📚داستان های جالب وجذاب📚

#پایان
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,55 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#توبه_جوان_هرزه_2
قسمت دوم

گفت : اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که خداوند مى فرماید:

تِلْک الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ.1 ؛ این سراى (دائمى و با عظمت ) آخرت را فقط به افرادى اختصاص ‍ (داده و) مى دهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب براى افراد با تقوا و پرهیزگار خواهد بود.

بله ما هرچه داشتیم براى آخرت جاوید فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست . اکنون اى مرد بیا و از خدا بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه بهشت همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان .
گفتم : از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن .
خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت : حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم ؟!
گفتم آرى .

دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت . مشاهده کردم پیرزنى در آن اتاق نشسته است . آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طوردر فکر بودم که این جا کجاست اینها کى هستند و چرا تا حال طول کشید که ناگهان فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد.

بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زدمن وحشت زده پریدم دیدم آن دختر جفت چشم هایش را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت . وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشم ها با پیه آن هنوز در حرکت بود.

پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت : آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر ما را تو حیران کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت ، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد.

پیر زن با حالت گریه گفت ماده نفر زن بودیم که در خانه اعتکاف کرده بودیم و بیرون نمى رفتیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردى خوب شد؟! این چشم هائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى بگیر؟!

همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى بیهوش شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسف خوردم گفتم : واى به حال من یک عمر دارم گناه مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مریض شدم ، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم .

#پایان

📚داستان های جالب و جذاب📚

https://t.center/dokhtaran_b

داستان_دردناڪ_واقعی
عنوان داستان #دوستی_های_خطرناک_مجازی_4

قسمت چهارم و پایانی

شوهرم واس خودش دوس دختر داشت من واس خودم یک دوس پسر داشتم
از رابطه منو طرفم سه سال گذشت ولی خداروشڪر هربار ڪه قرار میزاشتیم هیچ رابطه بدی باهم نداشیم خیلی معدبانه میرفتیم و بر میگشتیم خیلی دوسش داشتم و خیلی هم اعتماد شوهرمم ڪ روز ب روز باهام بدتر میشد
اخلاقش گندتر میشد منم دلمو بسته بودم ب دوس پسرم ولی دیگه ب چشم دوس پسر نگاش نمیڪردم حالا اون تموم زندگیم شده بود و تنها عشقم تنها ڪسی ڪه درڪم میڪرد و از تموم سختیای زندگیم خبر داشت.

وقتی پسرم هفت سالش شد و دخترم سه سال از روزی ڪه میترسیدم رسید شوهرم با اون دختره ازدواج ڪرد

مارو هم از خونه انداخت بیرون و خانوم جدیدشو آورد واسه من و بچه هام یک جای دور افتاده یک اتاق ڪرایه ڪرد و مارو برد اونجا خرجمونم درست نمیداد

طرف منم اینجا هی میگفت چرا طلاق نمیگیری طلاق بگیر حیف تو ڪ بااین آدم بی لیاقت زندگی میڪنی بعد از ازدواج شوهرم روزی صد بار بهم یادآوری میڪرد طلاق بگیر من باهات ازدواج میڪنم تورو رو چشام نگه میدارم حتی نمیزارم ڪوچڪترین ناراحتی تو زندگیمون داشته باشی از گل ڪمتر بهت نمیگم میگفت بچه هاتم بزرگ شدن سه چهار سال دیگه پیش تو هستن

نمیدونم چیشد ڪه گول حرفاشو خوردم و بزور طلاقمو از شوهرم گرفتم وای خدای من طلاق،از بچه هام ڪ پاره تنم بودن جداشدم دنیا رو سرم خراب شد
وقتی بچه هامو جلو چشام میبردن داشتم سڪته میڪردم خیلی اون روز گریه میڪردم فریاد میڪشیدم ولی ڪار از ڪار گذشته بود خودم با دستای خودم بچه هامو بخاطر ی پسر بی ارزش ڪه بهم قول ازدواج داد و زیر قولش زد بی مادر ڪردم😭

خواهران گلم ڪسانی ڪه چ مجرد هستن و چ متأهل گول همچنین پسرایی رو نخورین
زندگیتونو مثل من خاڪ برسر بخاطر ی پسر خراب نڪنید بچه هاتونو بی مادر نڪنید جدایی از اولاد مثل مرگ میمونه واسه آدم ڪاش میمردم و این روزارو نمیدیدم.

