🌺

#قسمت_پنجاه
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_نهم95⃣


قدم هایش را آرام ڪرد و به سمت فاطمه رفت. از خجالت سرش را پایین انداخت. سلام ڪوتاهے ڪرد و دستان دراز شده فاطمه را فشار داد.

_ سلام ستاره سهیل. ڪجایے ڪم پیدایی؟

_ همین جا.

سرش را پایین آورد و گفت: سرت چرا پایینه دختر؟

سڪوت شهرزاد را ڪه دید، دستش را روے شانه اش گذاشت و گفت: شهرزاد؟ چیزے شده؟

_ شرمندتم.

_ دشمنت شرمنده باشه آبجی.
چی شده؟ چرا شرمنده ای؟

_ به خاطر... به خاطر پیشنهاد احمقانه ام. به خاطر این ڪه داشتم مجبورت مے ڪردم ڪارے رو ڪه نمے خواے انجام بدی.
به خاطر احمق بودنم.

فاطمه انگشتش را روے لب هاے شهرزاد گذاشت و گفت: هیس نشنوم دیگه ها. خداروشڪر اتفاقے نیفتاد و اون دو تا هم به هم رسیدن.
اصلا من براے این حرفا نیومدم اینجا. اومدم حالت و بپرسم. نمے دونم چرا جواب تلفناتم نمے دے. ڪلاسم ڪه نمیاے. نگرانت شدم خب اومدم خونتون ببینمت خیالم راحت شه.

شهرزاد با همان بغض پنهان، لبخندے زد و گفت: خوبم.

_ خوبمت مثل همیشه نیست‌.
پر انرژے و شهرزادے نیست. چت شده تو؟ بگو شاید بتونم ڪمڪت ڪنم.

شهرزاد لبخندش را عمیق تر ڪرد و سعے ڪرد خوشحال باشد، واقعے بخندد و حالش خوب باشد اما نمے شد. انگار موقع لبخند زدن دو طرف لبش را به زور ڪش مے داد. انگار نیرویے قوے باعث مے شد شهرزاد مثل همیشه خنده رو نباشد.
از این حال بیزار بود.. اما دست خودش نبود.

فاطمه راست مے گفت! این خوبم ها واقعا خوب نبود. گاهے زندگے آن قدر به تو فشار مے آورد ڪه مجبورے بگویے خوبم.
در حالے ڪه قلبت مالامال غصه است، مجبورے خوب باشے و بخندے تا ڪسے نفهمد دردت چیست.

_ نه فاطمه جون خوبم.

_ باشه دروغ بگو. اگه نمے خواے نگو عیب نداره اما دروغم نگو. آخر هفته...

_ جشن فارق التحصیلیه مے دونم. حتما میام.

_ خوبه. خب خدافظ.

سمت در چرخید و چند قدم برداشت اما ناگهان ایستاد. مڪث ڪرد و آروم به طرف شهرزاد نگاه ڪرد.

_شهرزاد؟

جوابی نشنید پس ادامه داد:همه‌ی ما
فقط حسرت بی‌پایان یک اتفاق ساده‌ایم ؛
ڪه جهان و بی‌جهت، یڪ‌جور عجیبے جدے گرفتیم.

بدون حرف دیگرے، سڪوت ڪرد و رفت.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_هشتم85⃣


_ سلام.

_ سلام دخترم. خوبی؟

با واژه دخترم خیلے وقت بود ڪه غریبه شده بود.

_ ممنون. میشه لطفا ڪلید ویلا شمال رو بدین؟

_برای چی؟

_ مے خوام یه مدت برم اونجا.

_ ڪه چے بشه؟

_ مگه قراره چیزے بشه؟ مے خوام تنها باشم یه مدت. تو فضاے دنج و آروم اونجا. به استراحت نیاز دارم.

_ والا ما هروقت ڪه تو رو میبینیم یا در حال استراحتے یا تنهایے. چے شده شهرزاد؟ چرا انقدر تو هم و گرفته اے؟ اگه اتفاقے افتاده خب بگو بدونم.
ناسلامتی پدرتم.

پوزخندی زد و گفت: پدر و خوب اومدے. خب حالا ڪلید و بده.

_ مگه من خدمتڪار تو ام ڪه این جورے با من حرف مے زنی؟

شهرزاد ڪه فضار عصبے زیادے بهش وارد شده بود صدایش را بالا برد و گفت: نه پدرمے. پدرے ڪه هیچے براش مهم نیست.
نه حال بد دخترش، نه چشاے اشڪیش، نه گریه هاش، نه شب بیداریاش، نه ڪمبوداش.

_ چے خواستے ڪه بهت ندادم؟ بے چشم و رو نشو شهرزاد.

_ محبت.. دادے بهم؟ یه بار شد بشینے پاے حرف دلم؟ پاے حرف دل دخترت؟
بابا تو یدونه دختر دارے. اگه من بمیرم بعدش همتون غصه دار میشین. خاصیت آدما همینه تا ڪسے و از دست ندن قدرش و نمے دونن. باشه بابا اشڪال نداره.
منم‌ خدایے دارم. درسته آدم بدیم، مثل همه نماز نمے خونم، دعا نمے ڪنم اما.. اما آدمم. خدا یه روزم ڪه به آخر عمرم مونده باشه نگاهش به من میفته.
تا اون روز آدماے اطرافم خوب بتازونن. شما هم بتازون بابا. امیدوارم اون روز زیاد دور نباشه.

به سمت اتاقش دوید و پدرش به او نرسید.
از رفتن به شمال صرف نظر ڪرد و به حال بدش ادامه داد.
غروب ها خانه را ترک مے ڪرد و خیابان گردے و ڪافه گردے مے ڪرد تا نیمه هاے شب. دیگر جرات نمے ڪرد پا در ڪوچه مرتضے بگذارد. از هجوم خاطرات مے ترسید.
از دیدن دو غریبه آشنا ڪه دستان هم را گرفته اند مے ترسید.
از دیده شدن و رسوا شدن مے ترسید.

