🌺

#قسمت_پنجم5
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_پنجم5



بعد از یک روز عالے با انرژے فراوان همه به خانه هایشان برگشتند. لیلے ڪه خیلے سرحال شده بود جلوتر از مادرش وارد خانه شد و سلام بلند بالایے گفت.
می دانست ڪه پدرش به خانه برگشته است و حسابے خسته است. بنابراین براے سرحال آوردن پدرش باید ڪمے با او شوخے مے ڪرد.

_ سلام گل دختر. چطورے؟ خوبی؟

لیلی در آغوش پدر خود را جا ڪرد و گفت: خوبم آقاے پدر. شما چطورے؟ خسته نباشے باباے گلم.

پدرش آرام روے سر تک دانه دخترش را بوسید و گفت: فدات بشم من عزیز دل بابا. تو رو ڪه حس مے ڪنم آروم مے شم خستگیامم در میره.

فریده خانم(مادر لیلے) با دلخورے جلو آمد و گفت: حسین آقا؟ دست شما درد نڪنه دیگه حالا فریده رو یادت رفت؟

حسےن آقا سریع دخترش را ڪنار زد و گفت: خانم این وروجک ڪه واسه من حواس نمیزاره. چطورے بانو؟

لیلی چشمڪے زد و گفت: مزاحم خلوتتون نمے شم. یه چند جا نخود سیاه ریخته مے رم جمعشون ڪنم.

پدر و مادرش هر دو خندیدند و لیلے با شیطنت از آن ها دور شد. بعد از یک گردش حسابے، خواب عجیب مے چسبید. لباش هایش را عوض ڪرد و روے تختش لم داد.
دست هایش را زیر سرش قلاب ڪرد و گفت: آخیش هیچ‌جا خونه آدم نمے شه بخدا.

نفس عمیقے ڪشید و یڪے از بیت هاے حافظ را زمزمه ڪرد. بیتے ڪه عاشقانه به او ایمان داشت و هر وقت زمزمه اش مے ڪرد جهانش خالے از تصورات بیهوده مے شد.

_هر آن ڪه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم به جز حضرت دوست
ڪه آشنا سخن آشنا نگه دارد

ڪم ڪم چشمانش گرم شد و در خواب عمیقے فرو رفت. انگار در دنیایے دیگر بود. باغے بزرگ ڪه گویا براے او ساخته شده بود. صداے آب و غزل سرایے پرندگان گوشش را نوازش مے داد.

آنقدر از طبیعت اطرافش لذت مے برد ڪه متوجه تنهایے اش نمے شد. نزدیک چشمه اے شد و ناگهان پیراهنے را دید ڪه روے آب شناور است. پیراهن سفید بود و غرق خون. آب پیراهن را برد و لیلے وحشت زده مخالف جریان آب حرڪت ڪرد.
هر چه جلو‌تر مے رفت عطر آشنایے را بیشتر حس مے ڪرد.

به صخره بزرگے رسید. مردے دستانش را به شاخه هاے درخت آویزان در رودخانه گرفته بود و براے رهایے از جریان شدید آب تقلا مے ڪرد.

لیلی صدایش زد: آهاے تو ڪے هستی؟

مرد برگشت سمت لیلے و از او ڪمک خواست. اما لیلے باورش نمے شد. آن ڪرد مرتضے بود ڪه عاجزانه از لیلے ڪمک مے خواست. پاهاے لیلے انگار به زمین میخڪوب شده بود و جرات حرڪت نداشت. اشک و التماس هاے مرتضے پتڪے بود ڪه هر لحظه به سرش مے خورد.

_ لیلے ڪمڪم ڪن. جریان آب داره من و میبره. لیلے تروخدا ڪمڪم ڪن تو رو امام حسین ڪمک ڪن لیلی..

با شنیدن نام حسین (ع) انگار به خودش آمد. جلو رفت و پایش را به رودخانه زد. آب داشت او را هم با خود میبرد اما مقاومت ڪرد. با آوردن نام امام حسین جلوتر رفت اما ناگهان شاخه درخت شڪست و آب مرتضے را با خود برد. لحظات آخر فقط صداے "لیلی" گفتنش بود ڪه گوشش را آزار مے داد.

با ترس از خواب پرید و دستش را روے قلبش گذاشت. به ساعت نگاه ڪرد و خدا را شڪر ڪرد ڪه این اتفاق ناگوار خوابے بیش نبوده است.
عرق روے پیشانے اش را پاک ڪرد و لیوان آبے ڪه بالاے سرش بود را سر ڪشید. صداے قلب خودش را به وضوح مے شنید.
آےت الڪرسے خواند و سرش را روے بالش گذاشت. آن قدر با خودش ڪلنجار رفت ڪه بالاخره خوابش برد.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_پنجم5


صدای رعد و برق می آید و باران شدت می گیرد .با اینکه حلیم مشما دارد اما بخاطر اینکه خیس نشود چادرم را رویش می کشم ! قطره های درشت باران به صورتم ضربه می زند.مثل آن شب ، که با همین شدت به پنجره می خورد.

