عاشقانه های فاطیما

#حسین_خاموشی
Канал
Эротика
Политика
Музыка
Искусство и дизайн
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatimaПродвигать
789
подписчиков
20,9 тыс.
фото
6,39 тыс.
видео
2,93 тыс.
ссылок
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا عشق گلایه دلتنگی اعتراض ________________ و در پایان آنچه که درباره‌ی خودم می‌توانم بگویم این است: من شعری عاشقانه‌ام در جسمِ یک زن. الکساندرا واسیلیو نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه‌هایی که لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
کتاب خوندن زیاد باعث می شه آدم چیزایی رو بفهمه که نباید بفهمه" این دیالوگ از مقدس‌ترین انیمیشن زندگی من است. اما صادقانه بگویم دانستن چیزهایی که بقیه نمی‌دانند مثل داستن یک پالتوی یقه‌خز دار در چله‌ی تابستان است. به این می‌ماند که مادر و پدرت فارسی حرف بزنند، زبان همسایه‌ات فارسی باشد، در مدرسه همه فارسی صحبت کنند و محل کارت همکاران بهم صبح‌بخیر بگویند و تو اسپانیایی بلد باشی! نمی‌خواهم بگویم بد و غیرضروری است، دارم از تنهاشدن حرف می‌زنم؛ تک درختی در بیابان. می‌شوی "ماهی سیاه کوچولو" وارد مسیری می‌شوی که خودتی و خودت. اما آیا این بد است؟ خیر. دوباره یادآور بشوم بحث بحث هم‌زبانی و هم‌راهی ست. در خانواده و خیابان و صف نانوایی و جامعه‌ی ما کسی از کتاب حرف نمی‌زند... اوکی؟ تمام آنچه که می‌خواهم بگویم همین است. آنها از چیزهایی حرف می‌زنند که برای من بسیار بسیار حوصله‌ سر بر و عبث است. این می‌شود که در طول تجمعات اجتماعی لحظه به لحظه قلاب می‌اندازم توی دریاچه‌ی مغزم تا جمله‌ای کلمه‌ای چیزی پیدا کنم تا سر صحبت را با آنها باز کنم اما نتیجه چه می‌شود؟ سبد شکارم همیشه خالی است. آنها به من می‌گویند: نجوش، غد و نچسب‌. من مدام درحال کلنجار فکری تا موضوعی پیدا کنم اما برچسب می‌خورم و قضاوت می‌شوم. نه که کتابخوان‌ها آدم‌های خفن و قدرندیده‌ و طفلکی باشند، نه، هرچه باشند و نباشند به قطع آدم‌های تنهایی هستند. این تنهایی در شهر و روستاهای محروم و فقیر بیشتر عمق می‌گیرد. یک‌وقتی فقر این است که شهرت پله برقی و مترو و پارک آبی و بیمارستان مجهز نداشته باشد وقتی دیگر این است که "ایثار/تارکوفسکی" می‌بینی و هیچ‌کس نیست کا باهاش دو کلام حرف بزنی. کتابی با شور و شوق تمام می‌کنی و پشت زبانت فوران واژه است که با کسی از آن گفتگو کنی اما...کتاب را در سکوت تلپی برمی‌گردانی به قفسه‌اش و تمام. یک پایان بسته.
.
.
#حسین_خاموشی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



«امروز دنیا چقدر خاکستری ست. روزهای خاکستری روزهای غم‌انگیزی هستند. نمی‌فهمی چه مرگت شده؛ دلت می‌خواهد خودت را رها کنی توی استخری. بعد، بدون‌اینکه دست و پا بزنی همان‌طور بروی پایین و پایین‌تر...»
.
.
( از داستان:
صدام حسین با ما صبحانه می‌خورد )
#حسین_خاموشی
دوست نویسنده ی خوبم #حسین_خاموشی
قلم شما رو‌همیشه تحسین‌میکنم و خیلی خوشحالم از این موفقیت☺️. امیدوارم بهترینها در انتظارتون باشه🌱.
@asheghanehaye_fatima



امروز را بوسه می نامم. روزی که تاکستان شعر قبانی را روی لبانت کاشتم. روزی که احمدرضا احمدی شدم و و دیگر هراسی ندارم جهان پایان یابد
یک بار چشم و بار دیگر گونه و در آخر لبت... این کلک من بود تا بوسه بارانت کنم. امروز عشق قرمز و عسلی بود. درست همان لحظه که لب هایم به صورتت سایید دو خرمالو روی گونه هایت روییدند که طعم عسل داشتند. بعد خرمالوها زیر پوستت آب شدند و قرمزی اش سراسر تنت را گرفت. حالا فهمیدی قرمز چه رنگی ست؟ قرمز شیرین و نرم و داغ است! مثل بوسه.



در قلب دارمت
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima



او موهای بلند و چشم های قشنگی دارد ولی بیشتر عاشق تپلی گونه هایش هستم. گونه هایش دو رنگ دارد؛ وقتی دارد زندگی اش را می کند، سفید است اما وقتی توی چشم هایش زل می زنم قرمز می شود



