمئنم هیچوقت پیدا نمی‌شدم. کمی ترس‌آور است.

کف کوچه مشخص نبود آسفالت بوده یا نه، اما هر چه بود، خاک بلند می‌شد. عابران پیاده دسته دسته با سرعت و عجله در رفت و آمد بودند. همان لحظه پیرمردی را دیدم با یک بطری آب در حال آب‌پاشی بود و با جارویی که دیگر مویی در سر نداشت اطرافش را جارو میزد، خیلی وسواس‌گونه چند مرتبه این کار را تکرار کرد.

چشمم به گاری دستی‌‌اش افتاد، چند قابلمه روحی بزرگ روی آن قرار داشت. با دست خط درشت و زشتی روی مقوایی نوشته بود: آش کارده، آش‌ رشته، فلافل، باقالی. دهنم آب افتاده بود. اما دلم نمی‌کشید سفارش بدهم. یادم نمی‌اید از کی این غذاها در چشمم کثیف و غیر بهداشتی شده‌اند.

اما بخوبی یادم می‌آید بچه که بودم بیشتر به عشق آش کارده ، دوست داشتم با مادرم بروم زیارت شاهچراغ و آستانه. بستنی و فالوده‌ی معروف سعدی هم که واقعا همیشه چقدر خوشمزه و گوارا بود.

اما الان به طرز عجیبی همه چیز عوض شده. طرز فکر‌منم عوض شده، غذاهای بیرون هم عوضی شدند، تا میخوری مسموم میشی. کم‌کم داشتم وسوسه می‌شدم‌ آش‌ِ بخرم، که اسنپ رسید.

  اینبار راننده خانم خوش سروزبانی بود. بعد از چند لحظه دوباره به ترافیک خوردیم. راننده خانم همچین، مردانه رانندگی می‌کرد، اما خیلی مسلط بود‌. در مسیر هر از گاه به راننده‌گان خاطی اطراف متلکی هم می‌پراند. از جسارتش خوشم آمد. خیلی سرزنده و شاد بنظر می‌رسید.

خیابان خلوت‌تر شده بود، هوای گرمِ سرکش هم، کمی خنک‌تر شده بود. صدای مهستی از ضبط ماشین پخش می‌شد: اینجوری نگام نکن.. آرامش بخش بود. روحم با کلاسیک‌ها سازگار‌تر است، من هم‌کمی آرام گرفتم. کمی جلوتر راننده شروع به صحبت کرد. دلش پُر بود از آدمهای بی‌ملاحظه.

براستی راننده‌ها بیشتر از همه خاطره دارند. در مورد ترافیکی که بخاطر شربت نذری خیابان را قفل کرده بود گفت: بشدت خون‌دماغ شده بودم و پلاکت خونم پایین آمده بود و نیم ساعت در ترافیک گیر کرده بودم. خیلی اذیت شده بود و واقعا تاسف می‌خورد بخاطر بی فرهنگی بعضی از شهروندان عزیز که بی‌اطلاع از مشکلاتی که برای دیگران درست می‌کنند ناخاسته باعث اذیت دیگران می‌شوند.

بعدا در آخر حرف‌هایش متوجه شدم بیماری سرطان دارد و چند سالی‌ست شیمی درمانی می‌شود. قلبا در دلم ناراحت شدم. اما فقط برایش آرزوی سلامتی کردم و از روحیه‌ی بالا و قلب مهربانش بشدت خوشحال شدم و به او تبریک گفتم.

یادم به شعر سعدی شیرین سخن افتاد: تن آدمی شریف است به جان آدمیت ، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت.
خدا کند همیشه انسان بمانیم.
جهل چیست

جهل در لغتنامه به معنی عدم دانش و آگاهی‌ست. همان ندانستن. نبودِ علم در کسی که استعداد علم آموزی دارد. ساده‌تر اینکه، فردی، در مورد یک موضوع اطلاع کافی ندارد. یا توانایی درک و فهم آن را نداشته باشد، یک فرد جاهل است.

جهل یعنی بی‌خبری. در زبان پارسی به نادانستگی تعبیر شده‌ است و درست در مقابل دانش و معرفت قرار گرفته است.

واژه‌ی جاهل یادآور فیلم‌های قدیمی ایرانی است. اکثرن شخصی در وسط معرکه قرار داشت که به او جاهل محله می‌گفتند و جاهل نه به معنی ذکر شده‌ی بالا، بلکه در ادبیات بین خودشان لوتی و بامرام محله بود. البته تا آنجایی که در فیلم‌ها شاهدش بودیم، جاهلان همان بزن بهادرهای محله بودند و مورد احترام قشر خاصی از مردم نیز بودند.

جهل در منطق بر دو قِسم است:
جهل بسیط
جهل مُرکب

جهل بسیط: وقتی آدمی چیزی را نداند و به نادانی خود توجه داشته باشد. مثلن ما نمی‌دانیم در سیارات دیگر ساکنانی وجود دارد یا ندارد. از این ندانستن خود آگاه هستیم. یا به تعبیر منطقیون:
می‌داند که نمی‌داند
.

یادش بخیر، کلاس منطق و فلسفه‌ی سالهای دور، در رشته‌ی ما دو درس سخت و بعضن در نزد دانش‌آموزان منفور بود. درک و فهم‌اش کمی مشکل می‌نمود. فقط علاقه می‌طلبید و یک دبیر متبحر. و من تنها به عشق دبیر بامرامش به این درسها علاقه‌مند بودم.

جهل مُرکب: جهلی که خود انسان به آن پی نَبُرد و به آن توجه نداشته باشد. از روی بی‌خبری و نادانی خویش، بی‌اطلاع از همه‌جا خودش را دانا می‌پندارد. مثل کسانی که عقاید باطل دارند و روی آن پافشاری می‌کنند، در حالی که نسبت به آن جهل دارند. مصداق:
آن کس که نداند و نداند که نداند.