ڪوچه به ڪوچه مے گشت و آخر هم سر از اتاق تاریڪش در مے آورد. مهم نبود این ترم بیفتد، مهم نبود مشروط شود، مهم نبود غیبت بخورد..
مهم تنها دلش بود ڪه نشڪند، نگیرد، نمیرد.

_سلام بفرمایین؟

_...

_ بله هست. اجازه بدین.. شهرزاد بیا دوستت ڪارت داره دم در.

با ترس به سمت آیفن رفت و الوے وحشتناڪے گفت.

_ سلام شهرزاد خوبی؟

_ سلام. فاطمه تویی؟

_ آره. بیا دم در ببینمت دلم برات تنگ شده دختر.

_بیا.. بیا بالا.

_ نه مزاحم نمے شم تو بیا.

_ اومدم.




#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_هفتم75⃣


شهرزاد با شنیدن خبر عقد مرتضے و لیلے آشفته تر از قبل شد. به صورت باور نڪردنے گوشه نشین شد، طورے ڪه حتے پدر و مادرش نیز فهمیدند.
زندگی برایش سیاه شد و حس انتقام و پس گرفتن مرتضے لحظه اے رهایش نمے ڪرد. ساعت ها با بغض به تنها عڪسے ڪه از مرتضے داشت زل مے زد و سڪوت مے ڪرد.

ےڪ شب ڪه مادرش تازه به خانه برگشته بود، از خاموشے و سڪوت خانه تعجب ڪرد و فڪر ڪرد ڪسے خانه نیست.
چراغ ها را ڪه روشن ڪرد شهرزاد را دید ڪه روے مبل تک نفره نشسته و به روبرویش زل زده. ترسید و با هین شدیدے، عقب ڪشید. رنگ و رویش پریده بود.

_ چته دختر؟ زهر ترک شدم چرا تچ تاریڪے نشستی؟

در این روزها جز سڪوت از شهرزاد چیزے نمے شنید. دختر پر جنب و جوشش تبدیل به دخترے گرفته و گوشه گیر شده بود.

_ شهرزاد با تو ام. نمے خواے دو ڪلمه حرف بزنے بگے چت شده؟ چرا دیوونمون مے ڪنے؟

فقط سرش را برگرداند طرف مادرش و هیچ نگفت. همین سڪوت دل خراشش از هر حرف و صحبتے آزار دهنده تر بود.

_ حرف بزن دختر تو‌چته آخه؟ ما رو مے ترسونے. چیزے شده؟ اتفاقے افتاده؟

_ نه.

مادرش نفس راحتے ڪشید و گفت: واے خدا یڪم حرف بزن ما رو‌ نترسون. پس چرا این همه گرفته شدے؟
دانشگاهم ڪه‌ نمیری.

_ اونجا..عذاب میڪشم.

_ پس مشڪلت دانشگاهه؟ تو دانشگاه اتفاقے افتاده؟

برخواست و به سمت اتاقش قدم برداشت. خیلے آرام گفت: فقط ڪارے به ڪارم نداشته باشین.

اےن را گفت و در اتاقش را بست. صداے زنگ ‌موبایلش او را به سمت خود‌ خواند. با دیدن شماره ملیڪا عقب ڪشید و حتے به موبایلش دست نزد.
رفت روے پیغام گیر و صداے ملیڪا بلند شد.

_ سلام شهرزاد خانم. دیدے دختر؟ دیدے اونے نشد ڪه تو فڪرش و مے ڪردی؟
می خواستے بین دو نفر فاصله بندازے بدتر نزدیڪشون ڪردی.

مرتضی امروز اومده بود شیرینے مے داد ڪلاسشونو. لیلیم بعدش اومد نمے دونے چقدر به هم میان. شهرزاد تمومش ڪن این وابستگے و فڪراے چرت و پرت رو. نڪنه یه وقت بزنه به سرت ڪار غلطے بڪنی.
اےن هفته فارغ التحصیلیه حتما بیاے. سر ڪلاساتم ڪه نیستے گوشیتم جواب نمے دی.
زنگ نزدم عذابت بدم. فقط خواستم بدونے همیشه اونے نمیشه ڪه ما مے خوایم. اونم با نقشه و فریب.
خدافظ.

"تو مرا آزردی
ڪه خودم ڪوچ ڪنم از شهرت
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت...
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندے !
و به خود میگویے: باز مے آید و میسوزد از این عشق ولی...
برنمی گردم ، نه !
میروم آنجا ڪه دلے بهر دلے تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد !"



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_ششم65⃣


_خب ما دیگه دخترتون و بردیم.

لیلی با گریه خندید ڪه مرتضے گفت:آها اینه آفرین بخند خانم.

_ اذیتش نڪنے دخترمو.

مرتضی باز خندید و با لحن طلبڪارانه اے گفت: این خانم با اشڪاش ما رو اذیت نڪنه ما اذیت نمے ڪنیم پدر خانم عزیز.

محسن آقا به سمت دخترش رفت و او را ڪنار ڪشید. بازویش را گرفت و آرام گفت: دخترم؟ لیلے جان؟

_ بله بابا.

_ بسه عزیزم. گریه نڪن تو ڪه از ما جدا نمے شے. قرار نیست راه دور برے ڪه.

_ آخه بابا... نمے دونستم.. قراره انقدر زود.. عروسے ڪنیم.

_ دخترم قسمته.. قسمت. غصه نخور اشڪاتم پاک ڪن شگون نداره عروس گریه ڪنه. حالا ڪو تا یک ماه دیگه.

_ چشم به هم بزنے تموم میشه. چرا نگفتین بیشتر تو عقد بمونیم؟

محسن آقا ابرو بالا انداخت و گفت: براے این ڪه مصلحت همینه. تو عقد موندن زیاد خوب نیست عزیزدل بابا.
بعدشم از ما ڪه دور نمیشے چرا غصه داری؟

_ آخه من... دلم مے گیره ازتون جدا شم.

محسن آقا اخمے ڪرد و اشک هاے دخترش را پاک ڪرد.

