میم.اُصـانـــلو

#پارت_سوم
Канал
Блоги
Мотивация и цитаты
Искусство и дизайн
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала میم.اُصـانـــلو
@biseda313Продвигать
260
подписчиков
75
фото
1
видео
1
ссылка
نمیگــذاریم اعتقاداتــــــ خاکــــ بگـیرد . . |انتشار تنها با ذکر نام نویسنده، حلال است.| ناشناس جهت پیشنهاد موضوع، نظر، نقد https://t.center/BChatBot?start=sc-101242-tdiHB6b
 





#زلفـــا | #پارت_سوم
#میم_اصانلو | @biseda313


***

بدن بی روحـم روی تخـت پرت شده است. هیچ احساسی را زیر پوست لمـس نمی کنم، لحافـی که "مـام زی" دوخته است را به پوست و استخـوان مالیدم بلکه درد نبودش تسکیـن یابد؛ بعد از به رحمت خدا رفتـن مـام زی، دریغ از تنگنـای فشردن دو سینـه احساس، دو پهلو همـدم و یک انقبـاض عاشقانه مادر و دختر... در تنهایی محـض لولیدن!

خودم را به آینـه میز توالـت رساندم، نگاهی به خود در آینه انداختم، ماه گرفتـگی زیر چشم با پیش زمیـنه ی چهـره ی زرد، بیش از پیش نمایان شده است. غنچه ی لـب های تـرک خورده ام جمع شده و موهای مشکی درهم ریخته ام، از من عفریتـه ای تمام عیـار ساخته است. نباید اجازه بدهم مانند دخترهای ضعیف النفس چند سوال تحقیـر آمیز از آینه بپرسم <من چه کم داشتم؟ نکند به حد کافی زیبا نبودم؟ یا شاید عیبی، ایرادی، نقصـی دارم؟!> دیگ های خشم در کاسه چشم شروع به قل قل کرد و ناگهان به کیسه بوکس نصب شده در راهرو هجوم بردم. دیگر جز حلول کیـاب های پسرانه در حنجره ی دخترانـه ام، هیچ نشنیدم... هیچ نفهمیدم... شمارش نفـس هایم بالاست، نفس.. نفس.. نفس..

ملودی اختصاصی پدر، من را به دنیای حال برگرداند. آه! لابد می خواهد راجع به گوشی از دسترس خارج شده سام پـرس و جو کند که باز کدام قبرستانی هست، به ناچار گوشی را در حالت پـرواز گذاشتم.

حوله را محکم به زوایـای صورت کشیدم و قهوه ساز را روشن کردم. برای صبحانه چند نان تست به انضـمام کره بادام زمینی که به سقف دهان می چسبید، حاضر کردم. هرکسی روشـی برای حال خوب خودش دارد، من هم با زهرمـار کردن کارهای روزمره، حالم سرجایش می آید و امروز هم نوبت به کـره بادم زمینی نفـرت انگیز است!
چهره آن غریبه که لقب <بابا لنگ دراز> به او داده ام را به شکل کره بادام زمینی تصـور کردم. همانقدر کریه، همانقدر حال خوب کن!
عطر گرمی که بر فضاے اتومبـیل تاریک او مسلـط بود، با وجود سرمای استخـوان سوز و موش آب کشیده ای چون من، ساختمان بدن را گرما می بخشید. در طول مسیر خانه به پرسیدن آدرس و چند نگاه گذرا با لبخندے کمرنگ برای انبسـاط خاطـرم اکتفا کرده بود؛ ترکیب مشکوکی از سکوت و آرامش از سر و کولش بالا می رفت.

قوطی کره بادام زمینی در حال فشـار قبر است، مابین انگشتان کشیده من! با حرص روی میز آشپزخانه هُلش دادم؛ از اینکه بی هیچ دلیلی به این غریبه اعتماد کردم و سوار اتومبـیلش شدم، از خودم بدم آمد.

آخرین نان تست مالیده به یک لایه ضخیم کـره بادام زمینی را به دهان رساندم، دندان هایم وحشیانه به جـان نان تست افتاد و همزمان سکانـس آخر در ذهنم مرور شد؛ درحالی که دستگیره ماشین را فشار می دادم تا پیاده شوم، لحظه ای وجدان اخلاقی ام به درد آمد و علی رقـم میل باطنـی ام، لب هایم به حرکت درآمد:
-کارتان را بلدید! درد و درمان باهم. بهرصـورت مقصر اصـلی شما نیستید، عذر من را پذیـرا باشید آقاے...
دستانش روی فرمان قفل شده بود و گرچه اضطراب درونش را پوشش می داد، با لحـن صمیمی سابقه دارش پاسخی بی ربط داد:
-دوش آب گـرم!
گیج نگاهش کردم و او جمله اش را تکمیل کرد:
-فراموشت نشود!

قوطی کره بادم زمـینی را به سمت سطـل آشغال پرتاب کردم، دیگر نیازی به آن ندارم، چالشِ حال خوب تمام شده است. حالـم خوب نیست.... حـالم خوب نیست...






 
 






#جیک_و_ماجیک
#وحی_دلنواز | #پارت_سوم
#میم_اصانلو | @biseda313


دل از کفش ها کنده و نگاهی کوتاه به ظاهرش انداختم؛ موهاے خاکستری او به اُورکت نوک مدادیش زینت داده بود و بار دیگر ذهن پرتلاطم مرا مواج می کرد؛ به راستی چه رازے میان خاک و ابراهیم وجود دارد؟ که کفش سورمه اے و اُورکت نوک مدادے با نقش و نگاری از خاک، دارای رنگی ممتاز می شوند...!