من او ما
#حسین_خاموشی
#آقای_نامرئی
#قسمت_آخر

- صبح به این زودی ت بخیر
- صبح بخیر
- چرا روتو برگردوندی از من؟
- این یه رازه.
وقتی احساس می کنم فاصله من و او به فاصله ی دو پاره خط سفید روی آسفالت رسید، آرام آرام به طرفش بر می گردم. چشم تو چشم که می شویم، می پرسد:
- اون چیه زدی به صورتت؟چرا خودتو شبیه من کردی!؟
-  شاید می خوام یه نهنگ شکار کنم، شاید می خوام یه قهرمان بشم، شاید شهر یه خانم نامرئی کم داشته باشه، اصلا شاید دوست داشته باشم. باید از شما اجازه می گرفتم؟
- نههه.
این مرد خوش خنده، لا به لای خنده هایش برایم کف می زند.
سکوت می کنم. ادامه می دهد؛
- آفرین آفرین. عجب نیم نقابی. سفید با خط لبخند سیاه. حقا که ماهرانه درست شده.
- مسخرم میکنی؟ این کش نقاب اذیتم میکنه. همش میفته.
- باشه خودم برات درستش میکنم. خب بگو ببینم چرا؟
- چی چرا؟
- که می خوای شبیه من بشی؟
- نه، می خوام هم ماموریتت بشم.
- چرا
- چون از موش و گربه بازی خسته شدم و این تنها راهی یه که می تونم به دستت بیارم.
- ماموریت به این سادگی هم نیست که یه نیم نقاب بزنی و تموم. میدونی برای خانم ها...
چشم هایم را غره می کنم و دوتا دستم رو پرانتزی روی پهلوهایم می گذارم و می گویم:
- برای خانم ها چی؟
- هیچی بابا. خب خانوادت چی میشن؟
- هیچی. می خواد چی بشه؟
- تا همیشه که نمی تونی این رازو  پنهون کنی. تازه همیشه باید بیرون از خونه باشی و این برات مشکل ساز نمیشه؟
- نه درست میشه.
- چطوری؟
- دست تو میگیرم، می برم خونه، به پدر و مادرم نشونت میدم و تو خودتو معرفی میکنی. یعنی باید ظرف یکی دو ساعت خودتو توو دلشون جا کنی.
- من چجوری...نمیشه که...اونا...اممم
- نگران نباش. کمی نق میزنن ولی زود کوتاه میان.
- من که به این قضیه خوش بین نیستم. ببین پذیرفتن من یه کم سخته.
- میگم نگران نباش. باهاشون صادق باشی راه می آن.
- امیدوارم...
- خب کی شروع کنیم؟
- چی رو؟
- ماموریتو دیگه.
- آها... اینجا که نمیشه باید بریم خونه.
- همه ماموریت ها تو خونه انجام میشه. یعنی من تازه کار حتما باید از توخونه شروع کنم؟
- نه.
- پس چرا بریم خونه؟
- باید یه نامه بنویسیم.
- برای یه زن؟
جدی نگاهم می کند، شاید هم خشمگین. می گوید:
- نه.  برای یک بچه.
- تا بیاد تو گروهت؟
- نه، تا کاری کنیم فکر خودکشی از سرش بره بیرون.
- وای! چرا خودکشی؟ بچه ها مگه خودکشی می کنن؟
- کم توجهی، دیده نشدن، مقایسه شدن با برادر موفق ترش، نا امیدی. اینا بهانه هاشه. باید براش کادو بگیریم.
- یه سوال؟
- جان؟
- چطوری همیشه توو شهری و هیچ وقت نیستی؟ یعنی کسی نمی بینتد؟ من تا اینجا اومدم صدبار خدا خدا کردم کسی نبیندم.
- یاد میگیری... باید از جاها و راه های مخصوصی بری و بیای.
مثل عاشق ها نگاهم می کند و ادامه می دهد:
- موهاتو ریختی توو صورتت خیلی بهت می آد.
سکوت خجالت زده طوری می کنم و می پرسد:
- از کی تا حالا پالتو می پوشی؟
- از وقتی عاشق یه آقای پالتویی شدم.
با انگشت اشاره اش گوشه ی لبش را می خاراند و می گوید:
- ما هم عاشق شماییم گندم خانم. به عنوان یه مربی باید بگم که کفشات مناسب این کار نیست.
- عوض شون میکنم.
 - ولی نقابت حرفه ای درست شده، درست قرینه ی من شدی ها.
- چیه، می ترسی رقیب قدری برات بشم؟
- نوچ. نه...فکر نکنم.
-  یه سوال؟
- بپرس.
- چرا همیشه از دور با آدما در ارتباطی؟
- چون آدما ارتباط دورادور رو دوست دارن. چون آدما از دور قشنگن...

همچنان که با هم حرف می زنیم و به سوی خانه قدم بر می داریم، همچنان راه، هم کش می آید و خانه دورتر می شود. در وجودم یک لذت مثال نزدنی پا گرفته. پرانتز دست راستم را در پرانتز دست چپش زنجیر می کنم و خدا خدا می کنم هیچ وقت به خانه نرسیم.

(متشکرم از کسانی که تحمل و همراهی کردند☺️🙏)


#حسین_خاموشی

پایان

@asheghanehaye_fatima
#آقای_نامرئی
#قسمت_شانزدهم

به خانه برگشتم و خوابیدم. صبح زود با فکرهای تازه از خواب برخاستم و همان روی تخت به مرور جزییات نقشه ام پرداختم.
- ازدواج خط پایان عشق است؟
این را از خودم می پرسم. جواب قاطعی ندارم ولی آرزو می کنم هیچ عشقی در روزمره گی ها کمرنگ نشود و زن و مرد بعد از ازدواج هم یکدیگر را دوست بدارند.
این آقای نامرئی الکی الکی دم به تله نمی دهد، باید خودم دست به کار بشوم. و برای این کار به یک قیچی یک کش و تکه پلاستیکی از جنس فوم نیاز دارم. این مرد را یا باید پای سفره ی عقد بنشانم یا هم فکری که توی سرم هست را اجرا کنم. از تخت پایین می آیم و پیاده کردن نقشه ام تا عصر طول می کشد. بعد از آن خودم را به پیاده روی رضوی می رسانم تا بلکه او هم سر و کله اش هر چه زودتر پیدا شود.
- اینجا را ببین! یک نیمکت سبز رنگ.
چشم هایم دروغ نمی گفتند و پیاده روی رضوی، این دوست سیمانی ام مجهز به نیمکت شده بود.
- کار چه کسی ست؟
- آقای...
- نامرئی؟
- خودشه.
این مکالمه ی من و دوست سیمانی ام بود. این مرد انگار مسئول برآورده کردن آرزوهاست؛ از بس که دل گنده ای دارد. می روم توی مزار و یک گوشه می نشینم. از هیچکس خبری نیست. شروع به سوت زدن می کنم (یا حداقل سعی می کنم سوت بزنم) که ناگهانی مثل همان موقع هایی که گرسنه هستم و توی خانه داد می زنم: گشششنمممه!
 داد زدم: کجااایی؟
خیلی زود و نفس زنان سر و کله اش پیدایش می شود. بعد جوری قوس لبخندش را کش می دهد انگار که هلال ماه را بلعیده و با همان حالت می گوید:
- چیه چته؟
- کجایی تو؟ یه ساعته منتظرم..
- کجا یه ساعته؟ تا فهمیدم خودمو رسوندم. حالا چه خبره؟
- هیچی. همین جا بشین و هیچی نگو.
- چرا؟
- خوبه گفتم هیچی نگو.
دورش می چرخم و دقیق براندازش می کنم. معمولا یک پالتوی بلند به تن دارد، پیراهنی که روی شلوار می اندازد و دیگر هیچ. به غیر از موها و نقاب سیاهش نکته ی قابل توجه دیگری ندارد.
- قبل اینکه نقاب بزنی زندگیت سخت شده بود؟
- آره نگاها سنگین بود.
- درک میکنم. به منم نگاهای سنگینی میشه.
- کی هم جنس صورتت شد؟
- نمی دونم. فکر کنم همون موقع هایی که پذیرفتم نقاب جزئی از صورتمه. یه روز صبح که از خواب بلن شدم دیدم جزئی از صورتم شده.
- باشه خدافظ. فردا همین جا می بینمت.
- کجا؟
- میرم. کار واجبی دارم
- نامه تو نمیخوای؟
خودم را جدی می گیرم و می روم نامه را از دستش می گیرم و می گویم: اگر یادم نمی انداختی، دیدار بعدی دوتا نامه باید تحویل می دادی. به خانه که می رسم از آنجا که نقشه طبق نقشه پیش رفته بود فقط اصلاحات کوچکی در آن انجام می دهم و می روم سراغ نامه.
"من از زبان کولی ها شنیدم؛ خطوط کف دستم به آنها گفته بودند که تو فال من هستی. چه می گفتند و چه نه، از مدت ها قبل، این به دلم افتاده بود. و فکر می کنی من از این دنیا چه می خواهم؟ می خواهم برای همیشه رو به روی هم بشینیم، به زبان هایمان استراحت بدهیم و آن گاه، فقط با چشم هایمان با هم حرف بزنیم. تو گلی شگفته در آغوش دست های خاک و من خاری روییده بر سر دیوار؛ از دست های تیز من تا گلبرگ دست های تو فاصله ی دوری است و می خواهم روزی این دیوار خراب شود تا رسما دست هایمان را به عقد هم در آوریم."
داستان مرموزی است! یعنی نویسنده ی ما چه چیزی توی سرش هست؟ به طرز مشکوکی دارد همه چیز خوب پیش می رود و همین سوال برانگیز است!
یعنی برای یک بار هم که شده سرنوشت نمی خواهد جلوی پای رسیدن دو نفر به هم را سنگ بیندازد؟ از خدا که پنهون نیست آقای نامرئی، از شما چه پنهون که به شخصه از این شروع رویایی یک یک پایان کابوس وار را انتظار می کشم. کاش برای یک بار هم که شده سرنوشت همانی بشود که در دل من و تو هست. اگر خدای نکرده داستان ما خوب پیش نرفت من حاضر به هر کاری هستم تا عشق مان را در همین سطح، برای همیشه ماندگار نگه بداریم. حاضرم مثل ارغوان(کتاب شرق بنفشه) دست توی قفس مار بکنم یا در خوردن سیانور شریکت بشوم. می توانم مثل همان دختر پسری که بخاطر مخالفت خانواده هایشان در آغوش هم، خودشان را از طنابی...
چه غم انگیز است این دنیا آقای نامرئی. اصلا چه هست این عشق؟ آمدیم هفتاد سال عمر بکنیم و برویم، این وسط چرا باید در بیست سالگی دلباخته کسی بشویم که پنجاه سال دیگر از عمر مان را درگیر رسیدن یا نرسیدنش بشویم؟
الهی که یا عاشق نشویم یا اگر شدیم به هم برسیم و گرنه این نشود؛ مردی که یک زن را در قلب خودش دارد با زن دیگری ازدواج می کند و تمام مدت با همان زن قلبش زندگی می کند نه زنی که در خانه اش است و این یعنی شروع یک پایان، یعنی یک طلاق عاطفی.
 جیک جیک گنجشک ها که در آمد جلوی آینه ایستاده بودم، داشتم زن توی آینه را نگاه می کردم و وضعم را مرتب می کردم. کمتر از نیم ساعت از خانه تا مزار را طی کردم و سر جای دیروزی ایستادم. دیدم که از دور دارد می آید پشتم را به او کردم.


