🌺

#فقط_بخاطر_او
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت یازدهم)


به نقطه‌ای اشاره کرد...👈🏻
به امتداد دستش که نگاه کردم...👀 کمی دورتر از ما دختری چادری ایستاده بود که به من لبخند می‌زد...صورت سفیدش درمیان سیاهی چادر مثل قرص ماه می‌درخشید.
بیشتر که دقت کردم دیدم خودم هستم.😍 به قدری زیبا شده بودم که باور کردنی نبود...ناخودآگاه من هم لبخندی زدم و برایش دست تکان دادم...☺️👋🏻

ــــــــــــــــــــ

بیدار شدم...هوا هنوز تاریک بود...
نشستم😌و شیرین‌ترین خواب عمرم را مرور کردم...
چند دقیقه بعد صدای اذان صبح از بلندگوهای مسجد شهرک بلند شد...🕌📣

ــــــــــــــــــــ

دل و دماغ دانشگاه رفتن نداشتم. قطعا همه‌ی‌ دختر و پسرهای فضول کلاس و خیلی‌های دیگر منتظر بودند تا ماجرا را از زبان خودم بشنوند. طبعاً در چنین وضعیتی، رفتن به دانشگاه نشانه بی‌کاری و علافی محض است.😒
در عوض، اشتیاق عجیبی برای ملاقات آقای مصیبت داشتم.

نمی‌دانم چرا⁉️...بعد از حرفهای دیروزش و طوفانی که در ذهن و دلم به پا کرده بود و بعد از این خواب فوق‌العاده شیرین، حس دیگری نسبت به او پیدا کرده بودم.😇

بی‌سروصدا آماده شدم اما آرایش نکردم؛ نمی‌خواستم بخاطر این آرایش‌های بی‌ارزش، نگاهش را از من دریغ کند😔
یادداشتی نوشتم و روی تلویزیون چسباندم.🖥 از همسایه یک چادر قرض گرفتم و با عجله به بیمارستان رفتم.🏃
تا زمان ملاقات وقت زیادی مانده بود. از فرصت استفاده کردم و رفتم یک هدیه خاص بگیرم.بهترین چیزی که پیدا کردم یک شاخه گل سرخ بود.🌹

آقای آشنا اگرچه از یک مصیبت نجاتم داده بود ولی به مصیبت دیگری گرفتارم کرده بود.😇
مصیبتی که گفتنش دل و جرأت می‌خواست...از همان دل و جرأتهایی که فقط خود او و امثال او داشتند. ❤️❤️

ــــــــــــــــــــ

دو ماه بعد، سال اول با همه تلخ و شیرین و سختی و آسانی‌اش تمام شد و فصل استراحت مطلق با هر جان کندنی بود فرارسید...😉 و دوباره سر و کله خواستگارهایی که به بهانه کنکور و دانشگاه دست به سرشان کروه بودم، پیدا شد.😩

این بار دلیلم برای رد کردنشان "ادامه تحصیل" بود🎓

اما اگر صادق باشم باید بگویم که این فقط و فقط یک بهانه بود؛ چون دلیل اصلی من دل بود... 💘

دلی که نه برای حفظ امنیت خود، بلکه #فقط_بخاطر_او حاضر شده بود همه عقایدش را دور بریزد و زیر سایه چادر فکر کند...😍😍😍😍

#پایان


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت دهم)


شب خوابم نمی برد...😞
حق داشتم...چنان تندباد ویرانگری به پیکره افکارم وزیده بود که هیچ سدی در برابرش تاب ایستادگی نداشت. 🌬

__________________________________

تنها ایستاده بودم...منتظر!
در کنار یک درب بزرگ طلاکاری شده و بسیار بسیار زیبا و خیره کننده.🙄 درمیان یک راهروی مجلل و طولانی؛ با فرشهای ریزبافت ابریشم، دیوارها و سقفهای آیینه‌کاری شده و چلچراغهایی خیره‌کننده از جنس بلور و نقره...😍😍
غرق تماشا بودم که گفتند: وارد شو...