حالا خونه پدرم هستم و دوسال طلاق گرفتم ولی خیلی عذاب وجدان دارم چون باعث و بانی بی مادر شدن بچه هام من شدم خدا آدمایی مثل منو نمیبخشه من خیلی آدم ڪثیفی هستم😭

امشب ڪه این داستانو براتون بازگو ڪردم انگار تازه از بچه هام جدا شدم همه خاطرات تلخ دوسال پیشم توی ذهنم مرور شدن داغ جدایی بچه هام واسم امشب تازه تازه شدن نمیدونید چ حسی دارم فقط خدا میدونه چی میڪشم درد میڪشم درد

یک نصیحت ب شما خواهران و برادران بزرگوارم ڪ عضو ڪانال هستین ب مخلوق دل ندید چون همه دل میشڪنن تنها ڪسی ڪ دلو قلب آدمو نمیشڪنه اون ڪسیه ڪ درستش ڪرده پس عشق خدایی یه چیز دیگست نه رسوایی داره نه ترس اینڪه یه روزی آبروت بره و حدأقل اینو میدونید ڪه ی روزی بهش میرسید
یک خواهشی هم دارم واسم دعا ڪنید تا شاید خدا بنده گنه ڪارشو ڪه من باشم ببخشه.


#پایان...

https://t.center/dokhtaran_b


#دختری_در_روستای_غم_ها♥️

#قسمت #آخر

بعد از فوت مادر شوهرم پدر شوهرم تو روستا تنها بود و کسی رو نداشت همسر منم تنها پسرش بود
دلمون راضی نمیشد اون پیرمرد رو تو یه روستا تنها بزاریم
منو همسرم تصمیم گرفتیم که بیاریمش پیش خودمون دیگه آوردیمش و با ما زندگی میکرد الان شدیم یه #خانواده 5نفره😍
از الله میخوام که بهم قدرت بده تا بتونم ازشون به خوبی نگه داری کنم ...
زندگی کردن با اونارو دوستداشتم😊
پدرشوهرم واقعا دوستم داشت مثل پدرواقعیم اما پسرش اصلا شبیه اون نبود
#شوهرم عادات بدش رو کنار نمیذاشت و بازم با یه دختر دیگه ای دوست شده بود😔منم کارم فقط شده بود حرص خوردن نمیدونستم چیکار کنم مگه من جز محبت و توجه چی ازش میخواستم؟ آرزوم بود با کسی زندگی کنم که همو بخواییم و هیچ خیانتی بین ما نباشه اما همه چیز #برعکس شد😔درسته من اوایل زندگیمون خیانت کردم به گناهم اعتراف میکنم ولی بعدش توبه کردم و سمت گناهم برنگشتم اما چرا همسرم اصلاح نمیشد و در پی #خیانت بود واقعا از طرفش کمبود #محبت داشتم و هنوزم دارم بارها به خودشم گفتم که تنها خوراک و پوشاک مهم نیست باید بلد باشی منو درک کنی باهام حرف بزنی و حتی به #درد دل هام گوش بدی اما متاسفانه شوهرم هیچ کدوم از این #خصوصیات نداره اون فقط بلد بود با دیگران #خوش باشه و من بار ها و بار ها برای انتقام گیری میخواستم رابطه امو با پسرعمه ام مجدد شروع کنم اما الحمدلله خدا بهم کمک میکرد و عذاب وجدانی تو دلم مینداخت ک دیگه سمتش نرم😢 شوهرم هردفعه میگفت بار آخره دیگه سمت اینکارا نمیرم بهش گفتم این بار آخر ها کی #تموم میشه من که کوتاهی در حقت نمیکنم چرا این کارو میکنی🥺 روی صحبتم با تموم آقایونه ازتون خواهش میکنم به همسرانتون محبت کنید بخدا خوشبختی یه زن فقط #پول نیست ما خانمها بعضی وقتا تشنه یه دوستت دارم از سمت شوهرامونیم گفتن جمله های عاشقانه و محبت آمیز رو از هم دریغ نکنید😔من بارها شکستم و در حسرت محبت بودم ولی همسرم بی توجه به من بود💔...
الان یه چند ماهی میشه که دیگه دنبال رابطه های پنهانی نیست ولی #امیدوارم که الله هدایتش کنه و به من وفادار بمونه🤲
از همه شما عزیزان که برای #درد_دلای من وقت گذاشتین و خوندین #تشکر ویژه میکنم شاید غم غصه هامو کامل ننوشته باشم ولی این بدونید چیز دروغ و اضافه ای نگفتم و تمام حرفام با صداقت کامل بودن.
تا کسی اتفاقاتت رو تجربه نکنه نمیتونه دردت رو احساس کنه خداوند تلخی هایی رو که من چشیدم نصیب هیچکدومتون نکنه😔