#حسین_خاموشی

@asheghanehaye_fatima
#آقای_نامرئی
#قسمت_پانزدهم

وقتی آسمان چادر سیاه سرش می کند، از هم جدا می شویم. جدا شدن از او یعنی شروع دلتنگی. بی رحمانه ترین شکنجه همین دلتنگی ست. اگر خیلی خوش شانس باشی در دیدارها سهم تو از دیدنش می شود یک ساعت، دو ساعت. ولی بعد از آن ساعت ها، روزها و گاهی ماه ها از درد دلتنگی به خودت می پیچی. تو بگو کی یک ساعت توان زدودن خاطره های بر هم تلنبار شده ی چندین ماهه را دارد؟
وقتی او را می بینی همه رنج و دلتنگی هایی را که کشیده ای، فراموشت می شود و با خودت می گویی: به درک! ارزشش را داشت. ولی همین که خداحافظی می کنی، دلت شروع می کند به تنگ و تنگ تر شدن تا اینکه صدبار به خودت می گویی: عجب غلطی کردم که عاشق شدم!
این چنین عذاب بی علاجی را کجا سراغ دارید؟ بله آقای نامرئی، عشق را می شود به عنوان مادر بیماری های روانی دانست که هر کسی مبتلای آن شود رفتارهای آزاردهنده ای از او سر می زند. از این جهت که هر عاشق ساعات های طولانی در نبود معشوق با او صحبت می کند، شیزوفرنی حاد دارد. آن هنگام که با خودش کلنجار می رود یا از انجام عملی اشتباه در رابطه خودخوری می کند و یا با غم و غصه و دلتنگی خودساخته دست و پنجه نرم می کند یک مازوخیست هست. و گاهی که عامدانه از معشوق آزاری لذت می برد، این از پدیدار شدن رگه های سادیسمی در وجودش خبر می دهد.
از الان تا همیشه فقط و فقط به فکر قرارهای بعدی هستم و از آنجا که سوال ها و حرف های زیادی می ماند یا فراموش می کنم، در نظر دارم برایت نامه بنویسم و هر وقت که همدیگر را دیدیم آن را به تو بدهم.
_ وقت هایی که بی خبر غیبت می زند، نگرانت می شوم. پیش تر از افتادن تمام اتفاق ها، نگرانم که مبادا جایی، چشمی چشمت بزند یا چشمی چشمت را بگیرد. وقتی به جای تو تمام خاطره هایت کنارم هستند؛ دلم پر می کشد و دوست دارد بیاید پیش خودت. اصلا دل من همان گنجشکی است که همه روزه پشت پنجره ی اتاقت پرسه می زند و تمام آرزوی اش دیدن تو است.
همین قدر کوتاه در برگه ای کوچک می نویسم و در جیبم می گذارم.
حواسم پرت شده به یک جای دور و دلم به هیچ کاری نمی ورد. دیروز موقع آشپزی به جای اینکه توی خورشت نمک بریزم، شکر ریخته بودم! مامان هم سر سفره نامردی نکرد و حسابی از خجالتم درآمد. مامان می گوید: اینکه دخترها حواس پرت بشوند اصلا چیز خوبی نیست و این یعنی کسی وارد زندگی شان شده. می بینی؟ خودم را به همه لو دادم و همین روزها ست عالم و آدم بفهمند که آقای نامرئی شهر چه کسی هست.
سه روز می شود که او را ندیدم. دلم تنگ شده و این چیزها را نمی فهمم که شاید کسی ببیند و شاید اتفاقی بیفتد و... می روم در خانه اش را می زنم.
در را باز می کند و بعد از اینکه به کوچه نگاهی می اندازد، می گوید: سریع برو تو.
خانه اش پر شده از کاغذ و نامه. یک تختخواب دارد و یک میز و یک صندلی و دیگر هیچ. همه چیز با نظم اعصاب خرد کنی یک جا چیده شده و روی دیوار برنامه ی دقیقی نوشته شده. برنامه ای جداگانه برای هر روز، حتی برای هر ساعت. قشنگ ترین چیز خانه اش بسته ی روبان سبزی ست که گوشه ی میز گذاشته شده. استقبال گرمی با چشم هایش از من می کند و می گوید:
- خوش اومدی
- کجایی توووو؟
- گرفتارم گرفتار
- نمی گی شاید یکی دلش برای جنابعالی تنگ شده باشه؟
- گرفتارم گرفتار
خنده ی نمکی کوچکی می کند. می پرسم:
- کو بقیه ی وسایل زندگی ت؟
- چیز دیگه ای لازم ندارم.
بعد از یک مکث کوتاه می گویم:
- آها تو این جا زندگی نمی کنی؟
- هه هه
- درسته؟
- شاید
- پس این خونه به چه دردت می خوره؟
- نمی دونم. لااقل به تو نزدیکم و اینجوری کارامو حواس جمع تر انجام می دم.
- بله بله... خب کی؟
- چی کی؟
با لبخند ملیحی می گویم:
- کی ازدواج کنیم بریم سر خونه زندگیمون؟
جوری خشکش می زند انگار که توی یک کافه غافلگیرانه جلویش زانو زدم و از او خواستگاری کردم. می گوید:
- که از هم جدا بشیم؟
- چرا؟ نه. که برای همیشه برای هم باشیم.
- " ازدواج خط پایان یک عشقه. " این نظر منه. تو چی فکر می کنی؟
توی دلم می گویم: چه نظر مزخرفی! جواب می دهم:
- همه که مثل هم نیستن. من تا حدودی موافقم. ما باید مال هم بشیم من این چیزارو نمی فهمم
- باشه، هر چی تو بگی. ولی الان وقتش نیست.
- کی وقتشه پس؟
- به وقتش!
- من که سر از کارات در نمی آرم. کی بریم بیرون؟
با چشمانی گشاده می گوید:
- بیرون؟
- آره
- نمی دونم
- می فهممت...منظورم از بیرون، مزار هست.
- آخیش...می آم.
- ترسیدی بگم بریم بازار؟
- آره
 با هم می خندیم. کاغذ را از جیبم در می آورم؛
- این خدمت شما
- چیه این؟
- نامه ست. یاااا... به عبارتی زدن اون حرف هایی ست که رو در رو فراموش میشه.
بعد چشم هایم را غره می کنم و به سبک مامان با چاقوی سبابه ام تهدیدش می کنم و ادامه می دهم؛
- تو هم توو هر قرار موظفی یکی ازینا بدی بهم.
- مرسی مرسی. چشم چشم.