"از صدای ضرباتش به شیشه، دل از لحاف گرم و نرمم کندم و به سمت پنجره رفتم، درونم غوغایی بود.باورم نمی شد به این سرعت تمام فکرم را پر کرده باشد.
نه ... من آدمی نبودم که بی دلیل به کسی فکر کنم، اما حالا چرا او؟... انگار در وجودم اتفاقی عجیب افتاده بود .با صدای زنگ ،پرده را کنار زدم و چشمم به سمت در کشیده شد،سمیه را دیدم که موش آب کشیده شده و چادرش را شبیه چتر حصار سرش کرده بود و به سمت خانه می دوید.امان از حواس پرت ! قرار بود امروز بیاید و طرح پوسترها را تحویل بگیرد. حالا اگر می فهمید فراموش کردم حتما پوستم را می کند .
عادت داشت بدون اینکه در بزند وارد اتاق شود ،یعنی کار همیشه اش بود.چادر خیس را از سر کند ، روی دستش انداخت و همانطور که به سمت بخاری می رفت گفت :
_خدا نکشتت فاطمه،آخه نمی شد دو روز زودتر کار این پوسترا رو تموم کنی تا من بیچاره تو این وضعیت نیام اینجا ، خیس آب شدم .
به سمتش رفتم و شعله بخاری را کشیدم بالاتر
_علیک سلام ! خوش اومدی ... حالا چرا انقدر عجولی ؟
_من عجول نیستم ، تو زیادی خونسردی
_آره احتمالا !چون هنوزم آماده نکردم.

این را گفتم و سعی کردم از نگاه متعجبش فرار کنم .
_داری شوخی میکنی دیگه نه؟
_نه به جون سمیه ،بخدا همش ذهنم درگیر بود ،کار هنری هم می دونی دیگه،اعصاب آروم می خواد.
_بفرمایید که مثلا اعصابت درگیر چی بوده؟
اینبار ناشیانه نگاهم را از نگاهش دزدیدم و به سمت در رفتم
_هیچی ... میرم برات چایی بیارم
جستی زد و خودش را به من رساند ، خیره ام شد و درست مثل یک مفتش چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_بخدا تو یه چیزیت هست فاطمه،همین امشب به من میگی موضوع از چه قراره

_کدوم موضوع ؟
_همون که یه مدته بهمت ریخته

چه خوب بود درددل کردن اگر از آخر و عاقبت حس و حال جدیدم بی خبر نبودم ! اما انگار مجبور بودم فعلا مهری از سکوت روی لبم بزنم ....
دستانم را از گره دستان سمیه آزاد کردم و روی تخت نشستم . موبایلم را برداشتم و خودم را با آن مشغول کردم .
_وایسا ببینم ، نکنه قضیه مربوط به اون پسرست؟
اول با تعجب نگاهش کردم و بعد با اخم تصنعی گفتم :
_کدوم پسره؟
کنارم نشست چند ضربه به پشتم زد و جواب داد :
_همون که عکس هنریش تو دوربینت جا مونده بود ناقلا !
مثل کسی که در حین دزدی مچش را گرفته باشند ، قلبم از جا کنده شد ، با حالتی عصبی گوشی را از دستش چنگ زدم و گفتم:
_ اون عکس فقط یه اتفاق بود، تو رو خدا سناریو نساز سمیه
_فاطمه من دوستتم،امروز و دیروز بهت نرسیدم که بی خبر باشم از احوالاتت ! می فهمم یه چیزیته ،شرطم می بندم هر چی هست مربوط به اون حمید آقاس.حالا تو هی کتمان کن...

انگار پشت گونه هایم آتش روشن کرده باشند ، می سوختم و به زمین خیره مانده بودم . صورتش را به صورتم نزدیکتر کرد و با حالتی جدی گفت:
_نکنه چیزی بهت گفته؟
هول شدم ،نباید در مورد او فکر بدی می کرد ! زبان بند آمده ام باز شد و سریع پاسخ دادم :
_نه بخدا اصلا ... حالم دست خودم نیست سمیه ...گیر نده ... نمی دونم چم شده
_عاشق شدی ؟
از ترس پریدم و جلوی دهانش را گرفتم
_هییس ، چرا داد می زنی ؟ تو رو خدا فکر آبروی منم باش
دستم را پس زد و ذوق زده گفت :
_بگو چرا چند روزه خودت نیستی !
_سمیه ! نخند ... من دارم دق می کنم
با خنده گفت :
_آخه این که ناراحتی و پنهان کاری نداره

_چرا نداره؟من دوست ندارم گناه کنم، همش فکرم درگیرشه . آخه منطقی نیست اصلا ... من فقط سه بار دیدمش اونم کلا پنج دقیقه نشده ! چرا باید ...
_همه چی که دلیل نمی خواد .. دله دیگه ، میگم اتفاقا چند وقته مامانش بکوب افتاده دنبال اینکه براش زن بگیره
_واقعا ؟!
_به جون فاطمه،من خبر داشتم اما خب تا حالا برام مهم نبود .
آه از نهادم برآمد، بدشانسی بیشتر ازاین؟ ....

ادامه دارد ....

#داستان_دنباله_دار
#الهه_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar