#كتابخواني_هفتگي #معرفي_كتاب_هفته #سال_بلوا #عباس_معروفی #نشر_ققنوس « گفتم آب، و ساعت لنگری مان گفت: دنگ دنگ دنگ.»
دار سایه درازی داشت. وحشتناک و عجیب. خورشید که برمیآمد، سایهاش از جلو همه مغازهها و خانهها میگذشت.
سال
بلوا آغاز میشود. فاصلهها از میان برداشته شده اند و حال و گذشته در هم آمیخته اند: حسینای محسور شده با زلفی آشفته ایستاده است، اما نه بر پلههای شهرداری که در ذهن نوشافرین؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را میبافد و با قنداق موزر به مغز نوشافرین می کوبد؛ سرهنگ در پی پیمودن پلههای ترقی از شیراز به سنگسر می افتد؛ ملکووم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافر قلعه است؛ و سروان خسروی در پی آن است که همه کوچههای شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ به پیشانی دارند؛ همان که
سال بلوا را آغاز میکند. همان که همه ناچار به انتخابش بوده اند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست.
داستانی که در آن همه چیز منظم است و منظم نیست؛ داستانی که تاریخی است و تاریخی نیست؛ داستانی که روایتش خطی است و در عین حال سیال است.
ماجرا عمدتاً از زبان دختری روایت میشود که پدرش سرهنگ است و در آرزوی صعود از پلههای ترقی مدام سقوط میکند. سرهنگ هرگز به پایتخت خوانده نمیشود، دخترش نیز به جای آن که همسر ولیعهد و ملکة ایران شود، دل سپرده به عشق کوزهگری غریب به ناچار به همسری پزشکی در میآید که سرانجام قاتل اوست. تصویر موشکافانة مظلومیت زن ایرانی، مظلومیت مرد هنرمند ایرانی و تاریخ پرهراس یک سرزمین کهنسال، از
سال
بلوا رمانی ساخته است که هرگز فراموش نمیشود.
📍در اين هفته با خوانش اين كتاب، همراه ما باشيد.
📍لينك گروه
#كتاب_هفته :
https://telegram.me/joinchat/BclRPD2-wnaDBoNbHLuiQg
@CKETAB📚☕️