#حسین_خاموشی

@asheghanehaye_fatima
#حسین_خاموشی


@asheghanehaye_fatima


این داستان ادامه دارد....
#آقای_نامرئی
#قسمت_سیزدهم

- می ترسیدم. همیشه از همین می ترسیدم که جلو نیومدم. شبی که بهروز به خواستگاری ات اومد بدترین شب زندگیم بود. خودکشی کردم ولی نمردم!
می ایستم و به حرف هایش گوش می دهم
_ توی یه هفت تیر خالی فشنگی گذاشتم و خشاب استوانه ای یش رو چرخوندم و به مغزم شلیک کردم... نمردم. باور کن تو این یه سال هر بار خواستم خودم رو نشون بدم ترسیدم. ترسیدم پسم بزنی. از اون چیدن اسامی هدیه هم هیچ وقت به جایی نمی رسیدی. دروغ بود.
به طرفش برمی گردم، چشم های اشک آلودم را می بیند، سرش را پایین می اندازد. از آنجا به خانه بر می گردم.
.
.
.
 یک هفته می شود که قهرم. با همه چیز قهرم. بیشتر زن ها وقتی ناراحتی ای داشته باشند با اولین چیزی که خودشان را مجازات می کنند، غذا نخوردن است. با غذا خوردن هم قهر کردم. پرده ی اتاق را کشیدم و پتویم را محکم بغل کردم. ناراحتم؛ از تو از سرنوشت از همه. می روی روی دیوار تا من دستم به تو نرسد؟ خب بی معرفت شاید کسی خواست بغلت بکند. حداقل حداقلش شاید کسی خواست دستت را لمس کند. رفتی بالا که چی بشود؟ اصلا قرار خوبی از آب درنیامد و حتی نشد بگویم چقدر دوستت دارم. کلی برنامه ریزی کردم جمله ای که بابا یادم داد را به تو بگویم ولی نشد. آنجا که گفتی ترسیدی تو را پس بزنم... خیلی نامردی،خیلی. منی که دوست داشتم تا ابد از دیدنت انگشت به دهان بمانم، منی که تمام باورش این است که با تو کامل می شود، من تو را پس بزنم؟ آن هم بخاطر یک نقاب کوفتی؟ ناراحتم کردید آقای نامرئی. من از بهروز جدا شدم چون همیشه چیزی به من الهام می شد که کسی از رویاها بیرون می آید و تو را با خودش می برد. حال بدی دارم اصلا نمی دانم چرا به همه پشت کردم نمی دانم چرا حال بدی دارم.
- گندم جان.
- مامان در بازه. اگه ناهار آوردی نیار تو. میل ندارم.
- نه عزیزم. یه بچه ی مودب بیرونه و میگه تو رو کار داره.
- بچه؟
- آره.
یوزپلنگ می شوم و از تخت پایین می آیم. خودم را به در حیاط می رسانم. پسر بچه ای با لبخندی سبز که انگار بهار زیر لبهایش پناه گرفته، پاکتی را به من می دهد و بدو بدو می رود.
_ نامه ست. از طرف سهیلا... دوستم رو که می شناسی؟ که رفته آمریکا. داداش آورده.
این ها را با خونسردی و بی حالی برای مامان برای دفع سین جین های احتمالی گفتم. ولی از حق نگذرم روزهایی که توی خودم باشم خیلی هوایم را دارد مثل همین یک هفته.
- پرده ی اتاقت را کشیده ای که چی؟ خودت را در خانه حبس کردی که چی؟ من تلویزیون توی هال تان هستم که تو سریال هایت را در آن می بینی. ساعت آویزان به دیواری ام که گاه و بی گاه به آن نگاه می کنی. وقتی روی تختت خواب هستی، من قامت دیوارهای اتاقت هستم. هر وقت هوس مطالعه به سرت بزند، آن کتابی می شوم که توی دست هایت باز است. از پس همه این ها مدام تماشایت می کنم، تو از چشم های من راه گریزی نداری. حتی اگر از خانه بزنی بیرون، ساک روی دوشت می شوم و چشمهایم می شود و دیدن تو.
حالا دلیل تعویق دیدارمان را فهمیدی؟ همیشه دورادور داشتمت و از همان دور دوستت داشتم. مدت ها می شود تمام سعی من فقط خوشحال کردن تو بوده. ولی حالا که می بینم دلیل ناراحتی ات شدم، خیلی دردناک است، خیلی... این درد لعنتی دارد می کشدم.
از تو چه پنهان که می ترسم از اینجا بروی و من را بین این جمعیت تنها بگذاری. همان لحظه ای که گفتی می خواهم بروم دلم لرزید و تا الان دل شوره دارم. تو همه ی شهری، مبادا بروی و اینجا خرابه ای بشود که صدای سکوت می دهد. اگر تو از اینجا بروی من بی تو می شوم، من بی تو یعنی چتربازی که در سقوط آزاد چتر نجاتش باز نشود.
نخیر جایی نمیروم آقای نامرئی به جای دلشوره داشتنن سعی کنید دلتنگی بگیرید تا بفهمید که چطور باید با یک خانم آن هم در دیدار اول رفتار کرد. آخ دلم خنک می شد اگر این پرده اتاق یک هفته ی دیگر هم همین حالتی می ماند و اصلا توی حیاط نمی رفتم تا خوب تنبیه شوی ولی دلم نمی آید. دلم نمی آید و نمی شود که این نامه ی قشنگت روی من اثر نگذارد.
پرده اتاق را باز می کنم. نور به دیوارها می پاشد. دو تا دستم را زیر چانه ام می گذارم و زل می زنم به خانه اش. می دانم همین اطراف هست و در حال تماشایم. کاش می شد از تو بپرسم که کجا می ایستی که همیشه در تیررس نگاهتم؟ اما نه، همان بهتر که نپرسم که تو بیای بگویی: شاید دوربین داشته باشم، شاید من پس کله ام هم چشم دارم، شاید شاید...
_شاید و کوفت!
خیلی دوست داشتم در همان دیدار اول این را  بگویم، ولی نگفتم. یعنی نشد که بگویم.