_ بسه دیگه دخترم. فقط این و یادت باشه همین الان بهت مے گم ڪه آویزه گوشت ڪنی.
شوهرت هر چقدر ڪه خوب بود تو دو برابرش خوب باش. احترام...
احترام.. خیلے مهمه لیلے جان. سعے ڪن تا میتونے سر شوهرت عذت و احترام بزارے. نزارین حرمتا شڪسته بشه. همیشه همو دوست داشته باشین و به هم تڪیه ڪنین چون.. ڪسے جز شما براے خودتون نمے مونه دخترم.

بعد از حرف هاے محسن آقا، هر دو به جمع بازگشتند و لیلے و مرتضے با اجازه همه سوار ماشین شدند تا در شهر چرخے بزنند.

_ خب خانم خانما گریه مے ڪنے آره؟ دوست ندارے زندگے با من رو؟

لیلی شیطنتش گل ڪرد و گفت: بزار چند روز بگذره نظر قطعیم و مے دم.

مرتضی خندید و گفت: آفرین خوبه. خب ڪجا بریم؟

_ بریم بستنے بخوریم.

_ نه جلو شام و مے گیره.

_ من گشنم نیست خب.

_ انقدر مے گردیم ڪه خودت التماس ڪنے ببرمت یه لقمه نون بهت بدم.

لیلی نگاه جالبے به مرتضے انداخت و گفت: هه التماس ڪنم؟ تو خواب دیدے؟ خیر باشه.

_ زبونتم درازه ها. لیلے خانم سر به زیر و محجوب یهو روے شیطانے اش را به ما نشان داد.

لیلی خندید و گفت: خودت شروع ڪردی.

_ نه اتفاقا خوبه این روحیه رو دوست دارم.
ولی به دور از شوخے مے خوام بگم لیلی..
حس فوق العاده اے دارم.

_از چی؟

_ از این ڪه ڪنارمی..
همسرمی..
همه ڪسمی..
خیلی حس توپیه. رو زمین نیستم رو هوام لیلے. تو شدے لیلے من و منم میشم.. مجنون تو.

لیلی از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت. مرتضے چقدر این حس لیلے را دوست داشت اما براے این ڪه ڪمے اذیتش ڪند، گفت: باز زدے ڪانال خجالت ڪه. چقدر رنگ به رنگ‌مے شین خانم خدا به داد من برسه. با رنگین ڪمون ازدواج ڪردم.

لیلی ڪه عصبے شده بود با خنده مشتے به بازوے مرتضے ڪوبید و گفت: خیلے بدجنسیا.

_ اوف دستتم ڪه سنگینه.

_ بله پس چی؟

_ هیچے ما نوڪرتونم هستیم خانم ریاحی.

لیلی لبخند زد و به روبرو خیره شد. تمام شب را با هم گذراندند و بعد از تجربه یک شام و گردش عالے دو نفره، مرتضے لیلے را به خانه رساند و خودش برگشت.
در راه برگشت حس دلتنگے او را عجیب اذیت ڪرد.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم55⃣


اولین عید خیلے زود رسید و لیلے خودش را بین لباس هاے سفید دید. لباس هایے ڪه قرار بود با آن ها به محضر برود و رسما همسر ڪسے شود ڪه به سختے به او رسیده است.

استرس داشت و این استرس براے همه نو عروسان عادے بود. حلقه نشانش را در انگشتش جا به جا ڪرد. این حلقه به او قوت قلب مے داد.زیرا عقیق یمانے پدر مرتضے بود ڪه بسیار دوست مے داشت اما به خاطر علاقه به لیلے، آن را دست لیلے ڪرد و آن دو را نامزد ڪرد.

دستش را عقب برد و نگاهے به آن انداخت. لبخندے ناخودآگاه روے لب هایش آمد و زیر لب گفت: یا حسین!

_ لیلے بدو دخترم دیر شد.

_ اومدم بابا جون.

ڪےف ڪرمے ڪوچڪش را برداشت و چادر مشڪے اش را روے سرش مرتب ڪرد.
از اتاقش ڪه خارج شد پدرش را دید ڪه تسبیح به دست ذگرے را هے تڪرار مے ڪند.
آرام سمت او قدم برداشت و گفت: بابایی؟

محسن آقا نگاهے به دخترڪش انداخت و گفت: جان دلم؟ چقدر ماه شدے! خانم شدے براے خودت.

_ همه اینا از صدقه سرے شماست باباے خوبم.

_ فدات بشم عزیزدل بابا. امیدوارم خوشبخت شے همین فقط.

فریده خانم با چادر سمت همسر و دخترش دوید و گفت: چے مے گین شما؟ برین همه منتظرن. خالت اینا نیم ساعته رسیدن محضر.

همه به سمت حیاط پا تند ڪردند و لیلے یادش رفت ڪه از پدرش بپرسد براے چه ذڪر مے گوید و چهره اش ڪمے نگران است؟
البته حال پدرش را خیلے خوب درک مے ڪرد.

بالاخره به محضر رسیدند. دیروز بعد از خطبه عقدے ڪه حاج آقاے سیدے برایشان خواند، مهر عجیبے بر دل لیلے نشست. مهرے ڪه مرتضے را به او محرم و وابسته مے ڪرد.

با سلامے ڪه ڪردند همه برخواستند. فقط بزرگتر ها بودند و از خانواده مرتضے، پدر بزرگ و مادر بزرگ و عموے بزرگش آمده بودند.
همه سمت اتاق عقد رفتند و عاقد شروع ڪرد به خواندن خطبه عقد.

مرتضی آرام به لیلے گفت: خیلے خوشحالم از این ڪه مال من شدی!

لیلی لبخندے زد و با خجالت دستان عرق ڪرده اش را به هم مالید.
بعد از خواندن خطبه و بله گفتن لیلے همه صلوات فرستادند و مرتضے حلقه اصلے را به دست همسرش ڪرد.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_چهارم45⃣


ده دقیقه بعد صداے مادرش را شنید ڪه او را صدا زد و گفت چاے بیاورد. لیلے با استرس در آینه به خود نگاه ڪرد. چشمان عسلے اش غرق نگرانے بود و مردمک چشمش مے لرزید. صورت سفیدش رنگ پریده شده بود و لب هاے گوشتے اش خشک شده بود. زبانش را روے لب هایش ڪشید تا از بے حالے در بیاید. روسرے ساتن صورتے اش را روے سرش محڪم ڪرد و با نفس راحتے ڪه ڪشید، از اتاق بیرون رفت.

