🌺

#هوالعشق
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من



#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_هفتاد_پنجم

.
.
مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف میزدم
قراره یه سر بیان تهران
سمانه وقت دکتر داره

_عه چه خوب دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقته ندیدمشون

مامان_ اره منم دلم براشون تنگ شده

_کی میان دقیق ؟

مامان:باید ببینن دکتر کی وقت میده...
ان شاالله که کاراشون درست شه زودتر بیان تهران بمونن
انگار انتقالی امیر علی داره درست میشه...

دیگه بقیه حرف های مامان نشنیدم
با اومدن اسم امیر علی فکرم پر کشید به گذشته😄😍
منو امیر علی از بچگی با هم بزرگ شدیم
خونه دایی عباسم فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت
امیر علی هم بازی بچگی های من بود
4 سال از من بزرگ تر بود و همیشه هوامو داشت
در مقابل همه بچه ها حتی وقتی مقصر من بودم ازم حمایت میکرد
وقتی ناراحت بودم برام خوراکی های خوشمزه میخرید و سرم رو گرم میکرد
همه چی خیلی خوب بود تا این دایی عباس برای کارش مجبور شد بره شیراز
خوب یادمه
اون موقع من 8 سالم بود
خیلی به امیر علی وابسته بودم
خیلی بیشتر از حسین
بعد رفتنشون یه هفته گریه کردم
امیر علی قبل رفتن بهم قول داده بود وقتی بزرگ شه برمیگرده و منو برای همیشه میبره پیش خودش
تموم خاطرات بچگی با امیر علی معنا پیدا میکرد
بعد رفتنشون خیلی اذیت شدم

چرخ روزگار چرخید و چرخید و این صمیمیت رو کم رنگ و کم رنگ تر کرد
من عوض شدم
امیر علی هم عوض شد
دیگه هیچی مثل سابق نبود
حالا که میبینیمشون
نمیدونم باید چه برخودی داشته باشم☹️☹️☹️
از طرفی تمام فکرم درگیر علی شده
همش سعی میکنم جوری رفتار کنم که مورد پسند اون باشه
😥اوایل این حسمو جدی نمیگرفتم
اما رفته رفته متوجه شدم این حس عادی نیست
شاید عشق باشه😶
مطمعنا برای اطرافیانمم این همه تغییر و حسو حال عجیبه
همینطوربرای خودم😔
بعد اون تحول اساسی
حالا حس دوست داشتن نسبت به کسی که قبلا ازش متنفر بودم😢
خدایا کمک کن
هر چی خیره همون بشه
.
.
@Chadorihay_bartar
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#قسمت_هفتاد_چهارم
.
.
.
دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره
تو این مدت اکثرا خونه بودم
هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم
دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت...
از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم
بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده
و همه چی مثل گذشتست اما
یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم
الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم
تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده
هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه
کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم
الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم
بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم




میترسم
اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق
فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام
الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه
.
.
یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم
نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم
تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد...
.
.
.
نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم

مامان_حلماجان

_جونم مامان😘

مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین

_کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری

مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟
نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه

حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه

مامان_ان شاالله که خیره
هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون

حلما_اخ جووون عروسیی😋😋

مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌

حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂

مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂

حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌

مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕

حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅
.
.
.
@chadorihay_bartra
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_هفتاد_سوم
.
.
.
حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟
مامان_خدایاشکرت😍
چقدر خانوم شدی
نه برو خدابه همرات❤️

حلما_عشق منی خدافظ😘

سمیرا جلوی در بود حواسش به گوشیش بود
زدم به شیشه ماشینش
اول یکم مکث کرد بعدپیاده شد از ماشین 😅

حلما_سلام خانوم ☺️

سمیرا_وااااای نگاهش کننننن
سلام به روی ماهت نشناختمت اول😅😍
_گفتم این خانومه محجبه بامن چیکار داره😂چقدررررررر بهت میاد حجاب

حلما_مرسیی عشقم

سمیرا_بشین بریم بانو😘

حلما_برویم

سمیرا_راستی چیشد یهو انقدر تغییر کردی تو که اصلا از چادر خوشت نمیومد🤔

حلما_تاثیرات کربلاست😍😁
اونجا تصمیم گرفتم چادری بشم

سمیرا_خیلی خوبه خوش بحالت
منم واقعا دوست دارم اما نمیتونم😅سخته تو این جامعه نگه داشتن چادر

حلما_اووهوم خیلی خوبه. یه آرامش خاصی میده به آدم فقط ميترسم😔میترسم نتونم از پسش بربیام نگهش دارم
سمیرا_بنظره من که میتونی 😍
وقتی این ارادرو داشتی و تونستی انتخابش کنی پس حتما میتونی نگهشم داری😚

حلما_امیدوارم. چون فقط چادر نیست من معتقدم کسی که این پوشش رو انتخاب میکنه باید مراقب همه رفتاراش باشه که یه وقت چادر بی حرمت نشه😌☺️

سمیرا_باباااااا تو چقدر خانوم شدیییی
اصلا انگار یه آدمه دیگه یی😂😂
نه خوشم اومد ماهم باید یه سفر بریم کربلا متحول بشیم😁😁😍

حلما_😂ایشالا قسمتتون بشه

سمیرا_خب حاج خانوم بپر پایین رسیدیم 😁😝 دوستان الان جیگرمونو درمیارن دیر کردیم😂

حلما_اخ اخ اره بدو بدو

سمیرا رو از دوران دبیرستان میشناسم دختر دوستداشتیه خیلی شوخ و شلوغم هست
نسبت به نگین و سپیده معتقدتره
چون خونوادش تقریبا مذهبین
مانتویی ولی اصلا جلف نیست

بچه ها فرحزاد قرار گذاشته بودن
رفتیم سمت جایی که بچه ها نشسته بودن
از دور صدای خنده هاشون میومد😄😐
رسیدیم بهشون همشون با تعجب منو نگاه میکردن😂