#حسین_خاموشی


@asheghanehaye_fatima
#آقای_نامرئی
#قسمت_دوازدهم

بهترین لباس هایم را پوشیده ام و راهی خیابان می شوم. دل توی دلم نیست و به شکل غیر منتظره ای می ترسم همه چیز واهی باشد یا او سر قرار نیاید. دو دلم آقای نامرئی کا سر قرار با شما حرف بزنم یا فقط نگاهتان کنم؟ به اندازه ی یک سال حرف دارم به اندازه ی یک سال باید نگاهت کنم. به دوست سیمانی و خوش قلبم می رسم، به او سلام می کنم به او که برف های صورتش در حال آب شدن است.
- امروز با او به هم رسیدنمان را جشن می گیریم. صاحب خانه ی این جشن تویی.
- عجب انتخابی!
- می دانم تو میزبان فوق العاده ای هستی.
- نه، آقای نامرئی را می گویم.
- چی؟ از کجا می شناسی؟ مگر او را دیدی؟
- بله پیش پایت اینجا بود. هانا را گذاشت و رفت.
- یعنی چه؟
می دوم و بالاتر می روم. هانا تکیه به دیوار و روی سیمانی خیس که برف هایش آب شده، نشسته است.
- هانا هانا عزیزم. او کجا رفت؟
- برایت آدرس گذاشته.
هانا را بغل می کنم جوری که هم شرمنده اش هستم و هم از دیدنش خوشحال.
- مردی قد بلند، موهای بلند...
صدای دوست سیمانی ام هست و همچنان که از او رد می شوم دارد از تو می گوید.
- پشت پارک شهدا.
این آدرس را چسباندی به هانا و گذاشتی رفتی؟ باز این قایم باشک بازی را شروع کردی؟ خدایا این دلشوره کی تمام می شود؟ قدم های عصبی و بلندم، کمی خسته ام می کند تا به پارک می رسم.
پشت پارک دقیقا کجاست؟ این چه آدرسی است؟ روی یک نیمکت، نزدیک به دیوار و ته پارک می شینم. نیمکت مثل دلاک چالاکی خستگی را از من می گیرد.
- کجایی؟
توی دلم می گویم.
- سلام
این صدای پنبه قورت داده ای را می شناسم. دنبال صدا می گردم و پشت سرم روی دیوار، مردی قد بلند با پوتین های قهو ای که پاچه های شلوار جین آبی اش روی آن جمع شده را می بینم.
- سلام.
- ببخش. خسته شدی.
- نه. خواهش.
سکوت فاصله ی بین ما را پر می کند.
- چرا پشتش را به من کرده؟
این سوالی است که از خودم می پرسم و می گویم.
- بریم دیگه
با خنده می گوید:
- کجا؟
- از این خاک غریب كه در آن هيچ‌كسی نيست كه در بيشه عشق.
می خندد... این جاست که شاعر می گوید: "بیمار خنده های توام بیشتر بخند."
- می شه یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
با حرص می پرسم.
- چرا برنمی گردی ببینمت.
- من یه راز دارم.
- همه مون راز داریم، همه ی آدما.
- من راز تو رو می دونم.
- از کجا؟
- از همون جایی که از بچگی می شناسمت.
- خب.
- و هزاران بار آرزو کردم که از هم جدا بشین.
- خب.
- شاید هم دعا می کردم.
- خب.
- همین دیگه. آخرین باری هست که این موضوع رو پیش می کشم و می خواهم بدونی که اصلا برام مهم نیست و همین جا فراموشش می کنم.
- آره...ممنون... اشتباه بدی بود. خودم انتخابش کردم ها. ولی نشد دیگه.
کمی مضطرب شدم. می پرسد:
- چرا جدا شدین؟
- به خاطر اخلاقم.
- تو که...
- چی؟
- تو که خیلی ماهی.
- نههه... هه هه... هنوز نشناختیم.
- چرا جدا شدین.
- دوسش نداشتم.
- خب.
- یعنی دوس نداشتم دوسش داشته باشم.
- خداروشکر.
-خب.
- خب چی؟
- رازتو چیه. ولی خیلی حرص داره تو همه چی منو می دونی و من هیچی ازت نمی دونم.
آرام آرام به طرف من برمی گردد. از پایین و کفش هایش به بالا می روم و نگاهش می کنم. از پالتوی بلند مشکی اش رد می شوم و به موهای بورش که روی شانه هایش ریخته می رسم تا اینکه...صورتش!
- این راز منه. یعنی همه ی هست و نیست من همینه. هرچی می خوای بدونی.
' چرا نقاب زدی؟
نقاب که نه، نیم نقابی سیاه که بصورت عمودی نصف صورتش را پوشانده با لبخندی نصفه و سفید رنگ. یعنی عملا سمت راست صورتش را می بینم. ( که همانم زیر تارهای مو پنهان شده و به خوبی قابل شناسایی نیست) و از قرینه ی عمودی آن، نصف دیگر صورتش نقاب دارد و نمی بینم.
- چرااا؟... اممم...نمی دونم... برای پنهون کردن.
- یعنی چی؟ چی رو قایم می کنی؟
- شاید یه زخم، شاید لکه ی ماه گرفتگی رو، شاید جذام  باشه، شاید ویتیلیگو رو، شاید جای سوختگی باشه شاید یه زشتی رو...
- و شاید خودتو؟
- نه. خودم پشت آن قایم نشدم. نقابم جزیی از منه.
- برش دار
- نمی تونم.
- لطفا بردا...
- تو را به جان هردوتامون اصرار نکن. که رد خواسته ی تو عذابم میده...نمی تونم.
سکوت می کنم و می گوید:
- مشکل ساز نیست...نگران نباش.
- نیستم
- پس به چی فکر می کنی؟
- به  رفتن.
- به کجا و چرا.
- هر جا. مثلا یه روستای دورافتاده. چوووون...چون نمی تونم بگم.
- من نمی تونم بیام.
- چرا؟
- من ماموریت دارم. توی همین شهر.
- چه ماموریتی؟
- شاید محافظ جان کسی باشم، شاید قهرمان کسی باشم، شاید نان آور عده ای، شاید شاد کننده ی دلی، شاید حق مظلومی را بگیر باشم، شاید خلافکاری تحت تعقیب....
- شاید هم آقای نامرئی...؟
راهم را می کشم و می آیم. می خواهم از این جا بروم اصلا باید از این شهر لعنتی بروم تا بفهمد این قدر معماگونه با من حرف نزند.