درب طلایی را گشودم و وارد شدم... 👣
با گشوده شدن درب، ناگهان چنان منظره زیبایی درمقابلم آشکار شد که مبهوت ماندم؛ 😮

دشتی پهناور از گلهای رنگارنگ و خوش بو که عطر بهاری اش هوش از سر آدمی می برد؛ 💐💐💐
با آهنگ گوشنوازی 🎵🎵 از چهچهه بلبلان بازیگوش در میان شاخ و برگ درختانی که طراوت سبزی‌شان در زمینه آبی لاجوردی آسمان و ابرهای پنبه‌ای و دوست داشتنی به رنگ سفید درخشان، نشاطی وصف ناشدنی در عمق روح و جان می آفرید. 😃🙂

آنقدر محو جلوه‌ی این منظره شده بودم که نفهمیدم کی به میانه آن رسیدم‼️

ناگهان متوجه شدم مردی سوار بر اسبی سپید نزدیک می‌شود....به چند متری ام که رسید، افسار اسب را کشید و ایستاد!
چهره‌ی سوار، "آشنا" بود و لباسی از جنس حریر سفید به تن داشت. 💖
پیاده نشد...
گفت: من برای حفظ جان امثال پدر شما جان دادم؛ پسرم برای نجات شما چشم داد... شما نمی‌خواهید برای حفظ خودتان کاری کنید؟؟
پس از مکثی کوتاه گفتم: چه کاری مثلا؟؟

به نقطه‌ای اشاره کرد...👈🏻
به امتداد دستش که نگاه کردم... 👀

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت نهم)


در راه برگشت، از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بودم. پدر هم چیزی نمی‌گفت.
سکوت خاصی حاکم شده بود.
...

بعد از مدتی با یک "آه" سکوت را شکستم؛ سرم را به جلو برگرداندم و گفتم:

"من نمی‌توانم بفهمم که چطور یک نفر با عقاید خاص و خط‌کشی شده‌اش می‌تواند برای کسی که ۱۸۰ درجه با او اختلاف عقیده دارد، بلکه از او و امثال او متنفر است جانش را به خطر بیاندازد‼️...

پدر همانطور که نگاهش به خیابان بود، پرسید: "این همان پسری بود که می‌گفتی با هم بحث و جدل دارید⁉️..."

با تکان دادن سر تایید کردم 😔

پدر گفت:
"نمی‌دانم،...من هم دارم به این فکر می‌کنم که اگر جای او بودم چنین کاری می‌کردم⁉️"🤔

یادم آمد که پدر در ایام درگیری‌های سال ۷۸ تعریف می‌کرد:
"یک مرد ریشو آمده بود جلوی دانشجوها و سر و صورتشان را می‌بوسید. سعی می‌کرد با منطق و استدلال با آنها صحبت کند تا فضا را آرام کرده و به قول خودش یک قطره خون از دماغ کسی نچکد؛ ولی کمی بعد یک جوان که صورتش را پوشانده بود، از پشت سر با چوب به او حمله کرد و من درحالی که فاصله‌ای با او نداشتم و می‌توانستم مانعش شوم، تکان نخوردم تا به کارش برسد. چون به من ربطی نداشت"😐

دوباره سکوت حاکم شده بود...

اندکی بعد پرسیدم:
"واقعا چرا این از خودگذشتگی‌ها و فداکاری‌ها برای دیگران، بین جوان‌ها و آدمهایی با این‌تیپ و تفکر اتفاق می‌افتد... همین آدمهایی که با افکار ما مخالفند؛ آدمهایی که ریش می‌گذارند...آدمهایی که مذهبی‌بازی در‌می‌‌آورند..."

مکثی کردم و ادامه دادم:
"چرا دوستان خودم نیامدند کمک⁉️...چرا فقط ایستادند و جیغ کشیدند و داد و بیداد کردند و از دیگران کمک خواستند⁉️...چرا ماها اینقدر جان دوست هستیم⁉️..."

بغض گلویم را ‌فشرد تا ادامه ندهم...😔

ــــــــــــــــــــ

به ترافیک خوردیم...
مثل قبل سرم را به شیشه تکیه داده بودم و به ماشین‌هایی که از کنارشان می‌گذشتیم یا از ما جلو می‌زدند نگاه می‌کردم.
یک لحظه انگار قفل ترافیک باز شده باشد، همه هجوم بردند و سرعت گرفتند...ولی باز متوقف شدند.
ناگهان صدای وحشتناک ترمز از پشت سرمان بلند شد و در یک چشم به هم زدن کوبید به ماشین کناریمان...

زهره‌ام ترکید.💔

راننده ماشین عقبی بیرون پرید و شاکیانه و پرخاشگرانه رفت سراغ راننده جلویی. در را باز کرد؛ یقه‌اش را چسبید و مثل یک گونی برنج پرتش کرد بیرون...
هیکلش سه برابر آن یکی بود. 😟

از ترس یخ زده بودم و زبانم بند آمده بود.
برگشتم به پدر نگاه کردم.
پدر هم نگاهی به من کرد و در را باز کرد و رفت کمک...🆘

راننده غول‌هیکل برگشت رو به پدرم و هلش داد عقب.

