🌺

#الهه_الهام_تیموری
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#ناتمام_من 🌸


#قسمت_پایانی



مادرش در آغوشم می کشد ،می گویم:
_رفتم امامزاده مادرجون ،نذر کردم .یعنی خوب میشه ؟
با صدای مهربان همیشگی اش می گوید :
_قربون چشمهای خیست برم عروس گلم ، ان شاالله با دعا و پرستاری نازنینی مثل تو خوب میشه .
_ان شاالله
_خسته ای ، برو خونه من هستم عزیزم
_نه ،من که رفتنی نیستم اما شما ...
_پس باهم می مونیم
و مثل هر شب به توافق می رسیم ...
به مادر زنگ می زنم تا از نگرانی درش بیاورم ، کلی گلایه می کند و سعی می کنم شکایت هایش را به جان بخرم . حق دارد ،این روزها همه چیز را فراموش کرده ام ...
صدای بوق دستگاه ها تنها صوت اینجاست . خسته ام ،روی صندلی های سبز و سرد می نشینم و فقط یک لحظه پلک هایم را که گرم خواب شده روی هم می گذارم .
با حمید ایستاده ایم وسط حیاط خانه ی سمیه . می دانم که حالش خوب نبوده و حالا جلوی من لبخند می زند ،هول می شوم و با ذوق دستش را می گیرم .
_خوبی حمید ؟
_خوبم فاطمه جان
_مردمو زنده شدم صدبار ،چرا از اون تخته لعنتی دل نمی کندی آخه ؟می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟ نگفتی من دق می کنم ؟
_خدا نکنه
نگاهم به درختهای بی برگ و باری که به سر شاخه هایشان سربندهایی گره خورده و بعد به دیگ حلیم کنار حیاط می افتد ،تعجب می کنم .
_اینا چیه ؟ ببینم، بازم حلیم و نذری ؟! اونم الان ؟
_این نذری ها نمکش حقه
قبل از اینکه بپرسم یعنی چه ، از سر و صدا بیدار می شوم .روی صندلی خوابم برده ... حمید چقدر سرحال بود ! کاش می فهمیدم تعبیر خوابم را . حواسم را جمع رفت و آمدها می کنم ...
توی اتاق حمید این همه دکتر و پرستار چه می کنند ؟! به هول و ولا می افتم و از ترس خوابی که دیده ام وا می روم . دستم را روی سرم می گذارم ، نکند ... احساس عجز می کنم ،انگار به آخر دنیا رسیده ام. جان می کنم تا بلند شوم و هنوز سرپا بند نشده سست شده و روی صندلی می افتم دوباره ...
کاش کسی بیاید و بیدارم کند از این کابوس های تمام نشدنی ... گریه ی مادرش که به شیشه ی اتاق نگاه می کند ، بند دلم را پاره می کند . می ترسم از خیره شدن به چهره ی پرستارها ، از اینکه جمله ی کذایی معروفشان را در اینجور وقتها بشنوم تنم مور مور می شود ...
امام حسین را صدا می زنم و حضرت زهرا را ... حتما اتفاقی افتاده ، وگرنه این اوضاع چه معنی می دهد؟ حمید را با دعا می خواهم پس بگیرم از خدا .
بغضم می ترکد و برای اولین بار وسط راهروی بیمارستان بی ارده و با صدای بلند زیر گریه می کنم .
صدای تق و تق پاشنه های کفشی نزدیک و نزدیکتر می شود .تن لرزانی بغلم می کند و می گوید:
_ فاطمه جان ،حمیدم ،حمیدت ....
به هق هق می افتد و ادامه می دهد :
_نذرت قبول شد مادر ، نذرت قبول شد ...

و سرم را می بوسد . صدایش توی مغز سکته زده ام پیچ و تاب می خورد تا بفهمم منظورش چیست ؟ نذرم قبول شد؟ نذرم چه بود ؟سلامتی ؟ مدافع حرم ماندنش؟ برگشتنش؟ رضایت دادن به ضاربی که پشیمان بود؟! ... خدایا کدام را قبول کرده بودی که حمید برگشته ؟! چشمم می افتد به در نیمه باز کیفم روی زمین و پاکت نمک نذری که زن داده بود ... نمکش حقه ! نذر نمکم ؟... سربندهای گره خورده ؟ ... خدایا شکرت .
نذرم قبول ... به چهره ی خندان مادرش زل می زنم و بی اراده قبل از هر کاری و حتی دیدن حمید، سرم را روی سنگ های سرد می گذارم و می گویم
"شکرا لله ،حمدا لله ، شکرا لله."

پایان 🌸

#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_سی_پنجم


نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت طول کشیده ، اما هنوز جایی روبه روی ضریح خودم را چسبانده ام به کنج دیوار و اشک می ریزم .دست پر آمده ام ، پر از غم و درد و ناامیدی ...
اما امیدوارم در عین حال .دلم معجزه ای را می خواهد که سمیه از آن حرف می زند . چشم باز کردنه دوباره ی حمید را ... برگشتنش به زندگی .کما کشنده است ،هم برای من هم او ... این انتظار همه را نابود کرده .
خدا را صدا می زنم ، یکبار ،صدبار ، هزاربار ...
"خدایا هیچ وقت توی زندگی انقدر مستاصل نبودم ، دوای درد می خوام ، خدایا صبر بده بهم ، به من ، به مادرش ... خدایا حمید نباید اینجوری بمونه ،نباید این شکلی بره ... حمید مرد خوابیدن و آروم پر کشیدن نیست ، دلش می شکنه اگه دوباره لباس رزم نپوشه ...
اومدم نذر کنم برای سلامتیش ، میخوام مدافع حرم بمونه ، دوباره از خودت حمیدم رو می خوام ،از حضرت زینب ... شفاشو بده .."
دلم شکسته تر از این روزها نبوده تابحال ، می دانم این خواسته ی خود حمید هم هست.
هرچه بیشتر درددل می کنم آرام تر می شوم ،
هرچند دقیقه یکبار به صفحه ی تاریک گوشی نگاهی می کنم ، انگار ایمان دارم به پاسخ معجزه ای که طلب کرده ام ! دلم گواه خوب می دهد ... بلاخره بعد از کلی نذر و نیاز و عبادت و التماس به درگاه خدا ، بلند می شوم و با دلی که حالا به سختی جدا می شود از این مکان مقدس و دوست داشتنی ،بیرون می روم .

دیر وقت شده برای رفتن به بیمارستان ، اما تاب اینهمه دوری را ندارم .سمیه را به اصرار می فرستم خانه و خودم راهی می شوم .امشب باید کنار حمید بمانم ، مثل تمام شب های قبل ...
به قول مادر ، انگار استخوان سبک کرده ام و حالم بهتر شده.
صدای پایم در راهروی سفید بیمارستان می پیچد ، ذکر همیشگی را زیرلب تکرار می کنم و پشت شیشه می ایستم
"یا من اسمه دوا و ذکره شفا ..."
لبخند می زنم به چهره ی زیر اکسیژنش و آرام می گویم :
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد! 
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد...
 
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_سی_پنجم


نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت طول کشیده ، اما هنوز جایی روبه روی ضریح خودم را چسبانده ام به کنج دیوار و اشک می ریزم .دست پر آمده ام ، پر از غم و درد و ناامیدی ...
اما امیدوارم در عین حال .دلم معجزه ای را می خواهد که سمیه از آن حرف می زند . چشم باز کردنه دوباره ی حمید را ... برگشتنش به زندگی .کما کشنده است ،هم برای من هم او ... این انتظار همه را نابود کرده .
خدا را صدا می زنم ، یکبار ،صدبار ، هزاربار ...
"خدایا هیچ وقت توی زندگی انقدر مستاصل نبودم ، دوای درد می خوام ، خدایا صبر بده بهم ، به من ، به مادرش ... خدایا حمید نباید اینجوری بمونه ،نباید این شکلی بره ... حمید مرد خوابیدن و آروم پر کشیدن نیست ، دلش می شکنه اگه دوباره لباس رزم نپوشه ...
اومدم نذر کنم برای سلامتیش ، میخوام مدافع حرم بمونه ، دوباره از خودت حمیدم رو می خوام ،از حضرت زینب ... شفاشو بده .."
دلم شکسته تر از این روزها نبوده تابحال ، می دانم این خواسته ی خود حمید هم هست.
هرچه بیشتر درددل می کنم آرام تر می شوم ،
هرچند دقیقه یکبار به صفحه ی تاریک گوشی نگاهی می کنم ، انگار ایمان دارم به پاسخ معجزه ای که طلب کرده ام ! دلم گواه خوب می دهد ... بلاخره بعد از کلی نذر و نیاز و عبادت و التماس به درگاه خدا ، بلند می شوم و با دلی که حالا به سختی جدا می شود از این مکان مقدس و دوست داشتنی ،بیرون می روم .

دیر وقت شده برای رفتن به بیمارستان ، اما تاب اینهمه دوری را ندارم .سمیه را به اصرار می فرستم خانه و خودم راهی می شوم .امشب باید کنار حمید بمانم ، مثل تمام شب های قبل ...
به قول مادر ، انگار استخوان سبک کرده ام و حالم بهتر شده.
صدای پایم در راهروی سفید بیمارستان می پیچد ، ذکر همیشگی را زیرلب تکرار می کنم و پشت شیشه می ایستم
"یا من اسمه دوا و ذکره شفا ..."
لبخند می زنم به چهره ی زیر اکسیژنش و آرام می گویم :
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد! 
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد...
 
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_سی_چهارم


_خیله خب فاطمه بسه ، تو رو خدا انقدر روضه باز نخون دیگه ، جیگرم کباب شد
_روضه نیست ، سرنوشتمه
_باشه ولی هنوز بی شوهر نشدی که ختمم گرفتی .خداروشکر هنوز زندست حمید ، نمرده که !

