🌺

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_شست_و_پنجم56⃣


روزے ڪه قرار بود مرتضے و لیلے به ڪربلا بروند، رسید. چمدان ها را از دیشب بسته بودند و بے صبرانه منتظر فردا بودند ڪه راهے ڪربلا شوند.
صبح زود پدر مادر مرتضے به خانه لیلے آمدند و از آن جا عروس و داماد را راهے ڪربلا ڪردند. محسن آقا دست مرتضے را گرفت و گفت: آقا مرتضے، پسرم.. من تا حالا پسر داشتن رو تجربه نڪردم تا وقتے ڪه شما اومدے تو زندگے ما.
ازت مے خوام اولا ڪه مراقب دخترم باشے. چون بعد سفرتون میرین سر خونه زندگیت خودتون. دخترم و مے سپرم دست خودت چون مے دونم مراقبشے. نزار هیچ ڪس و هیچ‌ چیز بینتون فاصله بندازه.

_ چشم بابا جون.

_ دومم این ڪه دعا ڪنین براے من و مامان و همه دور و بریاتون ڪه ان شالله آقا امام حسین بطلبه و ما بعد شما بریم ڪربلا.

_ باشه چشم. ممنون از این ڪه به جاے خرجاے الڪے عروسے ما رو فرستادین سفر. یک سفرے ڪه معنویت داره و براے هر دومون بهتره. واقعا ازتون ممنونم.

_ از پدرت تشڪر ڪن پسرم. خیلے زحمت ڪشیده برات.

_ بازم چشم.

با محسن آقا روبوسے ڪرد و با فریده خانم و مادر پدر خودش هم خداحافظے ڪرد. لیلے خیلے بے تابے مے ڪرد. اما خودش را ڪنترل ڪرد و گریه نڪرد.
اولین سفر متاهلے و دو نفریشان برایش بسیار جالب و جذاب بود. وقتے از خانواده ها جدا شدند، لیلے گفت: خوشحالم ڪه ڪنارمے مرتضی.

_ منم خوشحالم ڪه اولین سفرم با تو قراره بشه بهترین سفر عمرم.

به فرودگاه رسیدند و سوار هواپیما شدند. بدون تاخیر و خیلے زود حرڪت ڪردند. در طول مدتے ڪه در راه بودند، مرتضے از خاطرات مجردیش و اولین سفر ڪربلا براے لیلے تعریف مے ڪرد و لیلے هم با اشتیاق گوش مے داد.

بالاخره بعد از۴ساعت به نجف رسیدند. لیلے روے پاے خودش بند نبود و دوست داشت هر چه زودتر براے زیارت برود.

_ واے مرتضے خودمون بریم حرم.

_ عزیزم بزار میریم یه استراحتے بڪنیم تو هتل بعد.

_ باشه.

_ باز اخمو شدے ڪه.

_ خب دلم خواست یهو.

_ چشم خانمم بریم لباسامون ‌و عوض ڪنیم بعدش میریم.

بعد از تعویض لباس براے رفتن به حرم آماده شدند. صورت و اندام ظریف لیلے بین چادر مشڪے قشنگش، بسیار خواستنے شده بود.

_ بریم خانم؟

_ بریم.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_شست_و_چهارم46⃣


_لیلی؟

از شنیدن صدایے ڪه از پشت سرش مے شنید، شڪه شد. با ناباورے برگشت و خیره خیره شهرزاد را نگاه ڪرد. بعد از نزدیک دوماه بالاخره او را دیده بود.
با قیافه اے رنگ پریده و پریشان. پرسشگرانه نگاهش ڪرد و گفت: تو.. این جا؟ چه عجیب!

_ چرا خب؟ دانشگاهمه. اومدم ڪلاس. تعجب چرا؟

_ تعجبم داره بعد از دوماه..

شهرزاد لبخندے زد و گفت: سلام.

لیلی جلو رفت و او را در آغوش ڪشید. با مهربانے گونه اش را بوسید و گفت: سلام گل دختر. خوبی؟

_خوبم. تو خوبی؟

_ الان ڪه دیدمت آره عالیم. چه خبرا؟ بالاخره پیدات شد. آخه نامرد، بے معرفت.. من عروس شدم. دوست و رفیق قدیمت عروس شده. اون وقت تو یک زنگ نزدے تبریک بگی.

شهرزاد لبخند محوے زد و گفت: یه مشڪلے داشتم ڪه.. نشد زنگ بزنم یا بیام.
شرمنده لیلے جان.

_دشمنت شرمنده اما لطفا رفتم سر خونه زندگیم اگه دلت خواست بیا خونه ام.

_ خونه؟ مگه مے خواے عروسے ڪنی؟

_ ان شالله اگه خدا بخواد قرار بوده یک ماه عقد بمونیم اما خب ممڪنه دو هفته این ور اون ور بشه.
دیگه همش خریدیم تا ان شالله ڪارا درست بشه.

شهرزاد بغضش را قورت داد و گفت: عروسی.. میگیری؟

_ نه مے خوایم بریم ڪربلا. اگر خدا بخواد.

_ آها.. به سلامتی.

_ خب دیگه چه خبر؟

شهرزاد با بغض رویش را برگرداند و گفت: من باید برم لیلی... اوم ڪار دارم. فعلا خداحافظ.
سلام... برسون.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_شست_و_سوم36⃣


آن شب به بدے گذشت و لیلے با حرص و نگاه هاے خیره ارشا خاطره بدے از آن شب در ذهن داشت. مرتضے هم با یاد آورے خاطرات گذشته و توجه ارشا به لیلے، حسابے خود خورے ڪرد.
روز بعد قرار بود مرتضے و لیلے به همراه مادرانشان به خرید بروند. آن روز لیلے به خاطر دیشب ڪمے ڪسل و ناراحت بود اما به خاطر مرتضے روے خوش نشان داد.

_ مامان جون اون ساعته قشنگه؟

_ڪدوم؟

_اون راستیه نقره ایه. ستشم هست.

مرتضی نگاهے سمت همسر و مادرش انداخت و گفت: چے توطئه مے ڪنین مادرشوهر و عروس؟

لیلی خندید و گفت: این ساعته رو ببین. قشنگه؟

_ آره خانم. خیلے قشنگه.

وارد ساعت فروشے شدند و همان ساعت را خریدند. خرید ها تا عصر طول ڪشید.
لیلے ڪلاس داشت و باید زود خودش را به دانشگاه مے رساند. مرتضے مادر خانم و مادر خودش را به خانه رساندو لیلے خودش به دانشگاه رفت.

بعد از تمام شدن ڪلاسش، مرتضے با او تماس گرفت و گفت: خودم میام دنبالت خانمم ڪه شبم بریم رستوران یه غذایے بخوریم.

_ آره خوبه. پس من منتظرتم. راستے مگه امشب نگفتے تو دفتر ڪار داری؟

_ ڪار و زندگے من تویے خانم. نگران نباش.

_ چشم. خداحافظ.

ارتباط ڪه قطع شد، چشمان لیلے به مردے افتاد ڪه از دور بے شباهت به ارشا نبود. نزدیڪش شد اما او دور تر مے شد. از پشت بے نهایت شبیه ارشا بود اما لیلے هنوز مطمئن نبود.

خواست صدایش ڪند اما جلوے دهنش را گرفت. ایستاد و رفتن او را نگاه ڪرد. زیر لب زمزمه ڪرد: ڪاش بفهمم ارشا ڪیه و چرا انقدر با من لجه.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_شست_و_دوم26⃣

_من میرم تا دستشویے زود میام مامان.

_ برو دخترم.

لیلی برخواست و به سمت سرویس بهداشتے رفت ڪه متوجه شد ڪسے داخل است. صبر نڪرد و به حیاط رفت. از دیدن ارشا حس بدے پیدا ڪرد و پا گرداند تا برگردد اما خیلے ضایع مے شد.‌ آرام و بے صدا سمت سرویس بهداشتے حیاط قدم برداشت اما ارشا متوجه او شد.

چرا فڪر مے ڪرد قبلا او را جایے دیده است؟ همان طور ڪه سرش را پایین انداخته بود، از ڪنار ارشا رد شد. او مشغول سیگار ڪشیدن بود. لیلے اخمے ڪرد و با عصبانیت از ڪنارش گذشت.

_ چیه سیگار دوست نداری؟

لیلی ایستاد اما حرفے نزد.

_چی شد؟ مگه دستشویے نمے خواستے بری؟

لیلی بدون آن ڪه برگردد،گفت: فڪر نڪنم این مسائل به شما ربطے داشته باشه.