حلما_چیههه😂😂شاخ دارم یا دم اینجوری نگاه میکنید😬

مریمو سپیده باهم گفتن چاادر

حلما_یعنی انقدر تعجب داره 😐

نگین_اوهوم از انقدرم بیشتر😂


سمانه_یعنی قراره همیشه سرکنی؟

حلما_ان شاالله با یاری خدا

مریم_وای حرف زدنشوووو

سمیرا_آره دیگهه بچمون خیلی خانوم شدههه وقت شوهر کردنشه😝😁


یکم مسخره بازی در اوردن
هرکاری میخواستن بکنن به شوخی میگفتن زشته حلما اینجاست😂😂
بعد از ناهار گرم صحبت بودن
من کلافه شدم یکم
موضوع بحثاشون اصلا برام جذاب نبود یا درباره پسر بود یا درباره مدل مو ارایشو مهمونی
.
.
.
@Chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_هفتاد_دوم

یه هفته یی از اومدنمون میگذشت
بیشتر درگیر مهمونی بودم
یه روز بچه ها اومدن
یه سری از فامیلا هم اومدن
این یه هفته شبا خیلی برام سخت گذشت
دلتنگ حرم میشدم
تا حدی که گریم میگرفت
چند بارم جلوی مامان اینا زدم زیر گریه
.
.
از حرفای مامان و بابا متوجه شدم قصد دارن بعد از صفر برای خواستگاری از زینب اقدام کنن😍😁
کلی ذوق کردم
حالا حسین بیاد اطلاعاتمو کامل میکنم 😂


گوشیم زنگ خورد
سمیرا بود

_سلام سمیرا جوون


سیمرا_خوبی حلمابانو کم پیداشدی دیگه حالی نمیپرسی

حلما_نبابا این هفته همش درگیر مهمونی بودیم 😄

سمیرا_ ببین امروز قراره بابچه ها ناهار بریم بیرون نگین و سپیده ام هستن گفتم بگم توام بیای دور هم باشیم نه نیاریا

حلما_😑😑باشه عزیزم
میام فقط کجا

سمیرا_خب پس من میام دنبالت که باهم بریم فقط زود اماده شو

حلما_باشه میبینمت😘

حلما_مامااااان
ماماااان کوشی

مامان_جانم حلما
تو اشپزخونم

حلما_سمیرا زنگ زد گفت قراره ناهار بابچه ها برن بیرون خواست منم برم

مامان_برو عزیزم خوش بگذره بهتون
فقط عصر زودبیا

😐مامان همیشه کلی سوال میکنه من بیرون رفتنی اینسری چقدر راحت قبول کرد😳

حلما_باشه پس من برم آماده شم الان سمیرا میرسه

تو این یه هفته از خونه بیرون نرفته بودم
یه شلوار جین سرمه یی با یه مانتو مشکی تنم کردم
یکم استین مانتوم کوتاه بود
اینجوری که نمیشه
ساقامم زدم
روسری بلند سرمه اییم سر کردم
یکم کرم زدم با یه کوچولو رژخیلی کمرنگ
چادرمم سرکردم
😍مطمعنن بچه ها ببینن خیلی تعجب میکنن
خودمم کم عجیب نیست برام😄
ولی واقعا نمیتونم بدون چادر برم
.
.
@Chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ



#قسمت_هفتاد_یکم


نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂

حلما_چطور😐

نازنین_اخه سرو شکلت اینطور میگن
😂معلومه حسابی جو گیرشدی

زینب_این چه حرفیه عزیزم
جو گیرشدن تعبیرقشنگی نیست
حلما ارادش قویه که تونسته یهو انقدر تغییر کنه کاره هر کسی نیست😉😉

حسابی حرفش ناراحتم کرد کلی غصم گرفت حرف زینب ارومم کرد دلمم خنک شد یکم😬😁
بعد این که زینب جوابشو داد یه لبخند مصنوعی زد رفت نشست پیش مامانش
.
.


مادر جونم تا حرف میشد شروع میکرد به تعریف از من 😂☺️
مامان اینام کلی کیف میکردن
.
.
بعد شام کنار زینب نشستم
گرم صحبت شدیم

حلما_راستی رفتیم تو اتاقم یادم بنداز تسبیحتو بدم😍😍تو کل سفر همراهم بود

زینب_وای عاشقتم که مرسی که به یادم بودی😍

مامان_ حلما جان نازنین تنها نشسته صداکن بیاد پیش شما دخترا

بااین که حرفاش اذیتم میکنه ولی مهمونن نمیشه تنهاش گذاشت به مامان باشه ی گفتم و رفتم سمت نازنین که پیش زن عمو نشسته بود

_نازنین جون اینجا حوصلت سر میره بیا بریم پیش ما 😍

نازنین_نه گلم اتفاقا بیام پیش شما حوصلم سر میره من همینجا راحتم😊

حلما_باشه هر طور راحتی

دیگه صبر نکردم حرفی بزنه
واییی خدا اخه من چی بگم به این دختر
من هی میخوام باهاش خوب باشم خودش قیافه میگیره

تااخره مهمونی دیگه برخودی نداشتم باهاش.
.
.
تفریبا همه رفته بودن
پدر جون و مادر جون مونده بودن که قراره حسین برسونتشون
با خانواده زینب اینا

حسین باعلی آقا یکم کار داشت بخاطر همین صبر کرده بودن

_زینب حالا که خلوت شد بیا بریم امانتیتو بدم☺️

زینب_بح بح بریم بريم 😍

انگشتریم که گرفته بودم تو کیف دستیم بود اونم برداشتم

_بفرماا اینم امانتی شما بانوو
تسبیحو از دستم گرفت
حلما_اینم هست
جعبه انگشترو گرفتم سمش

زینب_ وایی این چه کاری بود حلما
همین تسبیح برای من یه دنیا ارزش داره😍

حلما_قابل تو رو نداره عزیزم خوشم اومد یکی برای تو گرفتم یکی برای خودم 😁😘
راستی اینارم تبرک کردم

بغلم کردو بازکلی تشکر کرد

یه نیم ساعتی بودن و بعد رفتن
حسین هم پدر جون مادرجون رو برد برسونه
.
.
.
@Chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من



#نویسنده_رز_سرخ



#قسمت_هفتاد
.
.
.
مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو میپسنده و خیلی خوشحاله