با تصور چهره ی این روزهایش گریه ام می گیرد
_نشنیدی دکتر چی گفت ؟ کما فرقی ...
_دکترا خیلی چیزا میگن ، حالا تو گوش نده امیدت به خدا باشه .من که ته دلم روشنه
_سمیه ، می خوام برم حرم
_کدوم حرم ؟
_دور شدم از خدا و خودم این مدت
_بیا خودم می برمت ،فقط انقدر آه و ناله ی پیش پیش نکن
با درد نگاهش می کنم ، چادرم را بر می دارد و می گوید:
_چشمتو بنداز اونور ، عروس انقدر اخمو ندیده بودیم !
نیشخند می زنم به واژه ی عروس !
_چیه ؟ خب مگه عروس نیستی ؟ خونه که داری ، شوهر که داری ، بله که گفتی ، فقط یکم تاریخ جشن بهم ریخته ... سخت نگیر
می خواهد خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم یا ایمانش قوی تر است ؟ نمی دانم ...
_نمیری یه سر بیمارستان پیش حمید ؟

_کار نکرده دارم سمیه ، وگرنه می دونی که دلم از اون اتاق و اون تخت کنده نمیشه
_باشه عزیزم ، بریم ؟
پیشم که باشد ،دلم قرص می شود انگار . اگر دلداری هایش نبود دق می کردم ، از شب حادثه تا حالا کنارم بوده و مدام بیخ گوشم از امید و معجزه و قسمت حرف زده ، اما امروز به شرط سکوت همراهم شده ....

وارد حیاط که می شویم تازه می فهمم چقدر هوس زیارت کرده بودم .دو سه قدم برنداشته ام که کسی می زند روی شانه ام.بر می گردم و صورت پرچروک مهربانی را می بینم که لبخند می زند .بسته ای نمک توی دستم می گذارد و می گوید :
_نذریه مادر ،حاجت روا باشی .التماس دعا
و می رود .چقدر پرم از هر حسی ... این نمک گیر شدنه اول کاری را به فال نیک می گیرم و بسم الله می گویم

سمیه که برای وضو گرفتن رفته بود ،می آید .کفش هایمان را توی نایلون می چپاند و می رویم تو ...
چرا با حمید امامزاده صالح نیامده بودیم ؟

زیارت نامه می خوانم اما حواسم جمع نمی شود ،
ذهن و دلم پیش حمید جا مانده شاید

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_سی_سوم


دستی بالا رفت ،فریاد زدم
_حمید
کاسه ی سفالی توی دستم افتاد و با صدا شکست ... برگشت و نگاهم کرد ، صورتش زخم شده بود .انگار تمام این تصاویر خواب بود ،کابوس بود ، کند می گذشت و تند ... آشوب بودم
آشوبتر شدم وقتی ناگهان از کنار گوش حمید جوی خون روان شد. چیزی به سرش کوبیدند خدا نشناس ها ... من مردم و زنده شدم وقتی حمید که هنوز نگاهش به نگاهم گره زده مانده بود افتاد ...
مثل سروهای تبر خورده ،او شکست و من فرو ریختم !
شوکه بودم و زبانم بند آمده بود ، لباس سفیدش حالا به رنگ گل و خون شده بود و درست روبه روی من مثل بیکس ترین آدم ها ، روی زمین دراز به دراز افتاده بود...
می دیدم که کسانی می آیند و دوباره چند نفر باهم گلاویز شده اند ... می شنیدم که از کمک می گفتند و نامردی و فرار ... ولی باور نمی کردم که این اتفاقات همین حالاست !

خودم را روی زمین کشیدم ، سرش غرق خون بود و چشم هایش بسته ... مثل بید های باد زده می لرزیدم و نگاهش می کردم . من انگار این بدترین صحنه ها را جایی دیده بودم قبلا ! این رنج را کشیده بودم پیش تر ... صداها توی سرم پیچ می خورد .
"خانوم ،شوهرته ؟ یکی زنگ بزنه آمبولانس ، نفس می کشه ؟ نامردا ته کوچه بن بست با قفل فرمون حمله کردن ، بابا پلیس چی شد ؟"

کسی در می زند و رشته ی افکارم را پاره می کند. نفس عمیقی می کشم و صورت خیسم را پاک می کنم از اشک .
چه روزهای بدی را پشت سر گذاشته ام و هنوز زنده ام ،آدمیزاد است و پوست کلفتی !
نای بلند شدن ندارم ولی کسی که پشت در مانده سمج تر از این حرف هاست انگار ! به صورت نگران سمیه از پشت آیفون نگاه می کنم ... تنها همدرد و مونس همیشگیم
در را می زنم و منتظر رسیدنش می شوم .پله ها را می دود طبق عادت ! با دیدنم دستش را روی قلبش می گذارد و می پرسد :
_اینجایی؟ چرا جواب تلفن نمیدی دختر ؟مامانت از دل نگرانی که دق کرد آخه ... چیه ؟ باز اومدی به در و دیوار خالی زل بزنی که چی بشه ؟ با این کارا همه چیز درست میشه ؟ رنگت مثل گچ شده بیچاره ! حداقل یه چیزی بخور که نمیری ...
یک بند و بی امان می گوید و بعد مثل کسی که چیزی یادش افتاده رو به رویم می ایستد .
_فاطمه ، با توام ها ، حالت خوبه ؟ صدامو می شنوی اصلا ؟
دستم را می گیرد و با استیصال تکرار می کند .
_خوبی؟
چشمه ی خشک نشدنی چشمم می جوشد و جواب می دهم :
_امروز ... تاریخ عروسیمون بود سمیه ... قرار بود حمید کت و شلوار دامادی بپوشه ، قرار بود تو این خونه زندگی کنیم ، همینجایی که هنوز در و دیوارش خالی مونده ، قرار بود فردای عروسی ماه عسل بریم مشهد که بیمه ی امام رضا بشه زندگیمون ،فردا رو میگم ...فردایی که دیگه نمیاد ، که دیگه نیست . کجاست الان حمید ؟ هان ؟ من چرا باید حالم خوب باشه وقتی شوهرم نیست ....

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_نهم


محرم شدیم و این ابتدای فصل جدید زندگی مشترک ما بود .
فردای عقد ، اولین جایی که باهم رفتیم شاه عبدالعظیم بود ، یک دل سیر زیارت کردیم و بعد از دعای ندبه رفتیم بازار... شاید بهترین خاطره ی باهم بودنمان بود آن روز . حمید مهربان بود و صبور ! و آنقدر خوب که گاهی غبطه می خوردم به سال هایی که بدون او گذشت ..

آه عمیقی که گیر کرده پشت نفسم را بیرون می فرستم .عجیب دلتنگم و کوچه های دلتنگی را بدون او قدم می زنم ،من اندازه ی یک عمر از این چند ماه خاطره ساخته ام ... تلخ و شیرین .
دختر کوچولوی همسایه جلوی در نشسته و مثل همیشه با عروسک کچل بی قواره اش بازی می کند. کاش یادم بماند برایش عروسک جدیدی بخرم . حمید بارها گفته و تاکید کرده بود چون در خریدن عروسک سلیقه ی آن چنانی ندارد من اقدام کنم وگرنه خودش اهل پشت گوش انداختن نبود .خیلی حواس جمع بود، من هم حواس پرت نبودم اما انگار دلم می خواست همیشه سفارشه نکرده ای از او گوشه ی کارهایم داشته باشم. دخترک با دیدنم خنده ی قشنگی می کند و دندان های داشته و نداشته اش را به رخ می کشد ، بعد از مدت ها لبخند می زنم ...
انگار منتظر بوده امروز هم من را ببیند. او هم به این دیدارهای وقت و بی وقت عادت کرده . نزدیک تر که می شوم از ذوق بچه گانه اش هول شده و لنگ زنان می پرد داخل حیاط. یاد حرف حمید می افتم:
_کاش یه روزی پای این بچه هم عمل بشه و راحت شه ، دل آدم کباب میشه از این همه معصومیت توی نگاهش

راست می گفت، حمید همیشه راست می گفت. چند ضربه به شانه ام می خورد. برمی گردم و نگاه می کنم ، مادر دختر است.
_سلام ،خوبین ؟
تشکر می کنم و ادامه می دهد :
_منتظرتون بودم
_چطور؟
_چند روز پیش ریحانه ،دخترم رو میگم ،خوابتون رو دیده بود.
_خواب منو؟!
_بله،می گفت مامان اون خانوم که هر روز میاد،منم فهمیدم شما رو میگه
_خیر باشه
_چی بگم والا ، اونش رو نمی دونم. اما می گفت یه آقای مهربونی که با شما دیدش قبلا، اومده بهش یه چیزایی گفته که یادش نمونده
_حمید ؟!
_فقط این یادش مونده که خواسته به شما بگه حلیمم اگه زیادی شور بشه خوب نیست .. یه چیزی توی همین مایه ها

می گوید و با تعجب به ظرف حلیم توی دستم خیره می ماند.نگاهم به دختر کوچولو می افتد که سرک می کشد از پشت در آهنی ، دلم خلوت می خواهد ، دست هایم سست شده . زیر لب از زن تشکر می کنم و با قدم هایی سنگین راه می افتم.
همان روز بعد از دعای ندبه بود که هوس حلیم کردیم ، به قول حمید واسطه ی خیر ما ! چقدر برایم عجیب بود که حلیمش را بانمک می خورد .گفتم :
_کسی رو سراغ ندارم که شکر نریزه
_با شکر تا حالا امتحان نکردم
_خب بسم الله ! الان فرصت خوبیه
فقط یک قاشق خورد و طوری صورتش را با اکراه جمع کرد که خنده ام گرفت ... گفتم :
_ فقط شور؟
_نه !هیچ چیزی شورش خوب نیست ،حتی حلیم!
_عجب
_نمی دونستم اون کاسه برای سفره هفت سین بود ، گفتم خوب نیست کسی نذری نصیبش نشه و دست خالی بره
_چقدر سمیه تو سر و کله ی من کوبید که هول شدمو نذری گرفتم !
_به قسمت اعتقاد داری فاطمه خانم ؟
و هیچ وقت اسمم را بدون خانم آخرش صدا نزد ...
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_ششم