جیغ بلندی کشیدم...اما جرأت پیاده شدن نداشتم.😵

رفت بالای سر پدر و با عربده چیزی گفت که متوجه نشدم.
پدر هم سریع بلند شد، آمد داخل ماشین نشست و گفت:
"مردکِ [🔇] آشغال. دیوانه است [🔇]..." 😡

گفتم: "چی گفت⁉️"

گفت: "گورت را گم کن و إلا با همین چاقو شکمت سفره است."😱 😐

پدر پایش را روی گاز فشار داد و از مهلکه دور شدیم؛ در حالی که من نمی‌توانستم چشم از آن مرد ضعیف و ریز‌هیکل بردارم. 😒

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت هشتم)


بغضش را قورت داد و گفت: خوشحالم که از دست آن آدمهای بی‌حیا، به سلامت نجات پیدا کردید.
خدا شاهد است من تمام تلاشم را کردم که شما را نجات بدم ولی بعد از این(اشاره کرد به چشمش) 👁 👉🏻 دیگر نتوانستم ادامه بدهم. خودتان حتما تجربه کرده‌اید که یک ضربه معمولی اگر به چشم بخورد، آدم انگار فلج می‌شود..." 😔

تعجب کردم😳 این من بودم که باید از او دلجویی می‌کردم ولی حالا جایمان عوض شده بود.

حرفش را تایید کردیم. پدرم پرسید: "چشمتان چه شده⁉️"

گفت: "تخلیه‌اش کرده‌اند"😱(اما دیگر توضیح نداد که دقیقا چه اتفاقی افتاده. هرچه اصرار کردیم، گفت: "شما به اندازه کافی اذیت شده‌اید...نمی‌خواهم بیشتر از این اذیتتان کنم. شما فقط من را حلال کنید".
بعدها فهمیدم که آن آدم‌ربا یک تکه شیشه باریک به چشمش فرو کرده و چرخانده و...)😱😱😱

این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت.😰
باورم نمی‌شد که کسی چشمش را بخاطر دیگری از دست داده باشد ولی باز هم از او حلالیت بطلبد‼️

پدرم گفت: "شما کار بزرگی کردید...من و دخترم تا عمر داریم مدیون شما هستیم و فراموشتان نمی‌کنیم...راستی دوستتان چه شد⁉️"

گفت: "چاقو زده‌اند به شکمش...دیشب برد‌ند عملش کنند....الان باید تحت مراقبت باشد."☹️

● داشتم از خجالت آب می‌شدم... 😓

ــــــــــــــــــــ

بعد از صحبت‌های متفرقه، آقای آشنا خطاب به من گفت:
"شما نعمت بزرگی دارید(اشاره کرد به پدرم)...قدرش را بدانید. من از این نعمت محرومم."

جا خوردم...تا آن روز اصلا خبر نداشتم...😟

پدرم گفت: "شما لطف دارید، خدا پدرتان را رحمت کند...کِی فوت کرده‌اند⁉️"

گفت:"ایشان شهید شده‌اند...در عملیات خیبر..."😭

و بعد ادامه داد: "ما هم رفتیم جلو تا فردای قیامت، پدرم نگوید: پسر کاو ندارد نشان از پدر...تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر"

احساس کردم پدرم این را که شنید رفت توی فکر؛ از آن آدمهایی نبود که شهید و شهادت را قبول داشته باشد. حرفهای دولت وقت را بیشتر می‌پسندید. می‌گفت: "آنها افراطی و تندرو بود‌ه‌اند..."😒 طبیعتا من را هم با همین تفکر بزرگ کرده‌ بود؛ اما آنجا احساس کردم یک لحظه تلنگری خورد...

ــــــــــــــــــ

بعد از این صحبتها چند دقیقه‌ای خوش و بش و آرزوی سلامتی کردیم و آمدیم بیرون؛ درحالی که هم دل من به هم ریخته بود و هم فکر پدرم...

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت هفتم)


نزدیکی‌های نیمه‌شب از بیمارستان مرخص شدم.🤕
چون دیروقت بود، ملاقات به فردا موکول شد.

فردا صبح با اجازه‌ قبلی‌ای که از دکتر گرفته بودم باند را باز کردم.😓
خوشبختانه بخیه‌ها زیر موهایم بود و پیدا نبود. سر و صورتم را به خوبی شستم و شدم مثل روز اول...

همینطور که روبروی آینه به خودم خیره شده بودم یاد حرف پرستار افتادم؛ واقعا راست می‌گفت...خدا خیلی بهم رحم کرده بود که در آتش نسوختم.😔
پس برای اولین بار خدا را شکر... 🙏🏻
مثل همیشه یک آرایش نرمی کردم💄و با پدر به راه افتادم.

بین راه کمپوت و دسته گل خریدم. 💐
در راه دائم به اتفاقات دیروز و به مردانگی و فداکاری دو جوانی فکر می‌کردم که می‌توانستند مثل بقیه دیر بجنبند و بعد بگویند: عجب دوره و زمانه‌ای شده!!😒 من چطور می‌توانستم از آنها تشکر کنم⁉️ جلوی آنها و پدرم باید چه حرفی بزنم که بشود نامش را دلجویی گذاشت⁉️ آنها بخاطر من از عزیزترین و باارزش‌ترین سرمایه‌شان گذشته بودند.

بالاخره رسیدیم به بیمارستان 🏢
از صحبتهای پدرم با مسئول اطلاعات و پذیرش متوجه شدم اسمشان را نمی‌داند ولی من حدسهایی می‌زدم...یعنی تقریبا یکی از آنها را مطمئن بودم.👌🏻

نیم‌ساعتی منتظر ماندیم و با شروع زمان ملاقات🕰 پدرم با دسته گل و من پشت سرش با شیرینی وارد اتاقشان شدیم.

چهار تخت در اتاق بود و همه به غیر از یک نفر "آشنا"، که از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، خوابیده بودند.🛌🛌🛌

لحظه‌ای در چارچوبِ در مکث کردم...😕
با اینکه تقریبا مطمئن بودم ولی خیلی هم مایل نبودم واقعیت طبق تصورات من رقم خورده باشد.
این خودِ #آقای_مصیبت بود...😟

سرش را که برگرداند با دیدن ما ناگهان لبخند بر لبش شکفت. من هم خنده‌ام گرفت. البته او از خوشحالی خندید ولی من از قیافه مسخره‌اش.😂😂 چون چشم چپش را را با باند بسته بودند و شده بود مثل دزدهای دریایی...😂😂

با پدرم سلام و علیک گرمی کرد و بعد هم با من خیلی محترمانه برخورد کرد و از اینکه کاملا سالم بودم به شدت ابراز خوشحالی کرد.

راستش کمی جا خوردم؛ توقع نداشتم کسی که در دانشگاه یک بار ندیده بودم به دخترها محل بگذارد اینطور متواضعانه با پدرم و اینقدر محترمانه و باوقار با من برخورد کند...😳

سرش را پایین انداخت و چندبار پشت سر هم گفت الحمدلله...الحمدلله...🙏🏻
ناگهان بغض صدایش را لرزاند و بعد از این که صدایش را صاف کرد چیزی گفت که چهار ستون تن من را لرزاند...😔

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت ششم)


چشم‌هایم کم کم باز شد. 😞
پیدا بود در بیمارستان هستم...
حس کردم پیشانی‌ام درد می‌کند؛
دست کشیدم دیدم باند پیچی شده🤕
یک سرم هم به دستم وصل بود.

پرستاری که کنار تخت ایستاده بود، گفت:
خدا خیلی بهت رحم کرده که نسوختی...!🔥
و رفت...😐

گیج بودم...😴
نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده...
اما خوب میدانستم هنوز دل‌نگرانم...

چند لحظه بعد، صدای کفشهای پاشنه ‌بلندی👠 که از لابه‌لای آن می‌شد کمی صدای گریه و بینی بالا کشیدن را هم شنید به گوشم خورد.👂🏻😭

مادرم بود که به همراه پدرم با عجله به سمتم می‌آمدند. مرا بغل گرفتند و حسابی بوسیدند...😘😘
گریه و خنده قاطی شده بود و اشک‌ها روی لبخندها سُر می‌خورد...😭😊😭

وقتی کاملا هشیار شدم، اول از همه پرسیدم: "چه اتفاقی افتاده"⁉️🤔

مادرم که مشغول گریه و نال و نفرین به آن دو نامرد بود و دل و دماغ جواب دادن نداشت...😩

پدرم ولی با اندوه مردانه‌اش توضیح داد که: "وقتی ماشین‌ها با هم برخورد کرده‌اند، درب صندوق باز شده و من با سر و صورت خونی و در حالتی که بیهوش بوده‌ام به بیرون افتاده‌ام😩 بعد هم آن پیکان گوجه‌ای آتش گرفته🔥🚗. آدم‌رباها هم بازداشت شده‌اند."🚨