جهل دوره‌ی ما چقدر زیاد بود، تا آنجا که خاطرم هست، این کلمه را در کتابهای دینی در مورد اعراب و دوران جهالت شنیده بودم. اما خوب که فکر می‌کنم بنظرم همان موقع نسبت به معنی آن جاهل بودیم. چون می‌پنداشتیم، تنها عرب، البته به مفهومی که در کتاب‌ها نوشته شده بود، جاهل است. کسی برای ما درست توضیح نداد. شاید در خیلی چیزهای دیگر هنوز جهالتی وجود دارد، که ربطی به عرب ندارد، و هم‌چنان ادامه دارد.

بعضی وقتها جهل همان حماقت است. حماقت از روی بی علمی و نادانی. دست به کارهایی می‌زنیم که هیچ آدم عاقلی انجام نمی‌دهد. نمونه‌اش اذیت و آزار حیوان‌های کوچه و خیابان. گربه‌ی بیچاره در حال میو‌میو کردن به خیال خودش عشوه گری می‌کند، چنان لگدی می‌خورد، که از ترس عشق‌بازی را برای همیشه فراموش می‌کند.

حماقت یعنی افراط در عمل‌های زیبایی. چنان شکل و شمایل خود را عوض می‌کنیم که گاهی مادرمان فراموش می‌‌کند چه زاده است.

حماقت یعنی، گدای سر خیابان، هر روز صبح تا شب، در سرما و گرما همچنان گدایی می‌کند. خوب پدر بیامرز جمعه را تعطیل کن. نترس کسی جایت را نمی‌گیرد. لااقل قدری از پول‌های کثیف را خرج کن، انباردار نباش.

جاهلِ کوچه‌ی ما، با‌ بی‌ام‌ دبلیو، پاسی از نیمه شب، لافِ صدای اگزوز می‌زند. بله فهمیدیم، ماشین قشنگ. کاش عقلت کمی قشنگ بود.

البته که جهالت فقط در آدمیزاد است و در هیچ حیوانی نمود نکرده است، گرچه انسان حیوانی دو پاست. اما موجودی دارای عقل و شعور است. باید در جستجوی چرایی و چگونگی مسائل باشد. به امید روزی که جهل‌های مُرکب را سوار بر مَرکب علم و دانش کنیم و ببالیم به خود که انسانیم.
همیشه  از رفتنت خوشحال خواهم شد

هر چند خیلی از وجودت دلخور و ناراحت هستم اما چقدر زود می‌روی. البته به درک. بروی و هیچوقت برنگردی. فکرش را نمی‌کردم چطور این مدت تحملت کردم. اما رُک بگویم اصلن دلم برایت تنگ نمی‌شود‌. خدا خدا می‌کردم زودتر بیایی و بروی.

چه شبهایی که از دستت سردرد گرفتم و بدون آرامش سپری شد. چقدر بخاطرت حرص خوردم، به زمین و زمان در دلم بد و بیراه گفتم، چقدر عرق ریختم. می‌خواستم بگویم برو به جهنم، اما براستی تو خودت آخر جهنمی.

هر کاری برای خوشایندت انجام میدادم، حتی کمی دلت را خنک نمی‌کرد، تو مثل یک دشمن دیرینه همیشه مقابلم بودی. از روزی که بدنیا آمدم، چشم دیدن تو را نداشتم، تو هم از من نفرت داشتی. همیشه دنبال فرصت بودی، چون آهن گداخته روح و جسمم را می‌سوزاندی.

اگر اینطور نبود، پس چرا من در روز سوم تیر در تابستان داغ بدنیا آمدم. از همان اول با من سر ناسازگاری داشتی. وگرنه تن نازک نوزاد کجا و آفتاب شرحه شرحه‌ی تو کجا.

این که هر دوی ما به فاصله‌ی سه روز با هم متولد شدیم تقصیر من نیست، سالها می‌گذرد و من همچنان از تو گریزانم.

مطمئن باش که با رفتنت دلم را لبریز از شادمانی خواهی کرد. آنوقت است که شاید قول و قرارهایم یادم نرود.

اما بی مروت کمی مهربان‌تر آتش بسوزان، مصرف آب و برق خانه بخاطر وجودِ کریه‌ات نجومی شده، کاش دست از سر ما برداری. خواستم بگویم تو را به خیر و ما را به سلامت. اما زبانم نچرخید. همان که اول گفتم، الهی بروی که بر نگردی😁
بیرون زتو نیست هر چه در عالم هست،
در خود بطلب هر آنچه خواهی که
تویی

«مولانا»
جادوی نظم

دیشب خیلی اتفاقی پادکست نقد کتاب جادوی نظم، اثر ماری کندو را در کتابخانه‌ی صوتی پیدا کردم. صحبت راجب نظم زندگی آن هم توسط یک نویسنده‌ی ژاپنی نظرم را جلب کرد. کتاب نکات خیلی ساده اما کاربردی در مورد نظم را به شیوایی توضیح داده بود.

همه می‌دانیم که داشتن نظم در کارها می‌تواند روی کل کیفیت زندگی تاثیر بگذارد. وقتی در کارها و زندگی نظم برقرار نباشد، سردرگم می‌شویم. زمان را ازدست می‌دهیم.اما این نظم بوجود نمی‌آید، مگر اینکه تفکر خود را نسبت به نظم عوض کنیم و آن را بصورت یک عادت در آوريم.

در واقع کتاب در مورد نظم داخل منزل صحبت می‌کرد. یادم به نوروز و خانه‌تکانی افتاد. اگرچه سر سال نو مقداری لوازم اضافی را دور می‌اندازم. اما باز هم همیشه مشکل کمبود جا دارم‌. ظاهر منزل خیلی مرتب و آراسته است. اما با گوش دادن به این پادکست متوجه شدم خیلی دورریختی داریم.