انگار جای ما با هم عوض شده بود ! من به احترام خانواده و شاید بنا به مصلحت ،ساکت و راکد مانده بودم و حالا حمید بود که روی خواسته اش پافشاری می کرد .
از وقتی مادر با من و من ، گفته های پدر را به مادر حمید انتقال داده بود ، اصرار آنها بیشتر شده بود و حتی اجازه خواستند تا یکبار دیگر برای حرف زدن مفصل،قراری گذاشته شود و پدر قبول کرده بود.
این بار بیشتر از دفعه ی قبل استرس داشتم .تمام یک ساعتی که همه باهم صحبت می کردند ،من درگیر فکر و خیال های آزاردهنده بودم و دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود ...در واقع امیدوار بودم که پدر را راضی کنند !
از نظر خودم ،مدافع حرم بودن حمید بد که نبود هیچ ، تازه نشان از درونیات پاکش داشت. ولی ته قلبم چیزی مثل ترس می جوشید و دهانم را تلخ می کرد .
اگر واقعا می رفت و شهید می شد ... حتی تصور کردنش هم غیر قابل درک بود ! پدر باز هم مخالفت کرد ، محکم و قاطع ... و این بدترین حالت ممکن بود .
حتی دفعه ی سوم هم افاقه ای نکرد ... انگار روی دنده ی لج افتاده بود پدر ، شاید هم پر بی راه نمی گفت ،،،هرچه که بود جز غم ،برای من چیزی نداشت ... آن شب موقع خداحافظی ،حمید با سری افتاده قبل از بیرون رفتن و پیوستن به بقیه توی حیاط ،کناری ایستاد و گفت:
_می تونم یه سوال بپرسم؟
_بفرمایید
_شما هم ،با پدرتون هم عقیده شدین ؟
چادرم را جلوتر کشیدم و گفتم:
_منظورتون چیه؟
_یعنی مخالف این ازدواج هستین بخاطر شرایطی که ...
ادامه نداد و در عوض خودم گفتم:
_شما قبلا شرایطتون رو گفته بودین
_ولی شما نفرموده بودین که قبول می کنید یا نه ؛ و شاید نظرتون تغییر کرده باشه طبق ...
پریدم وسط حرفش و گفتم :
_من بازم همه چیز رو سپردم به خدا و خود حضرت زینب .تا چی خیر باشه

بیشتر نپرسید و نایستاد ،لبخند کم رنگی زد ،زیرلب "خیر باشه"ای گفت و رفت ...
شاید مخالفت سفت و سخت پیش آمده، برای من خیلی هم بد نشده بود ! انگار حمید را هر روز بیشتر محک می زدم ...
یک شب که پدر دیرتر از وقت های دیگر به خانه آمده بود ، روی مبل نشست و بی مقدمه گفت :
_حاج خانوم ،شب جمعه جایی که دعوت نیستیم ؟
بجای مادر ،من جواب دادم:
_نه باباجون ،چطور مگه؟
_امروز حمید آقا اومده بود پیشم
مادر دست های خیسش را با دامن پاک کرد و از توی چهارچوب آشپزخانه گفت:
_خب ؟
گوشم را تیز کرده بودم !
_من ریش سفیدو خجالت زده کرد این پسر ... چیزایی گفت که دلم لرزید .
_چی گفت مگه حاجی؟

_نپرس که گفتنی نیست و اگه بگم حق حرفشو ادا نکردم ،فقط قول شب جمعه رو دادم بهشون ،بسم الله

این چندمین بار بود که حاجت روا می شدم... نمی دانم؟!

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_پنجم


چیزی مثل صدای ترقه ، مرا که درگیر خاطرات شده ام به زمان حال برمی گرداند. روی نیمکت چوبی پارک نشسته ام و چادرم از باران و صورتم از رد خاطره ها خیس شده ....
به ظرف حلیم کنار دستم نگاه می کنم .از دهن افتاده حتما ... لبخند تلخی می زنم و به این فکر می کنم که چند نفر ممکن است حلیم را شور بخورند ،مثل او !؟
نفس عمیقی می کشم ،این روزها جایی کنج قلبم ،عمیق درد می کند .
صدای گوشی موبایلم بلند می شود ،حتما مادر است ... دوباره دل نگران نبودن هایم شده ! اما امروز را می خواهم خلوت کنم ... من انگار توی زمان گم شده ام .
همه چیز ناتمام مانده و این ، نهایت خوشحالی من شده ... برعکس دیگران !

کاش می شد بین خاطره های شیرین چند ماه پیش خودم را سنجاق کنم ! اما ...به قول حمید ،تقدیر و قسمت و حکمت کار خودش را می کند و زمان هم بی مهابا می گذرد .
حمید ...حمید ... ناتمام من !
چشمانم را می بندم و عطر چوب های نم خورده را می بلعم ... دوباره پر می شوم از یاد آن روزها .

درست وقتی که فکر می کردم همه چیز باب میلم پیش می رود ، جبهه ی خودی سنگ انداخت پیش پایمان .یعنی پدرم ...
آن شب بعد از رفتن حمید و مادرش ، هنوز در ابرها سیر کرده و ظرف های میوه را جمع می کردم که پدر با اخم های درهم کشیده که نشان از جدیتش داشت پرسید:
_خب فاطمه ، نظرت چیه بابا ؟
به مادر نگاهی کردم ،شانه بالا انداختم و با متانت پاسخ دادم:
_نمی دونم باباجون ، فکر می کنم برای نظر دادن زود باشه ، اما ...هرچی که شما بگین
در حالی که کانال های تلویزیون را پس و پیش می کرد گفت:
_من که معلومه ، میگم نه
انقدر قاطع گفت که شوکه شدم و دلم انگار کنده شد .بجای من ،مادر بود که با صدای بلند و بهت گفت:
_نه ؟!
_بله
_وا .. چرا حاج آقا ؟
انگار از روی کوه پرت شده بودم ، می دانستم پدر برای هر حرفش دلایل خاص خود را دارد و همین شد غم و چنگ زد به جانم !
_والا من حمید آقا رو خیلی دوست دارم ، مثل پسر نداشتمه ، تو هیات خیلی برخورد باهاش داشتم .اهل ادب و سربه زیره ..
_خدا خیرت بده حاجی ... خب اینا که همه شد خوبی !پس چرا نه ؟
_شما خانوما که ماشالا نمی ذارید کلام آدم منعقد بشه بعد طرح مساله کنید!
_ببخشید ، خب بفرمایید
_عرض می کردم ، اما با همه ی این اوصاف ، من دختر به کسی نمیدم که سرش پر باده و آماده ی شهادته ...
_یعنی چی؟
_مگه نشنیدی ؟ عشق مدافع حرم بودن دلش رو برده ... تازه از سوریه برگشته . خدایی نکرده اگه ما باهاش قول و قرار بذاریم ،یا پس فردا برن سر زندگیشون و بره و ... لا اله الا الله
_خدا نکنه حاجی ، جوان مردم گناه داره ،نگو ...
_شهادت سعادته ، گناه رو ما داریم که ظرفیت چنین اتفاق هایی رو تو زندگیمون نداریم .
سکوت شده بود و من خیره مانده بودم به شیرینی های تر روی میز ، آقا حمیدو شهادت ؟! لبم را به دندان گزیدم .مادر متفکرانه گفت:
_چی بگم والا ! به اینش فکر نکرده بودم دیگه ...
من هم همینطور ! دلم ریخت ، صدای دلواپسی هاشان را می شنیدم و دم نمی زدم .بلند شدم و با دست لرزان بشقاب های بلور را گذاشتم توی سینک. اشک های شور بی امان می ریختند و من مستاصل تر از هر وقتی شده بودم .

حتی سمیه هم متعجب از جواب پدر شده و گفت:
_آخه چرا ؟!مگه از آقا حمید بهترم داریم ؟ این آقای خرسندم واقعا خرسنده ها! آخرش با این سبک سنگین کردناش تو می مونی رو دستش ، حالا خدارو هزار مرتبه شکر که بو نبرده دخترش بوده که قدم اول رو برداشته ...
یاد حرف حمید افتادم و گفتم:
_من یه اشتباهی کردم و خجالت زده شدم!خدا بخشید و آقا حمید فراموش کرد و خودم توبه ... ولی تو ول کن نیستی!
_کار خیر بوده ، منم شوخی می کنم .هرچی قسمته همون میشه ،بسپار به خدا و همون عزیزی که شما رو سر راه هم قرار داده .از اینجا به بعدم حمید آقاست که باید بگه چند مرده حلاجه و رضایت بابات رو جلب کنه .
و من زمزمه کردم :
_افوض امری الی الله ...

ادامه دارد....
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_چهارم


ذهنم درگیر انبوهی از سوالات مبهم بود.ولی چهره ی او آرامش همیشگی اش را داشت .کاش من هم آرام بودم.
دیگر داشتم مطمئن می شدم که آمدنش از روی اجبار است.کلافه بلند شدم و گفتم :
_اگر حرفی نیست بهتره بریم تو سالن
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_همیشه انقدر بی صبرید؟
جوابی ندادم ،او اما با آرامش ادامه داد:
_تحمل بفرمایید.حرف برای گفتن زیاده اما نمی دونم از کجا شروع کنم.
نشستم ... و بعد از یکی دو دقیقه شروع کرد :
_خوب هستید ان شاالله ؟
دست هایم را درهم گره و زیر لب تشکر کردم .صدایش محکم بود
_عرض کنم خدمتتون، من تازه از سوریه برگشتم.یعنی چند روزی میشه .شاید اونجا جای خوبی برای فکر کردن نبود،اما این مدت ، فرصت خوبی بود...
_فکر کردن به چی؟
لبخند کمرنگی زد و همانطور سربه زیر جواب داد:
_اگه صبوری کنید عرض میکنم. فکر کردن به اتفاقای چند وقت اخیر.به حکمتش، به تقدیر.نمی دونم خیلی چیزایی که بعضیاش گفتنی نیست.اما هر چی که بود خیر بوده ایشالا

_خیلی دلم می خواد صبوری کنم.اما یه جای توضیح دادنتون می لنگه
_چطور ؟
_من متوجه منظورتون نشدم
_چی می خواید بشنوید؟
_من فقط یه سوال دارم
_بفرمایید
_سوالم خیلی دور از ذهن نیست .چرا امشب اینجایید ؟
با کمی مکث پاسخ داد:
_گفتم که،قسمت،تقدیر.
سخت بود ،اما باید می پرسیدم !
_گفته بودین نمی خواین پابند باشید ...
_آدمها در برابر خواست خدا اراده ای از خودشون ندارن
همانطور که روی گل های چادرم دایره های فرضی می کشیدم گفتم:
_من فاطمه ی چند ماه پیش نیستم.این مدت ،برای منم فرصت خوبی بود .صبور شدم و متنبه ! حتی پیش شما هم خجالت می کشم حرف از گذشته بزنم.امیدوار بودم بعد از اون قرار، همه چیزو فراموش کرده باشید.اما اومدن مامانتون و بعدم جلسه ی امشب خلافش رو ثابت کرد...می دونین ،آدما جائزالخطان . نمی دونم حکمتش چی بود ،من خیلی غصه خوردم بخاطر اشتباهم... بخاطر صبوری نکردنم و عجول بودنم.اما پیش خدای خودم توبه کردم و حالا چند وقتی هست که همه چیز رو فراموش کردم.خوب یا بد.
نمی گم راحت بود یا سخت اما غیر ممکن نبود.تنها خواهشی که ازتون دارم اینه که ، شما هم فراموش کنید .من قصد ازدواج ندارم
و دوباره بلند شدم.
گفت :
_فقط گفتید.صبر نمی کنید بشنوید؟البته اگر خیلی معذبین ...
دوست داشتم که بشنوم !پس قبل از اینکه حرفش تمام شود دوباره نشستم...

_من اگر امشب اینجام بخاطر چیزی که شما فکر می کنید نیست.ببخشید که اینو میگم ولی بخاطر حرفای گذشتتون نیست.وقتی میگم حکمته،قسمته،بخاطر همین میگم.نخواید که بیشتر توضیح بدم و بگذرید ...فقط بدونید که حافظم انقدرام قوی نیست نگران نباشید.
ناخواسته پرسیدم:
_پس قضیه دختر اکرم خانوم شده دوباره؟
خندید.محجوب و آرام
_شما هنوز درگیر اون بنده خدا هستین؟
_ همین الان گفتید حافظتون قوی نیست، چطور یادتونه ایشون رو ؟!
استغفراللهی گفت و جواب داد :
_بله ولی دیگه فکر کنم یه محله این بنده خدا رو می شناسن ...باور کنید من دفعه ی اولمه که میام جایی چایی بخورم !

طعنه زد ؟ این جمله ی خودم نبود که حالا پس می گرفتم ؟عاجز شده بودم. دلم می خواست به او بگویم که این مدل آمدن را دوست ندارم.
انگار عجزم را نگفته ،خواند.
_مشکل شما چیه؟
_چون من گفتم اومدید؟
این ساده ترین حالتی بود که می شد پرسید ... باید آرام می شدم!
گفت:
_خیر ! راستش از اون روزی که توی حرم سیدالکریم خداحافظی کردین ،همه چیز عوض شد . همون موقع فهمیدم که غرور و نجابت شما چقدر پررنگه و راستش همین باعث شد که فکرم درگیر بشه .
واقعیتش وقتی شما منو دل خودتون رو به حضرت زینب سپردید،منم همینکار رو کردم و خب نتیجه ی خوبی هم گرفتم ، حالا اگر اومدم اینجا بخاطره این که خیلی عاقلانه به شما پیشنهاد ازدواج بدم و خواهش می کنم که روی پیشنهادم فکر کنید .
چه جوابی باید می گرفتم بهتر از این ؟! ...

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar 🌹
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_سوم


توی آشپزخانه سنگر گرفته بودم و چشمم به بخارهایی بود که از سماور روی پنجره می نشست . عطر چای تازه دم لاهیجان برخلاف همیشه آزارم می داد. دلواپسی چنگ انداخته بود بر جانم .این اولین باری نبود که در چنین شرایطی بودم اما حالا حس می کردم همه چیز بازتاب خواسته های خودم است،انگار او را از چند ماه پیش در یک عمل انجام شده قرار داده و امشب شبی بود که خودم رقم زده بودم.این فکر و خیال های ریز ریز، مدام از تو مرا می خورد و پاهایم را سست تر از قبل می کرد.
تنها صدایی که از جمع شنیده نمی شد صدای او بود و بیشترین متکلم وحده اخبار گوی بیست و سی بود.دلم می خواست یا نمی خواست که با او روبرو شوم؟نمیدانم...چقدر دلهره کشیده بودم که به این دلهره برسم اما حالا...

با صدای مادر از افکارم بیرون پریدم:
_فاطمه ،چند تا چای خوش رنگ بریز بیار ،مراقب باش تو سینی نریزی ها

وقتی سکوت عمیق و بی حرکتیم را دید، گوشه ی چادرش را به دهان گرفت و به سمت سماور رفت و در حالی که قوری را از روی آن برمی داشت گفت:

_اصلا نمی خواد .خودم می ریزم.معلوم نیست تو امروز چت شده که همش مثل آدم های گنگ فقط نگاه می کنی.
و همانطور که با دقت رنگ چای فنجان های کریستال را تست می کرد ، گفت :

_تو رو خدا یکم آبرو داری کن و درست حسابی بیا اونور.اون چادر رو هم از تو دستت در بیار دوباره مثل شلخته ها نبیننت.
چادرش را مرتب کرد و ادامه داد:
_بردار پشت سر من بیار تا یخ نکرده

و به سمت سالن رفت که گفتم:
_ صبر کن مامان .من سینی چایی نمیارم.
_یعنی چی؟
_مگه نگفتی معارفه؟خب دیگه ... هر وقت خواستگاری رسمی بود چشم.
_رسمه ها .چیز جدیدی نیست.مگه اوندفعه...
_ایندفعه فرق داره ، تو رو خدا !
_قسم نده بچه !به خدا آدم تو کار شما جوونا می مونه.برعکس شده .عوض اینکه منه مادر به تو بگم چکار کنی...لا اله الا الله...

عادت داشتم به ایراد گرفتن های مادرانه اش ... بسم اله گفتم و دنبالش راه افتادم.انگار می ترسیدم سرم را بالا بگیرم.چیزی روی قلبم سنگینی می کرد.سلام آرامی گفتم و جواب آرامتری از او شنیدم،اما مادرش مثل دو سه روز پیش احوالپرسی گرمی کرد.
دو نفری آمده بودند.روی مبل تکی نشستم بدون اینکه درست و حسابی حواسم باشد که او کجا نشسته. می ترسیدم از رو در رو شدن ، واهمه داشتم از همه چیز.
_دستتون درد نکنه.منتظر بودیم عروس خانوم بیاره چایی رو!
می دانستم خانواده بعدا بخاطر این جمله ی مادر حمید، حسابی از خجالتم در می آیند اما فعلا مهم نبود.عروس گفتن غلیظش خوشحالم نکرد.چه مرگم بود؟نمی دانستم ...
مثل همه ی اینجور مراسم ها صحبت از آب و هوا و اقتصاد بود و چون اخبار هم پخش می شد خبرها را هم تحلیل می کردند.
انگار تنها ما دو نفر ساکت بودیم.کم کم می فهمیدم چرا انقدر بدحالم. من خجالت زده بودم و حس کسی را داشتم که غرورش به دست خودش زیر پا افتاده !
کاش زمان به عقب بر می گشت .یا نه...خیلی جلوتر از اینها بود .آن موقع خیلی چیزها ممکن بود فرق کند اما تقدیر...
_فاطمه جان
نگاهم سمت مادرش کش آمد.
_حالا که حاج آقا اجازه دادن، پاشید دوکلوم هم با هم حرف بزنید.اینجا که هر دوتا ساکتید آخه .
شوکه نشدم.خیلی ها جلسه ی اول هم تنهایی حرف می زدند.
دسته ی مبل را گرفتم و بلند شدم .هنوز نگاهش نکرده بودم.مادر تا کنار در اتاق همراهیمان کرد و رفت.هول شدم.تعارف نزده روی تک صندلی اتاق نشستم و تازه یادم افتاد او میهمان است.بلند شدم و گفتم:
_ ببخشید حواسم نبود.بفرمایید
و نگاهش کردم.
تکیده شده بود ، یا به چشم من که چند ماهی بود ندیده بودمش اینطور می آمد ؟
گفت :
_سلام
دوباره سلام کردم .
_بفرمایید من همینجا می شینم
و نشست روی موکت زمین .
_حداقل ...
_همینجا خوبه ،ممنونم
بیشتر تعارف نکردم و روی صندلی نشستم... منتظر بودم تا خودش سکوت را بشکند .

اما انگار عادت کرده بود همیشه اول من نطق کنم ! صدایم را صاف کردم و گفتم :
_زیارت قبول
_دعاگوی شما بودم
و باز هم سکوت کرد و رکاب انگشتر آشنایش را چرخ داد... خیلی سوال داشتم اما من هم ساکت شدم و حالا فقط تیک و تاک های ساعت رومیزی کوچکم فضای اتاق را پر کرده بود .

ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_دوم


شب را با هزار فکر و خیال صبح کرده بودم و یک دنیا کابوس و رویای بهم مخلوط شده مهمان چشم هایم شده بود . نزدیک ظهر بود که بیدار شده و از رختخواب دل کندم .وارد سالن که شدم مادر را در حال گردگیری دیدم .با دیدنم لبخند زد و گفت:
_ساعت خواب !
_مرسی ، مامان سر صبح چرا افتادی به جون زندگی دوباره؟
_ مهمون داریم
_ا ، کی؟
_خانومی که دیروز با ملیحه اومده بود یادته که
_خب؟
_اونا قراره بیان
_ مگه مردم چندبار میرن مهمونی ؟
_بیا این گلدون رو بذار روی میز ناهارخوری . داره میاد برای معارفه

گلدان را گرفتم و متعجب پرسیدم:
_معارفه !؟
_بله ، صبح زنگ زد و اجازه خواست که فردا شب بیاد اینجا، چرا منو نگاه می کنی ؟ برو دیگه
داشتم تکه های بهم ریخته ی پازلی را بهم وصل می کردم که از دیروز توی ذهنم شکل گرفته بود ، که مامان ضربه ی آخر را زد و گفت :
_گیجی ها فاطمه ! خب یعنی جلسه ی آشنایی دیگه ، می خواد با آقا پسرش بیاد برای امر خیر .

نفهمیدم چطور اما گلدان چینی سفید از دستم سر خورد و روی سرامیک های کف سالن صد تکه شد ... مادر آرام روی صورتش ضربه ای زد و گفت :
_خاک به سرم !حواست کجاست دختر ؟اومدی کمک یا کار منو زیاد کردی آخه ؟

بجای هر عکس العملی ، دهانم را باز کردم و بی هوا پرسیدم ؟
_با آقا پسرش؟
مادر چشم غره ای رفت و در حالی که تکه های بزرگ را از روی زمین جمع می کرد گفت :
_بله ! خوبه دفعه ی اولت نیست که انقدر هول شدی ...
و من مثل گنگ ها دوباره پرسیدم :
_مگه برگشته ؟
نگاهم کرد و مشکوک سوال کرد:
_کی برگشته ؟ از کجا؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم :
_هیشکی ... گیج شدم
نمی دانستم این ادامه ی خواب صبحم بود یا در بیداری کامل بودم .
_پسرش رو دیدی ! عید دیدنی که رفته بودیم خونه ی سمیه اینا .همون که بابات باهاش گرم گرفته بود، دوست علی
_اوهوم
_یادته ؟
_نه خیلی !
و لبم را بخاطر دروغی که از روی اجبار گفتم ،گزیدم ...
_فقط موندم با دیدن اون ریخت و قیافه ای که تو داشتی، چجوری پسندت کردن !
او خندید و من به این فکر می کردم که خوب شد خبردار نیست در دل دخترش چه غوغایی بپا شده ....
.
منی که خودم را به آب و آتش زده بودم تا چنین روزی از راه برسد ، حالا تنها حسی که نداشتم خوشحالی بود ! شاید اگر از بعضی چیزها مطمئن می شدم شرایط خیلی متفاوت می شد . اما اینکه نمی دانستم که خودش مادرش را فرستاده یا برعکس، به اجبار دارد می آید ... یا این واهمه که از روی دلسوزی و ترحم می خواهد پا پیش بگذارد و خیلی سوال های آزار دهنده ی دیگری که می آمد و می رفت ، مانع از خوشحالی ام می شد .
سمیه اما ،بعد از شنیدن خبر انقدر ذوق و شوق داشت که انگار خودش داشت عروس می شد ! چادر گلداری که سوغات کربلای عزیزجان بود را روی سرم انداختم و جلوی آینه ایستادم .
یاد آخرین باری افتادم که همدیگر را دیده بودیم و اشک هایی که از چشمش دور نماند موقع خداحافظی ! گیره ی زیر روسری ام را محکم تر بستم و یاد حرف هایی افتادم که توی کوچه گفته بود ...
چهره ی خندان مادر را دیدم و یاد تعجب حمید افتادم وقتی که کاسه ی حلیم را گرفتم و اشتباهی گفتم "اجرتون ممنون".
بند دلم با صدای زنگ در پاره شد .و از مرور خاطراتم دور شدم و به دیدن او نزدیک ....
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
🌸🌸🌸🌸

#مثل_سیمین_خانم_نباشیم !


همین سیمین ، دختر کوکب خانم ، کافیست بو ببرد که مسیر امروزت به بازار ختم‌ می شود. دقیقا شبیه آدامسی که با همه ی توان مثل مهمان ناخوانده به لباست می چسبد و با هیچ ترفندی جدا شدنی نیست ، او هم نصف بیشتر عمرش را کنه ی این و آن شده برای خرید ... و اصلا یکی از پاتوق های ثابتش ایستگاه پانزده خرداد است. تا جایی که می شود حدس زد تمام فروشنده های آنجا می شناسندش و احتمالا واقف به تبحر ویژه اش در چانه زنی هستند. حالا این مدل چانه زنی توفیق است و یا توهین به آن ها ... الله اعلم!

حالا باز هم همین سیمین، با آن لب های پروتزی اش که به سختی فرق شین و سین را از حرف هایش می شود فهمید و هیچ وقت دهانش روی هم چفت نمی شود، بخاطر هزار تومان ، چهار ساعت مخ فروشنده را می خورد و حالا حیفش هم نمی آید با آن گرانی پول پروتز ، سر هزار تومان اینقدر لب و لچه ای که هر لحظه ممکن است فسش وا رود را به زحمت می اندازد و خب فروشنده هم که با چندرغاز بدبخت نمی شود ،اما دلش می خواهد با او چانه بزند انگار... حال چرا، باز هم الله اعلم !
مثل سیمین خانوم نباشیم ...
راستی ، حالا یک وقت به همه ی سیمین خانوم ها برنخوردها ...


#طنز_نوشته
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

🌸🌸🌸🌸

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیستم


چند وقت گذشته بود ؟ یک هفته ، یک ماه ، دو ماه ... نمی دانستم.حساب روزها از دستم در رفته بود .نمی خواستم به روزهای بعد از او فکر کنم. به سمیه سپرده بودم که هیچ خبری که حتی یک دهم درصد به او مربوط می شد را به من نرساند !
تمام این مدت سعیم را کرده بودم تا فراموشش کنم ،نمی خواستم دوباره هوایی بشوم .
هرچند همیشه این سوال که بلاخره عازم سوریه شده بود یا نه ، پس ذهنم خودنمایی می کرد اما من منع کرده بودم خودم را ...نباید زیر قول و قرارم با خدا می زدم ! عهدی که بسته بودم تا فقط بخدا بسپارمش ... و این تلاطم هنوز تمام نشده و ادامه داشت .
امتحانات پایان ترم بود و درگیری های خاص خودش . بیشتر از قبل سرم توی کتاب و جزوه ها بود .کار دیگری نداشتم یعنی ... یا پای سجاده بودم یا درس و کلاس .حتی دیدارهایم با سمیه هم ناخوداگاه محدود شده بود ! می دانستم دلخور است اما خودش هم بخاطر دل داغدار و بی حوصله ام صبوری می کرد .
تنها محرم اصرار و سنگ صبورم بود اما دوست نداشتم مدام پای آه و ناله هایم روزش را شب کند و خدایی نکرده ویروس افسردگیم را بگیرد !
شنبه اول صبح بود و همه جا حسابی شلوغ ... با بدبختی از بین جمعیت مسافران اتوبوس ، خودم را بیرون کشیدم و چادرم را صاف کردم.نفسم را فوت کردم و چشمم افتاد به طباخی روبه روی ایستگاه. حلیم بوقلمون ! حلیم ... یادش بخیر
دست خودم نبود انگار کسی شروع کرد بیخ گوشم خاطرات چند ماه پیش را مرور کردن .اما مطمئن نبودم که دلتنگی گناه نیست !
برای نسترن که جزوه ی قبل از امتحان می خواست ، پیام دادم که توی راهم و زود می رسم .
دستم بی اراده و مثل هر روز رفت در قسمت مخاطبین تلگرام. عادتم شده بود که بیخودی به پروفایلش نگاهی کنم و بعد خارج بشوم.
به "ببخشید " خانومی که در حین راه رفتن تنه ای به من زده بود "خواهش می کنم" گفتم و روی عکسش ضربه زدم. عوض شده بود ! با اینکه هنوز لود نشده و نت ضعیف بود اما کاملا مشخص بود که دیگر تصویر بین الحرمین نیست . گوشه ای ایستادم و منتظر شدم ... با واضح شدن تصویر و دیدن سربند سرخ یازهرا روی بازوی مردی که لباس نظامی به تن داشت و روبه روی گنبد حرم حضرت زینب ایستاده بود دلم ریخت !
چهره اش مشخص نبود و مطمئن نبودم که اصلا خودش هست یا نه . ولی انگشتر حکاکی شده ی "السلام عیلک یا عبدالله" که توی عکس خودنمایی می کرد یعنی خودش بود و این سربند ...
اما نه ...شاید هم اشتباه می کردم !
منقلب شده بودم ...دلم شور رفتنش را می زد. هم از رفتن و مدافع شدنش ترس داشتم و هم سربندی که دور بازو بسته بود تمام فکرم را به خودش مشغول کرده بود !
خیلی دیر سر جلسه ی امتحان رسیدم و نصف سوالات تشریحی را تستی و نصف تستی ها را جوابی ندادم ...چه حکمتی بود پشت این عکس نمی دانستم ...
برگشتنی سر راه ، تنها کاری که به ذهنم رسیده بود را کردم و رفتم پیش سمیه . از دیدنم تعجب کرد.
-چه عجب ! ما شما رو دیدیم
_رفته سوریه ؟
_کی ؟
_حمید !
شانه ای بالا انداخت و گفت :
_حالا چرا دم در ، بیا تو
دستش را گرفتم :
_بگو سمیه جان همینجا بهم بگو
_کلاغا خبر آوردن برات ؟ من که حرفی نزدم
_نه ، عکسش رو دیدم امروز صبح
_واقعا ؟ کجا ؟
_آره ...توی تلگرام
_مگه شمارشو ...
_نه ، پاک نکرده بودم ! اما اتفاقی دیدم
_رفته ، صحیح و سالمم هست نگران نباش
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_اگر نمی رفت تعجب داشت ! ایشالا که سالم باشه
_یعنی به همین راحتی؟
_من سپردمش به خوب کسی
لبخند زد و مصرعی که خواند انگار تمام حرف دلم بود
"نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست"

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_نوزدهم


زیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود ...قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد.
تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش ... پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش من بودم !

کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید ...ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم .

به خودم دلدادی دادم "فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه " ... و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم :
_سلام
ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد ...
هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید:
_علیک سلام .... شما ؟! اینجا ...
سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم :
_من بودم که بهتون پیام دادم
لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد :
_نمی فهمم ! چرا ؟

چطور می گفتم ؟من زبانم سنگین شده و او کلافه بود !
_من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه
و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم :
_آقا حمید
ایستاد اما رویش را به سمت من نکرد !
_دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم ... و باید می دیدمتون.

سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود
_گاهی نگفتنم مثل دروغه !
_خب ...
_اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم

عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم:
_میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه

توهم بود یا واقعی ،نمی دانم ... اما شنیدم که گفت "مثل شما" و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق ... تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که من بشنوم پشت سرهم می گفت .
نگین انگشترش حکاکی "السلام علیک اباعبدالله" بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم:
_می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد من اومده و رفته رو ....
تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت:
_بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد
چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم
.نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش ! من خلع سلاح آمده بودم ...
_خداروشکر ... اما من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود .

صدایم لابلای اکوی اذانی که از بلندگوها می آمد، گم شد ... سرش را کمی کج کرد تا بشنود و گفت:
_اذان شد ، حرفی اگر نیست ...
رنجیدم ! نه از اینکه می خواست قامت به نماز اول وقت ببندد ، از اینکه هیچ واهمه ای از شکستن دل یک دختر به خودش راه نمی داد . به ضرب بلند شدم و زیپ کیفم را باز کردم. بغض به بزرگی سیب های قرمز حیاط توی گلویم جاخوش کرد ... سربندی که صبح برداشته بودم را درآوردم ،دستم را دراز کردم و گفتم :
_نیومده بودم که مثل دفعه های قبل پا روی غرورم بذارم یا شما رو اذیت کنم ! این چند روز خیلی با خدای خودم خلوت کردم و از خودش خیر و صلاحم رو خواستم .بگیرید ، از سربندهای هفت سین عیده ... متبرک به مزار شهدا .ان شاالله اگه رفتین و به یاد منم افتادین دعاگو باشید و .... حلالم کنین .
دستم روی هوا مانده بود و سربند سرخ یا زهرا را باد به هر طرف پر می داد.زیر چشمی نگاهش کردم ، دوباره غافلگیر شده و چشمش به سربند میخکوب مانده بود . حی علی اصلاه اذان بود ...
بغضم بزرگتر شد و از چشمم سر رفت .سربند را با دست لرزانم لبه سنگ طاق نما گذاشتم .گوشه ی چادرم را گرفتم و گفتم :
_شما رو به این وقت عزیز قسم میدم ، تو رو خدا حلالم کنین بعدم ... مثل گذشته هیچ فکری نکنین دیگه ...

قلبم توی دهانم بود .خیلی حرف ها داشتم که فقط اشک شده و ریختند . نگاهش مات زمین شده بود و نمی فهمیدم چه حالی دارد ... نمی خواستم هم بفهمم ! زمزمه کردم :
_خدانگهدارتون .
و صبر نکردم که جوابی بگیرم .
چشمم جایی را نمی دید ، مثل آدم های داغدار ، آرام گریه می کردم و می رفتم . دلم زیارت می خواست ... خوب جایی قرار گذاشته بودم ! با این دل شکسته و این اشک و آه ،هیچ کجا آرامشی نداشت جز حرم !
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_نوزدهم


زیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود ...قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد.
تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش ... پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش من بودم !

کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید ...ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم .

به خودم دلدادی دادم "فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه " ... و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم :
_سلام
ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد ...
هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید:
_علیک سلام .... شما ؟! اینجا ...
سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم :
_من بودم که بهتون پیام دادم
لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد :
_نمی فهمم ! چرا ؟

چطور می گفتم ؟من زبانم سنگین شده و او کلافه بود !
_من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه
و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم :
_آقا حمید
ایستاد اما رویش را به سمت من نکرد !
_دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم ... و باید می دیدمتون.

سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود
_گاهی نگفتنم مثل دروغه !
_خب ...
_اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم

عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم:
_میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه

توهم بود یا واقعی ،نمی دانم ... اما شنیدم که گفت "مثل شما" و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق ... تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که من بشنوم پشت سرهم می گفت .
نگین انگشترش حکاکی "السلام علیک اباعبدالله" بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم:
_می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد من اومده و رفته رو ....
تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت:
_بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد
چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم
.نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش ! من خلع سلاح آمده بودم ...
_خداروشکر ... اما من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود .

صدایم لابلای اکوی اذانی که از بلندگوها می آمد، گم شد ... سرش را کمی کج کرد تا بشنود و گفت:
_اذان شد ، حرفی اگر نیست ...
رنجیدم ! نه از اینکه می خواست قامت به نماز اول وقت ببندد ، از اینکه هیچ واهمه ای از شکستن دل یک دختر به خودش راه نمی داد . به ضرب بلند شدم و زیپ کیفم را باز کردم. بغض به بزرگی سیب های قرمز حیاط توی گلویم جاخوش کرد ... سربندی که صبح برداشته بودم را درآوردم ،دستم را دراز کردم و گفتم :
_نیومده بودم که مثل دفعه های قبل پا روی غرورم بذارم یا شما رو اذیت کنم ! این چند روز خیلی با خدای خودم خلوت کردم و از خودش خیر و صلاحم رو خواستم .بگیرید ، از سربندهای هفت سین عیده ... متبرک به مزار شهدا .ان شاالله اگه رفتین و به یاد منم افتادین دعاگو باشید و .... حلالم کنین .
دستم روی هوا مانده بود و سربند سرخ یا زهرا را باد به هر طرف پر می داد.زیر چشمی نگاهش کردم ، دوباره غافلگیر شده و چشمش به سربند میخکوب مانده بود . حی علی اصلاه اذان بود ...
بغضم بزرگتر شد و از چشمم سر رفت .سربند را با دست لرزانم لبه سنگ طاق نما گذاشتم .گوشه ی چادرم را گرفتم و گفتم :
_شما رو به این وقت عزیز قسم میدم ، تو رو خدا حلالم کنین بعدم ... مثل گذشته هیچ فکری نکنین دیگه ...

قلبم توی دهانم بود .خیلی حرف ها داشتم که فقط اشک شده و ریختند . نگاهش مات زمین شده بود و نمی فهمیدم چه حالی دارد ... نمی خواستم هم بفهمم ! زمزمه کردم :
_خدانگهدارتون .
و صبر نکردم که جوابی بگیرم .
چشمم جایی را نمی دید ، مثل آدم های داغدار ، آرام گریه می کردم و می رفتم . دلم زیارت می خواست ... خوب جایی قرار گذاشته بودم ! با این دل شکسته و این اشک و آه ،هیچ کجا آرامشی نداشت جز حرم !
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_هجدهم


هیچ وقت انقدر معطل چرخش ثانیه ها نشده بودم . همه چیز روی دور کند پیش می رفت ... این سوال که در موردم چه فکری می کند ، مدام توی سرم رژه می رفت و این که کاری جز دست روی دست گذاشتن از من برنمی آمد ، بدترین شکنجه ی روح و روانم شده بود ...
فهمیده بودم برعکس من، دل صبوری دارد ، نمی دانم شاید هم محتاط بود یا حتی چون درگیر حسی نشده بود اصلا اولویت هایش فرق داشت !

لب پنجره نشسته بودم و جوانه های نورس درخت انجیر را نگاه می کردم ... چقدر زود دل به بهار داده بود شاخه هایش ! اصلا نقل دلدادگی همین بود انگار ... جوانه ای زده می شد و بعد ...

با صدای زنگ گوشی، نه فقط از دنیای فلسفه بافی ، چنان از روی لبه ی پنجره پایین پریدم که پای راستم پیچ خورد و آخم به هوا رفت .خجالت کشیدم از این همه هول بودن ! فقط یک لحظه فکر کردم که اگر این همه اشتیاقم را می دید چه آبرویی که بر باد نداده بودم پیش رویش !
چنگ زدم به گوشی روی میز ... عکس خندان سمیه را که روی ال سی دی دیدم مثل چرخ پنچر شده ،وا رفتم و افتادم روی مبل . همیشه خروس بی محل بود و بیشتر از من در تب و تاب خبرهای جدید !
پیامی که بعد از میس کال رسید را باز نکردم ، حتما باز هم سمیه بود .می خواست درشت بارم کند که چرا پشت خط گذاشته بودمش .
اما رسیدن پیام دوم شک برانگیز بود ! گوشی را برداشتم و پیام ها را چک کردم ... بله اولی بد و بیراه های سمیه بود و دومی شماره ای آشنا که حالا تقریبا حفظش کرده بودم ...
سریع اس ام اس را باز کردم و میخکوب جمله ی کوتاهی شدم که شاید در عرض یک دقیقه سی بار خواندمش .