_ خوبه زبونم داری.

_ شما چرا گیر دادین به من؟ از اول شبم رو من قفل ڪردین. نگاه بد مے ڪنین. من به شما بدے ڪردم؟

ارشا سیگارش را زیر پایش خاموش ڪرد و همان طور ڪه دودش را بیرون مے داد، گفت: نه.

_ پس چی؟

_ هیچی.

برگشت و به سمت در ورودے خانه قدم برداشت. لیلے اخم آلود راهش را دنبال ڪرد و زیر لب گفت: اه اعصابم و بهم ریخت.

همان موقع بود ڪه مرتضے از خانه بیرون آمد و گفت: چیزے شده لیلے؟ چرا بیرون ایستادی؟

– می.. مے خواستم برم دستشویی.

_ خب چرا.. نرفتی؟

_الان میرم. میگم.. این ارشا پسر عموت... چرا این جوریه؟

_ چیزے گفت بهت؟

از اخم هاے در هم مرتضے، لیلے فهمید ڪه او هم چنان از ارشا خوشش نمیاید.

_ نه عزیزم چیزے نگفت. من برم ڪه..

مرتضی خندید و گفت: برو شیطون..

" پِلک مے زنے ،
جهانم زیر رو مے شود ..
موهاےت را باز مے ڪنے ،
طوفان مے شود ..
مے خندے ، بهار مے آید ..
دیوانه منم ڪه خانه ام را رویِ، گُسلِ خطرناڪِ تنِ تو ساخته ام!!"


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_شست_و_یڪم16⃣


_مامان استرس نداشته باش میرسیم.

_ حاضرے لیلے؟ چادرت و برداشتی؟

_ بله مامان گلم، برداشتم. بریم؟

فریده خانم با عجله ڪیفش را برداشت و در حالے ڪه همسرش را صدا مے زد، از اتاقش خارج شد.

_ محسن آقا زود باش عزیز من. منتظرمونن زشته دیر بریم.

_ حاضرم خانم چرا انقدر عجله دارے؟ میریم جان من.

بالاخره بعد از ڪلے استرس راه افتادند. در راه لیلے فقط به فڪر این بود ڪه خدا ڪند همه خانواده مرتضے آن جا نباشند. روبرو شدن با عده زیادے از خانواده همسرش براے او اضطراب آور بود.
فکر مے ڪرد ممڪن است از او خوششان نیاید یا ڪسے باشد ڪه قبلا مرتضے را دوست داشته و حالا با همسر او روبرو مے شود. مے دانست بهانه ها و نگرانے هاے الڪے دارد اما خودش هم نمے دانست چه ڪند‌.
انگار دست خودش نبود.

_ رسیدیم خانما پیاده شین.

محسن آقا ڪتش را بر تن ڪرد و موقرانه اول همسر و دخترش را راهے ڪرد و آخر هم خودش وارد خانه آقاے ایزدے شد.

_ به سلام جناب ریاحے عزیز. حال شما چطوره؟

اےن دو پدر در این روزها خوب با هم صمیمے شده بودند و لحظه به لحظه بیشتر با هم رفاقت مے ڪردند.

_ سلام آقا رضا. حالتون چطوره؟ خوبے برادر؟

هم دیگر را در آغوش گرفتند و سلام و احوال پرسے گرم و صمیمے ڪردند. مادر مرتضے هم به استقبال آن ها آمد و عروسش را در آغوشش گرفت.

_ چطورے عروس گلم؟

_ ممنون مامان جون. شما خوبین؟

_ فدات بشم عروسم. بفرمایین تو خواهش مے ڪنم بفرمایین.

همگی وارد خانه شدند و لیلے با چهره هاے جدیدے مواجه شد. احوال پرسے ها شروع شد و آقا رضا همه را به آن ها معرفے ڪرد‌. بین آن جمع گرم و صمیمے پسرے خشک و مغرور نظر لیلے را جلب ڪرد. آقا رضا او را ارشا پسر برادرش معرفے ڪرد.

ارشا خیلے خشک و رسمے سلامے ڪرد و نشست. نگاه هایش به لیلے آزار دهنده بود. از این ڪه در تیرس نگاهش قرار بگیرد بیزار بود.
مجلس معارفه ڪه تمام شد، مرتضے آمد. لیلے را ڪه دید گفت: سلام خانمم. خوبی؟

_سلام مرتضے. ڪجا بودی؟

_ باز ڪه سوالم و با سوال جواب دادی‌‌.

_ عه نزار جلو فامیلات بزنمت ها. ڪجا بودے مے گم.

_ خانم ما رو محڪوم نڪن یه امشب و بیخیال شو. رفته بودم نوشابه بخرم.

_ خیلخب دلیلت موجه شد‌.

_ خب حالا خوبی؟

لیلی لبخندے زد و آرام گفت: مگه میشه تو باشے و بد باشم؟

_ فداے شما بشم من.

صدای آقا رضا آن ها را از آن حال و هوا در آورد.

_ عروس دوماد بسه احوال پرسے. مگه چند وقته همو ندیدین؟

لیلے سرش را با خجالت پایین انداخت و نشست. نگاهش ڪه به ارشا افتاد، معذب تر شد. نگاهش مانند ڪسے بود ڪه چیزے طلب دارد.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_شستم06⃣

_ خانم من چرا ناراحته؟

_ سر به سرم نزار مرتضے چے مے خوای؟

_ واه واه! تو بداخلاق رو ڪے گرفته؟

_ یڪے مثل تو.

_ چه آدم بیشعوری.

خنده مرتضے توام شد با پرخاش لیلی.

_ مرتضے بس مے ڪنی؟

_ خیلخب بابا چے شده؟ چرا امروز عصبے هستے؟ ڪسے چیزے گفته؟

_عصبی نیستم.

مرتضی منتظر ادامه جمله شد.

_ ناراحتم.

_ چرا عزیزم؟

لیلی سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازے ڪرد. دلش گرفته بود.

_ دلم تنگ میشه براے مامان بابام.

_ وا لیلے! مگه بچه اے؟ بعدشم دلتنگ چرا؟ قله قاف ڪه نمیرے. هر روز پیششونے من بهت قول میدم. اصلا ببینم نڪنه دوست ندارے با من بیاے زیر یک سقف؟

لیلی زود منڪر شد.

_ نه نه فقط.. خب یک ماه ڪمه. ببین دو هفته پیگه بیشتر نمونده. من باید عادت ڪنم به دورے از خانوادم. مرتضے درک ڪن من تک دختر اون خانوادم. همیشه با پدر مادرم بودم. هر جا رفتم باهام بودن.
انگ بچه ننه بودن بهم زدن اما اینا اسمش لوس بودن و تیتیش مامانے بودن نیست. چون بچه اے جز من نداشتن نتونستن من و از خودشون دور ڪنن. این روزا مامانم خیلے بے تابے مے ڪنه.

مرتضی اخم هایش را در هم ڪرد و گفت: بیخود ڪرده اونے ڪه به تو حرف زده و ناراحتت ڪرده‌. مے فهمم چے مے گے خانمے اما خب یک تاریخ تعیین شده است نمیشه زیرش زد.

_ چرا پدرت انقدر زود تصمیم گرفتن؟

_ ازش نپرسیدم.

با لبخند دستان لیلے را گرفت و گفت: بیخیال خانم جان به سفرمون فڪر ڪن.
ڪربلا.. من و تو، دو تایے روبروے بین الحرمین. چه عشقے ڪنیم با آقامون حسین.
به چیزاے خوب فڪر ڪن عزیزدلم. نزار غصه بشینه تو دلت.

لیلی به اصرار مرتضے لبخندے زد و گفت: ڪار دفترت چے شد؟ راه افتاد؟

_ اگر شما مهلت بدین میگم. امشب آوردمتون شیرینے ڪارم و بدم دیگه. الان جناب وڪیل پایه یک دادگسترے آقاے مرتضے ایزدے روبروے شماست.

لیلی دستانش را به هم‌ڪوبید و گفت: واے مرتضے تو معرڪه اے! آخ خداروشڪر همه چے درست شد.

_ پس چے؟ ما رو دست ڪم گرفتے فسقلے؟ تازه اینم بگم ڪه همه این اتفاقاے خوب بخاطر وجود یه نفره. از یمن وجود اونه ڪه اینطورے زندگیمون پر رونق شده و میشه.
ڪاش همیشه باشه.

حس حسادت لیلے برانگیخته شد و با اخم پرسید: ڪی؟

_ خودش مے دونه بگم ریا میشه.

_ بگو مرتضی.

_ نچ.

_ مرتضی؟! بگو!

_اون جورے نگاه نڪن تا بگم. اصلا باید عاشقانه ازم بخواے تا بگم.

لیلی ابرو هایش را بالا انداخت و گفت: خدایا تا این حد لوس؟

_ همینه ڪه هست.

_ خیلخب عزیزدلم بگو اون فرد خوشبخت ڪیه ڪه این همه بهش ارادت دارے شما.

مرتضی با عشق، لبخندے به لیلے زد و انگشتش را نوازش وار روے گونه همسرش ڪشید. چال گونه اش را لمس ڪرد و گفت: اون فرشته تویے جانان من. خودِ خودِ تو..


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_نهم95⃣


قدم هایش را آرام ڪرد و به سمت فاطمه رفت. از خجالت سرش را پایین انداخت. سلام ڪوتاهے ڪرد و دستان دراز شده فاطمه را فشار داد.

_ سلام ستاره سهیل. ڪجایے ڪم پیدایی؟

_ همین جا.

سرش را پایین آورد و گفت: سرت چرا پایینه دختر؟

سڪوت شهرزاد را ڪه دید، دستش را روے شانه اش گذاشت و گفت: شهرزاد؟ چیزے شده؟

_ شرمندتم.

_ دشمنت شرمنده باشه آبجی.
چی شده؟ چرا شرمنده ای؟

_ به خاطر... به خاطر پیشنهاد احمقانه ام. به خاطر این ڪه داشتم مجبورت مے ڪردم ڪارے رو ڪه نمے خواے انجام بدی.
به خاطر احمق بودنم.

فاطمه انگشتش را روے لب هاے شهرزاد گذاشت و گفت: هیس نشنوم دیگه ها. خداروشڪر اتفاقے نیفتاد و اون دو تا هم به هم رسیدن.
اصلا من براے این حرفا نیومدم اینجا. اومدم حالت و بپرسم. نمے دونم چرا جواب تلفناتم نمے دے. ڪلاسم ڪه نمیاے. نگرانت شدم خب اومدم خونتون ببینمت خیالم راحت شه.

شهرزاد با همان بغض پنهان، لبخندے زد و گفت: خوبم.

_ خوبمت مثل همیشه نیست‌.
پر انرژے و شهرزادے نیست. چت شده تو؟ بگو شاید بتونم ڪمڪت ڪنم.

شهرزاد لبخندش را عمیق تر ڪرد و سعے ڪرد خوشحال باشد، واقعے بخندد و حالش خوب باشد اما نمے شد. انگار موقع لبخند زدن دو طرف لبش را به زور ڪش مے داد. انگار نیرویے قوے باعث مے شد شهرزاد مثل همیشه خنده رو نباشد.
از این حال بیزار بود.. اما دست خودش نبود.

فاطمه راست مے گفت! این خوبم ها واقعا خوب نبود. گاهے زندگے آن قدر به تو فشار مے آورد ڪه مجبورے بگویے خوبم.
در حالے ڪه قلبت مالامال غصه است، مجبورے خوب باشے و بخندے تا ڪسے نفهمد دردت چیست.

_ نه فاطمه جون خوبم.

_ باشه دروغ بگو. اگه نمے خواے نگو عیب نداره اما دروغم نگو. آخر هفته...

_ جشن فارق التحصیلیه مے دونم. حتما میام.

_ خوبه. خب خدافظ.

سمت در چرخید و چند قدم برداشت اما ناگهان ایستاد. مڪث ڪرد و آروم به طرف شهرزاد نگاه ڪرد.

_شهرزاد؟

جوابی نشنید پس ادامه داد:همه‌ی ما
فقط حسرت بی‌پایان یک اتفاق ساده‌ایم ؛
ڪه جهان و بی‌جهت، یڪ‌جور عجیبے جدے گرفتیم.

بدون حرف دیگرے، سڪوت ڪرد و رفت.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_هشتم85⃣


_ سلام.

_ سلام دخترم. خوبی؟

با واژه دخترم خیلے وقت بود ڪه غریبه شده بود.

_ ممنون. میشه لطفا ڪلید ویلا شمال رو بدین؟

_برای چی؟

_ مے خوام یه مدت برم اونجا.

_ ڪه چے بشه؟

_ مگه قراره چیزے بشه؟ مے خوام تنها باشم یه مدت. تو فضاے دنج و آروم اونجا. به استراحت نیاز دارم.

_ والا ما هروقت ڪه تو رو میبینیم یا در حال استراحتے یا تنهایے. چے شده شهرزاد؟ چرا انقدر تو هم و گرفته اے؟ اگه اتفاقے افتاده خب بگو بدونم.
ناسلامتی پدرتم.

پوزخندی زد و گفت: پدر و خوب اومدے. خب حالا ڪلید و بده.

_ مگه من خدمتڪار تو ام ڪه این جورے با من حرف مے زنی؟

شهرزاد ڪه فضار عصبے زیادے بهش وارد شده بود صدایش را بالا برد و گفت: نه پدرمے. پدرے ڪه هیچے براش مهم نیست.
نه حال بد دخترش، نه چشاے اشڪیش، نه گریه هاش، نه شب بیداریاش، نه ڪمبوداش.

_ چے خواستے ڪه بهت ندادم؟ بے چشم و رو نشو شهرزاد.

_ محبت.. دادے بهم؟ یه بار شد بشینے پاے حرف دلم؟ پاے حرف دل دخترت؟
بابا تو یدونه دختر دارے. اگه من بمیرم بعدش همتون غصه دار میشین. خاصیت آدما همینه تا ڪسے و از دست ندن قدرش و نمے دونن. باشه بابا اشڪال نداره.
منم‌ خدایے دارم. درسته آدم بدیم، مثل همه نماز نمے خونم، دعا نمے ڪنم اما.. اما آدمم. خدا یه روزم ڪه به آخر عمرم مونده باشه نگاهش به من میفته.
تا اون روز آدماے اطرافم خوب بتازونن. شما هم بتازون بابا. امیدوارم اون روز زیاد دور نباشه.

به سمت اتاقش دوید و پدرش به او نرسید.
از رفتن به شمال صرف نظر ڪرد و به حال بدش ادامه داد.
غروب ها خانه را ترک مے ڪرد و خیابان گردے و ڪافه گردے مے ڪرد تا نیمه هاے شب. دیگر جرات نمے ڪرد پا در ڪوچه مرتضے بگذارد. از هجوم خاطرات مے ترسید.
از دیدن دو غریبه آشنا ڪه دستان هم را گرفته اند مے ترسید.
از دیده شدن و رسوا شدن مے ترسید.

ڪوچه به ڪوچه مے گشت و آخر هم سر از اتاق تاریڪش در مے آورد. مهم نبود این ترم بیفتد، مهم نبود مشروط شود، مهم نبود غیبت بخورد..
مهم تنها دلش بود ڪه نشڪند، نگیرد، نمیرد.

_سلام بفرمایین؟

_...

_ بله هست. اجازه بدین.. شهرزاد بیا دوستت ڪارت داره دم در.

با ترس به سمت آیفن رفت و الوے وحشتناڪے گفت.

_ سلام شهرزاد خوبی؟

_ سلام. فاطمه تویی؟

_ آره. بیا دم در ببینمت دلم برات تنگ شده دختر.

_بیا.. بیا بالا.

_ نه مزاحم نمے شم تو بیا.

_ اومدم.




#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_هفتم75⃣


شهرزاد با شنیدن خبر عقد مرتضے و لیلے آشفته تر از قبل شد. به صورت باور نڪردنے گوشه نشین شد، طورے ڪه حتے پدر و مادرش نیز فهمیدند.
زندگی برایش سیاه شد و حس انتقام و پس گرفتن مرتضے لحظه اے رهایش نمے ڪرد. ساعت ها با بغض به تنها عڪسے ڪه از مرتضے داشت زل مے زد و سڪوت مے ڪرد.

ےڪ شب ڪه مادرش تازه به خانه برگشته بود، از خاموشے و سڪوت خانه تعجب ڪرد و فڪر ڪرد ڪسے خانه نیست.
چراغ ها را ڪه روشن ڪرد شهرزاد را دید ڪه روے مبل تک نفره نشسته و به روبرویش زل زده. ترسید و با هین شدیدے، عقب ڪشید. رنگ و رویش پریده بود.

_ چته دختر؟ زهر ترک شدم چرا تچ تاریڪے نشستی؟

در این روزها جز سڪوت از شهرزاد چیزے نمے شنید. دختر پر جنب و جوشش تبدیل به دخترے گرفته و گوشه گیر شده بود.

_ شهرزاد با تو ام. نمے خواے دو ڪلمه حرف بزنے بگے چت شده؟ چرا دیوونمون مے ڪنے؟

فقط سرش را برگرداند طرف مادرش و هیچ نگفت. همین سڪوت دل خراشش از هر حرف و صحبتے آزار دهنده تر بود.

_ حرف بزن دختر تو‌چته آخه؟ ما رو مے ترسونے. چیزے شده؟ اتفاقے افتاده؟

_ نه.

مادرش نفس راحتے ڪشید و گفت: واے خدا یڪم حرف بزن ما رو‌ نترسون. پس چرا این همه گرفته شدے؟
دانشگاهم ڪه‌ نمیری.

_ اونجا..عذاب میڪشم.

_ پس مشڪلت دانشگاهه؟ تو دانشگاه اتفاقے افتاده؟

برخواست و به سمت اتاقش قدم برداشت. خیلے آرام گفت: فقط ڪارے به ڪارم نداشته باشین.

اےن را گفت و در اتاقش را بست. صداے زنگ ‌موبایلش او را به سمت خود‌ خواند. با دیدن شماره ملیڪا عقب ڪشید و حتے به موبایلش دست نزد.
رفت روے پیغام گیر و صداے ملیڪا بلند شد.

_ سلام شهرزاد خانم. دیدے دختر؟ دیدے اونے نشد ڪه تو فڪرش و مے ڪردی؟
می خواستے بین دو نفر فاصله بندازے بدتر نزدیڪشون ڪردی.

مرتضی امروز اومده بود شیرینے مے داد ڪلاسشونو. لیلیم بعدش اومد نمے دونے چقدر به هم میان. شهرزاد تمومش ڪن این وابستگے و فڪراے چرت و پرت رو. نڪنه یه وقت بزنه به سرت ڪار غلطے بڪنی.
اےن هفته فارغ التحصیلیه حتما بیاے. سر ڪلاساتم ڪه نیستے گوشیتم جواب نمے دی.
زنگ نزدم عذابت بدم. فقط خواستم بدونے همیشه اونے نمیشه ڪه ما مے خوایم. اونم با نقشه و فریب.
خدافظ.

"تو مرا آزردی
ڪه خودم ڪوچ ڪنم از شهرت
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت...
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندے !
و به خود میگویے: باز مے آید و میسوزد از این عشق ولی...
برنمی گردم ، نه !
میروم آنجا ڪه دلے بهر دلے تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد !"



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_ششم65⃣


_خب ما دیگه دخترتون و بردیم.

لیلی با گریه خندید ڪه مرتضے گفت:آها اینه آفرین بخند خانم.

_ اذیتش نڪنے دخترمو.

مرتضی باز خندید و با لحن طلبڪارانه اے گفت: این خانم با اشڪاش ما رو اذیت نڪنه ما اذیت نمے ڪنیم پدر خانم عزیز.

محسن آقا به سمت دخترش رفت و او را ڪنار ڪشید. بازویش را گرفت و آرام گفت: دخترم؟ لیلے جان؟

_ بله بابا.

_ بسه عزیزم. گریه نڪن تو ڪه از ما جدا نمے شے. قرار نیست راه دور برے ڪه.

_ آخه بابا... نمے دونستم.. قراره انقدر زود.. عروسے ڪنیم.

_ دخترم قسمته.. قسمت. غصه نخور اشڪاتم پاک ڪن شگون نداره عروس گریه ڪنه. حالا ڪو تا یک ماه دیگه.

_ چشم به هم بزنے تموم میشه. چرا نگفتین بیشتر تو عقد بمونیم؟

محسن آقا ابرو بالا انداخت و گفت: براے این ڪه مصلحت همینه. تو عقد موندن زیاد خوب نیست عزیزدل بابا.
بعدشم از ما ڪه دور نمیشے چرا غصه داری؟

_ آخه من... دلم مے گیره ازتون جدا شم.

محسن آقا اخمے ڪرد و اشک هاے دخترش را پاک ڪرد.

_ بسه دیگه دخترم. فقط این و یادت باشه همین الان بهت مے گم ڪه آویزه گوشت ڪنی.
شوهرت هر چقدر ڪه خوب بود تو دو برابرش خوب باش. احترام...
احترام.. خیلے مهمه لیلے جان. سعے ڪن تا میتونے سر شوهرت عذت و احترام بزارے. نزارین حرمتا شڪسته بشه. همیشه همو دوست داشته باشین و به هم تڪیه ڪنین چون.. ڪسے جز شما براے خودتون نمے مونه دخترم.

بعد از حرف هاے محسن آقا، هر دو به جمع بازگشتند و لیلے و مرتضے با اجازه همه سوار ماشین شدند تا در شهر چرخے بزنند.

_ خب خانم خانما گریه مے ڪنے آره؟ دوست ندارے زندگے با من رو؟

لیلی شیطنتش گل ڪرد و گفت: بزار چند روز بگذره نظر قطعیم و مے دم.

مرتضی خندید و گفت: آفرین خوبه. خب ڪجا بریم؟

_ بریم بستنے بخوریم.

_ نه جلو شام و مے گیره.

_ من گشنم نیست خب.

_ انقدر مے گردیم ڪه خودت التماس ڪنے ببرمت یه لقمه نون بهت بدم.

لیلی نگاه جالبے به مرتضے انداخت و گفت: هه التماس ڪنم؟ تو خواب دیدے؟ خیر باشه.

_ زبونتم درازه ها. لیلے خانم سر به زیر و محجوب یهو روے شیطانے اش را به ما نشان داد.

لیلی خندید و گفت: خودت شروع ڪردی.

_ نه اتفاقا خوبه این روحیه رو دوست دارم.
ولی به دور از شوخے مے خوام بگم لیلی..
حس فوق العاده اے دارم.

_از چی؟

_ از این ڪه ڪنارمی..
همسرمی..
همه ڪسمی..
خیلی حس توپیه. رو زمین نیستم رو هوام لیلے. تو شدے لیلے من و منم میشم.. مجنون تو.

لیلی از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت. مرتضے چقدر این حس لیلے را دوست داشت اما براے این ڪه ڪمے اذیتش ڪند، گفت: باز زدے ڪانال خجالت ڪه. چقدر رنگ به رنگ‌مے شین خانم خدا به داد من برسه. با رنگین ڪمون ازدواج ڪردم.

لیلی ڪه عصبے شده بود با خنده مشتے به بازوے مرتضے ڪوبید و گفت: خیلے بدجنسیا.

_ اوف دستتم ڪه سنگینه.

_ بله پس چی؟

_ هیچے ما نوڪرتونم هستیم خانم ریاحی.

لیلی لبخند زد و به روبرو خیره شد. تمام شب را با هم گذراندند و بعد از تجربه یک شام و گردش عالے دو نفره، مرتضے لیلے را به خانه رساند و خودش برگشت.
در راه برگشت حس دلتنگے او را عجیب اذیت ڪرد.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم55⃣


اولین عید خیلے زود رسید و لیلے خودش را بین لباس هاے سفید دید. لباس هایے ڪه قرار بود با آن ها به محضر برود و رسما همسر ڪسے شود ڪه به سختے به او رسیده است.

استرس داشت و این استرس براے همه نو عروسان عادے بود. حلقه نشانش را در انگشتش جا به جا ڪرد. این حلقه به او قوت قلب مے داد.زیرا عقیق یمانے پدر مرتضے بود ڪه بسیار دوست مے داشت اما به خاطر علاقه به لیلے، آن را دست لیلے ڪرد و آن دو را نامزد ڪرد.

دستش را عقب برد و نگاهے به آن انداخت. لبخندے ناخودآگاه روے لب هایش آمد و زیر لب گفت: یا حسین!

_ لیلے بدو دخترم دیر شد.

_ اومدم بابا جون.

ڪےف ڪرمے ڪوچڪش را برداشت و چادر مشڪے اش را روے سرش مرتب ڪرد.
از اتاقش ڪه خارج شد پدرش را دید ڪه تسبیح به دست ذگرے را هے تڪرار مے ڪند.
آرام سمت او قدم برداشت و گفت: بابایی؟

محسن آقا نگاهے به دخترڪش انداخت و گفت: جان دلم؟ چقدر ماه شدے! خانم شدے براے خودت.

_ همه اینا از صدقه سرے شماست باباے خوبم.