گاها خیلی دودل و مردد می‌شويم‌. بعضی وقتها یک دلبستگی به وسایل پیدا می‌کنیم که دل کندن از آنها مشکل می‌شود. خیلی وقتها وسایلی را برای روز مبادا کنار می‌گذاریم. اما ممکن است این روز مبادا هیچوقت نیاید. با این شلوغ بازی‌ها فقط درگیری ذهنی برای خودمان درست می‌کنیم.‌

کتاب راهکار بسیار جالبی در مورد نظم شخصی ارائه می‌دهد، که شخصا متظر فرصت مناسب هستم تا این کار را انجام بدهم. باید به وسایل توجه کنید. فکر کنید چه وسایلی دارید که بندرت در طول سال از آنها استفاده می‌کنید‌ آنهارا کنار بگذارید. اگر بعد از یک سال از وسیله‌ای استفاده نکنید باید کلن آن را از منزل دور کنید. .

باطبع وقتی در مورد نظم وسایل منزل صحبت می‌کنیم، لباسها بیشترین حجم کمد‌های ما را اشغال کرده است. یکبار برای همیشه تمام لباسها را بیرون بیاورید و هر کدام را لازم ندارید و نمی‌پوشید از منزل خارج کنید. در مورد کتاب‌ها به همین شکل، اگر کتاب‌هایی موردعلاقه شما نیستند آنها را می‌توانید هدیه بدهيد.

اگر وسایل شکسته و یا خراب در منزل دارید، آنهارا دور بریزید، زیرا تعمیر کردن آنها خرج بیشتری برای شما دارد. نکته‌ی دیگری که اشاره می‌کند این است که هر روز را مختص یک قسمت منزل نگذارید، مثلن امروز کل اَشپزخانه را نظم دهید و فردا پذیرایی. بلکه انتخاب وسایل بر حسب نوع آن در کل منزل یکجا صورت گیرد. فرضن یک روز برای کل لباسا. روز دیگر برای کل کتاب‌ها و همانطور الی اخر

یکبار برای همیشه خرت‌وپرت‌های اضافی منزل را دور بریزید. متوجه می‌شوید چقدر در کیفیت زندگی شما تاثیر  مثبت می‌گذارد. هنر دور انداختن، کتاب دیگری است از یک نوسنده‌ی ژاپنی دیگر، که باعث شده نویسنده مزبور از نوجوانی چنان نظمی در زندگیش ایجاد کند و به دیگران نیز آموزش دهد. به گفته‌ی وی برقراری نظم در کل شئونات زندگی تغییرات بسیار زیادی ایجاد کرده است.

داشتم به این‌ فکر می‌کردم وقتی نویسنده‌ی ژاپنی با آن کشور بسیار پیشرفته، چنان دغدغه‌ی نظم داشته که حتی برایش کتاب نوشته است و خودمان را با آنها مقایسه میکنم متوجه می‌شوم نه تنها خانه بلکه درو دیوار شهرمان پراز بی‌نظمی است. این کتاب باعث شد بیشتر به دوروبرم دقت کنم.

بنرهای تبلیغاتی در مورد یک سخنرانی روی پل‌های عابر پیاده تقریبا بیشتراز دوهفته از آن گذشته است و همچنان استوار پابرجا مانده‌اند. زباله‌های جلو درب مغازه‌ها، سرنشینان خودروها در حال پرتاب زباله به بیرون. آه. کشور من‌ مهد تمدن، پر از انسانهای فرهیخته، ثروت ملی بیکران، مردمانی با فرهنگ دیرینه. دیگر دلم نمی‌آید چیز گزافی بگویم، تا همین جا کافیست. به امید روزهای سپید و پاکیزه.
شلوغ بازی‌های زندگی

قصد ندارم یادداشت‌هایم حالت غُر زدن داشته باشند. اما امروز هم از آن روزهای نه چندان خوشایندی بود که همه چیز دست بدست هم داده بود تا حال مارا دگرگون کند.

خانم محترم سرایدار مدرسه، گویا خواب مانده بود. یا دلش نمی‌خواست در مدرسه را باز کند، جواب تلفن هم نمی‌داد. ساعت ۸ صبح است و دانش‌آموزان هنوز  پشت در مدرسه مانده‌اند. بعد از نیم ساعت، بلاخره در باز شد، با خنده می‌گوید: متوجه تلفن و در و زنگ و این مزخرفات نشده است.

در حالی که هنوز حرص می‌خوردم سیستم را روشن کردم. رمز سوالات آمده بود. اما سیستم نای بالا آمدن نداشت. بلاخره با نیم ساعت تاخیر موفق شدیم امتحان را برگزار کنیم.

بقیه صبح را  بین پرونده‌ها در اتاق حسابی خیس خوردم. وقت برگشتن به منزل بیشتر خیابان‌های اطراف را کنده بودند. اما خداروشکر ترافیک نبود. بعد از ناهار بخش دوم کارهای اداری را در منزل ادامه دادم.

پرینتر طبق معمول وقتی کمی بهش توجه می‌کنم، خودش را بالا می‌گیرد و کارشکنی می‌کند. هر کارنامه با سلام‌ و صلوات ظاهر می‌شود. انگار دوست ندارند از آن جعبه جادویی خارج شوند. آنقدر معطل شدم که بکلی یادم رفت باید گروهی در ایتا برای رفع اشکال درس عربی تشکیل می‌دادم.

روزهای شلوغ امتحان یکی پس از دیگری سپری می‌شود و من همیشه کمبود وقت دارم. بین ساعت‌ها و ثانیه‌ها گمشده‌ام. با این همه مشغله باز هم دنبال شلوغ کاری هستم. جدا از کارهای منزل، کارگاه شرکت میکنم، کلاس بر می‌دارم. جایی نمی‌رم اما مهمان دعوت می‌کنم.

در بایگانی اطرافم کارهای دستی ناتمامی دارم که گذاشته‌ام سَرِ فرصت. اما این فرصت اصلا قصد ندارد سرش را به من بدهد. می‌داند اگر دُم به تله بدهد ول کُنش نیستم. اصلن نمی‌دانم چرا؟ شاید مرض دارم این همه دور خودم را شلوغ کرده‌ام. خلاصه کنم روزها و شبها را سپری می‌کنم بدون هیچ اوقات فراغتی.