با خانم موسوی گرم احوال پرسی کردم
زینب محکم بغلم کردم فکر نمی‌کردم انقدر دلم براش تنگ بشه
اومدم به آقای موسوی سلام کنم که متوجه نگاه علی شدم
داشت زیرچشمی نگام میکرد همین که مچشو گرفتم هول کرد و سرشو انداخت پایین
برای این که از اون حال و هوا دربیاد

گفتم : سلام علی اقا خیلی خوش اومدید ☺️☺️

علی_سلام از ماست
زیارت قبول😅
_ ممنون بفرمائید بنشیند

علی که رفت از پشت سر نگاش کردم تایمی که باهاش حرف میزدم منم مثل خودش پایین رو نگاه میکردم
چرا تا حالا دقت نکرده
خیلی خوش پوش و شیک لباس پوشیده بود
ساده اما شیک
با صدای مامان به خودم اومدم
وقت پذیرایی بود
خدا امشبو بخیر کنه با این همه مهمونی که داریم
کم کم همه مهمون ها اومدن
خونه حسابی شلوغ شده بود
اکثرا با تعجب نگام میکردن
خاله ها که مدام قربون صدقم میرفتن که چقدر حجاب بهم میاد و خانم شدم
دیگه داشتن خجالت زدم میکردن
از بین همه نگاه ها
فقط نگاه نازنین اذیتم کرد
یه جور با حالت تمسخر بهم نگاه میکرد
یه نگاه به سر تا پام کرد و نیشخند زد نازنین دختر عمومه خیلی قبلا باهم جور بودیم البته به ظاهر پشت سرم همیشه میشنیدم که به همه میگفت ازمن خوشش نمیاد اصلا
سعی کردم بهش بی توجه باشم
بالاخره مهمون خونه ما بودن و احترام مهمون واجبه
به حسین هم علاقه ی خاصی داره😂
البته داداش گله من اصلا بهش نگاهم نمیکنه دلش جای دیگه یی گیره😁😁
خوش سلیقم هست خب زینب خیلی خانم و همه چی تمومه😍😍مثل داداشش😁☺️
.
تو آشپزخونه مشغول بودم
زینب اومد داخل

زینب_دختر زیباااا کمک نمیخوای

حلما_چرااا😁😁زیبا رو با من بودی الان؟ 😅❤️

زینب_بعلهههه اخه نمیدونی که بااین پوشش چقدر دلبرتر شدی اصلا شدی یه حلمای دیگه😍😍

حلما_واییی قربون تو برم مرسی که♥️بعدشم به تو که نمیرسم من اخه☺️

نازنین هم اومد پیشمون

نازنین_معرفی نمیکنی حلما

حلما_😄چراعزیزم زینب دوست صمیمی من و دختر آقای موسوی دوست خانوادگیمون😍

دستشو با کلی افاده سمت زینب دراز کرد
نازنین_ خوشبختم
زینب با یه لبخند ناز جوابشو داد
_منم همینطور عزیزم ☺️
.
.
.
@Chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_شصت_نهم
.
.
.

با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
اسم سپیده افتاده بود

حلما_سلام عزیزدلم😍😍

سپیده_وایی سلام حلمایی خوبیییی
اومدیی؟

حلما_اره عزیزم امروز ظهر برگشتیم😘تو خوبییی؟

سپیده_رسیدن بخیر زیارتت قبول😍😍 اوهوم منم خوبم

حلما_باباچطوره حالشون بهتره؟

سپیده_اره خداروشکر چند روزی میشه اوردیمش خونه
بهتره 😔
_حتما باید تو این هفته بیایم دیدنت
نگین و سمانه هم میخواد بیان

حلما_قدمتون رو چشم عزیزم خوش حالم میکنید❤️

سپیده_دیگه وقتتو نگیرم تازه اومدی کلی کار داری باز باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری؟

حلما_نه قربونت برم خیلی لطف کردی سلام برسون به خانواده❤️

سپیده_توام همینطور خدافظ😘😘

.
گوشی رو قط کردم دیگه ازش دلگیر نبودم فقط بخاطر خودش غصه میخوردم

تو آینه نگاهی به خودم انداختم سرو وضعمو مرتب کردم 😅
رفتم پایین ببینم چخبره

حسین و بابا و مامان نشسته بودن

حلما_سلااااااااااام😁

حسین_بح خوابالو تلافی این یه هفته رو دراوردیااااا😂

حلما_دیگه چه کنیم دیگه کاریه که از دستم برمیاد😜😜

بابا_بیا پیش بابا بشین که دلم برات یه ذره شده
حلما_چشمممم اومدم☺️☺️

شکلکی برای حسین در اوردم و رفتم کنار بابا و مامان نشستم

مامان_وای حلما فکر نمیکردم انقدر دوریت برام سخت باشه اصلا تو این یه هفته خونه دلگیر بود
حلما_قربونت برم من😍 دوری شمام برای من سخت بود ولی راستش اونجا انقدر غرق زیارت بودم به چیزی فکرنمیکردم😄😍😘
_همه هستن امشب؟

مامان_اره مادر هستن

حلما_زینب اینام میان؟

مامان_اره میان 😊
پاشو لباساتو عوض کن کم کم پیداشون میشه دیگه

.
.
وای خدا هیچی لباس ندارم
روتختم پرشده بود از لباسایی که هیچکدوم بدردم نمیخورد دیگه
یا تنگ بودن یا کوتاه
چیکار کنم
الان اینارو تنم کنم معذب میشم
اووم یاد اون لباسی که برای خواستگاری باحسین خریده بودیم افتادم اره اون خوبه هم پوشیدست هم خوشگله😄😄

همونو تنم کردم بقیه لباسامم سری جابه جا کردم
دیگه مردد نبودم کل موهامو دادم داخل روسریم یه گیره خوشگلم زدم بهش جوری که فقط گردی صورتم معلوم بود
آرایشم نیازی نبود یه رژ خیلی ملایم زدم بعد با دستمال کمرنگترش کردم
جلو آینه به خودم نگاهی کردم
خب ماشالا ماشالا خوشگل بودم خوشگل تررر شدم😁😁😁
مدیونید اگه فکر کنید خودشیفتما
از پایین صدای مهمونا اومد
اولین مهمونامون خانواده زینب اینا بودن
😅تو دلم کارخونه قند راه افتاد☺️
اصلانم هول نکردما
سری یه نگاهه دیگه تو آینه به خودم انداختم بعد تایید نهایی رفتم پایین😁
.
.
.
@Chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_شصت_هشتم
.
.
.
منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم
نیم ساعتی میشه رسیدیم فرودگاه امام
با همکاروانی هامون خداحافظی کردیم
فاطمہ رو کلی بغل کردم
قرارگذاشتیم به زودی همو ببینیم
از پشت شیشه ها مامان و بابا رو دیدیم
عمه و عموها هم اومده بودن به استقبالمون
براشون دست تکون دادم
یه بغضی نشست تو گلوم
اینجا احساس غربت میکنم 😔تو شهر خودم
دلم برای مامان و بابا کلی تنگ شده بود
اما از اومدنم خوش حال نبودم