با نگرانی پرسیدم: "شما از آن دو نفری که میخواستند کمکم کنند خبر ندارید"⁉️😢

پدر مکثی کرد و گفت: "چرا عزیزم؛ آنها در بیمارستان دیگری هستند..." 🏥

گفتم: "من کی مرخص می‌شوم"⁉️😕

پدرم گفت: "دکتر گفته اگر حالت خوب باشد، همین امروز مرخصی..."👍🏻

گفتم: "مرخص که شدم، می‌شود برویم ملاقاتشان⁉️"


میخواستم هرجور شده ببینم‌ چه کسانی مردانگی کرده‌اند...💔💔

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت پنجم)


لابلای همین تکان‌های شدیـد، صدای آن سرباز یا افسر از پشت بلندگو بلند شد که "ایـــــست..." و بلافاصله صدای شلیک... 🔫

قلبم داشت درون حلقم می‌زد. 💓😱
نمی‌شد...هم میخواستم در و دیوار را محکم بگیرم تا صدمه‌ای نبینم و هم کاملا غریزی میخواستم صورتم را درمقابل گلوله بپوشانم... 🙌

فقط خدا خدا میکردم که نه گلوله‌ای به من بخورد و نه به مخزن بنزین کنار صورتم و الّا..😫🔥

دو گلوله به طرف ماشین شلیک شد اما هیچکدام به هدف نخورد😓 صدای صفیر یکی‌شان را با گوشهای خودم شنیدم که از بیخ گوش ماشین رد شد. 🔫💥

ماشین به جاده برگشت و با شتاب هول‌انگیزی به مسیر خود ادامه داد ≈🚗 و کمی جلوتر وارد بی‌راهه شد.
دوباره تکان‌های شدید و گرد و خاک... 😤

از طرفی بخاطر تکان‌ها و ضربه‌هایی که از در و دیوار می‌خوردم کوفته و کلافه شده بودم؛ از طرفی هم از احساس خطر عجیبی که می‌کردم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.😩

ناگهان صدای تیـز و جسور آژیر الگانس پلیس را شنیدم که سراسیمه از دور می‌آمد...🚨
چه صدای آرامش‌بخشی!!! 😍😍
یادم نمی‌آید در طول عمرم هیچ‌گاه از پلیس تعریف کرده باشم؛ اما حالا قربان صدقه‌شان می‌رفتم و حاضر بودم پوتین‌های تازه‌واکس‌خورده‌شان را هم ببوسم...😘😘

پیکان گوجه‌ای بیچاره در سربالایی از نفس افتاده بود و دست و پا می‌زد تا اگر هم شده با گرد و خاک کردن، آب را گل‌آلود کند. 😒

پلیس نزدیک و نزدیکتر شد.
صدایی پرخاشگونه از توی بلندگو برخاست:
"پیکان متوقف شو... متوقف شو و الا شلیک میکنم..." 🚓 🌪🚗

منِ بیچاره که دقیقا در وسط سیبل قرار داشتم، آرام و قرار نداشتم...😭😱
از خود میپرسیدم آیا پلیس می‌داند من اینجا هستم...⁉️⁉️ 😲😲

صدای گریه و جیغ و استمدادم، پرده‌های گوشم را از داخل سوراخ کرده بود... دیگر نفس نداشتم...😷

ـــــــــــــــــــــــــ

بالاخره بعد از حدود ده دقیقه ویراژ در سربالایی و در میان چاله چوله‌ها و سنگ و خاکها، ماشین یک توقف ناگهانی کرد؛ درها باز شد و هر دو نفر فرار کردند. 🏃🏃
یکدفعه متوجه شدم ماشین در سراشیب در حال برگشت به عقب است...😱
"اشهد"م را از ته دل خواندم...
دستهایم را جلوی صورتم، خلاف جهت حرکت ماشین به دیوار حمایل کردم و چشمهایم را محکم بستم...😩 فرصتی برای جیغ کشیدن نبود...😶

صدای چر. خهای پیکان روی سنگ و خاک
صدای غرش ماشین پلیس

و....بووووووووم 💥

رنگ گوجه‌ای چقدر با رنگ خون فرقمی‌کند⁉️

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت چهارم)

ساعتی گذشت...
از
ترس
تنهایی
بی‌خبری
و سردرگمی
معجون خوفـناکی در دلم ساخته شده بود که هیچ دارویی نداشت.😨
خیلی تلاش کردم آرام باشم و برای فرار نقشه‌ای بکشم ولی نتوانستم. اصلا مگر می‌شد نقشه‌ای کشید؟؟!!😞