مدتهاست با دوستانم قرار گذاشته‌ایم جایی برویم، بس که من امروز و فردا کرد‌ه‌ام، اسم گروه چهار نفری‌ خودمان را گذاشته‌ایم تصمیم کبری.😄

نمی‌دانم زمان از دستم فرار کرده است و من در این حوالی گمشده‌ام. فقط می‌دانم سر خودم را زیادی شلوغ کرده‌ام. اما این روزها عجیب دوست دارم در دنیای کتاب‌ها غرق شوم.
در واقع تا حالا گیر لود مطلب امروز بودم.

امروزم پراز ویبنار بود، گوش‌هایم بخاطر هدست هنوز وزوز می‌کند. یکی از این وبینارها در بستر گوگل میت برگزار شد. اولین بار بود از این طریق وارد وبیناری می‌شدم، بیشتر پلتفرم‌هایی مثل اسکای‌روم استفاده کرده بودم که کمی با این یکی تفاوت داشت.

از اولش اینترنت بدقلق شده بود، صدا کلن قطع بود، به پشتیبانی پیام دادم، طبق معمول گفتن مشکل از اینترنت است. خلاصه بعداز کلی کلنجار رفتن با گوشی بلاخره وصل شد، صفحه باز شد اما صدا نداشت.

یک دفعه بطور اتفاقی دستم روی نقطه پایین صفحه خورد و زیرنویس مخصوص ناشنوایان فعال شد. در واقع اولش متوجه نشدم چی شد، فکر کردم پیام دوستان شرکت کننده است. اما بعد از چند لحظه متوجه شدم که صدای سخنران است که نوشتاری پخش می‌شود.

خوب برای من تازگی داشت و جالب بود. در واقع همین چند روز پیش به این فکر می‌کردم اگر زمانی چشمانم دیگر یارای دیدن نداشته باشند چه کنم؟ و همان روز توجه‌ام به ربات تبدیل صدا به متن جلب شد و گفتم چقدر خوب، پس نگران نباشیم. هر چند که داشتن نعمت طبیعی خیلی بهتر است، اما اینکه چقدر تکنولوژی پیشرفت کرده است، خیلی امید بخش است.

بگذریم در خلال وبینار با تایپ نوشتاری، چند نکته توجه‌ام را جلب کرد: اول اینکه مطالب خیلی سریع رد می‌شدند، بحدی که حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. مساله بعدی اشتباهات تایپی زیادی بود که مرتب تکرار می‌شد. در واقع بنظرم این فضا شاید مناسب نوشتن زبان فارسی نباشد و آن را درست دریافت نکند. انگار مطالب کاملا بصورت منسجم و یکپارچه لود نمی‌شد‌.

راستش چون جلسه کمی طولانی شده بود، از فرم سایلنت آن خسته شده بودم. در تغلایی بدنبال راه فراری از این موقعیت بودم. که ناگهان متوجه تکیه کلام جناب استاد شدم.

واژه‌ی حالا. هر سه خط گوشی که پر می‌شد، یک بار وازه را تکرار می‌کرد. برایم جالب بود. وقتی به نوشته‌ی متن توجه می‌کردم واژه‌ی حالا بعضی جاها اصلا به متن نمی‌آمد‌. اما ربات مرتب می‌گرفت و می‌نوشت.

شروع کردم به شمردن حالاها. حالا یکی. حالا دوتا. حالا سه تا، حالا بیست تا‌. همانطور برو بالا. خلاصه فکر کنم بشمارم حالا حالاها تمام نشود. یادم آمد به تکیه کلام خودم چند وقت پیش در هر جمله یک *در واقع* می‌گفتم.

با مزه  است ولی فکر می‌کنم هر کدام از ما یک تکیه‌ کلامی داریم که کلا جمله‌هایمان بدون آن تکمیل نمی‌شود، اما وقتی دیگری از بیرون به آنها نگاه می‌کند شاید کمی مضحک بنظر برسد. در واقع الان به این فکر می‌کنم تا حالا چند بار تکیه کلامم را تکرار کرده‌ام‌ و به آن می‌خندم😁
متاسفانه مطلب امروز هم اینترنت لج کرد و یک روز دیرتر لود شد😢
روان‌شناسی بی‌حیا نیست.

از مزیت‌های کارگاههای روان‌شناسی و جلسات مشاوره بالا بردن سطح خودآگاهی است که منجر به بهینه سازی زندگی و تقویت شخصیت فرد می‌شود. شما در اتاق مشاوره با خیال راحت می‌توانید صحبت کنید و اطمینان داشته باشید که حرف‌هایتان جایی درج پیدا نمی‌کند.

البته قبل از آن باید نسبت به فرد متخصص مقداری شناخت داشته باشید. به قول معروف فرد اصلح را انتخاب کنید. یادم می‌آید زمانی یکی از دوستان در کلاسی به استاد گفت:
«روان‌شناسی علم بی‌حیایی است.» استاد با تعجب گفت: «دیگه هیچوقت همچین حرفی رو نزن. »

روان‌شناسی مطالعه علمی فرایند‌های ذهن و رفتار است. علم‌ روان‌شناسی حوزه وسیعی دارد. امروزه قبل از انجام هر کاری می‌توان براحتی مشاوره گرفت و این کار در روند تصمیم‌گیری‌های فرد تاثیر بسزایی دارد.

در قدیم گمان می‌کردند فقط افراد دیوانه به روان‌شناس مراجعه می‌کنند و همین تفکر غلط باعث شده بود خیلی‌ها از ترس اَنگ خوردن کاری برای رفع مشکلات خود انجام ندهند. اما در دنیای امروزه به نظر عاقل‌ها قبل از انجام هر کاری مشاوره می ‌گیرند. برای ازدواج، برای بارداری، برای تحصیل، برای پریشانی و اضطراب‌های روزمره و برای خیلی چیزهای دیگر اگر در کنار یک مشاوره خوب گام بردارید، بی‌شک نتایج سودمنده‌اش بخوبی در زندگی برایتان آشکار می‌شود. بطور مثال برای بعضی‌ها روند رشد به آسانی و بدون کمک انجام نمی‌گیرد.

هر دوره‌ای از رشد خصوصا در نوجوانان فرایند پیچیده‌ای دارد که ممکن است، فرد دچار آشفتگی‌هایی شود. اینها تا حدی طبیعی است، اما از یک جایی به بعد شاید نتواند تحمل کند و اینجاست که پدر‌و‌مادر ممکن است ناخواسته و فقط از روی دلسوزی، یا ناراحتی باعث مشکلات بیشتری برای فرزندش بشود. بهترین راه دادن آگاهی درست و به موقع است، که براحتی با چند جلسه مشاوره روند عبور از مرحله نوجوانی با کمک خانواده و خود شخص سپری می‌شود.

شاید شما هم به وفور در کوچه و خیابان با آدمهای زیادی روبرو شده‌اید که تعادل روانی ندارند، با کوچکترین حرفی آشفته می‌شوند، از نظر خودشان خیلی هم عادی رفتار می‌کنند. ولی ناخاسته با رفتارشان موجب آزار دیگران می‌شوند. همه‌ی اینها ریشه در گره‌های باز نشده‌‌ی دوره‌های قبلی زندگی آنها دارد.

باید قبول کنیم که بخش عمده‌ای از‌ مشکلات جامعه‌‌ی ما در اثر فشارهای روحی و روانی نهفته‌ای است که از بچگی در وجودمان بوده‌است. مشکلات حل نشده‌ای که تا بزرگسالی با ما مانده‌اند. باید برای سلامتی روح و روانمان تلاش کنیم، تعصبات جاهلانه را کنار بگذاریم، اگر نیاز به روانکاو داریم خجالت نکشیم، روان ما حتی از جسم ما مهم‌تر است. بکوشیم تا از سلامت روانی بهتری در کل جامعه برخوردار شویم.
جواهری در دل زبان فارسی

امروز در کارگاهی در مورد امور نوجوانان شرکت کرده بودم. بعداز مدتها دوباره حال و هوای کلاس و دیدن چند تن از دوستان قدیمی کمی مرا سر شوق آورد. جدا از پربار بودن جلسه و استاد بی‌نظیرش، به واقع اولین چیزی که در کلاس توجه‌ام را جلب کرد، پاورپوینت ۳۱ صفحه‌ای نبود، بلکه فرم نوشتاری آن بود که بیشتر علائم نگارشی رعایت نشده بود.

اولین بار بود که با دیدن نوشته‌ای به‌نگارش آن، در همان نگاه اول دقت می‌کردم. راستش چند دقیقه اول فکر می‌کنم چیزی از صحبت‌های استاد را نشنیدم،‌ چون محو خود نوشته‌ شده بودم. این مدتی که دست به قلم شده‌ام خیلی حرف‌ها در این باره شنیده‌ام و تا حدود کمی آشنا شده‌ام.

زل زده بودم به متن و دانه به دانه تعداد اشتباهات متن را می‌شمردم. دروغ چرا حس خوبی در دلم پیدا کرده بودم مثل اینکه خانم مارپل پرده از رازی بزرگ برداشته بود.😁 در ذهنم داشتم علامت‌ها را درست می‌کردم، مثلن می‌گفتم:« اینجا باید نیم فاصله میذاشت، یا اینجا باید ویرگول میذاشت و از این قبیل علامت‌ها.» بطور معمول وقتی چیزی بلد هستید که دیگران نمی‌دانند ناخودآگاه در این مواقع خیلی احساس غرور می‌کنید. من هم در همین نقطه قرار گرفته بودم. فقط خدا خاست جلوی دهانم را گرفتم و سوتی ندادم.

خلاصه برای اینکه جلو خودم کم نیاورم، از بعدازظهر تا الان در حال ویرایش متن‌های قدیمی کانال هستم. انگشتم درد گرفته و مدام خواب می‌رود. خدا کند هیچکس جلو متن‌اش شرمنده نشود و انگشتش تاب بیاورد. انگشت من که سِر شده است. از شما چه پنهان از آشنا شدن بنده با برخی از این علایم حتی یک هفته هم نمی‌گذرد. ولی حس یاد گرفتن چیزهای تازه در آغاز همیشه لذت بخش بوده است.

هر صفحه‌ای که عوض می‌شد،  باز نگاهم بدنبال درست کردن علائم بود. خدا کند کسی غرورش بالا نزند. کلن من هم آدم سمجی هستم، خدا نکند پیله کنم. البته با نوشتن این مطلب بنظرم کار خودم را سخت‌تر کردم. الان با این تفاسیر چند بار متن را از بالا به پایین وچند بار از پایین به بالا خواندم، نکند دومرتبه اشتباه کنم و ضایع شوم. فکر می‌کنم امشب تا صبح در خواب در حال گذاشتن نیم فاصله بین خواب‌هایم باشم.

در هر صورت امروز یاد گرفتم علائم نگارشی مثل جواهری متن‌های زیبای فارسی را زیباتر می‌کنند. تلاش کنیم زیبا بنویسیم و با زیبایی، افکار زیباتر را با زبان زیبای فارسی نشر دهیم.
سامانِ زندگی کجای زندگی است.

از روز شنبه تا همین الان منتظر یک فرصت هستم کمی به کارهایم سروسامان بدهم. اصلن تنبل نیستم ولی درطول هفته حتی یک وقتِ آزاد پیدا نمی‌کنم و این سَرِ سامان هنوز سروسامان نگرفته است.

نمی‌دانم تقصیر سامان است، یا تقصیر سرش. در هر صورت سرم از دست سَرِ سامان درد گرفته است. بنظرم داشتن یک سامان بدون سر خیلی بهتر از سرِ سامان است. فکر می‌کنم امروز روز بسیار طولانی داشته‌ام. سامان را از سرش و سرش را بدون سامان تشخیص نمی‌دهم.