و در آخر از شما عزیزان التماس دعا دارم که برام دعا کنید از ته دلتون هم برای #هدایت همسرم که دیگه دنبال دوست دختر نره و نمازش رو بخونه و #اخلاقش خوب بشه بهم محبت کنه...گاهی که زندگی بهم فشار میاره و طاقتم تموم میشه میگم #طلاق بگیرم ولی وقتی فکر میکنم که امید 3نفردیگه شدم و این را الله خواسته که #اینجور بشه و من ازین عزیزان مراقبت کنم دیگه نمیدونم #حکمتش چی بوده ...ولی فقط از خدا میخوام به خاطر تمام گناهانی که انجام دادم منو ببخشه و توبه‌مو قبول کنه
😭حتما برام دعا کنید که شوهرم #هدایت بشه و الله به خاطر اون حرف های که زدم و خواسته ای که از الله کردم که بهم بچه نده ولی حالا پشیمون هستم و #توبه کردم امیدوارم که دامنم سبز بشه🤲 و خدا بهم اولاد #صالح بده که بتونم در راه خودش تربیت اش کنم
و همچنین با حرفایی که به #مادرم زدم و دعواهایی که باهاش کردم بخاطر این ازدواج خدا منو ببخشه من همه #کسایی که باعث این ازدواج شدن رو بخشیدم و از الله میخوام که #پدرو #مادرم را عمری #باعزت بده و الان واقعا #دوستشون دارم .
پدر مادرهای عزیز خواهش میکنم لطفا به هیچ عنوان دختران و پسراتون رو وادار به ازدواج زورکی نکنید این عقدها پیش الله باطلن بخدا ته همچین ازدواج هایی فقط عذاب و گناه و خیانت هست😭
از من عبرت بگیرید💔و به انتخاب های سالم و صحیح فرزندانتون احترام بذارید حتی اگه به یه غریبه علاقه مند شدن تحقیق کنید اگه طرفش آدم درستی بود مخالفت نکنید با ازدواج جوانانتون😔
امیدوارم که کسی مثل من تو دام گناه نیفته خداوند همیشه درتمامی مراحل زندگی یاورتون باشه


#پایان

برای عزیزانی که تازه به کانال پیوستند قسمت اول سنجاق شده..

https://t.center/dokhtaran_b
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#داستان_اخلاقی_توبه_نصوح

👇قسمت_دوم

وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود.
از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.
پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند....

و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد.
روزی دربارگاهش ‍ نشسته بود٬شخصى
بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.
مردگفت: چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنی.
گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم.

✔️ تمام این ملک و نعمت٬ اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...✔️
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، "توبه نصوح" گویند.

در قرآن هم داریم:
‌ ‌ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحًا عَسَى رَبُّكُمْ أَن يُكَفِّرَ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَيُدْخِلَكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ / 8 : تحريم

ترجمه

اي كساني كه ايمان آورده ايد ، به سوي خداوند توبه كنيد ــ توبه اي خالصانه . اميد است كه پروردگارتان گناهان شما را بزدايد و شما را به بهشت ها و باغ هايي درآورد كه از زير [ابنيه و درختان] آن ها، جوي ها روان است ...

#پایان.

https://t.center/dokhtaran_b

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی

🕊قسمت هفتم (پایانی)

اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم.
دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود.
مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.

چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از دست داده ام.

صبح روز بعد دلم نمی‌خواستم چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند.

اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:
“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟

#پایان

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
‍#داستان_خواندنی_کمینگاه_شیطان #قسمت_دوم هرچند حرفامون ناشرعی نبودن و در حد خواهر برادر بودن یه روز ایشون بهم گفت خواهر چیزی ته دلمه بگم ... گفتم بگو.... گفت سبحان الله کار خدا رو میبینی تو کجا و من کجا اگه مال هم بودیم زندگیمون بهترین زندگی بود چیزایی…
‍ ‍ #داستان_خواندنی_کمینگاه_شیطان

#قسمت_آخر

از خودم بدم میومد بهش
گفتم ازت خداحافظی میکنم تا بعد هر کاری کردم نزاشت برم....
گفت بری میام شهرتون و میام در خونت من بدون تو میمیرم.

گفتم باشه باهات حرف میزنم اما عاشقانه نه در حد احوال پرسی بزار عشقمون خاموش بشه نمی تونم بهت برسم....

روزا سخت گذشت اونم ناچار شد قبول کنه هر چی فکر میکردم که من خیلی کثیفم من داغونم من بی ایمانم شوهرمم وقتی شنید میخوام ازش جدا بشم اونم محبتاش شروع شد....

تا محبتای شوهرم میدیدم از خودم و اون پسر بیشتر تنفر داشتم خدایا چکار کردم من خیانت کردم😭💔..

کجا رفت پاکیم گفتم نمیتونم با این عذاب وجدان آرام بگیرم خودمو میکشم چند بار اقدام کردم اما نشد....
از ترس قیامتم نشد گفتم میرم از این مملکت بیرون کسی ازم خبری نداشته باشه اما اونم نمیتونستم...

ای خدا چیکار کنم همیشه گریه و زاری توبه میکردم اما خودمو لایق بخشیدن نمیدونستم...
میگفتم باید حتما خودمو بکشم تا یه روز متوجه شدم حامله ام🥺

خدا با گذاشتن بچه تو شکمم یه در دیگرو برام باز کرد از عشق بچم نمیتونستم کاری بکنم....
به شوهرم علاقه‌م بیشتر شد اما هر وقت اون بهم محبت میکرد بخودم تف میکردم بهش میگفتم لیاقت محبتتو ندارم از اون پسر جدا شدم بهش گفتم حامله ام خلاصه اونم گفت منو ببخش عاشقت کردم و عاشقت شدم.....
هر دو توبه کردیم الان چند ماهیه اگه خدا ازمون قبول کنه اما عذاب وجدانم هنوز داره داغونم میکنه نمیدونم چیکار کنم نمیخوام از شوهرم پنهونش کنم اگرم بگم منو طلاق میده و از بچه م جدام میکنه...
خیلی سخته تورو خدا خواهرای گلم مواظب باشید اگه ببینید چه سختی میکشم حتی خودمو لایق مادر شدن نمیبینم..

هر چند که رابطه ما دو تا در حد تلفن بود و حتی از یه کیلومتریم چشمم به اون پسر نیفتاده اما ببینید دو تا مسلمون از خدا ترس یعنی ما دو تا رو ببینید.

باورتون نمیشه تو این دام افتادیم برام دعا کنید خدا هر عذابی رو برام گذاشته واسه خودم باشه نه بچه م و کسی دیگه ای....
برای هردومون دعا کنید خدا توبه مون را قبول کنه و هیچوقت مثل من گول نخورید وقتیکه خودتون یه همدم دارید نرید با مرد متاهل وارد رابطه نشید الله هممونو ببخشه.