سوالهای زیادی درمورد علت این اتفاق و هدف آن دو نامرد در ذهنم می‌چرخید...این سوالهای تمام نشدنی، بیشتر از هوای سردی که از لای درزها به داخل نفوذ می‌کرد تنم را می‌لرزاند.😖

...هوا سرد شده بود‼️🤔
پس حتما از شهر خارج شده بودیم😱😱 بدتر از این امکان نداشت...😱😱

خدایا به بنده‌ بیچاره‌ات رحم کن...چه بلایی قرار است بر سرم بیاورند⁉️

ــــــــــــــــــــــــــــــ

ناگهان متوجه شدم سرعت ماشین کم شده 🚗 و از داخل ماشین سر و صدا به گوش می‌رسد. صداهایی که حاکی از ترس و دلهره بود... 😨 😨

سرعت ماشین خیلی کم شد....
شخصی از بیرون ماشین، آمرانه گفت "پیکان گوجه‌ای...بزن بغل..."⚠️
فوق‌العاده خوشحال شدم.
آمدم مشت بکوبم ولی ماشین وارد خاکی شد و سر و صدی چرخها در سنگ لاخ بلند شد و من هم با تکانهای ماشین به این طرف و آن طرف پرت شدم. فقط سعی کردم خودم را سالم نگه‌دارم.

ماشین از جاده خارج شد ولی متوقف نشد.
گرد و خاک پیچید داخل صندوق. من هم که به گرد و خاک به شدت حساسم شروع کردم به عطسه و سرفه‌...😵

از داخل ماشین شنیدم که یکی‌شان داد زد: اگه صداشو بشنون دهنمون سرویسه... گاز بده برو...برووو...!!

ناگهان ماشین غرشی کرد و درمیان سنگ و خاک‌ها به جلو جهید...صدای طلاطم سنگها که میخوردند زیر ماشین خیلی ترسناک بود.😧😧

یک لحظه صدای "ایست...ایست..." از دور به گوشم رسید!! ⚠️

شنیده بودم بعد از سومین "ایست" سربازان حق دارند شلیک کنند...😱😱

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️ چی شد چادری شدم ❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت سوم)


من تقلا می کردم و آن دو با تمام قدرتشان تلاش می کردند داخل صندوق جایم کنند. 😡😰😡
مانتو‌ و شلوارم از هم دور شده بود و مقداری از بدنم پیدا بود. دیگر شالی روی سرم نبود و... البته این چیزها هیچ وقت برایم مهم نبود و حالا بی‌ارزش‌تر از همیشه!!

علاوه بر اضطراب، شهوت را هم در چشمانشان می‌دیدم.🔥

نفر اول دستهایم را خیلی محکم گرفته بود و رها نمی کرد. انگار با بتن بسته باشند. 😞
با زحمت، داخل صندوق مچاله ام کردند. فورا در را تا نیمه پایین آوردند. اولی یک صدم ثانیه دستهایم را رها کرد و دومی در را با چنان سرعت و شدتی کوبید که شوکه شدم. 😲
تا در بسته شد، نهیب یک صدای آشنا با زوزه و جیغ وحشتناک ترمز یک موتور سیکلت گره خورد. 😟
صدای آشنا فریاد زد: بی ناموووس ولش کن... و بعد همه جا پر شد از سرو صدای نعره و کشاکش و ضربه و مشت و لگد! 👊🏻💢💢

خیلی خوشحال شدم. سراسیمه سعی کردم در آن تاریکی، قفل صندوق را باز کنم. با اضطراب و وحشت از فوت وقت، شروع کردم به دستکاری قفل. گوشم با صداهای بیرون بود. 👂🏻🗯
بلد نبودم چطور بازش کنم. شروع کردم به مشت کوبیدن به در و دیوار... بی وقفه... نمی توانستم خیلی بلند جیغ بکشم...گوش و گلویم می خواست منفجر شود...حنجره ام داشت می ترکید از گریه و بغض ترس آلود و جیغ ممتد... داشتم قبل از هر اتفاقی میمردم....!!! 😖😖

یک لحظه شنیدم همان صدای آشنا ناله بلندی زد و گویا روی زمین نشست...
بند دلم پاره شد...😟
از سروصداها معلوم بود یکی دیگر هنوز گلاویز است...👊🏻👊🏻
یکی جست داخل ماشین و استارت زد.
صدای آشنا نعره دلخراشی کشید: مردم کمـــک!!! کمــــــــــــــک!!! آخخخخ...نامردا...!! بگیریدشون...
صدایش لرزانش در کوچه می پیچید!
کسی از پشت فرمان داد زد: "ناصر یالا..."
دومی هم ناگهان آخ بلندی گفت و افتاد...
رقیبش [که حالا فهمیده بودم اسمش ناصر است] پرید داخل ماشین.
ماشین غرشی کرد و از جا کنده شد... 🚗
صورتم محکم خورد به لوله مخزن بنزین!!
آشنا، دوید و با کف دست کوبید روی صندوق...صورتش یک لحظه روبروی صورتم قرار گرفت. داد زد: وایسا نامرد... وایسا...
یکی دو قدم هم دوید و افتاد...پشت سر هم ناله می‌کشید: بگیریدشووون، بگیریدشووووون...آخخخخ...