#حسین_خاموشی

@asheghanehaye_fatima
#آقای_نامرئی
#قسمت_یازدهم

قبول می کنم. به طرف خانه چندگام برمی دارم و مثل برق برمی گردم و این بار بلندتر تق تق در را در می آورم. با صدای آهسته و اضطراب می گوید:
- بله بله
- نگفتی همدیگر رو کی ببینیم؟
- فردا شب همین موقه.
- اوه چه خبرته. مثل اینکه من مامان دارم ها. این موقع شب دو شقه ام میکنه بیام بیرون.
- باشه هر وقت که تو بگی.
- ساعت نه خوبه
- دیره
- ساعت هشت؟
- پنج.
- روزه... نمی تونم
- چی چی رو نمی تونی؟
تق تق تق تق...
- باشه باشه نزن نزن. ساعت پنج پارک شهدا.
- نخیرم. ساعت پنج پیاده روی رضوی
- چشم
- آفرین
این بار راهم را می کشم و می روم. توی دلم عروسی ست و لی لی کنان به خانه بر می گردم. وای که چقدر من خوشبخت... نه اشتباه شد بدبختم! مامان چرا وسط هال رو به روی من سبز شده؟
- کجا بودی؟
- دستشویی
- با لپ تاپ؟
می خندم.
- مرض. برو زودتر اتاقت.
- چشم
- شعله ی بخاری ام زیاد کنی.
- چشم
مامان از سر جایش ذره ای تکان نمی خورد؛ آهسته و محتاط از کنارش رد می شوم. بدون اینکه حرکت بکند با چشمها و چرخش گردنش دنبالم می کند. ترسان و لرزان از او رد می شوم می دوم و می روم بالا.
بی گمان امشب لذیذترین شب عمرم است و خوشحال هستم خیلی خیلی خوشحال هستم. کاش زودتر ها این فکر را می کردم و با مکان یابی پیدایش می کردم. هنوز هم باورش برایم سخت است. یعنی تو یک سال همسایه ام بودی!؟ شاید هم بیشتر؟ ولی من ندیدمت. شاید هم دیده باشم، نمی دانم نمی دانم. مدت ها بوده من را می دیدی و من تو را نمی دیدم. برای همین بود که آن حس لعنتی همیشه همراه و نزدیکم بود پس تو واقعی بودی و هستی.
- به جان گندم، به جان گندم.
چقدر صدایتان دلنشین است جناب نامرئی :)  انگار که از تارهای صوتی شجریان، ژنی در گلو داشته باشید. فکر نمی کردم خجالتی باشی. من به طرز عجیب غریبی از مرد خجالتی خوشم می آید. این را گفتم که بدانی همه جوره خدا شما را برای من آفریده.
_ به جان گندم
این چندمین باری ست که دارم صدای ضبط شده تان را گوش می کنم. البته باید بگویم که حواست نبود و من مکالمه مان را ضبط کردم. از بس هیجان زده شده بودم یادم رفت از هانا بپرسم و بگویم فردا سر قرار آن را با خودت بیاوری. یعنی فردا می رسد؟ انگار تو خواب و خیال بودی و قصد داشتی تا انتهای این قصه، به شکل رویا بمانی و حالا فردا ...
نه باورش سخت است که فردا می ببینمت. از برآورده شدن آرزویم که همان شما بودی گفتم برایت؟
_ من از همه واجب ترم!
این را به عارف زین الدین گفتم که تندی به گوش خدا برساند. در اینجا یعنی در این شهر رسمی جالبی داریم، یعنی داشته اند و به ما رسیده. در قدیم که اکثر اهالی این منطقه کشاورز بودند، هر سال بعد از درو و انبار کردن محصول شان برای شکرگزاری به مزار عارف زین الدین می رفتند، آن جا نماز جماعت می خواندند و دسته جمعی دعا می کردند. بعد از گذشت سالها با اینکه چهره ی شهر با ساختمان ها عوض شده و افراد تغییر شغل داده اند اما این رسم همچنان باقی مانده. می گویند آن موقع ها مزار فقط یک صحن صاف پای یک کوه بوده که عارف زین الدین در آن جا عبادت می کرده. بعدها کم کم مردم دورش را دیوار کشیدند و مقبره ای برای عارف درست کردند. علاوه بر این تغییر شکل ظاهری مزار، جنس دعاها وخواسته های مردم هم تاحدودی عوض شده. مثلا حالا رسم شده که دل داده ها به درخت پسته ای که در آنجا روییده، نخ سبزی گره می زنند و با زمزمه کردن خواسته هایشان در دل، از خدا طلب حاجت می کنند. بخاطر همین به آن مزار عشاق هم می گویند. (البته این اسم زیاد مرسوم نیست و بیشتر جوان تر ها از آن استفاده می کنند). چند روز پیش رفتم به مزار عارف زین الدین، دور از درخت پسته، کنار در ورودی ایستادم و از همانجا زل زدم به درخت و با دلی گریان، فقط یک جمله را گفتم:
_ من از همه واجب ترم!
و این شد که آمدم خانه و فکر جی پی اس را خدا در سرم انداخت. خدا همیشه به خواسته های از ته دل بی نوبت رسیدگی می کند، این اعتقاد من است و محکم به آن ایمان دارم. اما این خواسته ات از زبان عارف زین الدین خیلی زودترها به گوش خدا می رسد، این اعتقاد مردم این منطقه است و من هم به این اعتقاد رسیدم. همین چند روز پیش بود که تو را طلب کردم و انگار قرار است همین فردا خدا تو را به من بدهد.
_ دروغ بود همه ی این مدت بازیچه بودی.
این ها را یک مرد قد بلند به من می گوید. چقدر خنده های وحشتناکی دارد و مدام تکرار می کند: دروغ بود دروغ بود...تا حالا پیاده روی رضوی را اینقدر وحشتناک ندیده ام. دنیا دارد دور سرم می چرخد و جیغ می زنم و جیغ می زنم. دست های مامان من را از خواب بیدار می کند! نفس نفس می زنم.
_ کابوس دیدی عزیزم، چیزی نیست کابوس بوده.
ساعت هشت صبح است و توی بغل مامان بیدار می شوم. دیشب که با کابوس گذشت. امیدوارم این فرادی موعود(امروز) به دست هیچ بنی بشری خراب نشود.


