بر صورتِ همیشه غم انگیزت
هر روز صبح، تیغ بیاندازی
با دلخوشی به آنچه نمیدانی
انگشترِ عقیق بیاندازی
در صندوقِ قدیمی و آبی رنگ
پنجاه…نه! هزار بیاندازی!!!
چون اسب سکهای، دل و وجدان را
با سکهای به کار بیاندازی
پشت در مصاحبهای شغلی
یک نعل توی جیب بیاندازی
ذکر
#دوشنبه روی لبت باشد
بر گردنت صلیب بیاندازی
آنجا که حرفی از تو نخواهد شد
با چند شعر، حرف بیاندازی
در کورهی نداری و بدبختی
هی تکههای برف بیاندازی
خود از برادران خودت باشی
خود را درون چاه بیاندازی
دستت به حاکمان نرسد اما
لیزر به چشم ماه بیاندازی
تمساح گونه چرتکه برداری
از چشم،چکه چکه بیاندازی
در خانه،رگ به رگ شوی از غیرت
در کوچه نیز، تکه بیاندازی
اینگونه میشود که تو مجبوری
خود را در آبشار بیاندازی
هر شعر را مچاله کنی در مشت
هر شعر را کنار بیاندازی
در سطلی از تناقض و بیرحمی
در سطلی از فنا شدنی محرز
سطلی که شعرهای تو در آن است
بر آن نوشته است: «فقط کاغذ»
#یاسر_قنبرلو🌹🍃