والسلام عليكم و رحمت الله

#پایان

📒داستان های جالب وجذاب😍📒

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
💞داستان واقعی عاشقانه💞 فاطمه و کمال #قسمت_سوم 💔😔گاهی اوقات برای فرزندان یک تکه بادمجان و یا سیب زمینی کباب می‌کردم تا گرسنه نمانند خدا را شکر این وضعیت طولانی نبود و بعد از چند سال بخت با ما یار بود و همسرم توانست با تعمیر ساعت‌های مردم، که از همان آلمانی‌ها…
💞داستان واقعی عاشقانه💞

فاطمه_وکمال
#قسمت_آخر

تا آنجایی که از دستمان برمی‌آمد از لحاظ مالی و یا پشتیبانی به مردم کمک می‌کردیم

همسرم بسیار دست و دلباز بود و هیچگاه مرا از لحاظ مالی در تنگنا قرار نداد. تا به حال 5دفعه با همسرم به خانه خدا رفتیم و به خاطر این همه خوشبختی از او سپاسگزاری کردیم

زندگی پستی و بلندی، سرد و گرمی و زشتی و زیبایی دارد. انسان‌ ها اگر سختی نکشند، قدر آسایش را نمی‌دانند👌و پیشرفتی نخواهد کرد. و من بسیار خدا را شاکرم که زندگی عاشقانه و زیبایی را نصیبم نمود و همسری مهربان و فداکار دارم🥰

#پایان......

#منتظرداستانهای‌بعدی‌ماباشید😍

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
‍ #داستان_دردناڪ_واقعی #قسمت3 ببینید بی محبتیای شوهرم چی به سرم آورد دختری که تو یه خانواده پاک بزرگ شده بود چه آدمی شد بخاطر محبت حاظر شدم با یه نامحرم صحبت کنم خدا منو ببخشه💔 پسره جوون خوشگل خوشتیپ بود ولی من فقط بخاطر چند کلمه محبت آمیز و سرگرمیم باهاش…
#داستان_دردناڪ_واقعی

#قسمت_اخر

شوهرم واس خودش دوس دختر داشت من واس خودم یک دوس پسر داشتم
از رابطه منو طرفم سه سال گذشت ولی خداروشڪر هربار ڪه قرار میزاشتیم هیچ رابطه بدی باهم نداشیم خیلی معدبانه میرفتیم و بر میگشتیم خیلی دوسش داشتم و خیلی هم اعتماد شوهرمم ڪ روز ب روز باهام بدتر میشد
اخلاقش گندتر میشد منم دلمو بسته بودم ب دوس پسرم ولی دیگه ب چشم دوس پسر نگاش نمیڪردم حالا اون تموم زندگیم شده بود و تنها عشقم تنها ڪسی ڪه درڪم میڪرد و از تموم سختیای زندگیم خبر داشت.

وقتی پسرم هفت سالش شد و دخترم سه سال از روزی ڪه میترسیدم رسید شوهرم با اون دختره ازدواج ڪرد

مارو هم از خونه انداخت بیرون و خانوم جدیدشو اورد واسه من و بچه هام یک جای دور افتاده یک اتاق ڪرایه ڪرد و مارو برد اونجا خرجمونم درست نمیداد

طرف منم اینجا هی میگفت چرا طلاق نمیگیری طلاق بگیر حیف تو ڪ بااین آدم بی لیاقت زندگی میڪنی بعد از ازدواج شوهرم روزی صد بار بهم یادآوری میڪرد طلاق بگیر من باهات ازدواج میڪنم تورو رو چشام نگه میدارم حتی نمیزارم ڪوچڪترین ناراحتی تو زندگیمون داشته باشی از گل ڪمتر بهت نمیگم میگفت بچه هاتم بزرگ شدن سه چهار سال دیگه پیش تو هستن

نمیدونم چیشد ڪه گول حرفاشو خوردم و بزور طلاقمو از شوهرم گرفتم وای خدای من طلاق از بچه هام ڪ پاره تنم بودن جداشدم دنیا رو سرم خراب شد
وقتی بچه هامو جلو چشام میبردن داشتم سڪته میڪردم خیلی اون روز گریه میڪردم فریاد میڪشیدم ولی ڪار از ڪار گذشته بود خودم با دستای خودم بچه هامو بخاطر ی پسر بی ارزش ڪه بهم قول ازدواج داد و زیر قولش زد بی مادر ڪردم😭

خواهران گلم ڪسانی ڪه چ مجرد هستن و چ متأهل گول همچنین پسرایی رو نخورین
زندگیتونو مث من خاڪ برسر بخاطر ی پسر خراب نڪنید بچه هاتونو بی مادر نڪنید جدایی از اولاد مثل مرگ میمونه واسه آدم ڪاش میمردم و این روزارو نمیدیدم