در آشپزخانه، چاے ریخت و بدون توجه به ڪوبش قلبش، سینے به دست به پزیرایے رفت و سلام ڪرد. همه جوابش را دادند.
چای ها را تعارف ڪرد تا به مرتضے رسید.

با تشڪر، فنجانے برداشت و لیلے سریع از او رد شد. با نشستن لیلے، صحبت هاے اصلے شروع شد.

_ آقاے ریاحے خیلے خوشحال شدم از دیدارتون. هر بار ڪه مرتضے جان از شما تعریف مے ڪرد مشتاق تر مے شدم ڪه شما رو ببینم و حالا خدا قسمت ڪرد و سعادت داشتیم شما رو زیارت ڪردیم.

_ این چه حرفیه؟ باعث افتخار ماست جناب ایزدے. بنده هم خیلے خوشحال شدم از آشنایے با شما.

_ خب مثل این ڪه قسمت شده ما با هم فامیل بشیم و دختر گل شما بشه عروس ما و تاج سر ما.

لیلی لبخند ڪوچڪے زد و سرش را پایین انداخت. مادر مرتضے رو ڪرد به فریده خانم و گفت: واقعا دختر خانم و نجیبے دارین. شاید قضاوت ڪردن تو جلسه اول درست نباشه اما واقعا تو نگاه اول مشخص شد ڪه چه دختر گل و فهمیده اے دارین.

لیلی با لبخند از او تشڪر ڪرد و خلاصه بعد از تعارف تیڪه پاره ڪردن، آقا رضا گفت: خب بچه ها ڪه صحبتاشون و با هم ڪردن اگر شما و خانواده محترمون راضے باشن قرار عقد رو بزاریم.

قلب لیلے دوباره به ڪوبش افتاد. عقد؟ آن هم انقدر زود؟
اما او حق اظهار نظر نداشت براے همین سڪوت ڪرد تا نظر پدرش را بداند.

_ من حرفے ندارم. دخترم تو چی؟

از این ڪه همه چیز به نظر او بستگے داشت، استرس گرفت. به جز اینڪه حرف پدرش را تایید ڪند چیزے به ذهنش نرسید‌‌.

_ هر چے شما بگین.

محسن آقا به خانمش نگاه ڪرد و گفت: شما چے خانم؟

_ حرف، حرف شماست محسن آقا.

محسن آقا لبخند رضایت مندانه اے زد و گفت: پس زمان عقدرو مشخص ڪنیم.

_ اولین عید چطوره؟

_ آره اولین عیدے ڪه بیاد عالیه.

فریده خانم گفت: پس بفرمایید دهنتون و شیرین ڪنین. لیلے جان شیرینے تارف ڪن.

لیلی ظرف شیرینے را برداشت و با همه تارف ڪرد. آن شب همه چیز خوب بود. مرتضے خوشحال...
لیلی خوشحال...
خانواده ها خوشحال...

اما هیچ وقت همه چیز خوب و طبق روال پیش نمے رود..


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_سوم35⃣


ڪت و شلوارش را در تنش مرتب ڪرد و دستے به موهاے مشڪے اش ڪشید. در آینه به قامت خود ڪه بین ڪت و شلوار مشڪے و پیراهن سفیدش خودنمایے مے ڪرد، نگاه ڪرد. صورت سفیدش بین ریش هاے مشڪے حالت روحانے به او داده بود.
لبخندی زد ڪه سفیدے دندانش نمایان شد.

چشمان درشت مشڪے و بینے متناسب با صورت و لب هاے متوسط از چهره او یک مرد ڪاملا عادے ولے جذاب ساخته بود.
آن شب یک شب عادے نبود.
دلش مے خواست همه چیز به بهترین نحو پیش روے ڪند و ڪسے یا چیزے، خوشے اش را بر هم نزند.
صدای پدرش او را از فڪر در آورد.

– مرتضے بابا دیر شد.

_ اومدم.

نفسش را یڪهو بیرون داد و با لبخند از اتاقش خارج شد و در را بست.
مادرش با دیدن مرتضے خندید و گفت: مگه عروسے انقدر لفتش مے دے مادر؟

مرتضی خندید و گفت: خب تو فڪر بودم ببخشید دیر شد. بریم.

همگی سوار ماشین شدند و به سمت خانه آقاے ریاحے حرڪت ڪردند. مرتضے دل در دلش نبود و همش نگران بود از این ڪه مبادا اتفاقے بیفتد و همه چیز به هم بریزد‌.

_ نگران نباش پسرم. تا این جا ڪه خدا خواسته و جلو رفتیم از این به بعدم ان شالله به حق حضرت زهرا همه چے خوب پیش میره.

مرتضی از ذهن خوانے پدرش خشنود شد و گفت: چشم.

بالاخره رسیدند و از ماشین پیاده شدند. مرتضے شیرینے و گل را به دست گرفت و آقا رضا زنگ خانه را زد.

_ بله؟

_ جناب ریاحی؟

_ بفرمایین تو آقاے ایزدی.

وارد خانه ڪه شدند ،عطر یاس مستشان ڪرد. آقا رضا با عطش بو ڪشید و رو به همسرش گفت: خانم ڪیف مے ڪنے چه عطرے پیچیده؟ از اون خونه قدیمے باحالاست.

_ آره. بریم تو زشته محسن.

به در ورودے رسیدند و احوال پرسے ها شروع شد. لیلے در اتاقش مدام قدم مے زد و نگران، با خودش حرف مے زد.

_ تیپم خوبه؟ واے مامان و باباش منو ببینن چے میگن؟ نڪنه هول بشم؟
بزار به مرضیه زنگ بزنم یڪم آرومم ڪنه.
نه دیگه اومدن اینا الان مامانم صدام مے زنه.
اگه مادر پدرش از من خوششون نیاد چی؟
نه بابا مهم مرتضے است ڪه مے خواد منو.

ےڪ دفعه به خودش آمد و گفت: اه روانیم شدم.