#حسین_خاموشی


@asheghanehaye_fatima
#آقای_نامرئی
#قسمت_دهم

به رفتنم ادامه می دهم. قلق بابا دستم هست همین که توی حرف هایت بخندی، دلش را به دست می آوری و دیگر کاری به کارت ندارد. ولی مامان نه، همیشه ی خدا با راه کار جدیدی به جنگش می روم تا بلکه کمتر گیر بدهد و همیشه هم شکست می خورم.
_ هی ی ی کجا؟ برو یه چیزی بپوش نمی بینی بیرون سرده
_ چشم
بر می گردم به اتاقم، پالتو را روی دوشم می اندازم و با سرعت از خانه می زنم بیرون. ساعت یازده شب است.
نقطه در فاصله ی 200 متری من چشمک می زند. نگاهی به اطراف می اندازم یک خیابان می بینم که یک طرف آن پر از درخت است که هردو سفید پوش هستند و طرف دیگر خیابان مثل قارچ ساختمان روییده. اینکه اینقدر نزدیک به ماجرا هستم، کمی گیجم شدم. مدام خیال می کنم شاید نقطه دارد اطلاعات غلطی می دهد.
توی پیاده رو ابتدا به سمت راست چند قدمی برمی دارم، عدد بالا می رود پس مسیر اشتباهی ست. سپس سمت چپ را انتخاب می کنم آن هم به من می گوید که دارم از مکان نقطه دور می شوم. می ایستم و روبه روی را نگاه می کنم سه تا خانه ی ویلایی کنار هم، در کنار یک ساختمان سه طبقه می بینم. راه می افتم و به جلو حرکت می کنم. 160 متر. عرض خیابان را رد می کنم و وارد پیاده ی روی آن ور خیابان می شوم. 150 متر. به دیوار حیاط همسایه می رسم همچنان 150 متر با نقطه فاصله دارم. به چپ حرکت می کنم 143، 137 متر
همچنان به چپ حرکت می کنم. 140 متر. اشتباه است برمی گردم. خانه را نگاه می کنم خانه ای ویلایی با نمای سرامیک و دیوارهای سیمانی. چند بار عقب و جلو می روم و چشم از  عدد نوشته شده روی صفحه ی لپ تاپ برنمی دارم. در نهایت مطمئن می شوم که مکان مورد نظر همین خانه است. ناگهان چیزی مثل مشت به کیسه بوکس ذهنم می خورد، به پشت سر برمی گردم و می بینم که این خانه درست رو به روی دو طبقه ی ما واقع شده!
_ کار خدا را می بینی؟
این را به خودم گفتم
_ ای نامرد متقلب!
این را به تو گفتم آقای نامرئی.
در کهنه و آهنی را تق تق تق به صدا در می آورم. کسی نمی آید؛ محکمتر می زنم. دقایقی بعد صدای بله گفتن کسی از آن ور در به گوشم می رسد. باضرب تق تق تق روی در دف شده ادامه می دهم و او نزدیک تر می شود. ناگهان در را باز می کند و سریع می بنندد. او را ندیدم سرم توی لپ تاپ بود.
- اینجا آخر خطه. پیدات کردم آقای نامرئی
به خودم افتخار می کنم که اصلا صدایم نلرزید.
- تو چطوری؟
چه صدای نرمی، انگار که صاحب آن پنبه قورت داده.
- خوبم
- نه تو چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
- آها
خنده ام می گیرد و ادامه می دهم:
- خودتون توی کاغذ نوشتین منم پیداتون کردم. در و باز کن.
تق تق تق. آهسته می گوید:
- در نزن، در نزن، نزن... همسایه ها.
با شوخ طبعی خاصی می گویم:
- وا خب باز کن. نکنه خجالت می کشی آقای نامرئی؟
صدایش می لرزد و می گوید:
- نه، نه. تو چطوری با چیدن اون اسم ها به اینجا رسیدی؟ شوکه شدم!
 - خب راستش رو بخوای خیلی سخت بود که از لاک و رژ و هانا به همسایه ی رو به رویی م برسم
 مگه من شرلوک هولمزم؟ برای همین قبل اینکه این ها رو بدونم هانا را برداشتم بردم پیش یه یارویی که بهش مهندس میگن بعد گفتم یه جی پی اس یه جای این عروسک مخفی کن. گرفتی ماجرا رو؟ بعد همه چی خوب پیش رفت تو هم افتادی توی تله. الان تو این دوره زمونه باید همگام با تکنولوژی پیش بری، اوکی؟ حالا در و باز کن بازکن زوود.
- نه نمی تونم باز کنم. امشب نمی تونم.
- ببین آقای نامرئی اگه فکر می کنی امشب می ذارم در بری و یک عمر باز منو بکشی دنبال خودت، کور خوندی. شده از این در بیام بالا، می آم. شده اینقدر کولی بازی کنم تا همسایه ها بریزن بیرون، می کنم. شده زنگ بزنم 115 و بگم توی خونم کسی گیر افتاده، می زنم. ولی امشبه رو میام تو خونت، فهمیدی؟ تازه کاری نکن به بابام زنگ بزنم، که سه سوته اینجا حاضر بشه. اون وقت او نمی پرسه این خونه ی کیه؟ چرا میخوای بری داخلش و از این حرفا. بابام فقط میگه تو بگو من چکار کنم. اون موقه دو نفر میشیم ها.
- نه نیازی به تهدید و قشون کشی نیست. من از شما خواهش می کنم امشب رو به من مهلت بدین.
- آره منم قبول کردم که بذاری بری؟
- یه چیزایی هست نمی تونم توضیح بدم. خواهش می کنم.
- قسم بخور که فرار نمی کنی.
_ به جان گندم که فرار نمیکنم.
اسم من از دهان تو چه شنیدن دارد. بگذار این شب سرد خیابان را لخت و بی کس کند. ولی من همچنان منتظر می مانم تا صدای گرم و نرم تو را مثل پتویی دور خودم بپیچم و گوش هایم را تیز کنم که تو فقط بگویی: گندم، گندم.
_ گندم...رفتی؟
در را نیمه باز می کند و تا چشمش به من می افتد، تندی می بندد. منن از او جز سایه ای هیچ نمی بینم.
_ نه نرفتم. با صدای تو خلوت کرده بودم. الان میرم ولی قول دادی ها.