"سلام ، با عرض شرمندگی زیاد ، شما رو بجا نیاوردم ."

محکم به پیشانی ام کوبیدم .چه حواس جمعی داشتم ! حتی فراموش کرده بودم خودم را معرفی کنم ... حالا انگار کار سخت تر شده بود .نوشتم
"فاطمه ، دوست خواهر علی "
اما سریع پاک کردم.چه دلیلی داشت که او با این همه ایمان و اعتقاد و دست ردی که به سینه ام زده بود حالا سر قرار هم بیاید و یا حتی پیامم را جواب بدهد !؟ چه جوابی می دادم که نه پیش داوری کند و نه مخالفت با دیدنم ؟
زرنگی بود یا شیطنت نمی دانم ، اما به خودم که آمدم دیدم پیامی با این مضمون فرستادم " یکی از بچه های هیئت فاطمیون ، کار واجب دارم "
دروغ که نگفته بودم ! اما چه جسارتی .... به دقیقه نرسیده جواب داد :
"در خدمتم اخوی"

اخوی؟! عرق شرم به تنم نشست ... خدا خودش شاهد بود که ایندفعه قصد اذیت کردنش را نداشتم ... محل و ساعت قرار را برایش نوشتم و منتظر شدم .

صدای گوشی که بلند شد دلم ریخت ... با ترس و بسم الله باز کردم .نوشته بود
"غیر حضوری نمی شد دوست عزیز ؟"

و نوشتم :
"خیلی وقتتون رو نمی گیرم "
کاملا حس می کردم که در معذورات می ماند . و پیام آخر را فرستاد بلاخره :
"البته بهتر بود اسم و رسمت رو می گفتی ، ولی حتما مثل سری قبل با علی دست به یکی کردین دیگه ! چشم ... می رسم خدمتتون "

دستم را جلوی دهانم قفل کردم تا ذوق مرگ شدنم را هوار نکشم و رسوایی به بار نیاورم !
لبخند زدم و خیره شدم به تنگ ماهی روی میز که یادگار عید بود ... ماهی گلی ها انگار تندتر از همیشه زندگی را دور می زدند !
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_شانزدهم


_الان وقت شوخیه ؟
_آخه اگه منم باهات شوخی نکنم که دق میکنی دختر
راست می گفت. همیشه شاد بود. اگر نمی شناختمش فکر می کردم این دختر در زندگی اش اصلا غم ندارد ...
_حالا حرف حسابش چی بود؟
چشم دوختم به آویزهای لوستر اتاقم ، نفسم را با درد بیرون فرستادم و جوابش را دادم:
_گفت شرایطش رو ندارم
_خب لابد میخواد ادامه تحصیل بده

و دوباره نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .چیزی توی گلویم ترک می خورد انگار ....
_می خواد بره سوریه
این را که گفتم بغض ترک خورده ام مثل بمب منفجر شد... سر جایم نشستم .با یک دست گوشی تلفن را چسبیده بودم و با دست دیگر اشک هایم را جمع و جور می کردم.
سمیه با صدایی جدی و آرام تر گفت:
_گریه نکن فاطمه جان ، این که بد نیست ،حداقل حالا می دونی که چه آدم خوبیه. تو باید خوشحالم باشی که انتخابت درست بوده !
با صدایی خفه پاسخ دادم :
_خب چه فایده وقتی می خواد بره؟اصلا اگه بره شهید شه من چه خاکی به سرم بریزم سمیه؟آخه تو که دیگه می دونی ...
و گریه امانم نداد...
_آروم باش فاطمه .به جای گریه بزار بشینیم فکر کنیم شاید راه حلی پیدا کردیم ؛ طرف هنوز ترک موتور علی داره محله رو گز می کنه اونوقت تو اینجا داری شام شهادتشو میدی ؟
تنم لرزید از این حرفش ... اما نمی خواستم فکرهای شوم بکنم .
_اول خیال کردم می خواد منو از سر باز کنه ،اما نه ... چهرش خیلی جدی بود .
_اون اصلا اهل دروغ و این چیزا نیست !
_سمیه ،برام دعا کن که خوب نیستم اصلا ، فردا زنگ می زنم ، حس صحبت کردن ندارم ببخش .

دلم خواب می خواست .خوابی که آن روز آرزو می کردم بیداری نداشته باشد...

حال و روزم آشفته بود . مدام یا گوشه ی اتاق کز می کردم و اشک می ریختم یا با سمیه بساط آه و ناله راه می انداختم . چقدر با حمید فاصله داشتم،کاش دل من هم مثل او جایی گیر می کرد که هیچ وقت دست رد به سینه کسی نمی زند .شب و روزم یکی شده بود. حالا وضعیتم فرق می کرد .برای پافشاری نه تنها او را، باید خودم را هم قانع می کردم . مگر می شد بخواهم و بخواهد دل بکند از بانوی دمشق ... گفته بود که من ماندنی نیستم...
اگر می رفت و زبانم لال شهید می شد ؟اگر با من ازدواج می کرد و باز هم می رفت و خدایی نکرده...
زندگی ام را شروع نکرده تمام می دانستم.
حال پاندول ساعتی را داشتم که به هر طرف می رفت سرش به جای محکمی می خورد و آرام و قرار نداشت.
دلم برای خودم می سوخت، خسته بودم .این مدت کم آزار ندیده بودم.
اول باید تکلیفم را با خودم روشن می کردم و بعد تصمیم می گرفتم چه کنم.
صدای اذان صبح مسجد محل همیشه زودتر از صدای زنگ موبایل مرا بیدار می کرد.
بدون اینکه از جایم بلند شوم چشم باز کردم و پرده ی اتاق را دیدم که در دست باد تاب می خورد.
هوا گرم تر شده بود، هوس کردم طبق عادت گذشته کنار حوض وضو بگیرم.
صدای خروسی که بی محل می خواند و صدای آبی که با حرکت دستم توی حوض جابجا می شد ،گوشم را نوازش می داد . جانماز را روی ایوان پهن کردم ، دلم می خواست به خدا نزدیکتر باشم . زیر سقف آسمان خدا نزدیکتر بود.
قامت بستم و یاد حلیم نذری افتادم ! رکوع رفتم و یاد صبح عید سر مزار شهدا افتادم ... قنوت گفتم و یاد دست شکسته اش افتادم ... یاد خواهر صدا زدنش افتادم و سلام نماز را گفتم! مردم از خجالت ... چادرم را روی سرم کشیدم و های های گریه کردم ... خدایا این دو رکعت ، نماز نشد ، به قول خانوم جان بر دل سیاه شیطون لعنت که درست وقتی که نباید سر می رسه و آدمو رسوا می کنه ! بنده ی بدی شده بودم...تسبیح تربتم را برداشتم و بو کشیدم ،قطره های اشک نمدارش کرده بود .
سرم را بلند کردم رو به آسمان و زیر لب گفتم :خدایا تو بهتر از هرکسی می دونی تو دل من چی می گذره و چه خبره.
اما نه ... دل من مهم نیست ...ولی حمید آقا... حمید رو می سپارم به خودت و به صاحب حرم دمشق... خدایا ، چند روزه دارم با دلم می جنگم .کاش اینجوری امتحانم نمی کردی ...من خیلی کوچیکم برای اینجوری امتحان پس دادن ... خدایا کریمی کن ...
سرم را روی مهر گذاشتم و از ته دل زار زدم ...

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_پانزدهم


لبخندی زد و گفت:
_دختر اکرم خانوم؟ ... نه نقل من ، نقل دلداگی به این محله و این شهر و اینجاها نیست.
با سماجت نگاهش کردم تا حرفش را تمام کند.
_خب ؟
داشتم می مردم که چه اسمی بشنوم ... نفس عمیقی کشید ،سرش را پایین انداخت و طوری که انگار توی حال و هوای خودش باشد گفت :
_دلم تو سوریه گیره.
آب روی آتش بود این جمله ... نفهمیدم چرا و چطور ... ولی آرام تر شدم

_نمی خوام وقتی دلبسته ی اونجام، اینجا پابند کسی باشم. ملتمس دعاتونم ،اگر بطلبه موندنی نیستم .

و با گفتن یا علی، راهش را گرفت و رفت . تصویر مردی که با همه ی راست قامتی اش لنگ می زد، پیش چشمم تارتر و محوتر می شد ... ابر بهاری شده بود دلم .
لب هایم بی هوا نجوا کرد ... "دل داده ام بر باد" ...
سمیه کجا بود که دوباره بزند روی شانه ام و مرا از این برزخ در آورد؟
به کفش های اسپرت سورمه ای رنگم خیره شده بودم که بی اراده پس و پیش می شدند و قرار بود به خانه برسانندم ... هم آرام بودم و هم آشوب. آرام از اینکه پای دختر اکرم خانوم و یا هیچکس دیگری در میان نبود و پابند دمشق شده بود و آشوب از اینکه من باید چه می کردم؟
باور نکرده بودم . مثل کسی که سکته کرده کشان کشان خود را به خانه رساندم.دوباره به اتاقم پناه بردم و تا جایی که می شد بی صدا اشک ریختم .