من همچنان با تمام قوا مشت می کوبیدم؛ برای خسته شدن زود بود...تمام امیدم به این بود که کسی این سروصداها را بشنود. 😫😫
ماشین دیوانه وار به چپ و راست می پیچید و من مثل یک جنازه بی جان به این سو و آن سو پرت می شدم...
آیا کسی میتوانست به دادم برسد⁉️
😩😩
#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️ چی شدم چادری شدم؟ ❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت دوم)


ماجرای دلداگی من از این قرار بود که یک روز پس از اینکه کلاسم تمام شد، برای اینکه به قرار دیگری برسم با عجله از دوستانم خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس با شتاب به راه افتادم.🏃
مسافتی که باید طی می‌کردم نسبتا طولانی بود.🚸

طبق عادت سرم پایین بود و جلوی پایم را نگاه میکردم. آنقدر در فکر کارهایم بودم که متوجه هیچ چیز نبودم.😌

دویست سیصد متری که از درب دانشگاه دور شدم، یک آدم هیکلی سر راهم را گرفت.😳
سرم را بلند کردم ببینم کیست و چه می‌خواهد که یکدفعه یک پیکان گوجه‌ای 🚗 کنارمان ترمز زد. جوانی با کت چرمی مشکی از آن بیرون پرید. 💀
نفر اول مهلت نداد. فوراً دهانم را گرفت و ضربه‌ای به جناغم زد. نفسم تا چند ثانیه بند آمد. نقش زمین شدم...نفر دوم پرید و با چسب ۵سانتی مخصوصی دهانم را بست. طوری که نمی‌توانستم جیغ بکشم.😷
بعد هم نشست و با یک طناب، مشغول بستن پاهایم شد.😨
تا بیایم به خودم بجنبم، دیدم دست و پایم را گرفته‌اند و از روی شمشادها رد می‌کنند تا داخل صندوق عقب بیندازند. 😨

نفر دوم پاها را که با طنابْ محکم بسته بود، روی هوا ول کرد تا صندوق را باز کند.
پاشنه یکی از کفش‌هایم شکست.👠💢

من مثل ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده باشد شروع کردم به دست و پا زدن؛ به این امید که نظر کسی را به خودم جلب کنم یا لااقل حرکت اینها را کند کنم... 😲 میدانستم که هیچ شانسی برای فرار ندارم...😭😭

در دل به همه معصومین التماس کردم🙏🏻...
در همین چند ثانیه، صدبار خدا را صدا زدم...🙏🏻🙏🏻

درِ صندوق عقب با چرخش سوئیچ باز شد.
نفر دوم دو دستی پاهایم را بغل گرفت و گذاشت داخل صندوق... 😱😱😱

با خودم گفتم: دیگر همه چیز تمام شد... 😞😞

#ادامه_دارد

💟 @Chadorihay_bartar
❤️ چی شدم چادری شدم؟ ❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت دوم)


ماجرا از این قرار بود که یک روز پس از اینکه کلاسم تمام شد، برای اینکه به قرار دیگری برسم با عجله از دوستانم خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس با شتاب به راه افتادم.🏃
مسافتی که باید طی می‌کردم نسبتا طولانی بود.🚸

طبق عادت سرم پایین بود و جلوی پایم را نگاه میکردم. آنقدر در فکر کارهایم بودم که متوجه هیچ چیز نبودم.😌

دویست سیصد متری که از درب دانشگاه دور شدم، یک آدم هیکلی سر راهم را گرفت.😳
سرم را بلند کردم ببینم کیست و چه می‌خواهد که یکدفعه یک پیکان گوجه‌ای 🚗 کنارمان ترمز زد. جوانی با کت چرمی مشکی از آن بیرون پرید. 💀
نفر اول مهلت نداد. فوراً دهانم را گرفت و ضربه‌ای به جناغم زد. نفسم تا چند ثانیه بند آمد. نقش زمین شدم...نفر دوم پرید و با چسب ۵سانتی مخصوصی دهانم را بست نمی‌توانستم جیغ بکشم.😷
بعد هم نشست و با یک طناب مشغول بستن پاهایم شد.😨
تا بیایم به خودم بجنبم، دیدم دست و پایم را گرفتند و از روی شمشادها رد کردند تا داخل صندوق عقب بیندازند. 😨