منتظر بودم اسرارِ فاش بگوید اما جز دمیدن اولین نفس در میکرفون، آوایی به گوش نرسید. سالن با شروع پِچ پِچ دخترها، دچار همهمه شده بود اما عمر سکوت او حکایت از صبر ایوب داشت. لمحه ای آفتاب پشت ابر جا خوش کرد و نور پردازے سالن به تاریکی مطلق گرایید. خیره به منبع نور؛ یعنی چشم هاے او، یک سوال در ذهن همگان نقش بست: «چه اتفاقی در حال وقوع است؟» باز شدن لب هایش، شروع واقعه بود: «ابراهیم همین بود که گفتم!»

خانم رضوانی از انتهاے سالن، صلوات را ختم داد. این اولین بار بود که همگی با تعجیل صلوات فرستادیم. نگاهی رو به عقب انداختم؛ هنوز آثار هاج و واج ماندن در چهره ها موج می زد، عرق روی پیشانی خانم رضوانی سرد نشده بود. چشمم به سهیلا افتاد، از دنیاے پشت روبندش خبر نداشتم اما شانه های او بوضوح در حال لرزیدن بود. رد نگاهم به جایگاه کشیده شد؛ در دلم با دلخوری پرسیدم: «تشنگی من، برایت لذت بخش است ابراهیم؟» و همرزمش برای بار دوم در میکروفن دمید و جایگاه را ترک کرد.

آخ که ابراهیم نفس زنان، جواب می داد! با حرف زدن میانه اے نداشت. این حاصل هجده ساعت مکاشفه ے من بود که وحیِ دلنواز سرآغازش و نفس حقِ همرزم، فرجامش بود...!

مراسم چند ساعت بعد به اتمام رسید اما مگر نه اینکه یادواره ے شهدا را باید با تقطیع خواند؟ یاد... واره! پایان یادها، شروعِ همواره هاست و پایان مراسم ما، شروع حلقه کردن فوج فوج دانشجو به دور منبع نور بود. من هم سعی داشتم خودم را قاطی کنم(...) سوال های عجیب دانشجویان مجال جواب نمی داد: «سکوت شما، دل ما رو لرزوند! می شه باز هم سکوت کنید؟» «پیام این سکوت رو چطور می تونیم به همگان برسونیم حاجی؟» «نفست گرم! یک چیزی بگو! حرفی، حدیثی!» جواب ها را یک جا داد: «اول راهِ ابراهیم ها، همین است... فراموشیِ خود در سکوت!»

دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده بود، دل به دریا زدم و از انتهاے حلقه ے نور، با صدای گرفته فریاد زدم: «و مابقی؟» برخلاف من که پی کشف صاحبان صدا بودم، او به صاحب صدا توجهی نداشت اما وقتی جواب داد: «یک نفر به امتداد ابراهیم رسیده، الحمدلله که ماموریت من همینجا تمام شد!» تنها یک صدا از بالای کوه در قلب ضعیفم برگشت خورد و بس: «یک نفر به.... نفر به... به... امتداد.... تداد... داد... ابراهیم... را ـهیم... ـهیم... رسیده... سیدهــ... دهــ...!» . آن وقت او دستی در موهاے خاکستریش کشید، با دستی دیگر جمعیت را به عقب راند و من را با زانو هایی شل شده، تنها گذاشت. ادامه دارد...







 
 






دلم طاقت نیاورد..
شب حول و حوش ساعت نه..
باز کردم کتاب را از ادامه ی
صفحه ی دویست و نود و دو..!

تیتر را زیرلب خواندم آرام:
"تعدد زوجات در ایران.." اوهوع!
باید جذاب باشد،
بلافاصله چشمم دوید دنبال خط دو..!

نقل قول از کریستن سن بود،
در کتاب"ایران در زمان ساسانیان"،او میگفت:
تعداد زنان در آن زمان..
بستگی داشت به توان مالی مردان..!
مردهای کم بضاعت،
تنها داشتند یک زن بناچار..!
درعوض آن رئیس رئسا،
داشتند چندین زن با چند عنوان..!

دسته اول سوگولی بودند وحقوقشان تام
"پادشاه زن" بود عنوان ایشان..!
از درجه او کمتر بودند خدمتکاران..
"زن خدمتکار" بود عنوان این زنان..!
یکسری هم که بودند اسیر و زر خرید..
عنوان "چاکر زن" بود نصیبشان ..!

نقل قول بعدی از سعید نفیسی بود..
در کتاب" تاریخ اجتماعی ایران از انقراض ساسانیان تا انقراض امویان"،او میگفت:
مردها میتوانستند زن بگیرند هرچند تا..
و گاهی بعضی ها داشتند چند صدتا!!

ناخوداگاه یادم افتاد
سریال "حریم سلطان"..!
همان سریالی که حرم داری را..
با آن همه زن و عنوان..
نسبت داده بود..
به دین اسلام و محمد صلی الله..!!
دلم گرفت از این همه تهمت..
آه کشیدم با یک بسم ا..!

و نگاه کردم به ماه در آسمان خدا..
امشب دست کم یک چیز..
برایم شد روشن درست مثل این ماه:
تعدد همسر اصلا نبود #اختراع پیامبر اسلام..!

او برای داشتن زن از این سر تا آن سر،
که تاریخچه اش برمیگشت به ماقبل اسلام،
فقط حد و حدود قائل شد..
یعنی حداکثر چهار!

حالا وقتش بود بفهمم چرا چهار؟
یاد آن بازی می افتم..
چرا چهار تا؟
پس چند تا؟
باید بگردم بی شوخی،دنبال علت..
دنبال حرف حساب...!


#چرا_چهار_تا | #پارت_سوم
#برگردان_کتاب_به_زبانی_دیگر
#کتاب_حقوق_زن_در_اسلام
#قضاوت_بماند_برای_قسمت_آخر
#میم_اصانلو | @biseda31