این تایم مامان و بابا رفتند خرید و من موندم خونه و یهویی گریم گرفت. تی وی رو وصل کردم به یوتیوب تا باهاش ویدیو های ریلکس ببینم و ذهنمو یکم آزاد کنم. ویدیوهای اون مرد که در طبیعت آشپزی میکنه رو دیدم و در همون حین خوابم برد. خواب دیدم که جشن بود و همه جا نورانی. عمو و پسر عموم، ایشون و منم تو اونجا بودیم. تا این حد یادمه. الان حالم نسبتا خوبه و باید تا صبح برای امتحانم بخونم.
این دوستم که شوهرش هم با ایشون دوست بود، بچشون به دنیا اومده و من امروز صبح با مامانم رفتیم چشم روشنی. فامیل دور مامانمم بود آخه. بچه خیلی ریز و ناز بود.
یکی از دخترای دانشگاه همیشه ی خدا سوئیچ ماشینش دستشه و من واقعا مفهوم این کار رو درک نمیکنم، کیف به اون بزرگی دوشته، این بیچاره رو هم بزار یه گوشه اون تو. ببینید اومد وسایلشو گذاشت کتابخونه و رفت برای خودش آب بیاره، سوئیچا دستش. البته آخه به من چه! توجه نکنید، استرس شدیدی دارم، بخاطر همون چیز میز پشت هم ردیف میکنم.