حالا خونه پدرم هستم و دوسال طلاق گرفتم ولی خیلی عذاب وجدان دارم چون باعث و بانی بی مادر شدن بچه هام من شدم خدا آدمایی مثل منو نمیبخشه من خیلی آدم ڪثیفی هستم😭

امشب ڪه این داستانو براتون بازگو ڪردم انگار تازه از بچه هام جدا شدم همه خاطرات تلخ دوسال پیشم توی ذهنم مرور شدن داغ جدایی بچه هام واسم امشب تازه تازه شدن نمیدونید چ حسی دارم فقط خدا میدونه چی میڪشم درد میڪشم درد

یک نصیحت ب شما خواهران و برادران بزرگوارم ڪ عضو ڪانال هستین ب مخلوق دل ندید چون همه دل میشڪنن تنها ڪسی ڪ دلو قلب آدمو نمیشڪنه اون ڪسیه ڪ درستش ڪرده پس عشق خدایی یه چیز دیگست نه رسوایی داره نه ترس اینڪه یه روزی آبروت بره و حدأقل اینو میدونید ڪه ی روزی بهش میرسید
یک خواهشی هم دارم واسم دعا ڪنید تا شاید خدا بنده گنه ڪارشو ڪه من باشم ببخشه

#پایان💜
https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان فریب خوردگان📚

#قسمت_آخر


مرا با شربت بیهوش و همراه چند نفر دیگر مورد سوء استفاده قرار داده بودند😢 واز آن صحنه فیلم تهیه کرده بودند. در پیامی که برایم فرستاده بود تأکید کرده بود که اگر مبلغ 5 میلیون تومان برایش واریز نکنم آن فیلم کذایی را در شبکه های اجتماعی مختلف منتشر می کند .

مثل دیوانه ها شده بودم خودم را به درو دیوار می زدم  نمی دانستم باید چه کنم و چه خاکی بر سرم بریزم .اگر پدر و مادرم موضوع را می فهمیدند باید چه می کردم و برای  آبروی بر باد رفته و لکه دار شدن عفتم چه توجیهی داشتم💔 .

هر طور بود مبلغ درخواستی را فراهم کردم ولی کاش به همان یکبار ختم می شد.این شیطان صفت نامرد مجدداً از من اخاذی می کرد و به خرجش هم نمی رفت که هیچ پولی در بساط ندارم .داستانمو گفتم تا واسه خواهرانم درس عبرتی بشه و از رابطه های بی هدف و پوچ دست بردارند که زندگی دنیا و آخرتشون را از بین میرند💔


#نصیحت_خواهرتان»»
در این زمونه به هیچکس اعتماد نکنید هیچکس هیچکس هیچکس زندگی خصوصیتان را به کسی نگید که مرهم نیس فقط برات درد میشه...

#پایان

🕊📔داستان های جالب وجذاب📔🕊

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانی بسیار زیبا از پاکدامنی یک زن📚 #قسمت‌دوم 🍃آن غلام خبیث طفل عابد را کشت، و به عابد گفت: این زن بچه ی تو را کشته است، عابد نیز بسیار خشمگین شد، ولی خشم خود را کنترل کرد و از وی در گذشت،،، حقوقش که دو دینار بود به او داد، و او را از خانه بیرون کرد زن…
📚داستانی بسیارزیبا از پاکدامنی یک زن📚


#قسمت‌سوم

🍃روزگار سپری شد تا اینکه پادشاه مریض شد، و وفات نمود، بزرگان شهر دور هم جمع شدند، تا کسی را جایگزین او نمایند، همه به اتفاق رسیدند که کسی بهتر از زن پادشاه لایق پادشاهی نیست.بدینوسیله این زن پرهیزگار پادشاه آن شهر شد.آن زن دستور داد تا تخت پادشاهی را در مکان عمومی شهر برده

🍃و دستور دهند همه مردان آن شهر یک به یک از جلوی او بگذرند مراسم شروع شد در حالی که او بر تخت نشسته بود مردان یکی یکی ازجلوی وی می گذشتند،

🍃شوهرش را دید که از جلویش گذشت، دستور داد تا او را از صف بیرون آورند
سپس برادر شوهرش رسید، دستور تا او را نیز بیرون آورندسپس عابد را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندندسپس غلام عابد را دید،او را نیز بیرون کشاندسپس آن مرد خبیث که او را آزاد نموده بود را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند.


🍃دستور داد تا همه این افراد در روبروی او قرار دهند، آنگاه به طرف شوهرش رو کرد، و گفت: برادرت تو را فریب داد، و من خیانت نکردم، تو آزادی، ولی برادرت، پس او را شلاق میزنیم، چون به من تهمت دروغ بسته است.سپس به عابد گفت: غلامت تو را فریب داده، تو آزادی، ولی غلامت کشته خواهد شد، چون فرزندت را کشته است.سپس به آن مرد خبیث گفت: .. اما تو .. به زندان خواهی رفت تا نتیجۀ خیانت ، و فروختن زنی که تو را نجات داد، ببینی.


🍃و این نهایت داستان این زن با عفت بود، به راستی که خداوند هیچ وقت عمل بنده اش را ضایع نخواهد کرد، و خداوند می فرماید: (وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ)
هر كس هم از خدا بترسد و پرهیزگاری كند ، خدا راه نجات از هر تنگنائی را برای او فراهم می‌سازد .
و به او از جائی كه تصوّرش نمی‌كند روزی می‌رساند .
هر كس بر خداوند توكّل كند و كار و بار خود را بدو واگذارد، خدا او را بسنده است...

#پایان

📚داستان های جالب وجذاب 📚

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
🥺‌ #دختری_ڪه_از_پنجره_ها_میترسد 💕 قسمت سوم ✍🏼تابهبودے ڪامل فاصله زیادے داشت هواے آن ڪوچه آن شهر برایم تا سرحد مرگ سنگین بود...❤️‍🔥 تا اینڪه به علت شغل پدر مجبور به تغییرشهرشدیم بنظرم فرصت خوبے بود براے فراموش ڪردن همه چیز🍃 اما در واقع هیچ چیز تغییر…
‍ ‌🥺 #دختری_ڪه_از_پنجره_ها_میترسد

☁️قسمت پایانے

✍🏼 با یک ڪوله پشتے و لباس هایے ڪه هیچوقت آن اول صبحے نمے پوشید
نگران شده بودم 😥
📿بعد از نماز ڪنار پنجره منتظر ایستادم
از مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا ڪه دید💕
🙂اشڪش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورڪردو با یک نگاه و یک لبخند و یک بغض مرا تنها گذاشت..

❤️‍🩹او رفت و اشڪهایم بدرقه اش ڪرد ...

🌩چند دقیقه بعدیک پیام تا عمق استخوانم را لرزاند
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست ڪه مزاحمت میشم
😭نوشته بود: بزرگترین آرزوے این دنیام بودی...

متاسفم ڪه قصه مون آخرش نرسیدن بود
عشقم برایم دعا ڪن گرد وغبار میدان جهاد گناهانم را پاک ڪندمن یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد الله معجزه میڪند...💜

☝️اولین و اخرین قرارمون جنة الفردوس در ڪنار رسول الله باذن الله🦋

😭نفس هایم داشت مرا خفه میڪردشوڪه شده بودم گریه هایم داشت مرا میخوردیعنے این اخرین بارے بود ڪه دیدمش؟

آسمان بر سرم فرو ریخت
😭خدایم پاک و منزهے و تمام ستایش ها از آن توست...

😭او را در حالیڪه از فرط نوشیدن خَمر تصادف ڪرداز مرگ حتمے نجات دادی❤️

😭هدایتش نمودے و پایبند مسجدش ساختی... و حالا هم مے اید تاجانش را به تو بفروشد

🌸عشقم رفت تا غیرتش را دودستے برصورت ڪثیف ڪافرانے بڪوبد ڪه به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض ڪرده بودند...🌊

🌱مرد من رفت تا از عزت دین خدا دفاع ڪند
اوتمام عاشقانه هایمان را در ڪوله پشتے اش ریخت و رفت تا از ناموس دختران خالدبن ولید دفاع ڪندرفت تا اینڪه دشمن نگویدامت محمد خواب است🙂