بعد کلی حال و احوال راه افتادیم به سمت خونه
پدرجون و مادر جون رو عمو برد

تو ماشین ساکت نشسته بودم

بابا_حلما جان دخترم چرا ساکتی انقدر

_دلم تنگ شد به همین زودی
اینجا احساس غریبی میکنم😔

مامان_قربونت برم همه همینجورن وقتی برمیگردن بی تاب تر میشن
_حسین مادر تو تعریف کن چجوری بود خوش گذشت بهتون

حسین_بعله مامان جان مگه میشه بری کربلا و خوش نگذره
_به حلما میگفتیم بیا برو خرید
نمیشه که همش بری حرم نمیرفت😂

حلما_خو حالا 😂

بابا_حلما!!! نره خرید مگه میشه

حسین_اره بخدا من دوسه روز اول برام غریبه بود اصلا😂

حلما_عهههه. خب رفته بودیم زیارت نرفته بودیم که خرید😒

مامان_قربون دخترم برم😍
.
.
تسبیح زینب هنوز دور دستمه
دلم نمیاد بازش کنم
همه جا همراهم بود
شب که اومدن یادم باشه بدم بهش😭😍

مامان به مناسب اومدنمون مهمونی رو تدارک دیده
قراره امشب همه جمع بشن خونمون
طرفای 1ظهر رسیدیم خونه
حسین و بابا چمدونامون رو اوردن
از خستگی رو پا بند نبودم

مامان_حلما جان برو استراحت کن تا شب سرحال باشی
باشه ی گفتم یهو یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم
رفتم سری وضو گرفتم
نمازم رو خوندم
خیالم راحت شد
سعی کردم یکم استراحت کنم تا بقول مامان شب سرحال باشم.
.
.
.
@chadorihay_bartar

#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_شصت_هفتم
.
.
.

_حلما جان دخترم

با صدای مادرجون چشمامو باز کردم

حلما_وای من خیلی خوابیدم؟

مادرجون_نه مادر ده دقیقست خوابت برده
حالت بهتره؟

از اون ضعف قبل خبری نبود
_اوهوم بهترم😔

فاطمہ_چرا ناراحتی عزیزم

حلما_نتونستم درست زیارت کنم
تا رسیدیمم خوابم برد 😭😭😭

مادرجون_اشکالی نداره دخترم مهم اینه که اومدی اینجا
من 4بار قبلی که اومدم کربلا قسمت نشده بود بیام سامرا
فاطمہ_ماهم دفعه های قبل نشد بیایم سامرا😔
_ببین حلما چقدر دوست دارن اولین بارته که میایی همجارم زیارت کردی ماشالا😍

حلما_اینجا که شرمنده شدم نتونستم حتی دو رکعت نماز بخونم😭

مادرجون_قربونت برم مادر مثل فرشته ها شدی
اصلا فکر نمیکردم برات اهمیت داشته باشه
_خدا به حق این مکان مقدس همینجوری حفظت کنه

فاطمہ_فکر میکنم الان همه پای اتوبوس ها جمع شده باشن ها بریم معطل ما نشن یه وقت

حلما_اره اره اصلا حواسمون نبود
_محمد حسینم الان حسابی بی تابیتو میکنه
.
.
.
.
.
شب آخریه که کربلا هستیم
مثل برقو باد گذشت
انگار کل سفرمون یک ساعت بود
انقدر سری برام گذشت
شبه پنج شنست
و وداع ما😔😭
کاش میشد تا همیشه اینجا موند

وقت زیادی برای خرید سوغاتی نزاشتم من
امشبم تصمیم داشتم تا دم دمای صبح حرم باشم

به همراه بقیه رفتیم سمت حرم
زیارت حضرت ابوالفضل
این سومین باریه که میام داخل حرم ایشون و از نزدیک میتونم ضریحشون رو زیارت کنم
خلوت بود و به راحتی میشد رفت نزدیک
بعد از تبرک پارچه ها و انگشترایی که خریده بودم با فاصله کمی از ضریح ایستادم شروع کردم به خوندن زیارتنامه
حس شیرینی بهم دست داد
بااین فاصله در مقابل علمدار کربلا ایستادم
خوشبختی از این بالاترم مگه هست
تو این یک هفته با توضیحاتی که حسینو پدر جون و مادر جون و مداحمون دادن و باچیزایی که خودم دیدم و حس کردم هوشیار شدم
انگار تازه یه چیزایی فهمیدم
قبلا فقط اسمشون رومیشنیدم
و هیچوقت دنبال شناختشون نبودم
از این بابت شرمندم😔
همینجا به خودم قول دادم
از حالا هدف زندگیم شناخت اهل بیت و خداباشه
.
.
بعد از وداع باایشون به سمت حرم سید شهدا رفتیم

سمت خانوما خیلی شلوغ بود
اما دری که سمت اقایون بود خلوت بود و به راحتی میشد ضریح و دید

حلما_حسین من نمیتونم برم این انگشترارو تبرک کنم تو ببر سمت مردا خلوتتره

حسین_باشه خواهری

_من میرم روبه رو در آقایون اونجا میخوام زیارت عاشورا بخونم
به مادر جون اینا بگو نگران نشن

حسین_چشم
مادر جون و فاطمه یکم اونور تر نشسته بودن

کتاب دعامو برداشتم
رفتم یه گوشه یی رو به ضریح ایستادم
مشغول خوندن شدم
تموم که شد
تمام صورتم از اشک خیس شده بود
چقدر این حال رو دوست دارم
حس آدمی رو دارم که گمشدش رو پیدا کرده
میتونم از همین حالا دلتنگی رو باتمام وجودم حس کنم
دلتنگ وقتایی که اینجا نیستم
ازشون خواستم منو از خودشون دور نکنن
کمکم کنن همینجوری که دعوتم کردن

