#دختری_در_روستای_غم_ها ♥️#قسمت3۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر
و سرویس داشته باشم ولی چون
#پول سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم
😭درسته پدرم پولی نداشت
و مریض بود ولی
#خانوادمون با ایمان و درست و درمون بودن
و منم یه دختر
#سر سنگین ...
تو همون سال برام
#خواستگار اومد
و
#پدربزرگم از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا میرسید ک بفکر
#ازدواج باشم ...بیشتر رفیقام
#دوست پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد
و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود
دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم
خواستگارم رو پدربزرگم
#قبول نکرد
و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز
#کوچیکه و این قضیه تموم شد
تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم
#کار کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو
#جیبم بود و میتونستم چیزی که
#دلم میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از
#تلفن خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر
#نامه مینوشتند ...
#روزی از روز ها یه
نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که
😳 .....
#ادامهداردانشاءاللهhttps://t.center/dokhtaran_b