یادم است نزدیک آزمون اوقاف بود. تنها انگیزهای که وسط گرفتاریهام، وادارم میکرد ادامه دهم. گفتم که چقدر نمره بالا مهم بوده برام. یک روز، که شاید بچهها خیلی اذیتم کرده بودند و حتما مهمان داشتم و کارها آوار شده بود، از خدا خواستم کاش بیمار شوم و از هرچه مسئولیت است فرار کنم و به همین بهانه در اتاق، فقط و فقط به مصحفم مشغول گردم.
آرزوم سر زبانم بود که اجابت شد. تبی چنان سهمگین افتاد به جانم که هشیاری را گرفت. از ترس واگیری به کودکانم، خود را در اتاقی که خواب و خیال تکتازی داشتم، قرنطینه کرده و چند پتو رویم انداختم.
کوچکترین نفوذ باد، یخبندان را تا خود قلب می رساند و دلم میخواست خود را بیشتر به هُرم نفسهای بریدهبریدهام بپیچانم.
همین که از سر کار آمد مرا به دکتر رساند و بعد از سُرم، به خواب عمیق چند ساعته فرو رفتم.
اینها برای همه پیش میآید. گفتم تا بیداد گرسنگی و رد گلوله را تداعی کنیم و قهرمانی که آماده است آخرین سلاح را سمت دشمن پرتاب کند.
ما چوبهامان را خرج گرم کردن خودمان کردیم لابد، که شرایط بر اهداف اولویت دارد.