نفر دوم پاها را که با طنابْ محکم بسته بود، روی هوا ول کرد تا صندوق را باز کند.
پاشنه یکی از کفش‌هایم شکست.👠💢

من مثل ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده باشد شروع کردم به دست و پا زدن؛ به این امید که نظر کسی را به خودم جلب کنم یا لااقل حرکت اینها را کند کنم... 😲 میدانستم که هیچ شانسی برای فرار ندارم...😭😭

در دل به همه معصومین التماس کردم🙏🏻...
در همین چند ثانیه، صدبار خدا را صدا زدم...🙏🏻🙏🏻

درِ صندوق عقب با چرخش سوئیچ باز شد.
نفر دوم دو دستی پاهایم را بغل گرفت و گذاشت داخل صندوق... 😱😱😱

با خودم گفتم: دیگر همه چیز تمام شد... 😞😞

#ادامه_دارد

💟 @Chadorihay_bartar
🌺
داستان چادری شدنتون رو برای بقیه تعریف کنید. درکانال پرنسس های چادری در بخش "فراخوان چی شد چادری شدم؟" بنویسید تا منتشر بشه/pv 👉 @Chadorihay_bartar این داستان: فقط بخاطر او 💘
چی شد چادری شدم؟

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت اول)


دهه ۸۰ تازه آغاز شده بود و من یک دختر ۱۸ ساله‌ بودم که با تشویق خانواده و اصرار فامیل و بستگان رشته روانشناسی را برای ادامه تحصیل در دانشگاه انتخاب کرده و قبول شدم😊 و بالاخره انتخاب دانشگاه و همه آن استرس‌ها و... تمام شد.

روز اول دانشگاه، کلاسهای معارفه و... برگزار شد.
آدمهای مختلف، جدید و رنگارنگ زیادی را دیدم اما هیچکدام به اندازه پسر ریشوی چهارشانه و قد بلندی که لباسش روی شلوارش بود و تمام دکمه‌های پیراهن سفیدش را تا زیر گلو بسته بود نظرم را جلب نکرد!!
مطمئن بودم دنباله‌ی همان جماعت جنگ‌طلب است که...
بماند. 😒
با تمام وجود معتقد بودم همکلاسی بودن با‌ چنین شخصی می‌تواند یک #مصیبت_بزرگ باشد. 😞

ایام سال تحصیلی از پی هم می‌گذشتند و کم‌کم اختلاف نظرها روشن می‌شد. ناگفته پیداست که بیشترین اختلاف من با همان پسر مصیبت بود... 😎

با اینکه در ردیف دوم و کنار دیوارمی‌نشست [برای اینکه به قول خودش حق‌الناس نشود...😏] و من دقیقا قرینه او و آن سوی کلاس، اما همیشه با هم مثل دو خط متقاطع بودیم. 😡

ولی جدا از همه اختلافات عقیدتی‌ام با او و تنفر ذاتی‌ام از او و امثال او، پسر بسیار خوش‌صحبت، خوش‌اخلاق و شوخی بود. بعضی‌ وقتها چیزهایی می‌گفت که واقعا نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم.😂
و نکته جالب اینکه در شوخی‌هایش هیچ‌وقت توهین یا تمسخر یا غیبت ندیدم. 👍

ــــــــــــــــــــ...

سال اول با همه تلخ و شیرین و سختی و آسانی‌اش تمام شد و فصل استراحت مطلق با هر جان کندنی بود فرارسید...😉 اما گویا استراحت به من نیامده بود...😔
دوباره سر و کله خاستگارهایی که به بهانه کنکور و دانشگاه دست به سر شده بودند، پیدا شد.😩

این بار دلیلم برای رد کردنشان، "ادامه تحصیل" بود🎓
قبول داشتم که مثل کنکور اهمیت نداشت ولی سعی می‌کردم با کمال جدیت آن را مطرح کنم 😠 تا شاید اِفاقه کند...🙏🏻

این چیزی بود که دیگران از من می‌شنیدند:
"من میخواهم درس بخوانم و قصد ازدواج ندارم."✊🏻

اما اگر صادق باشم باید بگویم که این فقط و فقط یک بهانه بود؛ چون دلیل اصلی من #دل بود... 💘


💟 @Chadorihay_bartar