_ فدات بشم عزیزدل بابا. امیدوارم خوشبخت شے همین فقط.

فریده خانم با چادر سمت همسر و دخترش دوید و گفت: چے مے گین شما؟ برین همه منتظرن. خالت اینا نیم ساعته رسیدن محضر.

همه به سمت حیاط پا تند ڪردند و لیلے یادش رفت ڪه از پدرش بپرسد براے چه ذڪر مے گوید و چهره اش ڪمے نگران است؟
البته حال پدرش را خیلے خوب درک مے ڪرد.

بالاخره به محضر رسیدند. دیروز بعد از خطبه عقدے ڪه حاج آقاے سیدے برایشان خواند، مهر عجیبے بر دل لیلے نشست. مهرے ڪه مرتضے را به او محرم و وابسته مے ڪرد.

با سلامے ڪه ڪردند همه برخواستند. فقط بزرگتر ها بودند و از خانواده مرتضے، پدر بزرگ و مادر بزرگ و عموے بزرگش آمده بودند.
همه سمت اتاق عقد رفتند و عاقد شروع ڪرد به خواندن خطبه عقد.

مرتضی آرام به لیلے گفت: خیلے خوشحالم از این ڪه مال من شدی!

لیلی لبخندے زد و با خجالت دستان عرق ڪرده اش را به هم مالید.
بعد از خواندن خطبه و بله گفتن لیلے همه صلوات فرستادند و مرتضے حلقه اصلے را به دست همسرش ڪرد.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_چهارم45⃣


ده دقیقه بعد صداے مادرش را شنید ڪه او را صدا زد و گفت چاے بیاورد. لیلے با استرس در آینه به خود نگاه ڪرد. چشمان عسلے اش غرق نگرانے بود و مردمک چشمش مے لرزید. صورت سفیدش رنگ پریده شده بود و لب هاے گوشتے اش خشک شده بود. زبانش را روے لب هایش ڪشید تا از بے حالے در بیاید. روسرے ساتن صورتے اش را روے سرش محڪم ڪرد و با نفس راحتے ڪه ڪشید، از اتاق بیرون رفت.

در آشپزخانه، چاے ریخت و بدون توجه به ڪوبش قلبش، سینے به دست به پزیرایے رفت و سلام ڪرد. همه جوابش را دادند.
چای ها را تعارف ڪرد تا به مرتضے رسید.

با تشڪر، فنجانے برداشت و لیلے سریع از او رد شد. با نشستن لیلے، صحبت هاے اصلے شروع شد.

_ آقاے ریاحے خیلے خوشحال شدم از دیدارتون. هر بار ڪه مرتضے جان از شما تعریف مے ڪرد مشتاق تر مے شدم ڪه شما رو ببینم و حالا خدا قسمت ڪرد و سعادت داشتیم شما رو زیارت ڪردیم.

_ این چه حرفیه؟ باعث افتخار ماست جناب ایزدے. بنده هم خیلے خوشحال شدم از آشنایے با شما.

_ خب مثل این ڪه قسمت شده ما با هم فامیل بشیم و دختر گل شما بشه عروس ما و تاج سر ما.

لیلی لبخند ڪوچڪے زد و سرش را پایین انداخت. مادر مرتضے رو ڪرد به فریده خانم و گفت: واقعا دختر خانم و نجیبے دارین. شاید قضاوت ڪردن تو جلسه اول درست نباشه اما واقعا تو نگاه اول مشخص شد ڪه چه دختر گل و فهمیده اے دارین.

لیلی با لبخند از او تشڪر ڪرد و خلاصه بعد از تعارف تیڪه پاره ڪردن، آقا رضا گفت: خب بچه ها ڪه صحبتاشون و با هم ڪردن اگر شما و خانواده محترمون راضے باشن قرار عقد رو بزاریم.

قلب لیلے دوباره به ڪوبش افتاد. عقد؟ آن هم انقدر زود؟
اما او حق اظهار نظر نداشت براے همین سڪوت ڪرد تا نظر پدرش را بداند.

_ من حرفے ندارم. دخترم تو چی؟

از این ڪه همه چیز به نظر او بستگے داشت، استرس گرفت. به جز اینڪه حرف پدرش را تایید ڪند چیزے به ذهنش نرسید‌‌.

_ هر چے شما بگین.

محسن آقا به خانمش نگاه ڪرد و گفت: شما چے خانم؟

_ حرف، حرف شماست محسن آقا.

محسن آقا لبخند رضایت مندانه اے زد و گفت: پس زمان عقدرو مشخص ڪنیم.

_ اولین عید چطوره؟

_ آره اولین عیدے ڪه بیاد عالیه.

فریده خانم گفت: پس بفرمایید دهنتون و شیرین ڪنین. لیلے جان شیرینے تارف ڪن.

لیلی ظرف شیرینے را برداشت و با همه تارف ڪرد. آن شب همه چیز خوب بود. مرتضے خوشحال...
لیلی خوشحال...
خانواده ها خوشحال...

اما هیچ وقت همه چیز خوب و طبق روال پیش نمے رود..


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_سوم35⃣


ڪت و شلوارش را در تنش مرتب ڪرد و دستے به موهاے مشڪے اش ڪشید. در آینه به قامت خود ڪه بین ڪت و شلوار مشڪے و پیراهن سفیدش خودنمایے مے ڪرد، نگاه ڪرد. صورت سفیدش بین ریش هاے مشڪے حالت روحانے به او داده بود.
لبخندی زد ڪه سفیدے دندانش نمایان شد.

چشمان درشت مشڪے و بینے متناسب با صورت و لب هاے متوسط از چهره او یک مرد ڪاملا عادے ولے جذاب ساخته بود.
آن شب یک شب عادے نبود.
دلش مے خواست همه چیز به بهترین نحو پیش روے ڪند و ڪسے یا چیزے، خوشے اش را بر هم نزند.
صدای پدرش او را از فڪر در آورد.

– مرتضے بابا دیر شد.

_ اومدم.

نفسش را یڪهو بیرون داد و با لبخند از اتاقش خارج شد و در را بست.
مادرش با دیدن مرتضے خندید و گفت: مگه عروسے انقدر لفتش مے دے مادر؟

مرتضی خندید و گفت: خب تو فڪر بودم ببخشید دیر شد. بریم.

همگی سوار ماشین شدند و به سمت خانه آقاے ریاحے حرڪت ڪردند. مرتضے دل در دلش نبود و همش نگران بود از این ڪه مبادا اتفاقے بیفتد و همه چیز به هم بریزد‌.

_ نگران نباش پسرم. تا این جا ڪه خدا خواسته و جلو رفتیم از این به بعدم ان شالله به حق حضرت زهرا همه چے خوب پیش میره.

مرتضی از ذهن خوانے پدرش خشنود شد و گفت: چشم.

بالاخره رسیدند و از ماشین پیاده شدند. مرتضے شیرینے و گل را به دست گرفت و آقا رضا زنگ خانه را زد.

_ بله؟

_ جناب ریاحی؟

_ بفرمایین تو آقاے ایزدی.

وارد خانه ڪه شدند ،عطر یاس مستشان ڪرد. آقا رضا با عطش بو ڪشید و رو به همسرش گفت: خانم ڪیف مے ڪنے چه عطرے پیچیده؟ از اون خونه قدیمے باحالاست.

_ آره. بریم تو زشته محسن.

به در ورودے رسیدند و احوال پرسے ها شروع شد. لیلے در اتاقش مدام قدم مے زد و نگران، با خودش حرف مے زد.

_ تیپم خوبه؟ واے مامان و باباش منو ببینن چے میگن؟ نڪنه هول بشم؟
بزار به مرضیه زنگ بزنم یڪم آرومم ڪنه.
نه دیگه اومدن اینا الان مامانم صدام مے زنه.
اگه مادر پدرش از من خوششون نیاد چی؟
نه بابا مهم مرتضے است ڪه مے خواد منو.

ےڪ دفعه به خودش آمد و گفت: اه روانیم شدم.

چادرش را سرش ڪرد و منتظر صداے مادرش شد.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_دوم25⃣


_ چے شد بابا؟

_ عجولیا پسر.

_ آره دل تو دلم نیست.

_ اگه دل تو دلت نیست چرا نرفتے دانشگاه؟ چرا ڪلاسات و ول ڪردی؟

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: لازم بود.

_ پس حالا هم لازمه یڪم صبر ڪنی.

_ چقدر؟

آقا رضا خندید و گفت: بشین پسر.

مرتضی نشست و به حرف هاے پدرش گوش داد.

_ من موقعے ڪه از مادرت خوشم اومد و رفتم خاستگاریش، بابا بزرگت ۱۰بار جواب نه داد و تو این ده بارے ڪه رفتم خاستگارے حتے یک بار نذاشت مادرت رو ببینم.
بعد دهمین بار راضے شد تا باهام حرف بزنه.
منو ڪشوند تو حجره فرش فروشے اش و بهم گفت: ببین جوون اگر راضے شدم بیاے این جا و باهات حرف بزنم فقط و فقط به خاطر اراده و ایمان قوے تو بود. اگر تو این مدت یڪم سست مے شدے و عقب مے ڪشیدے نظرم با الان فرق مے ڪرد.

من اون موقع نفهمیدم منظورش چے بوده اما حالا مے فهمم ڪه... چه ڪار درست و به جایے انجام داد.

دستش را روے شانه مرتضے انداخت و گفت: تو هم قوے باش. پات لق نزنه یڪم نا امید بشے پسرم.. ڪه ناامیدے گناع بزرگیه.

آقا رضا برخواست و به سمت میزش رفت. اما ڪمے مڪث ڪرد و باز برگشت.

_ هر چیزے ڪه سخت به دست بیاد... قشنگ تره.

مرتضی برخواست و با گفتن با اجازه از اتاق پدرش خارج شد.
روڪرد به آسمان و گفت: خدایا راضیم به رضاے تو.

آن شب سخت و طولانے گذشت. مانند تمامے این شب ها ڪه سخت مے گذشت به مرتضے و سخت به خواب مے رفت.
دلهره داشت و نمے دانشت سر منشا این حس آزار دهنده ڪجاست.
اےن شب ها را انگار با تمامے حس هاے بد، آمیخته بودند. حسے پر از تردید و نا امیدی.
صبح روز بعد آقا رضا خبر خوشے را به مرتضے داد ڪه باعث شد دلهره او بیشتر شود.

_جدا بابا؟

_ بله گل پسر. خیالت راحت شد؟

مرتضے لبخند مصنوعے زد و گفت: بله ممنون.

_ چیه دو دلی؟

_ نه نه خوبم. خیلے خوشحالم ڪردین.

_ پس برو دنبال ڪاراے دفترت ڪه رزق و روزے قراره پا بزاره تو زندگیت.

مرتضی از تشبیه قشنگے ڪه پدرش درباره لیلے ڪرده بود، خندید و چشمے گفت.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاه_و_یڪم15⃣


آن قدر بے تاب شده بود ڪه با ڪوچڪترین زنگے از موبایل پدرش از جا مے پرید و بے طاقت مے شد.
ےڪ شب ڪه محسن آقا براے حساب و ڪتاب هایش با مادرش حرف مے زد، موبایلش زنگ خورد.
لیلی با استرس به پدرش نگاه مے ڪرد ڪه چقدر با جدیت به صفحه موبایلش خیره شده و دڪمه برقرارے تماس را فشار مے دهد.

_ بله؟

صداےی از آن طرف نمے شنید. فقط به گفته هاے پدرش گوش داد تا بلڪه مشخص شود پشت تلفن چه ڪسے است!؟

_ سلام حال شما چطوره؟

_...

_الحمدالله خدا رو شڪر ما هم خوبیم.

_...

_ اختیار دارین حاج آقا مراحمین. جان دلم؟

محسن آقا برخواست و به سمت اتاقش رفت. ولے لیلے مطمئن بود ڪه هر ڪسے هست پدرش دوست ندارد مڪالمه شان را ڪسے بشنود.
خیلی ڪنجڪاو و نگران بود. مادرش ڪه بے قرارے لیلے را دید رو به او گفت: چے شده لیلے؟

_ هیچی.

_ پس چرا تو خودتی؟

_ نه خوبم.

_ من مادرتم مے فهمم حالتو. چرا مے گے نه؟ چیزے اذیتت مے ڪنه؟

_ نه مامان جون چیزے نیست. من برم بخوابم ڪه فردا ڪلاس دارم.

_ برو دخترم شبت بخیر.

لیلی به اتاقش رفت ولے دلش جایے دیگر بود. مے خواست خیلے زود از مڪالمه پدرش با خبر شود. صداے در اتاق پدرش را ڪه شنید، سمت در دوید.
صدای محسن آقا خیلے واضح به گوش مے رسید. لیلے چراغ اتاقش را خاموش ڪرد ڪه وانمود ڪند در خواب است.

_ لیلے ڪو؟

_ رفت بخوابه گفت فردا ڪلاس داره.
کی بود محسن؟

_ آقاے ایزدی.

قلب لیلے شروع ڪرد به تپیدن. بیشتر ڪنجڪاو شد ڪه همه قضیه را بفهمد.

_ خب چے گفتن؟

_ اجازه گرفتن ڪه براے پس فردا شب بیان خاستگاری.

_ تو چے گفتی؟

_ گفتم باید با خانومم و دخترم حرف بزنم.

صحبت هایشان ڪمے آرام شد اما لیلے باز هم صدایشان را مے شنید.

_ خب ما ڪه مشڪلے نداریم مے گفتے بیان. خانواده خوبین دستشونم به دهنشون مے رسه. دخترمونم ڪه عیب و ایرادے نداره بگیم نه.

_ نه قضیه این نیست. مے خوام لیلے بفهمه اشتباه ڪرده و زود قضاوت ڪرده.

_ اون طفلے ڪه فهمید عذرخواهیم ڪرد.

_ آره فهمید اما باید به یقین برسه تا دیگه این ڪار رو تڪرار نڪنه. من جورے لیلے رو بار آوردم ڪه رو پاے خودش بایسته و براے خودش تصمیم بگیره. وقتے گفت مرتضے رو نمے خواد تعجب ڪردم.
لیلے به خاطر یک مسئله ڪوچیک و پیش پا افتاده و صد البته خاله زنک بازے، مرتضے رو پس زد. باید به این باور برسه ڪه ڪارش اشتباه بوده.

_ حالا... چے مے خواے بهش بگی؟

_ باهاش حرف مے زنم. یه چاے به ما نمے دے خانم؟

به این جاے صحبت ها ڪه رسید، لیلے از در فاصله گرفت و روے تختش نشست. دلش از زمین و زمان گرفته بود.
دلش مے خواست همه دق و دلے هایش را سر شهرزاد در آورد اما نمے خواست حرمتے بین آن ها شڪسته شود.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجاهم05⃣


شهرزاد، لیلے را دید ڪه با سرعت فرار ڪرد تا او را نبیند. سرے تڪان داد و وارد دانشگاه شد. ڪلاسش نیم ساعت دیگر شروع مے شد.
مشغول گشتن در حیاط بود ڪه ملیڪا را دید.
می خواست ناراحتے را از دلش دربیاورد براے همین نزدیک او شد و سلام ڪرد.

دختر ریزه نقشے هم با او بود ڪه عذرخواهے ڪرد و رفت. ملیڪا دخترک را صدا زد و گفت: الان میام آوا.

سپس رو ڪرد به شهرزاد و گفت: بفرمایید.

_ چه رسمی!

_ حرفت و بزن.

_ حالم و نپرسیا!

_ نپرسیدم. بگو چے ڪار دارے من ڪار دارم.

شهرزاد با لحن مظلومانه اے گفت: واسه من هیچوقت وقت نداری.

_ اگه ڪار ندارے برم.

_باشه بابا. اومدم.. ازت عذرخواهے ڪنم.

_ جدا؟ مگه بلدی؟

_ بس ڪن ملیڪا. من نباید ازت همچین درخواستے مے ڪردم خودم مے دونم. اومدم ڪه من و ببخشی.

_چرا من؟ چرا نمیرے پیش لیلے و مرتضے ڪه عذرخواهے ڪنے؟ میونه اونا رو بهم زدے من ڪه ڪاره اے نیستم.

_ آخه ازم دلخور شدی.

_بیخیال دختر. این وسط اون دو تا رو از هم پاشوندے نه منو. برواز اونا بخواه ڪه ببخشنت. خداحافظ.

و همان طور ڪه از شهرزاد دور مے شد، آوا را صدا مے ڪرد.
ڪلاس آن روز براے شهرزاد به سختے گذشت. بعد از ڪلاس خودش را به ساندویچ گرم دانشگاه دعوت ڪرد و به خانه برنگشت. از روزے ڪه آن بحث و دعواها را با مادر و پدرش ڪرده بود، دیگر دلش نمے خواست پا توے خانه اے بگذارد ڪه همه با زور و امتناع در آن زندگے مے ڪنند.

