#ناتمام_من 🌸#قسمت_پنجم5⃣
صدای رعد و برق می آید و باران شدت می گیرد .با اینکه حلیم مشما دارد اما بخاطر اینکه خیس نشود چادرم را رویش می کشم ! قطره های درشت باران به صورتم ضربه می زند.مثل آن شب ، که با همین شدت به پنجره می خورد.
"از صدای ضرباتش به شیشه، دل از لحاف گرم و نرمم کندم و به سمت پنجره رفتم، درونم غوغایی بود.باورم نمی شد به این سرعت تمام فکرم را پر کرده باشد.
نه ... من آدمی نبودم که بی دلیل به کسی فکر کنم، اما حالا چرا او؟... انگار در وجودم اتفاقی عجیب افتاده بود .با صدای زنگ ،پرده را کنار زدم و چشمم به سمت در کشیده شد،سمیه را دیدم که موش آب کشیده شده و چادرش را شبیه چتر حصار سرش کرده بود و به سمت خانه می دوید.امان از حواس پرت ! قرار بود امروز بیاید و طرح پوسترها را تحویل بگیرد. حالا اگر می فهمید فراموش کردم حتما پوستم را می کند .
عادت داشت بدون اینکه در بزند وارد اتاق شود ،یعنی کار همیشه اش بود.چادر خیس را از سر کند ، روی دستش انداخت و همانطور که به سمت بخاری می رفت گفت :
_خدا نکشتت فاطمه،آخه نمی شد دو روز زودتر کار این پوسترا رو تموم کنی تا من بیچاره تو این وضعیت نیام اینجا ، خیس آب شدم .
به سمتش رفتم و شعله بخاری را کشیدم بالاتر
_علیک سلام ! خوش اومدی ... حالا چرا انقدر عجولی ؟
_من عجول نیستم ، تو زیادی خونسردی
_آره احتمالا !چون هنوزم آماده نکردم.
این را گفتم و سعی کردم از نگاه متعجبش فرار کنم .
_داری شوخی میکنی دیگه نه؟
_نه به جون سمیه ،بخدا همش ذهنم درگیر بود ،کار هنری هم می دونی دیگه،اعصاب آروم می خواد.
_بفرمایید که مثلا اعصابت درگیر چی بوده؟
اینبار ناشیانه نگاهم را از نگاهش دزدیدم و به سمت در رفتم
_هیچی ... میرم برات چایی بیارم
جستی زد و خودش را به من رساند ، خیره ام شد و درست مثل یک مفتش چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_بخدا تو یه چیزیت هست فاطمه،همین امشب به من میگی موضوع از چه قراره
_کدوم موضوع ؟
_همون که یه مدته بهمت ریخته
چه خوب بود درددل کردن اگر از آخر و عاقبت حس و حال جدیدم بی خبر نبودم ! اما انگار مجبور بودم فعلا مهری از سکوت روی لبم بزنم ....
دستانم را از گره دستان سمیه آزاد کردم و روی تخت نشستم . موبایلم را برداشتم و خودم را با آن مشغول کردم .
_وایسا ببینم ، نکنه قضیه مربوط به اون پسرست؟
اول با تعجب نگاهش کردم و بعد با اخم تصنعی گفتم :
_کدوم پسره؟
کنارم نشست چند ضربه به پشتم زد و جواب داد :
_همون که عکس هنریش تو دوربینت جا مونده بود ناقلا !
مثل کسی که در حین دزدی مچش را گرفته باشند ، قلبم از جا کنده شد ، با حالتی عصبی گوشی را از دستش چنگ زدم و گفتم:
_ اون عکس فقط یه اتفاق بود، تو رو خدا سناریو نساز سمیه
_فاطمه من دوستتم،امروز و دیروز بهت نرسیدم که بی خبر باشم از احوالاتت ! می فهمم یه چیزیته ،شرطم می بندم هر چی هست مربوط به اون حمید آقاس.حالا تو هی کتمان کن...
انگار پشت گونه هایم آتش روشن کرده باشند ، می سوختم و به زمین خیره مانده بودم . صورتش را به صورتم نزدیکتر کرد و با حالتی جدی گفت:
_نکنه چیزی بهت گفته؟
هول شدم ،نباید در مورد او فکر بدی می کرد ! زبان بند آمده ام باز شد و سریع پاسخ دادم :
_نه بخدا اصلا ... حالم دست خودم نیست سمیه ...گیر نده ... نمی دونم چم شده
_عاشق شدی ؟
از ترس پریدم و جلوی دهانش را گرفتم
_هییس ، چرا داد می زنی ؟ تو رو خدا فکر آبروی منم باش
دستم را پس زد و ذوق زده گفت :
_بگو چرا چند روزه خودت نیستی !
_سمیه ! نخند ... من دارم دق می کنم
با خنده گفت :
_آخه این که ناراحتی و پنهان کاری نداره
_چرا نداره؟من دوست ندارم گناه کنم، همش فکرم درگیرشه . آخه منطقی نیست اصلا ... من فقط سه بار دیدمش اونم کلا پنج دقیقه نشده ! چرا باید ...
_همه چی که دلیل نمی خواد .. دله دیگه ، میگم اتفاقا چند وقته مامانش بکوب افتاده دنبال اینکه براش زن بگیره
_واقعا ؟!
_به جون فاطمه،من خبر داشتم اما خب تا حالا برام مهم نبود .
آه از نهادم برآمد، بدشانسی بیشتر ازاین؟ ....
ادامه دارد ....
#داستان_دنباله_دار #الهه_تیموری ✍#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید@Chadorihay_bartar