سخن را کوتاه کنم، علاج اش یک قرص سردرد و خواب بدون سامان است‌ شاید فردا سروسامان گرفته باشم.
راز قمقه ی بزرگ صورتی

سراسیمه قبل از تمام شدن وقت اداری بدوبدو وارد آسانسور شدم. قبل از بسته شدن در‌ دو خانم دیگر سریع وارد شدند. راجب برخورد بد پرسنل گلایه داشتند. در اتاق کارشناسی چند نفر سرپا منتظر ایستاده بودند. آقای مسولی با چند برگه‌ی اخطار وارد شد و فرمودند: چراغهای اضافی را خاموش کنید. درجه‌ی خنک کننده هوا هم کلن بستن. خانمی با صورت برافروخته مقنعه‌اش را تکان می‌داد و زیر لب غر میزد. کمی آن‌طرف‌تر دخترش پشت به ما در انتظار نامه‌‌ی اداری کاملا بی حوصله ایستاده بود.
درست گوشه‌ی سمت راست اتاق، آقایی با موی حنا شده نشسته بود و هر از گاه به ما نگاهی می‌کرد و لبخند مضحکی بر لب داشت، دست خودش نبود مدل‌اش اینجوری بود. تی شرت سفید رنگش،  شکم و بازوی زورکی ورزشکارانه‌اش را بیشتر نمایان می‌کرد. اما متصدی امر با طمانیه‌ی خاصی رباتیک‌وار کاغذها را درون دستگاه کپی می‌گذاشت و اصلن علاقه‌‌ای برای تعامل با ارباب رجوع نشان نمی‌میداد.
روبروی ورودی در، صاحب اصلی صندلی کناری، خودش نبود و در غیابش دخترک نوجوان خوش‌برخورد‌ و‌ پر انرژی روی ان نشسته بود. روی میز یک قمقمه‌ی بزرگ آب از آن رنگ جیغ‌های بنفش،صورتی راه‌راه، اندازه کلمن مسافرتی ما به چشم می‌خورد. دخترک هر چند لحظه یک قلپ آب با نی می‌نوشید و اطرافش را با دقت نگاه می‌کرد. فکر کردم دختر، متصدی غایب است که به جای پدر نشسته‌ است، چون هر کس وارد می‌شد پیشدستی می‌کرد و می‌پرسید کارشان چیست؟
چشمش به من خورد و گفت: بفرمایید. برایش توضیح دادم اما متوجه نشد. و چیزهای بی‌ربطی جواب داد. جوری ناوارد حرف زد که گفتم اصلن بی‌خیال شو، منتظر جناب متصدی می‌مانم. ازش پرسیدم آیا اینجا کار می‌کند؟ گفت:نه. ولی دوست دارم به مردم کمک کنم.
در همان حالی که منتظر نشسته بودیم چند نفر ارباب رجوع آدرس پرسیدن و دوباره همین دختر گفت من خودم شمارا به اتاق آنها می‌برم.‌ وقتی به اتاق برمی‌گشت دوباره پشت صندلی بزرگ، مرد غایب می‌نشست. توجهی به نگاه دیگران نداشت.
اصلن یک دختر عجیب و دوست داشتنی بود. بی مهابا و با صدای بلند، لبخند بر لب جوری حرف می‌زد که ناخودآگاه  جذبش می‌شدی. تمام تلاشش را می‌کرد که دیگران را راهنمایی کند. چون جدی سوال می پرسید همه فکر می‌کردند کارمند جدید است و حتما پارتی داشته با این سن کم وارد اداره شده است.
اسمش را پرسیدم، گفت مریم هستم. تازه بعد از نیم ساعت متوجه شدم خودش هم برای کاری آمده است. گفتم دختر تو فوق العاده‌ای، چطور اینجور راحت نشسته‌ای روی صندلی شخصی که بشدت در کارش خشک و جدی است. یک مرتبه از کوله‌ی بزرگش چند تا کتاب بیرون آورد، یک کتاب شعر از نظامی، یک کتاب در حوزه روانشناسی و یک رمان.
گفت: من همیشه با خودم کتاب دارم تا هر جا فرصتی پیدا کردم بتوانم کتاب بخوانم.

توجه ام بیشتر جلب شد، گوش‌هایم را تیزتر کردم، یادم به کارما و جذب انرژی‌های هم سو و از این حرفها افتاد. فکر کردم بیخود این دختر سر راه من قرار نگرفته است. و در ادامه گفت این کتاب بود که باعث شد مرگ دایی عزیزم را تحمل کنم. همین دوماه پیش بود. با بیرون آمدن این حرفها از دهانش چهره اش کمی درهم‌ رفت اما خیلی زود خودش را جمع کرد و گفت: دوست دارم فقط به مردم کمک کنم. خیلی ساده و بی‌آلایش حرف می‌زد.

محو اندیشه‌ی این دختر کم سن و سال شدم. واقعا شور جوانی و اعتماد به نفس‌اش در این سن را تحسین می‌کردم. طرز صحبت کردن و فلسفه‌ی زندگی‌اش با همسالان خودش، تفاوتی زیادی داشت.خواستم شماره‌اش را بگیرم، نمیدانم چرا تعلل کردم. شاید چون وقت تنگ بود و کلی اتاق را باید بالا و پایین میرفتم. اما به او گفتم جدیدا برای دلم می‌نویسم و حتما در مورد تو هم مطلب می‌نویسم. گفت: چه خوب. بنویس، من مریم هستم. چقدر با افتخار اسم خودش را می‌برد. انگار بزرگ بودن خودش را حس می‌کرد.
اصلن نگاه نمی‌کرد نوبتش گذشته. فقط با لبخند می‌گفت: هر وقت کار من را انجام دادید بگذارید روی میز. اما متصدی بدون هیچ واکنشی سرش پایین بود و هر از گاه کاغذی دست مردم می‌داد و می‌گفت چک کنید. یک در میان هم نیم نگاهی به زحمت با عینک به گوشی‌اش می‌انداخت و خیلی ناشیانه گوشی را با انگشت بالا و پایین می‌برد. کل بالاتنه‌اش شبیه ایموجی‌های متحرک به حرکت در می‌آمد.
وقتی کارم تمام شد دیگر دختر را ندیدم، حس عجیبی داشتم. نکند همه را تصور کرده بودم. اما دختر واقعا وجود داشت. این دختر رازی را با خود حمل می‌کرد و دوست داشت رازش را باهمه در میان بگذارد. رازش دوست داشتن و کمک‌کردن بود آن هم به سادگی.