چادرش را سرش ڪرد و منتظر صداے مادرش شد.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_دوم25⃣


_ چے شد بابا؟

_ عجولیا پسر.

_ آره دل تو دلم نیست.

_ اگه دل تو دلت نیست چرا نرفتے دانشگاه؟ چرا ڪلاسات و ول ڪردی؟

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: لازم بود.

_ پس حالا هم لازمه یڪم صبر ڪنی.

_ چقدر؟

آقا رضا خندید و گفت: بشین پسر.

مرتضی نشست و به حرف هاے پدرش گوش داد.

_ من موقعے ڪه از مادرت خوشم اومد و رفتم خاستگاریش، بابا بزرگت ۱۰بار جواب نه داد و تو این ده بارے ڪه رفتم خاستگارے حتے یک بار نذاشت مادرت رو ببینم.
بعد دهمین بار راضے شد تا باهام حرف بزنه.
منو ڪشوند تو حجره فرش فروشے اش و بهم گفت: ببین جوون اگر راضے شدم بیاے این جا و باهات حرف بزنم فقط و فقط به خاطر اراده و ایمان قوے تو بود. اگر تو این مدت یڪم سست مے شدے و عقب مے ڪشیدے نظرم با الان فرق مے ڪرد.

من اون موقع نفهمیدم منظورش چے بوده اما حالا مے فهمم ڪه... چه ڪار درست و به جایے انجام داد.

دستش را روے شانه مرتضے انداخت و گفت: تو هم قوے باش. پات لق نزنه یڪم نا امید بشے پسرم.. ڪه ناامیدے گناع بزرگیه.

آقا رضا برخواست و به سمت میزش رفت. اما ڪمے مڪث ڪرد و باز برگشت.

_ هر چیزے ڪه سخت به دست بیاد... قشنگ تره.

مرتضی برخواست و با گفتن با اجازه از اتاق پدرش خارج شد.
روڪرد به آسمان و گفت: خدایا راضیم به رضاے تو.

آن شب سخت و طولانے گذشت. مانند تمامے این شب ها ڪه سخت مے گذشت به مرتضے و سخت به خواب مے رفت.
دلهره داشت و نمے دانشت سر منشا این حس آزار دهنده ڪجاست.
اےن شب ها را انگار با تمامے حس هاے بد، آمیخته بودند. حسے پر از تردید و نا امیدی.
صبح روز بعد آقا رضا خبر خوشے را به مرتضے داد ڪه باعث شد دلهره او بیشتر شود.

_جدا بابا؟

_ بله گل پسر. خیالت راحت شد؟

مرتضے لبخند مصنوعے زد و گفت: بله ممنون.

_ چیه دو دلی؟

_ نه نه خوبم. خیلے خوشحالم ڪردین.

_ پس برو دنبال ڪاراے دفترت ڪه رزق و روزے قراره پا بزاره تو زندگیت.

مرتضی از تشبیه قشنگے ڪه پدرش درباره لیلے ڪرده بود، خندید و چشمے گفت.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_یڪم15⃣


آن قدر بے تاب شده بود ڪه با ڪوچڪترین زنگے از موبایل پدرش از جا مے پرید و بے طاقت مے شد.
ےڪ شب ڪه محسن آقا براے حساب و ڪتاب هایش با مادرش حرف مے زد، موبایلش زنگ خورد.
لیلی با استرس به پدرش نگاه مے ڪرد ڪه چقدر با جدیت به صفحه موبایلش خیره شده و دڪمه برقرارے تماس را فشار مے دهد.

_ بله؟

صداےی از آن طرف نمے شنید. فقط به گفته هاے پدرش گوش داد تا بلڪه مشخص شود پشت تلفن چه ڪسے است!؟

_ سلام حال شما چطوره؟

_...

_الحمدالله خدا رو شڪر ما هم خوبیم.

_...

_ اختیار دارین حاج آقا مراحمین. جان دلم؟

محسن آقا برخواست و به سمت اتاقش رفت. ولے لیلے مطمئن بود ڪه هر ڪسے هست پدرش دوست ندارد مڪالمه شان را ڪسے بشنود.
خیلی ڪنجڪاو و نگران بود. مادرش ڪه بے قرارے لیلے را دید رو به او گفت: چے شده لیلے؟

_ هیچی.

_ پس چرا تو خودتی؟

_ نه خوبم.

_ من مادرتم مے فهمم حالتو. چرا مے گے نه؟ چیزے اذیتت مے ڪنه؟

_ نه مامان جون چیزے نیست. من برم بخوابم ڪه فردا ڪلاس دارم.

_ برو دخترم شبت بخیر.

لیلی به اتاقش رفت ولے دلش جایے دیگر بود. مے خواست خیلے زود از مڪالمه پدرش با خبر شود. صداے در اتاق پدرش را ڪه شنید، سمت در دوید.
صدای محسن آقا خیلے واضح به گوش مے رسید. لیلے چراغ اتاقش را خاموش ڪرد ڪه وانمود ڪند در خواب است.

_ لیلے ڪو؟

_ رفت بخوابه گفت فردا ڪلاس داره.
کی بود محسن؟

_ آقاے ایزدی.

قلب لیلے شروع ڪرد به تپیدن. بیشتر ڪنجڪاو شد ڪه همه قضیه را بفهمد.

_ خب چے گفتن؟

_ اجازه گرفتن ڪه براے پس فردا شب بیان خاستگاری.

_ تو چے گفتی؟

_ گفتم باید با خانومم و دخترم حرف بزنم.

صحبت هایشان ڪمے آرام شد اما لیلے باز هم صدایشان را مے شنید.

_ خب ما ڪه مشڪلے نداریم مے گفتے بیان. خانواده خوبین دستشونم به دهنشون مے رسه. دخترمونم ڪه عیب و ایرادے نداره بگیم نه.

_ نه قضیه این نیست. مے خوام لیلے بفهمه اشتباه ڪرده و زود قضاوت ڪرده.

_ اون طفلے ڪه فهمید عذرخواهیم ڪرد.

