🌺

#قسمت_پنجاه_و_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_چهارم

✍🏻 هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد:
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی...
نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد:
_گریه می کنید؟
به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه می کنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید:
+خب بله
خشکم می زند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین
نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشم هایش می خندد
+امر خیر
دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم
_بسلامتی
+چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره...
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه.
چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها!
خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید:
_بالاخره بختم باز شد
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم...

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند.
کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد.
کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش.
آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید.
آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد.

نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم.

_معلوم هست کجایی تو؟ ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟

مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟
این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟

آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟

_ن..نه

_ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟
من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟

حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانواده اش می ریخت. سالی سه چهار بار سفر خارج و اروپا بعدشم بریز و بپاش ها و مهمونی های انچنانی..
اگر این ها حرام نبود پس چه بود؟
چند سالی می شد که دیگر از این خبر ها نبود و آقا رضا ورشکست شده بود.

_بابا بسه نصیحت حوصله هیچی ندارم داغونم. بزارین برم کله مرگمو بزارم.

_کجا؟ باید بگی کجا بودی.

_قبرستون.. خیالتون راحت شد؟

انگار مهرزاد رفت اما صدای مریم خانم و اقا رضا می امد.

_این.. این پاکت سیگار از جیب مهرزاد افتاد رضا. این داره چی کار می کنه با خودش؟نگرانشم رضا یه کاری بکن. ببرش سر کار.

_چی میگی مریم؟ مگه نشنیدی رئیس گفت نیارش شرکت؟

_خب من چه غلطی کنم با بچه های نفهمت؟ اون از مونا اینم از این پسرت که معلوم نیست چه غلطی می کنه و کجا میره.
من میدونم همش زیر سر اون حورا نمک به حرومه.

_مریم بس کن دیگه. از بین بچه هات مارال خوب دراومده که اونم واسه خاطر اینه که با حورا رفت و آمد می کنه.
یکم بفهم لطفا.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