امروز از این دختر خیلی چیزها یاد گرفتم. چقدر خوب می‌شد اگر همه‌ی ما این چنین درکی از زندگی داشتیم. بی‌منت و فقط برای انسان بودن به هم عشق بورزیم.
معجزه داروهای فریبنده

این روزها بیشتر از هر چیز بازار کار پزشکان با شدت گرمای تابستان عجین شده است. کلا داغ داغ است. حتی وقتی ساعتها زیر اسپیلت بی‌حوصله در مطب منتظر نوبت نشسته باشید باز هم بدنتان از شدت عرق لرزش می‌گیرد.
کافی‌ست جایی از بدن بی‌طاقت و لوس شود. پزشکان محترم چنان نقره‌داغت می‌کنند که وقتی به داروخانه می‌روی پیش خودت می‌گویی صد رحمت به آن پزشک. چقدر تنوع داروهای مسکن زیاد شده است. تصورم در استفاده از انواع گوناگون مخدر فقط همان افیون قدیم است، اما مثل اینکه خیلی دگرگون شده‌اند. داروخانه چی شروع می‌کند به تعریف و تمجید داروهای بازار مشترک و در این بین چند تا خاله و عمه‌ی تقلبی شفا یافته هم سر هم می‌کند که دیگر جای شک و شبهه‌ای برایتان نمی‌گذارد و با خاطرجمعی زیاد دارو‌ی پیشنهادی را با قیمت گزاف می‌خرید. البته قبل از هر چیز یادآور می‌شود که برای اثر گذاشتن بهتر، حتما باید چند دوره مصرف شود. خلاصه او با الفاظ طنازی می‌کند و شما از داخل مدام احساس گرگرفتگی می‌کنید. نگران نباشید بخاطر گرمای تابستان است صبر کنید. بیچاره داروخانه‌چی هم آدم است او هم گرمش می‌شود باید چند تا مسافرت به کشورهای دوست و برادر، اروپا برود تا خنک شود. تو هم طاقت بیاور دو‌ماه دیگر تندی خشمگین گلوی تو و هوای وحشی تمام می‌شود. فقط موقع خروج از در مواظب باشید از جلو قسمت آرایشی داروخانه رد نشوید. اگر شکار شوید و متخصصین دکترای سیکل زیبایی آنجا متوجه شما شوند، بیچاره پوست خراب و پر از چاله‌چوله و کک‌مک و چروک شما تازه می‌فهمد تا الان صاحب نداشته است و به او اهمیت نداده‌ید. در هر صورت عواقب وخیمی در انتظار شما و اهل منزل خواهد بود.  لامصب هلو‌پوست‌کنده‌‌های دلسوز چقدر مهربان و پلنگن همه😁
عدس پلو درد‌سرساز

جای همگی خالی امروز خودمان را عدس پلو مهمان کردیم. خب مواد لازم: عدس. ابتدا عدس را با عینک بدقت پاک کردم. بعد از سه مرتبه، باز هم سنگریزه داشت. وقت تنگ است با دعایی در دل آن را می‌پزم. انا‌لله و‌انا‌الیه‌ راجعون. خدایا از شر غرهای اهل منزل به تو پناه می‌برم. خب تقصیر من چیست؟ اصلن آن پدر بیامرزی که تعریف عدس خودش را می‌کرد، الان کجاست؟
کلن امروز در و دیوار منزل آرایش جنگ کردند. وسایل غیرجاندار اهل خانه سر شوخی داشتند. آنها هم کم‌کم دارند آدم می‌شوند. مثلن لباسشویی در حال خشک کردن لباسها چنان فریاد می‌زند که انگار قصد فرار دارد. در این بین تعمیر‌کار هم آمد و گفت: «۴ تومن بی زحمت.»کولر هم دلش خاسته بر‌عکس کار کند. عملن تغییر کاربری داده است به بخاری. وحشی شده است و می‌گوید تقصیر آفتاب جِنگِ شیراز است. دلم می‌‌خواهد شما هم بپزید. کمی‌ بعد در یخچال را باز می‌کنی، بیخودی کاسه‌ی آرکوپال آبی رنگ پر از مواد پیتزا را پرت کرد بیرون و نقش زمین شد. با مردنش نه تنها همه‌ی مواد خوشمزه را نابود کرد، بلکه جای نعش‌اش، مثل چاله‌ی تعویض روغنی همه‌جا را کثیف کرد. جاروی دستی خسته از کار مداوم خودبخود دسته‌ی خودش را قطع کرد. دیگر فرمان نمی‌برند و ما مثل برده در دست آنها اسیر شده‌ایم.
گل‌های طبیعی با وجود مراقبت زیاد، هنوز به هفته نرسیده پژمرده شد. گردوی تر مورد علاقه‌ام بحدی گوشت تلخ و سفت بود که از خوردنش گذشتم. هوا هم قبلا خیلی مهربان‌تر بود، الان جرات نداری پایت را از منزل بیرون بگذاری، خفه‌ات می‌کند. ساعت ۱۰ صبح جلو در اداره اجازه ورود نمی‌دهند و می‌گویند: «تعطیل شد.»میگوید: «معلم هستم، مدیر هستم، کار واجب دارم.»با فریاد می‌گویند: «به من چه، هر که هستی باش.»گویی همه متفق‌القول بسوی نابودی دسته‌جمعی پیش می‌روند. لباس قرمز دوست‌داشتنی خوشرنگ،  قبل از شستن، با آب امتحان‌ شد، رنگ‌ نمی‌داد. اما الان تمام رنگش را با بدجنسی به لباس‌های دیگر داده است. *ای تو روحت قرمز بی وفا* باورتان نمی‌شود خودکار در نیمه‌ی راه نوشتن روی کاغذ جوهرش تمام شد. پرینتر تازه تعمیر شده است اما ناز کرده و کاغذ را نمی‌خاند. او هم یاغی شده‌است. واقعیت نگران کننده‌ای پیش آمده است. هر کس به فکر خودش است. شنیدم یک نفر از این هم بدتر سرش آمده بود. گویا همسرش سالگرد ازدواجشان را فراموش کرده بود و برای اینکه زیر بار نمی‌رفت، گفته بود پنج روز دیگر است. او هم گفته بود: بله شما درست می گویید، عروس در این پنج روز رفته بود گل بچیند. به هر حال پیوندتان مبارک😊
حقیقت امر دیگر نه جاندار و نه غیر جاندار کسی حرف دیگری را نمی‌خاهد بشنود. اصلن شده است آیه‌ی صم بکم عمی فهم لا‌یعقلون. خوب است دنیا ابدی نیست، وگرنه کو طاقت این همه مصیبت. دیر وقت است و چشمانم بدجور غوز کرده است، او هم دیگر سر یاری ندارد. اما می‌خاستم به این سرکش های افسار گسیخته بگویم زهی خیال باطل من همچنان ادامه می‌دهم. صدق الله العلی العظیم.
رنج نباید تو را غمگین کند، این همان جایی است که اکثر مردم دچار اشتباه می‌شوند، رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به این‌که زندگیت نیاز به تغییر دارد.