_ آره فهمید اما باید به یقین برسه تا دیگه این ڪار رو تڪرار نڪنه. من جورے لیلے رو بار آوردم ڪه رو پاے خودش بایسته و براے خودش تصمیم بگیره. وقتے گفت مرتضے رو نمے خواد تعجب ڪردم.
لیلے به خاطر یک مسئله ڪوچیک و پیش پا افتاده و صد البته خاله زنک بازے، مرتضے رو پس زد. باید به این باور برسه ڪه ڪارش اشتباه بوده.

_ حالا... چے مے خواے بهش بگی؟

_ باهاش حرف مے زنم. یه چاے به ما نمے دے خانم؟

به این جاے صحبت ها ڪه رسید، لیلے از در فاصله گرفت و روے تختش نشست. دلش از زمین و زمان گرفته بود.
دلش مے خواست همه دق و دلے هایش را سر شهرزاد در آورد اما نمے خواست حرمتے بین آن ها شڪسته شود.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_نهم

✍🏻پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده ام، فرشته برای دهمین بار می پرسد:
_راستکی قشنگه؟
+خیلی،مبارکت باشه
_خدا خیرت بده که خیالمو راحت می کنی!ایشالا قسمت خودت بشه
+مرسی
زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است می پرسد:
_چه خبر پناه جان؟
فرشته دست دور شانه ام می اندازد و جای من جواب می دهد:
+خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم.
زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز می کنم و با صدای لرزان می گویم:
_بلیط گرفتم
سکوت می شود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه می دهم:
+میرم مشهد.فردا صبح...
و دست هایم را گره می کنم.فرشته تقریبا جیغ می کشد:
_ا یعنی چی؟حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم می خوای بری کجا؟!شوخی می کنی دیگه؟
جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر می کند:
+خوب کاری می کنی عزیزم،بهترین تصمیمه
و لبخندی که می زند ضمیمه ی کلامش می شود و دل مرددم را قرص می کند.
تمام وسایلم همان چندانی می شود که موقع آمدن همراهم بود.و تنها چیزهای با ارزشی که توی کوله ام می گذارم چادر نماز و سجاده ای که نصیبم شده بود و کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم!
دلم می خواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود اما شهابی نبود که جوابی بگیرم!
تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمی شود.چرا حالا که باید باشد نیست؟
تا صبح کنار پنجره می نشینم و اشک می ریزم و بالاخره وقتی آفتاب پهن می شود کف حیاط،می فهمم که وقت رفتن رسیده...
دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر می گذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم!
پله ها را از همیشه آرام تر پایین می آیم و در می زنم.فرشته همین که در را باز می کند در آغوشم می کشد.
کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمی چرخد و در سکوت خداحافظی می کنیم!زهرا خانوم کنار گوشم می گوید"سلام ما رو به آقا برسون
و دعا کن بطلبه،برو بسلامت دختر قشنگم،خدا به همراهت"
بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را می بوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی می کنم!توی ماشین که می نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند،هری می ریزد و چشمه ی اشکم راه باز می کند.

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_هشتم

✍🏻سه روز از رفتن شهاب می گذرد و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته ام!خودم هم نمی دانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته ام برایم پیش آمده یا نه...اینها بهانه ی دیدن اوست.
فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاس هایم را کنسل کرده ام!تنها چیزی که برایم نیست همین دانشگاه است و بس...
بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی تاب دیدنشان شده.هیچ وقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا!
دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرف هایش توی سرم رژه می رفت
"ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره،انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،مثل خونه ای که دم عید تا می تونی بهمش می ریزی ولی می دونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمییز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت.
الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره...با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت اعتماد داشته باشی و توکل کنی...کی بهتر از اون می تونه دلسوز و حامیت باشه آخه؟بسپار به خودش
باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف می کنی که نگو!
دختر دایی جان،فکر کردی همه ی آدمایی که سر دوراهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون می خوره که دستش رو بگیرن؟نه بابا،خواست خدا و دعای پدرت بوده که کج نرفتی...
منم می دونم نباید فضولی می کردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار می کنی!
همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام.
خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه ای که پسر دارن؟نه پناه خانوم،اینجور خانواده ها حریم و چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی می گفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی می رفتی شب اول.
قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمی دونم چرا موندگار شدی.بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه!
یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن،هم اونا رو هم خانوادت رو...اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی...نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق!
فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش.
دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من می شنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره..."
و من حالا پر از تردیدم و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته.
به رفتن اشتیاق دارم اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟
شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله می گفت!
شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند.
بلند می شوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه می کنم که حیاط را ریسه می بندند.صورتم را می چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه می کنم:
"ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش..."