.
.
.
@chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_شصت_ششم
.
.
.
دم دمای اذان صبح رسیدیم کاظمین
از اتوبوس پیاده شدیم
یه خیابون خلوت که اصلا شبیه خیابون نبود جلو چشمم بود همون لحظه حسی غریبی بهم دست داد
حال جسمیمم خیلی مساعد نبود

خدایا کمکم کن بتونم سرپا بمونم
همش استرس این که یه وقت حالم بد بشه رو داشتم

به همراه بقیه رفتییم سمت حرم
تا جایی که خانوما اقایون جدا شدن
قرار شد بعد نماز صبح جلو اتوبوس جمع شیم

فاطمہ_میبینی اینجا چقدر غریبه 😔

حلما_اره اتفاقا همین اول که از اتوبوس پیاده کردیم غربتو حس کردم😔😔

_بریم نماز بخونیم بعد زیارت کنیم؟

مادر جون_اره الان شروع میشه نماز

حلما_من خوابیدم تو اتوبوس بریم وضو بگیرم 😄

فاطمہ_بریم منم میام باهات

مادرجون_برید زود بیاین من میرم آروم آروم

سری وضو گرفتیم و رفتیم سمت جماعت
نماز رو خوندیم
خیلی چسبید تو خلوتی
رفتیم سمت ضریح زیارت کردیم
اما به دلم نچسبید
بدنم بی حس بود نمیتونستم خیلی اعمالو بجا بیارم😢😢
رفتیم سمت اتوبوس
.
.
حرکت کردیم سمت سامرا
بخاطر امنیتش گفتن خیلی اینجا توقف نمیکنیم در حد یه رب یه زیارت کوتاهی داشته باشیم و زود برگردیم
سامرا هم خیلی دلچسب نتونستم زیارت کنم تمام تلاشمو کردم تا بتونم. سرداب امام زمان هم برم بعد یه زیارت کوتاه یه جا نشستم تا بقیه اعمالو انجام بدن
نمیدونم از ضعف بود همونجایی که نسشته بودم خوابم برد

.
.
.
@Chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ



#قسمت_شصت_پنجم
.
.
.
با مامان و بابا صحبت کردیم
خیلی دلتنگ شده بودن
همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین
من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم
اینجا آرومم
به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره
.
.
پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم
ماهم رفتیم بازار برای خرید
قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر

حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟

حسین_اره خوبه

رفتیم داخل مغازه
حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید
منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم
.
.
نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل
برای ناهار
.
.
احساسِ کرختی دارم
بدنم خیلی بی حال شده
گلومم درد میکنه
فکر کنم دارم مریض میشم
خیلی نتونستم ناهار بخورم
.
.
مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور

حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم

حسین_سرماخوردی دیگه😕
یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه
اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا

حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم

حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی
.
.
مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم

سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم
.
.
.
ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن
که ماهم به جمع ملحق شدیم

فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش

حلما_سلام☺️

فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت

حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره

فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش

حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم

فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته

حلما_بعله درسته😌

همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم
.
.
@chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ



#قسمت_شصت_چهارم
.
.
.
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی
ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂
حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری

_چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید
😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌

حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما

اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه
حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم
همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون
نگاهش کردم خندم گرفت😂
اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه
مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه

حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل
.
.
.
امشب قراره بریم کاظمین
ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم

نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم
شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆
حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم...
ساعت 7بود
حسین_بیداری حلما😕

حلما_اوهوم خوابم نمیبره

حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم
برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم

حلما_اوهوم بریم

لباسمو عوض کردم
روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق
غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود

بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز
رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭


حسین_صبحونتو بخور خواهری
بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم

حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما
بعدشم بریم زیارت😍

حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم

حلما_اوهوم
.
.
.
@chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_شصت_سوم
.
.
.
به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم دو رکعت نماز به نیابت از همه خوندم چه لذتی داشت سیر نمیشدم از حرم
با مادر جون و فاطمہ نشسته بودیم
.
.
فاطمہ_من برم ببینم آقامونو پیدا میکنم محمد حسین الان ‌کلافش کرده

حلما_میخوای بیام باهات؟

فاطمہ_نه عزیزم پیداشون میکنم میایم اینجا

حلما_باشه😘
_مادرجون تمام پارچه هارو تبرک کردین؟

مادرجون_اره مادر همشو متبرک کردم خیالت راحت

حلما_کی بریم حرم حضرت ابوالفضل 😔
مادرجون_ فردا میایم میریم ناراحتی نداره که

حلما_من دلم میخواد همینجا بمونم😭

یکم بعد فاطمہ و آقاشون اومدن سمتمون عه حسینم هست
مادر جون_سلام قبول باشه زیارتتون
حسین و اقا علیرضاجواب مادر جون رو دادن
مادر جون_حسین جان اقاجان کجاست

حسین_خسته بود رفت هتل استراحت کنه با چند تا اقایون کاروان رفت

مادرجون_اهان خب خیالم راحت شد
حسین_خواهرگلم چطوره
زیارتتون قبول باشه بانو 😍

حلما_خیلی عالی😌
ممنون برادرجان از شماهم قبول باشد😁
_اون بنده خدارم دعا کردی دیگه😝

منظورمو فهمید با خنده جوابمو داد
رو به اقا علیرضا کرد
_علیرضا جان حالا که همه هستیم یه زیارت عاشورا بخون فیض ببریم

علیرضا_چشم امردیگه😉

حسین_نوکرم😉

محمد حسین رو داد به فاطمہ
کتاب دعا رو باز کرد مشغول شد

همیشه بخاطر طولانی بودن دعا کلافه میشدم و هیچ وقت تااخر پای دعا نمینشستم
باصوت قشنگ اقا علیرضا منم زیارت عاشورا رو باز کردم همراه با بقیه شروع به خوندن کردم
.
.
عجیب دلچسب بود این دعا
من از این همه تغییر عقاید و علایق خودم شُکم...
تا اخر دعا با اشک میخوندم و اصلا گذر زمان رو حس نکردم
.
.
فاطمہ و اقا علیرضا زودتر رفتن چرخی هم تو بازار بزنن