کارل گوستاو یونگ
دوره احمقون

در مجلسی هم صحبت سه خانم میانسال بسیار مهربان شدم. گرم صحبت بودیم از هر دری حرف می‌زدیم. یکی از انها خانم بلند قامت و زیبایی بود با موهای جوگندمی که غبار زندگی چهره‌ی زیبایش را بی فروغ کرده بود. مراسم دومین سالگرد شوهرش را بتازگی تمام کرده بود. با لهجه‌ی بسیار زیبایی حرف می‌زد و خسته بنظر می‌رسید.

حرف به خاطرات گذشته کشید و شروع کرد در مورد زنده‌یاد حرف زدن. می‌گفت: زمانی که ازدواج کرده خیلی جوان بوده و مادر شوهرش همه کاره‌ی زندگی آنها بوده و البته با انها زندگی می‌کرده است و او جرات نمی کرده کاری بدون اجازه‌اش انجام دهد. واژه‌ها با خشم طوری از دهانش بیرون می‌آمد که انگار زخم کهنه‌ای را تازه کرده. دلش خیلی پُر بود، وقتی حرف می‌زد رنگ رخسارش عوض می شد. مشخص بود بغض نهفته‌ای را سالها با خودش حمل کرده‌است و الان جرات پیدا کرده بود بدون هیچ مزاحمتی حرف بزند، کلامش بیشتر شبیه فریاد همراه با درد بود.

مابین شکوه‌‌هایش مرتب گوشزد می‌کرد، که سر چیزهای الکی دعوا می‌کردند. مثلا سر اماده نبودن غذا براحتی کتک می‌خورده است و مادر شوهر آتش دعوا را شعله ورتر می‌کرده است.

پیرزن بیچاره شاید روحش از این حماقت ها خبر نداشته است.

وقتی حرفش بالا گرفت دو بانوی دیگر همسو با او درددلهایشان شروع شد، مثل میدان مسابقه شده بود. هر کدام می‌خواست جایزه بدبخت‌ترین فرد را نصیب خودش کند. کاش می‌شد حرف‌هایشان را به تصویر کشید.

به همدیگر مهلت نمی‌دادند. گاهی همزمان با هم حرف می‌زدند. من هم برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:
《اونوقتها از روی ناآگاهی همه اینجوری بودند، باور کنید مادرشوهرهای شما هم این دوران را سپری کرده‌اند. برای همین فکر می‌کردند این‌چیزها عادی و جزئی از زندگی محسوب می‌شه》

و اون خانم خیلی با مزه مرتب تکرار می‌کرد: 《بله دوره‌ی ما، دوره‌ی احمقون بوده》
از حرف زدن خسته نمی‌شدند و با هر کلامی داغ دلشان تازه می‌شد.

احساس کردم میان دعوای خانوادگی گیر افتاده‌ام. دلم نمی‌خاست گوش‌هایم دیگر چیزی بشنود. می‌خواستم خودم را از مهلکه نجات دهم. دروغ چرا مال این جمع ها نیستم. اما واقعا نارحت شدم دلم برای آنها شکست، چه می‌شد اگر اینها را تجربه نکرده بودند.

افکارم مثل کلاف سردرگم پیچ براشته بود. می‌خواستم این محکمه‌ی خانوادگی یک طرفه را تمام کنم. یک دفعه از دهانم در رفت و با خنده جوری که فضا را عوض کنم، گفتم: از روی خاطرات شما می‌شود کتاب نوشت. همان خانم بلند قد یک دفعه خیلی جدی گفت:《ها بنویس خاله، اسمشم  بذار دوره احمقون》

دیگر خسته شده بودم، می‌خواستم بگویم والله، بالله، هنوز هم دوره احمقون هست ولی به شکلی دیگر. چیزهای دیگری هست که در باور شما نمی‌گنجد. اما آن لحظه نمی‌توانستم روح سرکش آنها را آرام کنم. دچار احساسات شده بودند و مقصر را می‌خواستند با دست خودشان اعدام کنند.

نزدیک به دو ساعت حرف می‌‌زدند. فقط فکر فرار از آنجا بودم که خوشبختانه تلفنم زنگ زد و من خیلی سریع عذر‌خواهی کردم با خداحافظی کوتاهی آنجا  را ترک کردم.
Ещё