دنیا کوچکتر از آن است که گمشدهای را در آن یافته باشی هیچکس اینجا گم نمیشود. آدمها به همان خونسردی که آمدهاند، چمدانشان را میبندند و ناپدید میشوند یکی در مه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بیرحمترینشان در برف آنچه به جا میماند رد پائی است و خاطرهای که هر از گاه پس میزند مثل نسیمِ سحر پردههایِ اتاقت را!
از کهنه ترین شرابمان که چهار ساله است وُ یادگار قرن ماضی دو گیلاس لب به لب بگذار کنار دستمان. شراب خوب هر جرعه اش برای از یاد بردن یک قرن کافی ست جرعه جرعه آنقدر می توانیم عقب برویم که بعد از شام سر از نخلستان های مهتابیِ بین النهرین در آوریم و حوالی ی نیمه شب از بدویتی برهنه و بی مرز.