حسین_ماهم بریم هتل استراحت کنیم حلمایی تو چشمات سرخه سرخه رنگتم که تو این چند روز پریدس همش
اینجوری برگردیم تهران بابا و مامان منو سالم نمیزارنا😂به من رحم کن

مادر_اره دخترم حسین راست میگه پاشو بریم استراحت کنیم
فردا شبم میخوایم بریم کاظمین و سامرا جون داشته باشی

حلما_چشم چشم بریم😂❤️
.
.
.
@Chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_شصت_دوم
.
.
.
تو بین الحرمین مداحمون روضه یی خوندبعدش هر کسی رفت برای زیارت
من نمیدونستم اول باید کدوم سمت برم
این سمت برمیگشتم حرم حضرت ابوالفضل
اون سمت برمیگشتم حرم امام حسین
دوراهی سختیه😭

مادر جون و فاطمہ ایستاده بودن
حلما_بریم سمت حرم امام حسین اول
با لبخند حرفمو تایید کردن
راه افتادیم به سمت حرم امام حسین
شلوغ بود ولی نه اونقدری رفت زیارت
کفشامون رو داخل کمدهای کوچیکی تو صحن بود گذاشتیم یه ساک کوچیک همراه خودم اورده بودم که داخلش یه سری چفیه و شال بود برای تبرک
یادمه قبلنا کسی از سفر زیارتی پارچه ای تبرکی میورد مامان و بابا و حسین خیلی ذوق میکردن و یه احترام خاصی میزاشتن بهش
اونموقه درکشون نمیکردم
و نمیتونستم ارزش اون یه تیکه پارچه رو درک کنم
اما تو این سفر این تبرکا انقدر برام مهم شدن که هر بار برای زیارت رفتیم مکان های مختلف باخودم بردمشون
تسبیحه زینب هم از اول سفر همراهمه و همه جا متبرکش کردم 😍😍
رفتیم سمت ضریح
مادر جون و فاطمہ مسیر و بلد بودن من دنبالشون میرفتم

مادر جون_حلماجان اون پارچه ها رو بده من تبرک میکنم تو قشنگ برو زیارت کن

فاطمہ_اوهوم راستی حلما اگه تونستی زیر قبّه دو رکعت نماز بخون 😍😍همه رم دعا کن

حلما_باشه حتما😍😍
به همراهه مادر جون و فاطمہ توی صف ایستاده بودیم

هر چقدر که به ضریح نزدیکتر میشدیم صدای تاپ تاپِ قلبم بیشتر میشد
شش گوشه که میگن همینه
امام حسینی که محرما براش اینهمه آدم اشک میریزن اینجاست
وای خدای من
پا گذاشتم رو چه خاکی
یاد حرف مداحمون افتادم که گفت کربلا تکیه ای از بهشته
واقعا درست گفته
پشتم یه خانوم عرب بود با هیکل درشت که هی هول میداد😐
هر کسی که دستش میرسید به ضریح یکی دو دقیقه ای اشک میریخت و با اختیار خادما حرکت میکرد
داشتم تو دلم دعا میکردم و سعی کردم همرو تو اون لحظه ها یاد کنم
که با تکون اون خانومه عرب رفتم جلو خودم
آخ دقیقا صورتم چسبیده به ضریح
چند ثانیه شکه نگاه کردم به دستام که باتمام قدرت ضریحو چسبیده بود
بعد یهو باصدای بلند زدم زیر گریه
گریه شوق
گریه دلتنگی
گریه خجالت
گریه شرم
گریه از بدی خودم و از این همه خوبی اهل بیت....

.
.
@chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_شصت_یک
.
.
.
همینمجور که مسیر و طی میکردیم مداحمون شروع کرد به صحبت کردن
به سمتی اشاره کرد گفت از این سمت میتونید گنبد حرم امام حسین رو ببینید
کسایی که بار اولشونه هر حاجتی دارن تو دلشون بگن حتما براورده میشه مارم دعا کنن
شروع کرد به روضه خوندن آروم آروم راه میرفتیم
سرم رو گرفتم بالا تا بتونم کامل گنبدو ببینم اشکام اجازه نمیدادن تصویر واضحی ببینم طلایی گنبد چشممو خیره کرد
صدای مداح گریمو شدید تر کرد
پااهام از شدت هیجان میلرزید
این حال غریب چقدر دوست داشتنیه برام
تو همون نگاه اول تهه ته دلم خواستم این حال و همیشگی کنن برام
خواستم ایمانم هر روز قوی تر باشه
☺️یه لحظه تصویر علی اومد تو ذهنم
دلم یه حرفایی میزد برای خودش
وعقلم در جواب میگفت هر چی به صلاحه بخواه....
.
.
.
هتلمون یه خیابون با بین الحرمین فاصله داشت
قرار شد بعد جابه جایی و ناهار جمعی بریم زیارت

خیلی خسته بود بدنم
پدر جون و حسین مادرجون داشتن نماز میخوندن
من حال نداشتم از جام پاشم
ولی نمیشه که نمازم نخونم
از روزی که تو فرودگاه نمازمو خوندم تا الان همشو سر وقت خوندم اول طبق عادت چون اکثرن نماز جماعت میخونیم
اما الان حس میکنم وظیفست و باید بخونم
.
.
نماز ظهرمو خوندم
دیدم گوشیم زنگ میخوره
اسم زینب افتاد کلی. ذوق کردم😍😍