در حال خوردن ساندویچش بود ڪه موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسم مادرش، بے توجه روے حالت بے صدا گذاشت و موبایل را در ڪیفش پرت ڪرد.
می خواست یک روز هم ڪه شده با آرامش زندگے ڪند اما انگار نمے شد.

بعد از ڪلاس دومش، به خرید رفت و چند دست لباس براے خود خرید. سرش را با همین خرید ها تا شب گرم ڪرد و سپس راهے خانه شد. وقتے پا در خانه گذاشت ڪه خانه را سڪوت و تاریڪے فرا گرفته بود.
بی توجه به اتاقش رفت و لباس ها را یڪے یڪے از پاڪت خرید بیرون ڪشید و به تن ڪرد.

با هر لباس ژست جدیدے مے گرفت و از خود عڪس مے گرفت. اما مگر خوشبختے همین بود؟ مگر خوشبختے همین ولخرجے ها و لباس هاے رنگاوارنگ بود؟
خوشبختی ڪه شهرزاد انتظارش را مے ڪشید، یک زندگے پر از حال خوب و حس زندگے بود.

خوشبختی ڪه سهم هر ڪسے نمے شد و در خانه همه نمے آمد. او آن خوشبختے را مے خواست و در راه رسیدن به آن تلاش مے ڪرد.
اما هر بار به در بسته مے خورد و باز به زندگانے عادے قبلے اش بر مے گشت. لباس هاے نو را درون ڪمدش گذاشت و براے استراحت به تختش پناه برد.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی


#قسمت_چهل_و_نهم94⃣


سه روزے مے شد ڪه لیلے نه از مرتضے خبرے داشت نه از شهرزاد.
ڪلاس هایش را هم مرتب مے رفت اما خبرے از مرتضے نبود. آن روز جلوے راه امیر عباس را گرفت و سلام ڪرد.

_سلام.

_ سلام خانم ریاحی.

_ خوب هستین؟ ببخشید مزاحمتون شدم.

_ ممنونم. خواهش مے ڪنم این چه حرفیه؟ امرتون و بفرمایید.

نگاه هاے پر از شرم و حیاے امیرعباس، لیلے را یاد مرتضے انداخت. دلش براے او بسیار تنگ شده بود و حس مے ڪرد از دوریش رنج مے ڪشد.

_ خیلے عذر مے خوام مے خواستم بدونم شما... از آقاے ایزدے خبرے دارین؟

امیرعباس دستے به ریش بلندش ڪشید و گفن: راستیتش نه والا خبرے ندارم. چطور؟

_ میشه باهاشون تماس بگیرین علت نیومدن هاشون رو بپرسین؟

_شما جواب بنده رو ندادین خانم.

_ نگرانشونم. لطفا همین جا بهشون زنگ بزنین.

امیرعباس ڪه خیلے دلش از لیلے پر بود و از غم و غصه مرتضے ناراحت بود، گفت: ببینین خانم ریاحے منم اگر جاے مرتضے بودم ناراحت مے شدم و بهم بر مے خورد.
چطور تونستین بهش شک ڪنین وقتے دیوونه وار شما رو...

نتوانست بگوید دوستت دارد. بقیه جمله اش را خورد ڪه لیلے گفت: من اون روز ازشون عذرخواهے ڪردم اما ایشون..

_ بازم حق بدین.

_ چشم. لطفا باهاشون تماس بگیرین اما نگین ڪه من گفتم.

_باشه فقط بهتره راه دانشجوها رو سد نڪنیم بریم بیرون.

وارد حیاط دانشگاه شدند و امیرعباس موبایلش را برداشت و شماره مرتضے را گرفت.
بعد از سه بوق برداشت.

_ جانم؟

_سلام داداش. چطورے مرد مومن؟ ڪجایے تو نمیگے نگرانت مے شیم؟

_اگه مے شدے زنگ مے زدی.

_ سلامتم ڪه خوردی.

_ سلام علیڪم برادر.

_و رحمت الله. چه خبر؟ ڪجایی؟

_ خبرے نیست. خونه ام.

_ لابد زانو غم بغل گرفتے و عزلت گزیدی؟

_ چی؟

_ منظورم گوشه نشینیه برادر. خوبے داداش؟ چرا ڪلاسا رو نمیاے؟ عقب میفتے ها.

_خوبم. فعلا نمے خوام باهاش روبرو بشم.

_ این بنده خدا ڪه عذرخواهے ڪرده تو دیگه چته؟ نڪنه مے خواے نازت و بڪشه بلا؟

اےن طرز حرف زدن براے لیلے هم عجیب بود هم خنده دار. آرام خندید ڪه امیرعباس از او دور شد. خودش هم خجالت ڪشید از این ڪه اینگونه جلوے لیلے با مرتضے حرف زده.

_نه بابا ناز چیه؟ دارم سعے مے ڪنم باهاش ڪنار بیام.

_ بس نیست؟ این لیلے خانم داره این جا پرپر مے زنه ها. طفلے خیلے پشیمونه. برگرد و دل این عاشق دل سوخته رو آروم ڪن.

_ پررو شدے امیر ها. میام لهت مے ڪنم. درست حرف بزن راجع به دختر مردم.

_ دختر مردم یا معشوقه شما؟

_امیر؟

_ باشه بابا داد نزن. فقط زنگ زدم بپرسم حالت خوبه و ازت یک خبرے بگیرم.

_خیلخب شرت ڪم خدافظ.

_بی ادب شدیا، یا علی.

تا خواست ارتباط را قطع ڪند صداے مرتضے را شنید.

_ امیر؟

_ جان چیه؟

_ حالش خوبه؟

_ تو بیاے بهترم میشه. خداحافظ داداش.

برگشت سمت لیلے و گفت: قطع ڪرد.

_ چیشد؟

_ هیچے گفت یڪم مے خوام تنها باشم همین.

_ حالشون.. خوبه؟

_ آره خوبه. با اجازتون خداحافظ

امیرعباس ڪه رفت، لیلے با غصه حیاط را طے ڪرد و به در اصلے رسید. با دیدن شهرزاد ڪه از دور نزدیک مے شد، قدم هایش را تند ڪرد تا او را نبیند.

حتی فڪرش را هم نمے ڪرد ڪه روزے از رفیق قدیمیش دل بڪند.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
#رمان_عاشقانه_های_لیلی


#قسمت_چهل_و_هشتم84⃣


_ بابا خبرے نشد؟

_ از چی؟

_ بگین از ڪی؟

پدرش با دقت پرسید: از ڪی؟

_ مر.. آقا مرتضی.

_ نه. چیزے شده مگه؟ نظرت عوض شده؟

_ نه مے دونے بابا من.. من یک اشتباهے ڪردم ڪه...

_ مے دونم دخترم.

_ چے و مے دونین؟

_ مرتضے زنگ زد و همه چے رو برام تعریف ڪرد. گفت ڪه تو.. دختر من... ندیده و ندونسته قضاوت ڪرده.
اونم قضاوت ڪسے رو ڪه از ڪامل بودن فقط تو رو ڪم داره.

لیلی با خجالت لبخندے زد و گفت: شرمنده ام باباجون.

_ پیش من نه باید پیش خدا بعدشم پیش مرتضے شرمنده باشی.

_ بله حق با... شماست.

_ خیلخب. مرتضے ڪه زنگ زد دلخور و ناراحت بود اما صبر ڪن یڪم زمان همه چیز رو درست مے ڪنه.

_ اگه درست نڪرد چے بابا؟

_ به حرف پدرت شک داری؟

سر تڪان داد و گفت: اصلا.

_ پس.. مخالفت...

_ ممنوع.

هر دو خندیدند و لیلے با گفتن چشمے از اتاق خارج شد و به سمت ڪتاب هایش رفت‌ اما هر چه مے خواند، هیچ نمے فهمید.

_ اه لعنتی!

_چی شده؟

مادرش بود ڪه سرش را داخل اتاق ڪرده بود و این سوال را پرسیده بود.

_سلام مامان.

_ علیک سلام. دختر تو خسته نشدے انقدر چپیدے تو اتاقت؟ بیا بیرون دیگه.
ما هم دل داریم مے خوایم دخترمون و ببینیم. اصلا شام امشب با تو. یا مے خواے بریم بیرون؟

_ نه خودم درست مے ڪنم مامان جون.

_ آفرین پس زود باش.

