با من از دست هايت از پيشانی ات و از آفتاب تندی كه بر آن می تابد از پيراهنت بگو كه باد به سينه ات می چسباند آن را وقتی در ميان خوشه های گندم ايستاده ای و فكر زمستان پيش رو به گرمای آغوش من می كشاندش بوی گندم ويرانم می كند بوی وحشی بازوانت ويرانم می كند با من از خاك مزرعه ات حرف بزن وبگذار شعرهايم تب تند تنت را داشته باشد تب خاكی را كه سرزمين من است.