"کنار جاده ای به بیمارستان امراض مسری"
اولین شعری است که در فصل نوزدهم(فصل پس از فصل دوم!) از شاهکارش، "بهار و تمام" آمده است.
آن بیمارستان اما، یک دغدغه است، یک هراس پنهان مدرن آمریکایی ست. بیان ناشدنی و توصیف ناپذیر، نه قابل دسترسی است و نه تصوری از آن داریم، و نه موضوع شعر است! فقط یک اشاره به آن است. امر واقع! (جالب خواهد بود مقایسه این شعر با نقاشی "گتیک آمریکایی" اثر گرنت وود- 1930 به لحاظ تم های پنهان در هر دو اثر)
بیمارستان امراض مسری... در انتهای مسیری بهاری که به توصیف
ویلیامز، سرد و تیره با کشتزاران خشک و تهی است.
اما شاید فقط دکتر!
ویلیامز می تواند شعری را در توصیف آمدن بهار با سطری اینچنین آغاز کند:
كنار جاده اي به بیمارستان امراض مسری
زير هجوم ابرهاي آبی خالخالِ
رانده از شمال شرق – بادی سرد.
آنسو، برهوت گسترده، دشتهای گِلزار
از علف های خشکیده قهوه ای، شکسته و ایستاده
لكه هاي مانداب،
پراکنده درخت های بلند
تمام طول راه، جابه جا بوته های
سرخ، ارغوانی، شاخه شاخه، ایستاده، بی برگ وبار
و درختان کوچک با برگ های تیره و پژمرده پیش پایشان
تاک های بی برگ-
بی جان مینماید، سنگینگذر
بهارِ سرگشته می رسد-
عریان به دنیای نو میآیند،
سرد، نگران از هر چیز
بجز این که آمده اند. گرداگردشان
سرما، باد آشنا -
سبزهها حالا ، فردا
خمیده خشکیده برگِ هویج وحشی
يك به يك اشیا تعریف میشوند-
جان میگیرند: وضوح، خطِ نمای برگها
اما اکنون وقارِ خشکِ درآمدن –
هنوز تا، تحول ژرف
به جانشان افتد: ریشه کرده
سفت چسبیده به پایین و بیداری آغاز می کنند.
#ویلیام_کارلوس_ویلیامز #ترجمه @ashoftar