ً.
هنگام؛
هنگامهی عصر است و موسم،
موسمِ چای.
لمیده به چارگوشستونهای لب ایوان
طاق میزنند در صف یاد،
در پسِ هر جرعه چایِ تلخ و سرد
خاطراتِ پنهان در پستوی وَهم
سنگلاخی شده اینک
جادهی همواره هموارِ خیال
در پیچ و تابِ شبها
روزها،
تمامی لحظهها... بی او.
سر نهاده بر تکیهگاهِ خالی مخملِ متکا
بر چارلای پیچیده به دردِ پتوی پیچازی
میآزارد خنکای بسترِ خواهشهای خطخورده،
همچنان که میخراشد
زمختی زیلوی زیر پا
قوزکِ پایِ برهنهام.
فرو رفته در خود بختبرگشتهای خوشخیالم
تقلای بیهودهایست دستیازیدن
بر تختهپارههای پوسیدهی امید
ساحلی یافت مینشود
این گرداب خانمانسوز
وین... طوفانِ بلاخیز را
#زهره_برقچیاز کتاب:
#کوی_دوسربن_بست #عصرتان عاشقانه ❣️