بسم الله القاصم الجبارين
🔰"و لا تحسبن الذين قُتلوا فى سبيل الله امواتا بل احيا عند ربِّهم يُرزَقون"
نگاهم را دوختم به قاب عكس روى ديوار.
"مردحسابى!تو يدونه پسر داشتى.ميذاشتى براش زن ميگرفتى؛بعد شهيد ميشدى.رفتيم خواستگارى؛پدر دختر خانوم منو ضايع كرد.گفت بابات كجاست!؟
من يه دانشجو ام.اصلا آداب خواستگارى و مهريه برون رو نميدونم.بابا! رفيقات ميگن شهدا حاضر و ناظرن.شهدا دستگيرى ميكنن.نمى خواى از يدونه پسرت دستگيرى كنى!؟نمى خواى فرداشب جلوى طايفه عروس سربلند باشم!؟"
هق هق گريه از نفس انداخته بودم.نفهميدم كى خوابم برد.
دست انداختم دور گردن بابا.
گفتم:بابا فرداشب
#خواستگارى منه.
گفت:"ميدونم بابا.اصلا نگران نباش.رفيقام راست گفتن كه شهدا حاضر و ناظرن.نگران نباش بابا.دستت رو ميگيرم.فردا شب يه كارى ميكنم مراسم خواستگاريت تا آخر عمر زبونزد طايفه عروس باشه.يه كارى ميكنم مراسمت باآبرو برگزار بشه.فرداشب يكى از رفيقام مياد توى مراسم و درباره مهريه و همه چى حرف ميزنه.خودش همه چى رو مديريت ميكنه"
ساعت سه نيمه شب بود كه از خواب پريدم.نفس نفس ميزدم.تمام آنچه را كه بابا گفته بود؛نوشتم و امضا زدم.كاغذ را توى پاكت گذاشتم و دادم دست مادرم.
فرداشب،در را كه باز كردم؛چشم هايم چهار تا شد.طايفه عروس از اين سر تا آن سر نشسته بودند.دوباره حس بى كسى آمد سراغم.به حرفهاى ديشب بابا فكر مى كردم كه يهو گوشى مادرم زنگ خورد.نمى دانستم پشت خط چه كسى بود.مادرم بلند شد و گفت:
-شما الان توى اين خيابونيد!؟جلوى اين آپارتمانيد!؟پس بفرماييد داخل.
بعد
با دلى قرص رو به بقيه كرد و گفت:يه مهمون هم از طرف ما مياد.
كسى زياد توجه نكرد.در خانه كه باز شد؛
#حاج_قاسم_سليمانى آمد داخل.
مادر عروس
با اسپند به استقبال آمد.
عروس گريه مى كرد.
يكى عكس سلفى انداخت.
ديگرى زنگ زد و خبر داد:فلانى!تو كه دوست داشتى
با حاج قاسم عكس يادگارى بگيرى؛بيا اينجا
خودش يك تنه همه مراسم را مديريت كرد.همانطور كه بابا گفته بود.
دم بابا گرم.رفيقش را فرستاده بود.آن هم گل سرسبدشان را.
راوى:حاج حسين كاجى به نقل از فرزند شهيد اكبرى
#شهداءنا_عظماءنا #ده_روز_با_سردار 🎬#مكتب_حاج_قاسم 🌱@basij_fnm