@asheghanehaye_fatimaپشت در مرگ پا به پا می کرد
جاده از فاجعه خبر می داد
عصر یک چند شنبه ی غمگین
اتفاق از
#تو ناگهان افتاد
عصر یک چند شنبه ی غمگین
پای مردی به ماجرا وا شد
پا به پایش
#قدم زدی، رفتی
بی تو من تا همیشه تنها شد
بی تو شب تا همیشه اش شب ماند
چادری شد که بر سرم افتاد
#عشق مثل پرنده ای زخمی
روی دستم تلف شد و جان داد
هر چه از من پس از تو باقی ماند
غرق در خلسه و
#توهم شد
دست و پا زد میان مرگ و مرگ
ناگهان پشت ناگهان گم شد
خسته از این همه شب و کابوس
مرده ای نیمه شب به راه افتاد
زل زدم رو به
#آسمان آن قدر
تا که چشمم به چشم ماه افتاد
در دل شب صدای من پیچید
اين منم
#ماه من! پلنگی که...
پیش چشمت به خاک و خون غلتید
تو ولی مثل تکه سنگی که...
ناگهان دست تیره ی ابری
بی صدا از شبم تو را دزدید
خنده را روی
#صورتم تف کرد
شعرها را به دفترم پاشید
خنده در خنده از دلت رفتم
گریه در گریه در دلم ماندی
خانه ات پر شد از گل و بوسه
شعر های مرا که
#سوزاندیبوسه روی لبت نشست و گل
پخش شد روی نقشه ی قالی
ناگهان توی
#آیینه دیدم
یک مترسک شدم پر از خالی
در تنم یک
#صلیب چوبی بود
روی هر شانه ام کلاغی که...
چشم هایم به ناکجا خیره
خالی از شور و اشتیاقی که...
پا به پای پیاده رو می رفت
مثل هر دفعه با سری پایین
از کنارم
قدم زنان رد شد
سایه ی یک مترسک
#غمگین▄
خواستم توی باورت مثل
مرد رویایی ات قوی باشم
خواستم شاعرت شوم رفتی
تا بدون تو
#منزوی باشم
ساده از ماجرای من رفتی
خم به ابروي خود نياوردي
#گریه کردم که منتظر هستم
#خنده ات گفت بر نمی گردی
بی خیال تمام آدمها
بغض خود را گرفته ام در مشت
منتظر باش بشنوی یک روز
#شاعری_در_کرج_خودش_را_کشت...
#محمد_قره_باغی