🌺

#قسمت_بیست_نهم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_بیست_نهم






هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد
فهمیده چرا زنگ میزنم برنمیداره
ولی من کوتاه بیا نیستم
هر جور شده حالشو میگیرم
زیادی به اینا رو دادم دارن سوارم میشن
دارم براش دختری بیشعور...😡😡

.
.
.
داشتم همین جور زیر لب غر غر میکردم که صدای حسین رو شنیدم

حسین_حلما بیداری؟

از پشت در داشت صدام میکرد
نمیخواستم جوابشو بدم که فکر کنه خوابم ولی صداش یه جوری بود انگار ناراحت بود

_آره داداش بیا تو

اومد و غمگین بهم زل زد
نگران شدم
یعنی چی شده؟ 🤔🤔
چرا این جوری نگام میکنه؟

_چی شده داداش؟؟؟😢
چرا ناراحتی؟

حسین_داشتم با علی حرف میزدم😔😔
گفت فردا خونه حسن کنسله...

_وااا
چرا آخه؟ 😐
زیاد نمونده از درسش
قرار بود نمونه سوال کار کنم که آماده باشه واسه ترم اولش
چیزی شده؟🤔

حسین_ خبر داشتی که قلب مادرش مشکل داره؟

_اره 😢
نگرانم کردی
چی شده؟؟

حسین _ امروز بنده خدا تو خونه مردم کار میکرده که به قلبش فشار زیادی امده و بردنش بیمارستان...

_ واااای خدای من
الان حالش چطوره؟؟😭😢

بچه ها چی پیش کی هستن؟؟

حسین _متاسفانه حالش خوب نیست...
نیاز به عمل داره
بچه ها پیش عمشون هستن
خیلی بی تابی میکنن...

_بیچاره ها
هنوز خیلی کوچیکن که همچین چیزایی رو تحمل کنن
خدا کمکشون کنه
چرا آخه
هر چی سنگه ماله پای لنگه
این خانواده نباید رنگ آرامش رو ببینن؟؟
حالا عملش چطوریه داداش؟
سخته؟

حسین_اطلاعات زیادی از عملش ندارم حلما
فقط میدونم هر چی زودتر باید عمل شه
ولی...

حسین با ناراحتی سرشو انداخت پایین و سکوت کرد

_ولی چی داداش؟
مشکل کجاست؟؟😔😔

حسین_ هزینه عملش خیلی بالاست...
تا پول واریز نشه عملش نمیکنن...

_ پول
همش پول😒
همه چی به این پول لعنتی برمیگرده
پس انسانیت چی؟؟
چرا خدا براشون کاری نمیکنه داداش؟؟

حسین_آروم باش خواهری
خدا بزرگه
یه هفته دیگه محرمه من مطمینم به حق همین روزا مطمینم که همه چی درست میشه ☺️
امسال تو مراسم ها براش پول جمع میشه به امید خدا...

با حرف های حسین انگار یه جرقه تو ذهنم روشن شد
ما که هر سال نذری میدیم
و هزینه زیادی هم میکنیم
چرا امسال این هزینه صرف کار بهتری نشه؟
چی از جون یه مادر که دوتا بچه کوچیک داره مهم تره؟

_میگم حسین
ما امسال هم نذری میدیم دیگه؟؟😌

حسین_آره
چی شد یهویی پرسیدی؟🤔
چی تو فکرته خانم کوچولو؟

_میگم هزینه نذری رو بدیم خرج عمل مامان حسن
_اینجوری هم حال اون خوب میشه هم بچه ها خوش حال میشن
کار خیرهم انجام میدیم

حسین_فکره خوبیه ها چرا به ذهن خودم نرسید
میرم با بابا صحبت میکنم حتما قبول میکنه

آفرین خواهری 😍😍
.
.

@chadorihay_bartar
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_نهم


محرم شدیم و این ابتدای فصل جدید زندگی مشترک ما بود .
فردای عقد ، اولین جایی که باهم رفتیم شاه عبدالعظیم بود ، یک دل سیر زیارت کردیم و بعد از دعای ندبه رفتیم بازار... شاید بهترین خاطره ی باهم بودنمان بود آن روز . حمید مهربان بود و صبور ! و آنقدر خوب که گاهی غبطه می خوردم به سال هایی که بدون او گذشت ..

آه عمیقی که گیر کرده پشت نفسم را بیرون می فرستم .عجیب دلتنگم و کوچه های دلتنگی را بدون او قدم می زنم ،من اندازه ی یک عمر از این چند ماه خاطره ساخته ام ... تلخ و شیرین .
دختر کوچولوی همسایه جلوی در نشسته و مثل همیشه با عروسک کچل بی قواره اش بازی می کند. کاش یادم بماند برایش عروسک جدیدی بخرم . حمید بارها گفته و تاکید کرده بود چون در خریدن عروسک سلیقه ی آن چنانی ندارد من اقدام کنم وگرنه خودش اهل پشت گوش انداختن نبود .خیلی حواس جمع بود، من هم حواس پرت نبودم اما انگار دلم می خواست همیشه سفارشه نکرده ای از او گوشه ی کارهایم داشته باشم. دخترک با دیدنم خنده ی قشنگی می کند و دندان های داشته و نداشته اش را به رخ می کشد ، بعد از مدت ها لبخند می زنم ...
انگار منتظر بوده امروز هم من را ببیند. او هم به این دیدارهای وقت و بی وقت عادت کرده . نزدیک تر که می شوم از ذوق بچه گانه اش هول شده و لنگ زنان می پرد داخل حیاط. یاد حرف حمید می افتم:
_کاش یه روزی پای این بچه هم عمل بشه و راحت شه ، دل آدم کباب میشه از این همه معصومیت توی نگاهش

راست می گفت، حمید همیشه راست می گفت. چند ضربه به شانه ام می خورد. برمی گردم و نگاه می کنم ، مادر دختر است.
_سلام ،خوبین ؟
تشکر می کنم و ادامه می دهد :
_منتظرتون بودم
_چطور؟
_چند روز پیش ریحانه ،دخترم رو میگم ،خوابتون رو دیده بود.
_خواب منو؟!
_بله،می گفت مامان اون خانوم که هر روز میاد،منم فهمیدم شما رو میگه
_خیر باشه
_چی بگم والا ، اونش رو نمی دونم. اما می گفت یه آقای مهربونی که با شما دیدش قبلا، اومده بهش یه چیزایی گفته که یادش نمونده
_حمید ؟!
_فقط این یادش مونده که خواسته به شما بگه حلیمم اگه زیادی شور بشه خوب نیست .. یه چیزی توی همین مایه ها

می گوید و با تعجب به ظرف حلیم توی دستم خیره می ماند.نگاهم به دختر کوچولو می افتد که سرک می کشد از پشت در آهنی ، دلم خلوت می خواهد ، دست هایم سست شده . زیر لب از زن تشکر می کنم و با قدم هایی سنگین راه می افتم.
همان روز بعد از دعای ندبه بود که هوس حلیم کردیم ، به قول حمید واسطه ی خیر ما ! چقدر برایم عجیب بود که حلیمش را بانمک می خورد .گفتم :
_کسی رو سراغ ندارم که شکر نریزه
_با شکر تا حالا امتحان نکردم
_خب بسم الله ! الان فرصت خوبیه
فقط یک قاشق خورد و طوری صورتش را با اکراه جمع کرد که خنده ام گرفت ... گفتم :
_ فقط شور؟
_نه !هیچ چیزی شورش خوب نیست ،حتی حلیم!
_عجب
_نمی دونستم اون کاسه برای سفره هفت سین بود ، گفتم خوب نیست کسی نذری نصیبش نشه و دست خالی بره
_چقدر سمیه تو سر و کله ی من کوبید که هول شدمو نذری گرفتم !
_به قسمت اعتقاد داری فاطمه خانم ؟
و هیچ وقت اسمم را بدون خانم آخرش صدا نزد ...
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar