عصرانه دلم یک گوشه ی دنج دریک کافه میخواهد فقط من و تو. در ازدحام جمعیت این شهر فقط تورا ببینم, تو قهوه تعارف کنی من غرق در قهوه ای چشمانت طعم خوش بودنت را بنوشم.
من «وارث تمام نبودن های توام» جایی در پستوی تنهایی ام نشسته ام و بر روی دیوار قلبم چوب خط روزهای دوری ات را میکشم ... و مشتاقانه به امید آن هستم که آب در دست بیایی و تمام این نقش های بدشکل نبودت را از قلبم پاک کنی....
عصرانه دلم گوشهی دنجِ یک کافهرا میخواهد که فقط من باشم و تو... میخواهم در ازدحام سنگین این شهر پُرنگاه، تنها تو را ببینم .. روبهرویت بنشینم، تو به من قهوه تعارف کنی و من غرقِ درقهوهی چشمانت طعم خوشِ بودنت را با تمام وجود سربکشم...
.... عصرها تمام حواسم جمع جمع دلخوشی های بودن با شماست درایوان خانه مینشینم دفترو قلم برداشته دانه به دانه احساسم به شما را بر روی کاغذ می آورم معجزه میشود قطره جوهر روی سفیدی کاغذ نقش گل و قاصدک میشود درست به لطافت حضور شما
پنجشنبه ها عجب حال و هوایۍ دارد مثلِ امواتِ فرو رفته به خاک دلِ من منتظر است که مرا یاد آری... من همانم که تو را در بلندایِ دلِ نازکِ خویش همچو تندیسِ گرانمایه ای از جنسِ طلا جا دادم
وشب برای من از چشمان تو آغاز میشود همان تیله ی سیاه و شیشه ای... ای کاش قلبت نیز مانند چشمانت از جنس شیشه بود تا با گرمای یک "هااا"ی من بخار میگرفت ومن با سرانگشت محبت نقش قلبم را بر رویش حک میکردم...