مدتها بود که در مکه باران نمیآمد. خاک از تشنگی تَرَک برداشته بود. گلها و گیاهان پژمرده شده بودند. چشمهها خشکیده و دامها از تشنگی تلف میشدند و کودکان بیمار بودند. پس از وفات عبدالمطلب، ریاست مکه به پسرش ابوطالب رسید. مردم به او کاملاً اعتماد داشتند، و او را مورد احترام و محبت قرار میدادند. روزی در نهایتِ بیچارگی نزدِ او آمدند و گفتند: ای ابوطالب! روزهاست باران نمیآید. فرزندانمان گرسنه و دامهایمان تشنهاند. باغها و بوستانها خشکیدهاند. اگر این وضع ادامه یابد؛ مصیبتِبزرگی رخ میدهد. تقاضا میکنیم با ما به دعای باران بیایید. ابوطالب درخواست آنها را پذیرفت؛ اما در فکر فرورفت. چه کار دیگری میتوانستند بکنند؟ الله فرستنده باران بود، و باریدن و نباریدنش به امر او بود. هنگام رفتن برای دعای باران، خواست انسانی خوشیُمن را نیز با خود ببرد. بسیار فکر کرد، این فرد نمیتوانست کسی جز محمد ﷺ باشد. نزد او رفت و صدایش کرد. با هم به کعبه رفتند. آنجا ابوطالب و مردم برای رهایی از بیآبی، سیراب شدن خاک، دامها و سبز شدنِ گیاهان الله جلجلاله را التماس کردند. محمد ﷺ گُلروی و گُلبوی، هم دستهایش را گشوده و از خدای بزرگ باران میخواست. همه ملتمسانه چشم به آسمان دوخته بودند، و در سکوت انتظار میکشیدند. ابرهای بارانی انگار که از جایی فرمان گرفته باشند؛ یکپارچه شدند. نخستین قطرات بر تنِ گُلِاو فرود آمدند. نمنم باران رفتهرفته شدت گرفت. مردم شادمانه خود را به باران سپرده بودند. خدای مهربان دعای محمد ﷺ را پذیرفته بود. گیاهان جوانه زدند و غنچهها شکفتند. زمین چون کودکی گرسنه با اشتها و عطش، آب باران را میمکید. حیوانات سیراب شدند. کودکان آب نوشیدند. همه اینها به خاطر دستهای کوچک و زیبای گشوده محمد ﷺ در دعا بود. همه با ایمان به اینکه محمد ﷺ در آینده انسانی بزرگ خواهد شد، شادمان به خانههایشان بازگشتند.