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم

✍🏻در را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب می کنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم.
_سلام
+سلام
_شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستادم گفت اینها رو بدم خدمت شما انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش.
+دستتون درد نکنه،کیک چیه؟
_تولد عمو محمود،بفرمایید
+مرسی سلامت باشن
_چرا نموندین تا آخر مراسم؟فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن!
نفس عمیقی می کشم و می گویم:
+جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام
_چرا؟چیزی شده؟
+نه...هیچی
دوست دارم بگویم بله که چیزی شده!طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم می دهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم.
+خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن
_بله!حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران می کنید
از لحنش نمی فهمم که کنایه می زند یا من اشتباه حس می کنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم می خواهد بپرسم یا نه!
_خب با اجازه من مرخص میشم
هنوز مرددم که می گویم:
+خواهش میکنم،ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین
_نوش جان،یاعلی
همین که قصد رفتن می کند انگار کسی به جانم می افتد و نهیب می زند که چرا نمی پرسی؟بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن.بی اختیار صدایش می زنم:
+آقا شهاب
وسط پله ها می ایستد و نگاهم می کند. دلم را به دریا می زنم و می پرسم:
_میشه یه سوالی بکنم؟
+بفرمایید
_راستش رو میگین دیگه نه؟
+هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمی کنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟نه؟
کمی مکث می کند و بعد می گوید:
+چه جریانی؟
نیشخند می زنم و جواب می دهم:
_این که من کی ام و چرا اومدم اینجا و
+مگه فرقی می کنه؟
_پس می دونید!
او سکوت می کند و من ادامه می دهم:باید زودتر از اینا حدس می زدم،وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید!اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود
_چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت می کنید؟
+خیلی سخت نیست تصورش!من حالا خوب می دونم که شما و اقوامتون چقدر روی
مساله ی حجاب و دین و این چیزا حساسین
_برای خودمون بله
+یعنی چی؟
_یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده
+مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟
_به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست
+چطور؟
_پناه خانوم،زندگی صحنه ی مبارزست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی می کنن یا خیلی ضعیفن یا خودباخته،که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن!
اینکه آدمیزاد تمام عمر از هوای نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه!ضعیف نباشید دیر وقته،ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم.
اول به مسیر رفتن او خیره می شوم و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک.
چقدر زود رفت!حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بودفقط گفت و رفت،کوبنده نبودند حرف هایش؟شاید هم می خواست تلنگر بزند؟گیج شده ام،سینی را روی زمین می گذارم و کتاب را برمی دارم.
"زن آنگونه که باید باشد" هیچ وقت بجز رمان های عاشقانه چیزی نخوانده ام!اما این بار فرق می کندکتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم.
بی خوابی امشبم را با مطالعه جبران می کنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم می کنم.
صدای اذان صبح که بلند می شود تقریبا نصف کتاب را خوانده ام.روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم می کند.کنار پنجره می روم و هیبت مردانه اش را می بینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو می گیرد.دلم می لرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند می کند و چیزی مثل ذکر می گوید.و بعد از راهی که آمده بر می گردد.

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_ششم

✍🏻می میرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم های در هم کشیده ی شهاب.
عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش می گوید و من حتی یک کلمه اش را هم نمی توانم بخاطرم بسپارم.حسام که به من روسری نداده بود!اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیال های دخترانه ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من،همین کار را می کرد!
اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچ وقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود...
انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم.بلند می شوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمی دارم و سمت آشپزخانه می روم.
هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را می شنوم.
_شما خانوما کلا ماشالاتون باشه
+چرا داداش؟
_از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین
+ول کن این حرفا رو،چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟
_لا اله الا الله!دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو،من سر پیازم یا تهش الان؟
+وا چه اخمو شدیا!قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟
_بیا،اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین.بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟
+نه خب!ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟
_من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور ... استغفرالله
+عمه چی؟
_هیچی،بده به من اون سینی رو
+دیگه همه می دونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمی دونستی بدون که امشبم مثل همیشه ست.منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی
_چه فرقی؟
+چه می دونم
_مرد باش حرفتو تا ته بزن
+زنم و نصفه حرف می زنم ،کجا؟خب حالا داداش جان شوخی کردم،بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می بوسه
_بده به من،همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما،دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من!
صدای خنده ی فرشته بلند می شود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس می کنم دو قدم به عقب برمی دارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده ام.اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام!
چشم در چشم که می شویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده می کوبد. شهاب با همه ی دنیا فرق می کند،هیچ وقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمی شود!
مثل او سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.به یک دقیقه نمی رسد وقت خلوت کردنمان که کسی می گوید:
+بیام کمک پسرعمو؟
در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم!از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم می خندد.دست خودم نیست نمی توانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم.
بعید می دانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را می دهد،حواسش به من هم باشد!
لیوان های لعنتی جامانده در دست های یخ زده ام را روی میز عسلی می گذارم و از خانه می زنم بیرون.بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند.
کاش تا آن موقع من اینجا نباشم،توی حیاط روی تخت می نشینم و به حوض آبی خیره می شوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب الدین.او فقط غیرتی می شد!شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش.
اما کنایه های غیر مستقیمش به عمه و مچ گرفتن های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره می شدم چه؟
نفسم را فوت می کنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه می برم.روشنش می کنم و متاسفانه مثل کسی که می خواهد خودش را زجر بدهد مستقیم می روم سراغ پیام های پارسا!
از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر می شوم.چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را می چشیدم؟
چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم می گذاشتم اصلا؟!
توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده اند و دهان برای بلعیدنم گشوده اند.مهمان ها تازه رفته و من در بقیه ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت می شد و هم شیدا و حتی شهاب!
از اول هم نباید می رفتم اصلا.
ساعت 12 شده و کسی در واحد من را می زند!

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_پنجم

✍🏻نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد معذبم می کند .دلم می خواهد در حال و هوای خودم سیر کنم یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد!
چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع می گرفتم؟مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ،انگار به کل مذهبی ها داشت عوض می شد.
من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده ی خودم و افسانه را شامل می شد.تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا!و انقدر نامزدش را اذیت می کرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود.
مشکل من این بود که افسانه تا کوچک ترین آتویی گیر می آورد یا مستقیم مرا به باد نصیحت می گرفت یا کف دست پدر می گذاشت اما من اینجا چند ماه در خانه ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و به رویم نیاوردند.که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی مهر و محبت داشت.طودی که بدتر من را جذب می کرد!این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم می خواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم.
_خوبی دختر گلم؟
به مریم خانوم نگاه می کنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می نشیند.
+متشکرم شما خوبین ؟
_سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت
+نوش جان
_دوست فرشته جون هستی؟
+تقریبا
_حالا چرا تقریبا؟یا هستی یا نه دیگه
+خب...خب چون تازه دوست شدیم
_آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟
+چند ماهی میشه
_عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست
+بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن
_وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟
+خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا
_اما بازم عجیبه عمه جان
+چرا؟
_چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد
+بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن
_اونکه صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم
+پناه عمه جون،نه پگاه
_آره؛ببخشید
+البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها
_خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زنداداش نبودم رفته بودم با بچه ها کرمان
+بله یادمه
_کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه
+لطف دارین مرسی
فرشته ضربه ای به پهلویم می زند و می خندد.یاد حرفش می افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش می گردم.
کنار گوشم پچ پچ می کند
_گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم.حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا،اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه.حسام...ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال!
نگاهم را زوم می کنم روی حسام.راست می گوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.می خندم و می گویم
+چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟
_بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت می داد جذاب بود؟
می خندیم،سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را می کنم و به سمت شهاب بر می گردانم.اخم ظریفی می کند و دقیقا شبیه اتفاقی می افتد که منزل عمویش پیش آمد....

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_چهارم

✍🏻 هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد:
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی...
نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد:
_گریه می کنید؟
به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه می کنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید:
+خب بله
خشکم می زند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین
نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشم هایش می خندد
+امر خیر
دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم
_بسلامتی
+چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره...
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه.
چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها!
خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید:
_بالاخره بختم باز شد
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم...

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_سوم

✍🏻تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم امی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم
آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟
در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم چی میگی فرشته؟
آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود
می زند زیر خنده و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم:
نمی خواین باقی حرفتون رو بگید
کدوم حرف؟
اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین
می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارمو توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط.
عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،نه
پناه جان؟اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده
چیزی نمی گوید و ادامه می دهم:
ستار العیوب نبود مگه؟
و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله
بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی بروخوبم اما اگه بمونم نه
انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد.

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_دوم

✍🏻چجوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه
+داستانش مفصله دخترم
_توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم
و شروع می کند به تعریف کردن
+"اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار کن رفتم به سال ها پیش.درسته خیلی تفاوت بود اما بی نهایت به مادرت شباهت داری
اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم.
اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم،بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک می کردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می بافتی و زیر روسری پنهونش می کردی می شدی همون دوست و همسایه ی قدیمی که سال ها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم.
همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده.اما نمی دونستم چرا انقدر مستاصل!
هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون...
اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت ها نیست
نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون.این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته،برای حاجی توضیح دادم که چه خبره!اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما می گفت یه جای کار لنگ می زنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت ها پشتش داره سال ها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم که خاطره هاش خوره شده و افتاده به جون خودمو بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی می کنه.گفت می خوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم برم مشهد مجاور آقا بشم و به درد خودم بسازمو بسوزم.ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش،دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و صلوات اقا صابر بلند بوده و مجلس روضه های مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه می تونی و می خوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله...
دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!اما خب
قسمت و تقدیر بود شاید،نمی دونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد...
عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت.
از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده"
هرچه بیشتر می گوید،عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی می شوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب!

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_یکم

✍🏻فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟
+نه صد در صد
_چرا؟!
+چون دارم می میرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده
_بجز این مورد
+قول شرف
ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟
_نمی دونم
+وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام
می رود و به این فکر می کنم که واقعا اگر خانواده ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟
در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز می شوم.دست روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_بهتری دخترم؟
+سلام،شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم
_علیک سلام،دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته ی خودمی
مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟
+مرسی
_بگو الحمدالله
و مهربان لبخند می زند و من زیرلب می گویم الحمدالله.فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند می شود می آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید:
+پناه تا داغه بخور
_چی هست؟
+جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه
_ممنون
+وای مامان فهمیدی چه خبره؟
به من نگاه می کند و می پرسد:
_اجازه هست بگم؟
+چی رو؟
_ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم
شانه بالا می اندازم و با انگشت دور گل های پتو را خط می کشم.
دست هایش را بهم می کوبد و می گوید:
+مامان!امروز یه کشف تازه کردم
_ماشالا به تو،چه کشفی عزیزم؟
+باورتون نمیشه اگه بگم
_خب حتما باید جون به لب کنی منو؟
+خدا نکنه!اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده
به چهره ی زهرا خانوم خیره می شوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس!
_وا مامان تعجب نکردی؟
+نه
_چرا؟!
به صورتم نگاه می کند و می گوید:
+چون جدید نیست،می دونستم.
دهانم باز می ماند و فرشته جیغ می زند:
_چی؟!
+نشنیدی مادر؟میگن چیزی که جوان ها تو آینه می بینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد:
_همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد.هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه!

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه

✍🏻اصلا حواسم نیست که چه می گویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون می ریزم
_اما نه تو از کجا می خوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجاتویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم می خورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه.
من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا!وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش می داشتم؟
فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر می کردم اول آوارگیمه.هیچ جایی رو نداشتم که برم،خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور می خورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه بی عقلی کردم!اما باور کن یهو خیلی بی مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته می شناختم از بچگی.
اصلا نمی خواستم اینجا موندگار بشم،نمی خواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم.تو حال و هوای خودم نبودم اصلا،وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین.
می ترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن،از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمی گم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی می کرد،اما...
دوباره گریه ام شدت می گیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم می کند.
_تو رو خدا بهم بگو،بگو چرا...چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده می بینم؟چرا دیگه نمی تونم خوش باشم و بی دغدغه؟چرا دلم هوای بابامو کرده؟چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟
من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم!چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟
_شایدم داره گره از کارت باز میشه
به لبخند مهربانش نگاه می کنم و می پرسم:
+یعنی چی؟
_یعنی می خوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا...
+ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمی فهمم که چه خبر شده
_شایدم تاثیر آمپول و دواهاست!
+شاید!

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_پنجاه_و_نهم

بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود.
لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده.
و‌چقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند.

به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد.
خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت.

_سلام.

_سلام دوستم خوبی؟

امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟

_ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟

_راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم.

حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم.

_بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟

هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی.

_ منم همینطور بااجازتون.

_سلام برسونین.

نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد.
اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد.
او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم.

امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته.

_زشت تویی که از دل مردم بی خبری.

_مردم؟ کدوم مردم؟

_اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟

امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟

_ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟

_وای رضا جون بکن بگو دیگه.

_هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد.

_ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟

_ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد.

سپس چشمک زد و خندید.

_بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم.

_‌چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟

_خب.. من منظورم..با مهرزاد بود.

_عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟

امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت.

_خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی..

"دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر
با همین چادر که سر کردی معما میشوی

آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من،
دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!"


#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Ещё