میان دکمه های باز پیرهنت و بادی که بوسه می فرستد به سینه ات کدام یک مقصرترند؟ سرد است اتاق و سردتر وقتی که چشم هام هم بی حیایی باد را می بیند و هم پرده ی اتاق را این پرده که از حسادت پنجره چیزی انگار نمی داند بلند می شوم می بندم پنجره را و نگاه می کنم به آرامشی که به چشم های پنجره بازگشته است و فکر می کنم چه خوب می شد اگر دست هات بلند می شد و پنجره ی پیرهن مرا...
. یک "صبح بخیر"هایی هم هست که برای شنیدنش از صبح زود بیدار می شوی و بعدِ آن، تازه می خواهی سر به تنِ دنیا باشد تازه می خواهی چشمِ دیدنِ فردا را هم داشته باشی تازه می خواهی بنشینی و زنده بودنت را زندگی کنی بنشینی و تماشا کنی که خوشی از سر و کول آن روز تو بالا می رود... قبول کن که گاهی تمام روز تو به همین "صبح بخیر عزیزم" های یکی بستگی دارد...