سمیه دست از سر موبایلم بر نمی داشت و هر چند دقیقه یکبار زنگ می زد.یا حس ششم داشت یا علی چیزی دیده و لو داده بود .اصلا دهن لقی در این خانواده ارثی بود انگار !
دستم را از زیر پتو در آوردم ، گوشی را سایلنت کردم و دوباره به تاریکی آن زیر پناه بردم. مادر وارد اتاق شد و پتو را از روی سرم کنار کشید و گفت:
_چیه فاطمه؟ نکنه باز خودتو سرما دادی؟
_خوبم مامان ، فقط یکم خسته ام
بغض توی صدایم را به طرز ناشیانه ای پنهان می کردم
به چشم هایم که حتما داد می زد کلی اشک ریخته ام نگاهی کرد ،گوشی که در دستش بود را به سمتم گرفت و گفت:
_بیا سمیه اس،میگه ده بار بیشتر به موبایلت زنگ زده
_خب بهش بگو وقتی جوابتو نمیدم یعنی حوصله ات رو ندارم دیگه ،اه

سریع دستش را روی دهانه گوشی گرفت ، لبی گزید و گفت:
_زشته می شنوه دختر !
بعد با اخم گوشی را تحویلم داد و از اتاق بیرون رفت .
_بله
_همه رو شنیدم
بی حوصله بودم ، نمی خواستم حرفی بزنم .
_چیه سمیه، چته هی زنگ می زنی؟
_علی می گفت که ..
_آره دیدمش!
_خب خب ؟
_وایساد باهام حرف زد. گفت قصد ازدواج نداره
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت:
_یعنی جواب رد داد بهت؟ ... چرا ساکتی ؟ فدای سرت عزیزم خب قسمته دیگه ، جنبه داشته باش!
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_چهاردهم


بعد از چند روز دلواپسی، حاجت روا شده بودم !
از موتور پیاده شد ،علی گفت :
_حمید جان بیا تو یه چایی بخوریم ، برگه ها رو برداریم بریم.
حمید چشمش به من افتاد که چند قدم آن طرف تر ایستاده بودم و نگاهشان می کردم.من که حرف دلم را به او گفته بودم ، چه ایرادی داشت که این بار چه فکری در موردم کند ؟! با دستپاچگی برگشت سمت علی که داشت در جیبش دنبال کلید می گشت ،و گفت :
_تا شما برگه ها رو بیاری من یه کاری دارم انجام میدم و میام .
علی گفت:
_ پس منتظرم
موتور را پارک کرد و داخل خانه شد.
باورم نمی شد ؛یعنی می خواست با من صحبت کند؟ایستاده بود که حرف بزند؟
لنگان چند قدم جلوتر آمد. نمی دانستم پایش هم آسیب دیده ! رنگ و رویش شده بود مثل گچ دیوار ...
بیشتر از اینکه دلواپس حرفی که می خواست بزند باشم، نگران حالش بودم.
با همان متانت همیشگی سر به زیر انداخت و آرام سلام کرد.
_سلام، خدا بد نده
لبخند کمرنگی زد و جواب داد :
_خدا که بد نمیده
_دستتون ...
میان حرفم آمد
_فعلا که وبال گردنم شده ، اما خداروشکر
زیرلب گفتم "شکر"
کمی من من کرد و دوباره گفت :
_خواهر ... خانوم ... عرضی داشتم خدمتتون. البته قبل از این اتفاق می خواستم بگم ...اما خب قسمت اینجوری بود شاید .
بیخود دلشوره گرفته بودم .مکث های بین حرفش می ترساندم . کاش زودتر می گفت و خلاصم می کرد .دستی روی صورت زخمی اش کشید ،زخم که نه ، بیشتر رد زخم بود ...
_والا چجوری بگم ...
شاید هم می خواست بگوید که راغب شده به خواستگاری ام بیاید! قبل از اینکه جانم به لبم برسد دهان باز کردم و گفتم :
_بفرمایید،گوش میدم.
سرش را بالا گرفت اما بجای نگاه کردن به صورت من ،چشم دوخت به آجرنماهای دیوار کنار دستم .
_راستش...خب ...خواستم خدمتتون عرض کنم که من مناسب ازدواج با شما نیستم‌.

نگاهم به دهانش خشک شده بود. کاش زیر پایم باز می شد و آن لحظه آنجا نبودم. ای کاش حاجت روا نمی شدم و نمی دیدمش ! نکند داشت شوخی می کرد؟اما نه!مگر او سمیه بود !
حتما خراب کرده و در نظرش دختر سبکسری بودم. نمی دانستم دخترها در چنین موقعیتی چه عکس العملی باید نشان دهند ؟ اصلا هیچ دختری مثل من حرف دلش را رو می گفت مگر؟ شده بودم آتش زیر خاکستر ، هر لحظه نزدیک بود گر بگیرم ...شده بودم حباب معلق توی هوا ... هرلحظه نزدیک بود ...
با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفتم :
_چرا؟چون من پا پیش گذاشتم و رک حسم رو بهتون گفتم؟
با تعجب نگاهم کرد ... ادامه دادم
_یا چون مثل دختر اکرم خانوم ننشستم تو خونه و منتظر نشدم که با گل و شیرینی تشریف بیارین؟!
نمی دانم از چهره ام چیزی فهمید یا کنایه ام محکم بود که خیلی سریع پاسخ داد :
_اصلا !هرچند که غافلگیر شدم. اما بی شک شما خانوم بسیار نجیبی هستید و هر کسی آرزوی داشتن چنین همسری رو داره،اما ... شرایط بنده خیلی خاصه.

دیگر می شناختمش ،اهل مغلطه و زیاد صحبت کردن نبود. شاید هم دلش به حال بی حال من سوخت که برگشت و گفت:
_انشالا خانوم زهرا خوشبختتون کنه
و با گفتن "با اجازه" دور شد. نباید همه چیز اینجا ، وسط این کوچه ی بی سر و ته تمام می شد !
تمام توانم را در گلویم ریختم و مصرانه پرسیدم
_چرا؟
میخکوب شد انگار ... سرش را برگرداند و با تانی و آرامشی که در چهره اش بود نگاهی به من انداخت و گفت :
_چی بگم ؟
_حقیقت رو
_چون دلم جای دیگه ای گیره
ضربه ی سنگینی بود ! یخ زدم ،اندازه ی تمام آدم های دنیا حسود شدم، تلخ شدم و با نیشخندی گفتم :
_کجا؟پیش دختر اکرم خانوم؟

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_سیزدهم


تعطیلات عید تمام شده و زندگی به روال عادی برگشته بود . در اتاقم مشغول طراحی پوستر بودم ،از پنجره سمیه را دیدم که با مادرم احوالپرسی کرد و سراسیمه مسیر اتاقم را در پیش گرفت.
بی تفاوت به کارم ادامه دادم،با عجله در را باز کرد و بدون اینکه چادرش را در بیارد خودش را انداخت روی تخت :
_فاطمه خبر داری چی شده؟
چهره اش نگران به نظر می رسید ، بی تفاوت گفتم :
_علیک سلام !تو هنوز یاد نگرفتی در بزنی بعد بیای تو؟شاید من ...

پرید وسط حرفم ،دستی تکان داد و گفت:
_اینا رو ولش کن .میگم خبر داری چی شده ؟
با کلافگی گفتم :
_نه ،از کجا بدونم ؟چی شده مگه؟
و همچنان به کارم ادامه دادم که گفت:
_حمید آقا دیروز تصادف کرده
دستم روی موس خشک شد.سرم را به سمتش برگرداندم.دلم می خواست شوخی کرده باشد مثل همیشه.
_آزار داری دروغ میگی؟ اصلا کار بامزه ای نیست سمیه
_نه به جون فاطمه.دیشب با موتور تصادف کرده،چپ کرده رو یه تپه خاکی

با هر کلامش انگار بندی از بندهای وجودم را می کندند.دوست داشتم دروغ بگوید یا شوخی کرده باشد مثل همیشه که سر به سرم می گذاشت.اما هر چه در چشمهایش دقیق شدم اثری از خنده و شوخ طبعی ندیدم. کاملا جدی به نظر می رسید.
_صورتش زخم شده ، دستشم آسیب دیده. یعنی انگار دستش شکسته ؛ اینا رو علی گفت سر صبحانه.
هنوز مات و مبهوت بودم.به زور لب از لب باز کردم :
_حالا کجاست؟
_بیمارستان بوده اما الان خونشونه . نگران نباش خوبه فقط یکم اوراقی شده.

با آشفتگی بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.دست هایم را در هم گره کردم و باز کردم ، گره کردم و ...
حالا باید چه می کردم،باید می دیدمش اما این تقریبا غیر ممکن بود.
_سمیه نکنه بلایی سرش اومده و نمی خوای بگی ؟
_چیزی که من شنیدم همین بود ، نترس زندست !
_تو چرا همیشه بد خبری سمیه؟
به طرفم آمد و با اعتراض ضربه ای به شانه ام زد و گفت:
_اصلا به من چه؟مگه من گفتم حواسش نباشه و چپ کنه ؟اصلا اشتباه کردم که برات خبر دسته اول آوردم .
با دلجویی نگاهش کردم
_حالا چیکار کنم؟
_چی رو چیکار کنی؟
_دلم سیر و سرکه شده ، چجوری ببینمش؟
چشمانش را گرد کرد و دستی به کمر زد :
_واه واه یعنی چی؟ معلومه نمی تونی ببینیش. نمیشه پاشی بری با گل و کمپوت خونشون ملاقات که ! فقط خواستم دعاش کنی.تازه علی گفت خوبه ....
مدام چهره اش با دست گچ گرفته و صورتی که می گفتند زخمی شده ،توی ذهنم رژه می رفت و حالم را بدتر می کرد ...اما هیچ کاری هم از دستم برنمی آمد !
چند روزی از تصادف حمید می گذشت.خیلی خسته بودم،تمام این مدت ذهنم درگیر او بود.طول کوچه را با زحمت طی می کردم،پاهایم را روی زمین می کشیدم.می فهمیدم دنباله ی چادرم روی زمین هست اما حوصله ی جمع کردنش را نداشتم. کلاس امروز خسته کننده بود و اوضاع این روزهای من خسته کننده تر.
صدای موتور از پشت سر می آمد. خودم را کنار کشیدم تا رد شود.در کمال تعجب او را دیدم که با دست بسته و رنگ و رویی زرد ، ترک موتور علی نشسته...

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
Ещё