😭رفت تا ثابت ڪند نوه صلاح‌الدین بودن لیاقت میخواهد

🌼یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان ڪوچه پس ڪوچه هاے ان شب قدم میزدم🌘

🥀گریه میڪردم فریاد میڪشیدم
از عمق جان دعا میڪردم و اشک هایم را در چشمانم غرق میڪردم🌧
دوباره به اصرار مڪرر من از ان خانه
از ان ڪوچه...از آن محله ...از آن شهر رفتیم🍃

اینبار دورتر
وحالا در این غربت
🪟اتاقم نه پنجره دارد و نه حتے روزنه ای...

😔بعداز او دیگر دستانم جرئت نڪرد هیچ پرده اے را ڪنار بزندپاهایم با من به جلوے هیچ پنجره اے نیامدچشمهایم به منظره پشت هیچ پنجره اے خیره نشد...

و از آن پس میان مردمان این شهر شایعه شد ڪه این دختر دیوانه شاعر چادرے از #پنجره_ها_میترسد...🖇
.
.
.
.

🌹ممنون ازچشماے مهربونتون لطفا براے هدایت ڪل خانواده‌ام مخصوصا پدرم دعا ڪنید اجرتون با خداے رحمٰن....

#پایان ❤️‍🔥


📕😍🌈#داستان‌های‌جالب‌وجذاب🌈😍📕


https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
داستان📚 #تهمت_ناروا_قسمت_سیزدهم 🌸🍃همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم #ناخوداگاه میره به طرف پنجره ی اشپز خونه که با صحنه ی بدی روبه رو میشه اون تعادل خودش از دست میده واز همونجا میزنه پنجره ی اشپز خونه میشکنه وخانومش ومرد غریبه متوجه میشن واون مرده…
داستان📚

#تهمت_ناروا_قسمت_آخــر

🌸🍃الان دوسال از جدایی علی میگذره علی مردی گوشه گیر افسرده شده و همش تو خودشه با کسی حرف نمیزنه

البته بعضی وقت ها مادرم بهم میگه شاید به خاطر ازارو اذیت من زندگی علی داغون شد ولی من دوست ندارم همچین حرفیا بشونم درسته که علی کودکی نوجوانی وجوانی منو ازم گرف وزندگیم وتلخ کرد حتی هنوزم بعضی وقت ها تو خواب کابوس اون روزا رو میبینم واز خواب میپرم درد کتک هاش و تو تمام استخونهای دستم حس میکنم یه روز یادمه مادرم بهم گفت برم داروهاشو بگیرم به مادرم گفتم علی ببینه چی بهم گف با من ولی از شانس بعد من علی منو دید بدون اینکه بپرسه کجا بدوی با چوب افتا د جون من اینقد زد تا بدن من خود به خود میلرزید تمام استخون هام ورم کرده بودن صورتم باد کرده بود سه روز از خجالت ودرد مدرسه نرفتم با این حال یا د ندارم حتی یک بار نفرینش کرده باشم من دایی وزندایی بابامو مقصر میدونستم با خودم میگفتم برادرو غیرتی تقسیری نداره الانم تو چهار تا برادارم علی وهم من هم سعید هم بچه هام خیلی بیشتر از اونی که بش تصورشو کرد دوسش داریم با اینکه اون سه تا یرادرام یکیش از من کوچکتر ودوتا ش بزرگترن هیچ وقت از گل نازتر بهم نگفتن ولی علی وبیشتر دوس داریم نمیدونم این چه محبتیه که خدا تو دل من کاشته الانم شب روز من وبچه هام برای علی دعا میکنیم تا بتونه به زندگی برگرده علی بچه خیلی دوس داره ارزو دارم یه زن پاک دامن وبچه های سالم نصیبش بشه یه زندگی پر از ارامش تنها ارزوی من اینه از شما دوستان هم میخوام برای همه داداش ها وعلی دعا کنید

ودر اخر تشکر وقدر دانی می کنم از ادمین کانال به خاطر زحماتشون وکانال خوبشون ...

#پایان🌺

https://t.center/dokhtaran_b