حلما_سلاااااااام عزیز دله مننننن

زینب_سلاممم کربلاییی😍😍😍 خوبییی زیارتت قبول باشهههه

حلما_وایی از این بهتر نمیشم قربونت برمم جات خالی کلی😍😭 تو خوبییی

زینب_خداروشکر تسبیحه منو میببری همجا دیگه؟ 😁

حلما_اوهوم پیچیدم دستم همجا همراهمه خیالت راحت خواهر😁❤️

زینب_مرسی فداتبشم خوش حال شدم صداتو شنیدم اقا حسین اونجاست؟

حلما_اره همیجاست چطور؟

زینب_علی میخواد باهاشون صحبت کنه گوشی رو میدم بهش از من خدافظ حلماییی😘😘

حلما_باشه منم گوشی رو میدم حسین. خدافظ عزیزمم😘

حلما_حسین بیا علی اقا پشت خطه

گوشی رو دادم حسین دلم میخواست مکالمشونو گوش بدم😂😁
ولی زشته بیخیال شدم رفتم آماده بشم برای رفتن به حرم 😍😍
.
.
@chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_شصت
.
.
.
حسین_حلمااجان
حلمایی

چشمامو نیمه باز کردم حسین و که داشت صدام میکرد نگاه کردم
_هوم

حسین_😂از خواب. بیدار میشی کلا تعطیلاتیا هوم چیه بی ادب

حلما_خب هان 😒از خواب بیدارم کردی ببینی تعطیلاتم یا نه 😕😕

حسین_بچه پرو کم نیاریا یه پنج مین دیگه میرسیم گفتم بیدارت کنم😊

حلما_عهههه واییی الان اونجایم ینی

حسین_منظورت از اونجا اگه کربلاست اره😂😍

حلما_اوهوم😍
الان یعنی از اتوبوس پیاده شیم حرم معلومه؟

حسین_نه یکم پیاده روی کنیم مشخص میشه حرم امام حسین
هتلمون هم سمت حرم حضرت عباسه

حلما_وای چه خوب😭😭

اتوبوس ایستاد همه مشغول پیاده. شدن بودن

مادرجون_بهتری حلما جان؟

حلما_اره مامانی حالم خوبه فقط بیخواب شده بودم😊

همه از اتوبوس پیاده شدیم
اقایون داشتن چمدونارو میذاشتن تو گاری
برگشتم سمت صدای محمد حسین که بغل فاطمہ داشت گریه میکرد

حلما_چی میگه این پسرمون

فاطمہ_نمیدونم فکر کنم ماشین کلافش کرده 😣

_خانوم محمدحسینو بده به من خسته شدی شما

فاطمہ_اره بگیرش دستت درد نکنه آقایی☺️😍

.
.
این دوتا خیلی خووبن 😍
آقا علیرضا خیلی هوای فاطمہ رو داره
قشنگ عشق و میشه بینشون حس کرد
هر وقت اقا علیرضا رو میبینم نمیدونم چرا یاد علی میوفتم😐
اونم انقدر خوبه خوش بحال زنش🙄😑
.
.
@chadorihay_bartar
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_پنجاه_نهم
.
.
.
حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده
ازش خواستم همیشه این حال خوبو داشته باشم 😭☺️

فاطمه_عزیزمم
من هر باری که میام بیشتر دلتنگ میشم
چه اینجا چه کربلا

حلما_😢

فاطمہ_عه اون. مادر جونت نیست داره میاد؟

حلما_چرا خودشه😍

دست تکون دادم مارو ببینه داشت میومد سمتمون

مادرجون_سلام دخترا زیارتتون قبول

فاطمہ_ممنون مادرجون

حلما_کاراتو کردی عشقمم؟

مادرجون_اره چمدونارو گذاشتیم پایین که نخوایم برگردیم تو اتاقا
ساعت 6حرکته ان شاالله

حلما_ایشالا
.
.
.
مادر جون هم رفت زیارت اخرو برگشت پیش ما روبه روی ایوان طلا نشسته بودیم
فاطمہ بیشتر بامحمد حسین مشغول بود
انقدر باحوصله و اروم که بهش حسودیم میشه
مادر جون هم مشغول خوندن دعا و مناجات بود
یکم اونورتر از ما یه کاروان یزدی مشغول عزاداری بودن
اوناهم شب اخری بود که نجف بودن
خیلی باسبک خوندشون ارتباط برقرار. کردم
یکساعتی گذشت خیلی خوابم میومد
از اون طرفم دلم نمیخواست حتی یه ثانیه از امشب رو از دست بدم
دوساعتی مونده تا اذان

به هر سختی بود این دوساعتم بیدار موندم
نماز. رو خوندیم به سختی از حرم دل کندم و رفتیم سمت هتل 😔

همه جمع شده بودن
حسین و پدر جون داشتن چمدونامون رو میزاشتن تو ماشین

حسین_سلام مادر. جون سلام خواهری چه عجب اومدین😄

حلما_سلام😔
حسین_حلمایی چرا چشمات انقدر. قرمزه رنگت پریده چقدر

مادرجون_اره مادر فکر کنم بچم مریض شده اصلا نخوابیده. تو این سه روز تاصبحم تو حرم بودیم

حلما_نهه من حالم خوبه😊
چشمام فقط یکم خستن

رفتیم سوار اتوبوس شدیم
نگاهه اخرو به شهری که توش آرامشمو پیدا کردم انداختم
تهه دلم اروم بود حس میکنم خیلی زود میام ذوق رفتن به کربلا ناراحتیمو پنهان کرد
سرمو تیکه دادم به شیشه سعی کردم این سه روز رو مرور کنم
و خودمو اماده کنم برای چندساعت آینده 😍😭😍
.
.
.
@chadorihay_bartar
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_پنجاه_هشتم
.
.
.
فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت
من برم زیارت
خیلی شلوغ بود
به سختی میشد نزدیک ضریح شد
تصمیم گرفتم از دور خداحافظی کنم
اینجا حس خیلی. خوبی بهم میداد
برای همه ی دوستام و کسایی که سفارش کرده بودن دعا کردم
دیشب سپیده. بهم زنگ زد گفت حال باباش خوب شده
کلی خوشحال شدم
چشمام و از ضریح برنمیداشتم
همینجور نگاه میکردمو اشک میریختم
حالا که اخرین دیداره
هیچکی نیست
میخوام درد دل کنم
یا اميرالمومنين
تو که انقدررررر خوبی منو دعوت کردی😭😭 کمکم کن
بشم بنده ی خدا
کمکم کن بتونم اونی بشم که شما میخواید
نمیخوام مثل گذشته باشم
نمیخوام دیگه بی توجه باشم به نمازو حجابم
از همین حالا دلتنگ شدم
😔
بازبطلب آقا
حال دلمو خوب کن