آن شب پدر مادر لیلے او را تنها نگذاشته اند. لیلے از این ڪه سرش گرم و فڪرش آزاد شده بود، خوشحال بود.
او بیشتر مدتے ڪه در خانه بود را در اتاقش ڪنار ڪتاب هایش سپرے مے ڪرد.
امشب را ڪه در میان خانواده گذراند با روحیه بهتر به درس خواندنش رسید و نیمه شب ڪه همه خواب بودند به حیاط رفت.

صدای جیرجیرک خسته ڪه انگار حال جیرجیر ڪردن را نداشت، لیلے را خنداند. روے تختے ڪه پدرش از اول گوشه حیاط گذاشته بود، نشست.
نفسی تازه ڪرد و دراز ڪشید. طاق آسمان پر بود از ستاره هاے نگینے زیبا ڪه به لیلے چشمک مے زدند.
ماه هم آن شب زیباتر از همیشه مے درخشید.

_ دستم به هر ستاره ڪه مے خواست مے رسید
نه از فراز بام ڪه از پاے بوته ها
مے شد تو را در آینه هر ستاره دید
در بے ڪران دشت
در نیمه هاے شب
جز من ڪه با خیال تو مے گشتم
جز من ڪه در ڪنار تو مے سوختم غریب
تنها ستاره بود ڪه مے سوخت
تنها نسیم بود ڪه مے گشت



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_چهل_و_هفتم74⃣

_واقعا متاسفم برات ڪه خراب ڪردن ذهنیت دیگران برات افتخاره.

_ چے شده لیلی؟
از وقتے ڪه اومدے یک بند دارے حرف بارم مے ڪنے. خب به منم بگو چے ڪار ڪردم؟

_ چے ڪار نڪردے هان؟ خجالت نمے ڪشے وجدانن؟ ما چند ساله با هم دوستیم. از دبیرستان با همیم شهرزاد. چطور روت شد بیاے و اون دروغا رو بهم بگی؟

_ ڪدوم دروغ؟

لیلی ڪه حسابے عصبے شده بود و از ناراحتے و برخورد سرد مرتضے هم ناراحت بود، گفت: من و احمق فرض نڪن خواهشا. خودت خوب مے دونے منظورم چیه اما یادت نره ڪه به زودے دختره رو هم پیدا مے ڪنم و میارمش جلو چشمات تا حقیقت رو بهت بگه.
ڪار خوبے نڪردے شهرزاد...
اصلا ڪار خوبے نڪردی.
توقع من از تو چیز دیگه اے بود.

برگشت سمت در و با عجله از خانه خارج شد. شهرزاد ڪه حتے فڪرش را هم نمے ڪرد ڪه لیلے بفهمد همه ماجرا دروغ بوده است و حرف هاے شهرزاد الڪے است، حسابے دپرس شد و باز به اتاقش پناه برد.

شماره ملیڪا را گرفت و منتظر ماند تا انتهاے بوق هاے خسته ڪننده به صداے ملیڪا برسد.

_ بله؟

_سلام ملیڪا. شهرزادم. خوبی؟

_ سلام. شناختم ممنون.

_ ازت یک خواهشے دارم.

_ رو من حساب نڪن.

_ قطع نڪن ملیڪا به حرفم گوش بده بعد هرڪار خواستے بڪن.


صدای نفس هاے ملیڪا، شهرزاد را ترغیب ڪرد و حرفش را در یک جمله به او زد.

_ اگه لیلے اومد سراغت چیزے از حقیقت ماجرا بهش نگو.

_ چرا اونوقت!؟

_ تو به چراش ڪار نداشته باش. من هزینش و مے دم.

_ هزینه؟ مگه این جا بقالیه؟

_ آخه نمے خوام ضرر ڪنی.

ملیکا با جدیت گفت: ضرر رو تو مے ڪنے ڪه فڪر مے ڪنے میشه همه چیز رو با پول حرید. حتے آدم ها رو، حتے صداقتشون رو، حتے انسانیتشون رو، حتے عشقشون رو.
شهرزاد دیگه نمے فهممت.
عوض شدی.
از خود اصلیت فاصله گرفتے دیگه نمے شناسمت شهرزاد.

_ باشه ببین من...

صدای بوق هاے مڪرر ڪه نشان از قطع شدن ارتباط را مے داد، شهرزاد را نا امید ڪرد. با ڪلافگے زانوانش را بغل ڪرد و آرام گریست.

"وقتی ڪه ڪلافه و خسته اے هیچ چیز لازم ندارے به جز یک نفر ڪه آرام بیاید ڪنارت بایستد و یڪے از این جمله ها را در گوشت بگوید : خیالت راحت! من ردیفش مے ڪنم.
تو نگران نباش! اون با من.
خودتو ناراحت نڪن! من حلش مے ڪنم، بسپرش به من.
حتی اگر بعد از اینڪه این را گفت برود پے ڪار خودش و ڪلا تو و مشڪلت را فراموش ڪند. حتے اگر قدرتش را نداشته باشد ڪه ردیفش ڪند. حتے نتواند حلش ڪند. فقط آن لحظه ے ڪوفتے ڪنارمان باشد و یڪے از این جمله ها را بگوید .همین!
فقط بگوید..."


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_چهل_و_دوم24⃣


_ آخه چرا؟

مرتضی درمانده و تنها راه مسجد را پیش گرفت. بهترین همدم و مرهم الان براے او‌ خدایش بود.
نمی دانست به چه جرمے مجازات مے شود؟
لیلے چرا با او این گونه برخورد مے ڪند؟
مے ترسید با آقاے ریاحے تماس بگیرد و او هم چنین برخوردے ڪند.
فقط هر چه فڪر مے ڪرد چیزے به یادش نمے آمد. ڪارے انجام داده باشد یا حرفے زده باشد ڪه لیلے را این گونه عصبے و جبهه گیر ڪند.

نماز را بستند و مرتضے همه افڪار غیر خداییش را بیرون ریخت تا با تسلط نمازش را بخواند. آن روز همه قضیه را براے حاجے مسجد ڪه به او حاج ڪاظم مے گفتند تعریف ڪرد.

_ حاج آقا اصلا نمے دونم دیگه چے ڪار ڪنم؟ ڪلافه ام بخدا. این رفتار لیلے خانم حسابے منو بهم ریخت.

_ مرتضے جان حتما ڪارے ڪردے یا حرفے زدے ڪه ناراحتش ڪرده.

_ نه. به جدتون قسم حاج آقا از همون روزے ڪه خدمتتون عرض ڪردم دیگه ندیدمشون. خیلے برام عجیبه این رفتار.
حالا به نظرتون با پدرشون تماس بگیرم قضیه رو مطلع بشم؟

_ نه به نظر من اقدام ڪن براے خاستگاری.

_ یعنی...

_ یعنے به پدر و مادرت بگو ڪه دیگه وقتشه. شاید لیلے خانمم چون دیده شما دست دست مے ڪنے ناراحت شده یا شایدم خاستگارے براشون اومده و با این رفتار خواسته به شما بفهمونه ڪه عجله ڪنین.

مرتضی ڪمے فڪر ڪرد و گفت: راست مے گین ها حاج آقا. پس من همین امروز مے گم ڪه تماس بگیرن.

_ زوده پسرم بزار براے فردا.

_ چشم حاج آقا. ممنون ڪه روشنم ڪردین.

_ تو پسر خوبے هستے مرتضے جان. عین پسر خودمے. مومن و با خدا و خوش اخلاق. همینا خودش به دنیا مے ارزه.

_ سلامت باشین حاج آقا.

_ زنذه باشے جوون. من برم دیگه امرے نیست با من؟

_ عرضے نیست حاج آقا بفرمایین مزاحم نمے شم منم ڪلاس دارم باید برم. التماس دعا.

حاج ڪاظم دستانش را فشرد و گفت: محتاجسم به دعا پسرم.

_ یاعلی.

_ علے یارت.

مرتضی زود خودش را به دانشگاه رساند.‌ ڪلاشش را چیزے نفهمید. امیر عباس هے او را دست مے انداخت و با او شوخے مے ڪرد اما مرتضے مثل همیشه سر ڪلاس هیچ عڪس العملے از خود نشان نمے داد.

ڪلاس ڪه تمام شد، امیر عباس گفت: اه مرتضے چقدر تو بداخلاقے پسر.

_ گفتم بهت سر ڪلاس با من شوخے نڪن. هیچے نفهمیدم از حرفاے استاد.

_ حرف نمے زدم بازم نمے فهمیدی.

_ از دست تو بابا. عجب آدمے هستے.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Ещё