. اگر چه بر دریچهام در آستان صبح هنوز هم ملال ابربال میکشد ولی من ای دیار روشنی دلم چو شامگاه توست به سینه ام اجاق شعله خواه توست نگفتمت دلم هوای آفتاب میکند.
هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر،مست و برق زده، گیج و خوشبخت،با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد! و این دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار می شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم. برکت عشق تو با من باد!
کاش دستت را بگیرم و به بهانه ی دو استکان چای برویم آن سوی شعرها بنشینیم آنجا که آسمان، هنوز غروب ماه را دوست دارد و طلوع آفتاب چون پَر سنجاقک ها نازک و دلبرانه است
نمی خواهم به بهانه ی خاطرات مبهم گذشته آرزوهایم ته بگیرد قول می دهم به خاطر تو دوباره متولد شوم و به خانه برگردم