صورتم خیس شده بود از اشکام
به خودم اومدم دیدم یه خانومه داره نگاهم میکنه
_التماس دعا دخترم خوش به حالت

حلما_😅 خانوم چرا خوش بحالم؟

_به حالت حسودیم شد خیلی خالصانه داشتی درددل میکردی

حلما_محتاجیم به دعا😄☺️

حواسم نبود فکر کنم یه جاهایی هم بلند بلند. صحبت کردم 😢😂

دورکعت نماز خوندم و رفتم پیش فاطمه

حلما_من اووومدم😁

فاطمه_خوش اومدی. خانوم. قبول. باشه. چشماشوو😍

حلما_چشمام چی؟

فاطمه_قرمز شده کلی

اخ این چشما همیشه منو لو میده
تا یکم گریه میکنم سرخ میشه😐خیلی بده
حلما_دلم تنگ میشه. دوست ندارم بریم
فاطمه_حالا الان یه خوش حالیی داریم ذوق داریم که میریم کربلا😭😍 سختی اصلی خداحظی از اونجاست
حلما_وای😢😢
فاطمه_ازشون بخواه هر سال بطلبن
اینجوری. هر سال میای😍

حلما_جدی میشه؟
فاطمه_اوهوم خیلی مهربونن😍😍من خواستم و چند ساله میایم
.
.
.
@chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_پنجاه_هفتم
.
.
.
با فاطمه جون واقاشون و حسین قرار بود بریم حرم تا صبح اونجا باشیم
همونایی که تو هواپیما پشت ما نشسته بودن و بچه شون خیلی گریه میکرد تو این چند روز باهم دوست شدیم وقتایی که میرفتیم حرم کمکش میکنم محمد حسین ۶ماهشه خیلی نازه کلی عاشقش شدم
فاطمه دوسال از من بزرگ تره
خیلی مهربونو خانومه😍😍
شوهرشم خیلی آقاست
معلومه کلی همو دوست دارن
زود ازدواج کردن و خیلی موفقن
بادیدنشون نظرم راجبع ازدواج تغییر. کرد😅😅

همه کارامونو کردیم که وقت بیشتری رو تو حرم بگذرونیم
حسین هم چمدونشو رو جمع کرد
مادر جون هم از خرید اومد قرار شد
کاراشون رو بکنن و بعدا بیان پیش ما
.
.
.
تا یه قسمتی باآقایون بودیم بعد جدا شدیم ما
حلما_فاطمه جون محمد حسین و بده بغل من خسته شدی


فاطمه_اذیتت میکنه خواهر

حلما_نبابا چه اذیتی😍بدش

رفتیم سمت ایوان طلا دلم میخواست تا صبح همیجا بشینم
حلما_فاطمه تو برو داخل زیارت من بعد بیا من میرم بعدش همینجا بشینیم☺️

فاطمه_باشه قربونت برم این وسیله ها محمد حسینم بگیر گریه کرد شیشو بده زود میام😍😍

حلما_باشه عزیزم خیالت راحت منم دعا کن😘

.
.
نشستم رو به روی ایوان طلا
محمد حسین بغلم. بود یکم باهاش بازی کردم
ماشالا بچه ارومی بود
منتظرشدم تا فاطمه. بیاد منم برم زیارت اخر
دلم نمیخواد ساعت بره جلو😔😭

عجیب بود امروز از روزای قبل شروغ تر بود
هر طرف. و نگاه میکنم یه دسته آدم. جمع شدن دارن به سبک خودشون عزاداری. میکنن
اکثرنم ایرانی هستن
.
.
.
@chadorihay_bartar
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_پنجاه_ششم
.
.
.
اصلا فکر نمیکردم نجفو انقدر دوست داشته باشم
هیچ تصوری نداشتم از اینجا
قبل اومدن فقط به کربلا فکر میکردم
امااین دو روز انقدر حال خوبی دارم که نمیتونم توصیفش کنم
امروز روز اخریه که نجف هستیم
دل کندن از حرم سخته برام
دوشب گذشته شبا تا صبح با مادر. جون میرفتیم حرم
بعد نماز صبح برمیگشتیم روز قبل هم مسجد کوفه رفتیم
بااین که اعمالش خیلی سخت بود
اما کلی حال خوب داشت
فکر کنم تو این دو روز کم تر از ۵ساعت خوابیدم
دوست ندارم لحظه ها رو از دست بدم
مادر جون با پدر جون قراره برن بازار خرید
ماهم قراره تا نماز صبح که حرکت میکنیم به سمت کربلا تو حرم باشیم
داشتم چمدونمو جمع میکردم
هم خوش حالم هم ناراحت
دلکندن از اینجا برام سخته 😭

و ذوق رفتن به کربلا رو دارم

حسین_حلمایی بیا مامان و بابا میخوان. باهات صحبت کنن😊


حلما_سلامممم مامان جونم😍
سلام. باباییی😘😘

مامان_خوبی دخترم زیارتت قبول
خوش میگذره

حلما_وای اره مامان خیلیییی خوبه من دلم نمیخواد از اینجا برم😭😭😭

مامان_عزیزدلم از حضرت علی بخواه زود به زود بطلبه مارم دعا کنیدا
😍
حلما_چشمم

مامان_حسین. میگه اصلا نمیخوابی مریض میشیا مادر خوب استراحن کن
هنوز نصفه سفرتون مونده

حلما_دلم نمیاد بخوابم خو 😭
بیام خونه یجا استراحت میکنم 😁😁شما نگران نباشید من حالم خیلی خوبه
مامان_باشه قربونت برم گوشی رو میدم بابا میخواد باهات حرف. بزنه ازمن خداحافظ 😍😘

حلما_باشه مامانم فداتبشم💋

بابابا هم یه چند دقیقه ی صحبت کردم خداروشکر صداش خوش حال بود از اون ناراحتی فرودگاه خبری نبود

بعد سفارشات لازمو التماس دعا خداحافظی کردم

حلما_بیا داداشی گوشیتو

حسین_قط کردن؟ 😐

حلما_اره دیگه😁😁

حسین_من حرف نزدم بابابا☹️

حلما_😁😁😁دلشون برمن تنگ شده فقط😝

حسین_بعله دیگهه
.
.
.
@chadorihay_bartar
Ещё