📚داستان های جالب وجذاب📚

#دکترا
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,55 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚داستان های جالب وجذاب📚
داستان📚 #تهمت_ناروا_ قسمت_دوازدهم 🌸🍃بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود اگه پشیمون هستین قبل عروسی بگین ما هیچ مشکلی با تصمیم شما نداریم ولی اون با ناراحتی جواب داده بود که اون وقت مردم به ما چی میگن ما علی دوس داریم وهیچ مشکلی نداریم دوسال از…
داستان📚

#تهمت_ناروا_قسمت_سیزدهم

🌸🍃همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم #ناخوداگاه میره به طرف پنجره ی اشپز خونه که با صحنه ی بدی روبه رو میشه

اون تعادل خودش از دست میده واز همونجا میزنه پنجره ی اشپز خونه میشکنه وخانومش ومرد غریبه متوجه میشن واون مرده از در فرار میکنه اون اول #تصمیم داشته زنش خفه کنه

به گفته خودش کلی کتک کاری کرده ولی خو زنش هم از دستش فرار کرده ورفته خونه ی پدرش

علی با اشکهای که #میریخت وصدای لرزان گفت
این دردیه که باید تو سینم حبس شه وبمونه تا قیامت نباید کسی بفهمه

اون اعتقاد داشت اگه کسی بفهمه ابروی علی هم رفته گفت #دوست نداره حتی پدر مادرمم بفهمن

گفت فقط سریع باید از هم جدا شن ودیگه هیچ وقت ازدواج نمیکنه گفت از دنیا و زن وزندگی متنفر شده

من وخواهرم #هیچی برای گفتن نداشتیم فقط گریه میکردیم که علی یه هویی حالش بد شد وافتاد داش بدنش میلرزید سریع زنگ زدیم اورژانس #دکترا گفتن به خاطر فشار زیاد تشنج کرده وخیلی خطرناکه هیچ وقت نباید تنهاش بزاریم چون اگه دوباره اومد #سراغش تنها باشه یا خفه میشه یا میره کما...

🌺 ادامه دارد...

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
داستان📚 #تهمت_ناروا_ قسمت_ششم 🌸🍃ولی کی به حرف من گوش میداد دامادمون با بابام صحبت کرد و بابامو راضی کرد دوسش سعید بیاد تا بابام ببینتش خلاصه بعد از چند وقت هر دو برای مشخص کردن روز عقد میومدن ومیرفتن ولی تو این خانواده تنها کسی که ربطی نداش بهش من بودم…
داستان📚

#تهمت_ناروا
#قسمت_هفتم

🌸🍃وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم
سعیدم شش صبح میرفت ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت

زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه بهم زنگ زد نگران شدم پرسیدم چی شده گفت ازت میخوام بیای به دیدنت زن دایی بابام وحلالش کنی

چند ساله منتظر همچین روزی بودم ،،،گفت حالش بد شده ،دکترا تشخیص دادن سرطان کل بدنش روگرفته الان دوماهه داره درد میکشه خیلی درد فقط ناله میکنه

#دکترا هیچ کاری نمیتونن براش بکنن اینقد بهش مسکن زدن که کل بدنش کبوده دیگه نمیتونن براش مسکن بزنن

همینجور اشک از چشمام جاری میشد احساس میکردم خدا صدامو شنیده همونطور که از خدا خواسته بودم همون شده بود ولی از ته دل دلم براش میسوخت

چند ماه گذشت همه چیو به سعید تعریف کردم اون ازم خواهش کرد کینه رو بزارم کنار وببخشم

گفت باید بریم دیدنش ولی نتونستم هر کاری کردم به دیدنش برم مادر زنگ میزد ومیگف دیگه نمیتونه حرکتی کنه یا حرفی بزنه فقط تو رختخواب درازکش افتاده واز دست درد زیاد فقط اشک از چشماش میره بازم مادرم ازم خواهش کرد ببخشمش منم همون شب سر نماز از ته دل بخشیدمش

ولی از خدا یه قول خواستم به خدای خودم گفتم فقط ازش بپرسین چرا چرا #دروغ گفت چرا دایی گول زد به خدای خودم گفتم اذیتش نکنید فقط دلیلشو بپرسین وبهش بگین که من چقد اذیت شدم بعدشم ببخشیدش

فردای اون شب مادرم زنگ زد و گفت:

ادامه داردان شاءالله...

📚#داستان‌های‌جالب‌وجذاب📚

https://t.center/dokhtaran_b