#حسین_خاموشی


@asheghanehaye_fatima


این داستان ادامه دارد....
#آقای_نامرئی
#قسمت_نهم

- من دل داده ی شما هستم آقای نامرئی نه بازیچه دست تان. کی می خواهید این نمایش مسخره را به پایان برسانید؟ اگر این بازی برای شما جذاب است برای من دارد تبدیل به یک تنفر می شود. خیلی جلوی خودم را گرفته ام و خیلی با شما مدارا کردم. اگر هم الان این جعبه ی توی جیبم را جلوی چشمان غایب و بینای شما پرت نمی کنم نشان از نجابت من دارد. آدم ها با رویا و آرزویی که در سر دارند، زنده می مانند و شما آن آرزوی من هستی. نمی خواهم و دوست ندارم ناسزا تحویلتان بدهم ولی به خدا قسم اگر یاد و خاطرتان در تنهایی ها به سراغم نمی آمدند، همین لحظه تمام متعلقات مادی و احساسی شما را همین جا روی زمین می انداختم راهم را می کشیدم و می رفتم.
این ها را بلند بلند به دیوارها و خیابان و مغازه ها می گویم، تا تویی که یک جایی پشت همین ها سنگر گرفتی، بشنوی و بفهمی که احساس من چه حرف ها براب گفتن دارد. گام های غمگین من ردپاهایی دل شکسته را روی برف برجا می گذارند و به سمت خانه سرازیر می شوند.
هیچ دوست ندارم توی خانه به تو و کادوی جدیدت فکر کنم. دوست دارم بی خیال بگیرم بخوابم. همین کاری که یکسال می شود گرفتار آشفتگی شده و از سرم پریده. ولی مگر می شود؟ مگر می شود بی خیال تو و خیالت شد؟ دوست داشتن بد است بد است بد... شما معشوقه ها شانس آوردید که چیزی به نام "دل" حتی در غیاب شما هم برایتان می تپد. لعنت به دلداگی که سرار رنج است. ناقص العقل ما زن ها نیستیم، ناقص العقل این دل من است که تا ساعتی پیش بد و بیراه بارت می کرد ولی حالا برایت تنگ شده! عجب احمق دانایی هستی ای دل.
نبود هانا اتاق و تنهایی ام را تنگ تر کرده و هر لحظه امکان دارد دیوارها من را میان دندان های آجری شان خرد کنند.
_ هانا به ماموریت رفته.
نمی دانم مخاطب این حرفم چه کسی ست؟ ولی می دانم با این حرف ها دارم به خودم دلداری می دهم. این ناجوانمردانه نیست که وقتی با تو قهر هستم ساعت ها اصلا نمی گذرند؟ حالا اگر هانا اینجا بود میگفت:"باز عصبانی شدی؟" هعی ی ی !
تنها مانده ام؛ مثل پرستویی جامانده از کوچ، مثل تک جزیره ای بیرون زده از دل یک اقیانوس. کاش هانا می بود تا برایم جزیره می خواند. از ناچاری خودم را از تخت و یاس فلسفی همراه آن، می کنم و سراغ پالتوا م می روم.
_ آقای نامرئی درست است که دارم هدیه تان را باز می کنم ولی خوشحال نباش چون من همچنان با شما قهرم.
فهمیدی آقای نامرئی با شما بودم. گره روبان سبز را باز میکنم و به کناری می گذارم. راستی به تو گفتم که تمام این روبان ها و نوشته هایت را لای صفحات چسبی یک آلبوم قدیمی انبار کردم؟ خیلی دوسشان دارم همان طور که شما را.
_ و بژ بهترین رنگ دنیاست هرگاه که با لبهایت در آمیزد.
این نوشته را روی شیشه رژ چسباندی که چی؟ مثلا می خواهی آشتی کنان راه بیندازی؟
.
.
.
متاسفانه باید اعتراف کنم که عجیب هم موفق شده ای. آخر کدام دختری مقابل این روبان، این رژ، این سلیقه و این نوشته پای احساسش شل نمی شود؟ تقصیر دل من نیست که این چنین اسیر شدم بلکه مقصر شما هستی که دلبری توی خون تان هست.
_ برای پیدا کردنم کافیه تمام هدیه هایت مرور کنی.
این کلماتی که جدا توی یک صفحه کاغذ نوشتی یعنی چه؟ یعنی الان به من سر نخ دادی؟ درست است که امروز بدجور یک دستی خوردم و یک سال می شود که همیشه یک قدم از من جلوتر هستی، باید بگویم من هم بیکار ننشستم ها. کافیه هدیه هاتو مرور کنی، مرور.
" لاک، هانا، شرق بنفشه، شال، پیراهن، رژ." من چطوری تو را از میان این کلمات بکشم بیرون؟ با این ها جمله بسازم؟
- هانا شرق بنفشه می خواند که ناگهان پیراهنش به شال سرش گفت: رژ نداری؟ آن هم جواب داد: من فقط لاک دارم. ها ها ها...  این جمله اگر هم آدرس باشد، چه آدرس خنده داری هاهاها.
یا
- هانا رژ و لاکش را استفاده کرد، شالش را درست کرد و به شرق بنفشه گفت: پیراهن زمردی مجلسی به کارت نمی آید؟ هاها... عجب بازی جالبی.
ببخشید جناب نامرئی،  یک وقت من را با پوآرو اشتباه نگرفته اید؟
_ دی دید دی ... دید ... دید... دید
مااامااان! حرکت کرد! این صدای نقطه ی قرمز توی لپ تاپم هست که دارد خبرهای خوشی می دهد. ای جااانم! به خدا که این مهندسه راست می گفت و بعد از 24 ساعت طبق گفته ی خودش فعال شد. 350 متر؟ چقدر عجیب و قریب!؟
 لپ تاپ به دست، پله های اتاقم را دوتایکی پایین می آیم از وسط حال رد می شوم. مامان خواب است و بابا فوتبال می بیند
- کجاااا؟
- هیج جا
- هیج جا از اون طرفه؟
خنده ام گرفته.
- نه
- پدرسوخته با توام. تو چته؟ چرا همیشه ی خدا مشکوک میزنی؟
خنده ی زیر پوستی ام را حفظ می کنم.
- هیچی. وای فای قط و وصل میشه. می خوام برم توی حیاط از اون چیزه... اممم... پریز ...ههه هه.
- ها خیلی فازت کوکه چه خبره؟
- هیچی بابا


#حسین_خاموشی

@asheghanehaye_fatima


این داستان ادامه دارد...
■ آقای نامرئی■
#قسمت_هشتم

دلم برای دوست خیابانی ام تنگ شده. هاناجان امشب با هم به دیدنش می رویم. اصلا بیا برنامه بریزیم، برویم باتری بخریم و بعد از آن تو برای دل سیمانی اش جزیره را بخوان، خوب است؟ حتما خوشش می آید؛ می دانم می دانم. وقتی تجدید دیدار با دوست مان تمام شد باید جایی برویم؛ یک جای سری، یک مغازه ی که اسمش را نمی برم و یک آقای متخصص.
_ نه نداریم. بعید بدونم مثل این را پیدا کنین.
این را صاحب خرازی گفت. نمونه ای از روبان سبز رنگ را برداشتم و بیشتر مغازه ها رو گشتم هیچکس آن را نداشت، مثل من که تو را ندارم. رفته ای پشت سایه ها قایم شده ای و هیچ به فکر منی که نه پر ققنوس دارم و نه چراغ جادو، نیستی. با این دست هایی که به سمت آسمان دراز است، مانده ام چگونه تو را از خدا بخواهم. حتی هانا و لاک قرمز براق را به خیلی ها نشان دادم تا بلکه رد پایی از خودت جا گذاشته باشی ولی همه جا به هیچ رسیدم.
درست است که فعلا تو پیروز ماجرا هستی ولی خرگوش جان، میان چرت های از سر اطمینانت، حواست به من لاک پشت هم باشد که دارد آهسته آهسته به مقصد نزدیک می شوم. شیشه ها بخار گرفته اند و ارتفاع شعله ی آبی بخاری می گوید که بیرون چقدر سرد است. از سر شجاعت یا حماقت فردا هانا را می گذارم جایی تا ببایی و برداری اش.
 _زمستان است؛ لطفا برایش لباس گرم تهیه کن.
این را به همراه یک شکلک لبخند، روی برگه کاغذی می نویسم و می چسبانم به پیراهن هانا تا کارت را بدانی. من دوست ندارم از دستوراتت سر پیچی کنم آقای نامرئی، ولی چه کنم که چاره ندارم. اگر یک دختر شجاع باشم باز هم دوستت دارم و اگر احمق هم خطابم کنی باز هم برایت می میرم.
نفسم بخار می شود و از لا به لای رشته های کاموایی شال گردنم که جلوی دهنم را با دست گرفتند، عبور می کنند و ناپدید می شوند. این برف روی زمین خیابان های امروز را خلوت کرده و مدارس ابتدایی را تعطیل. هانا توی کوله ام است و دارم جلوتر از رد پاهایم روی برف های پیاده رو راه می روم. برف، زمین را شبیه صفحات سفید یک دفتر کرده که آدمها و ماشینها و پرندگان هر کدام به دست خط خودشان چیزی روی آن می نویسند.
یک حسی به من می گوید یکی دارد دنبالم می کند. من این حس را خوب می شناسم، یک سال است که با آن زندگی می کنم و به احتمال قوی همین لحظه تمام حرکاتم با لنز دوربین چشم های کسی دارد ثبت می شود. این حس باعث اختلالات حواس در من می شود و تا حدودی کم حوصله ام می کند.
 _همین جا بهترین جاست برای گذاشتن هانا.
این تصمیم آنی من است. روی سکوی سنگی، زیر سایه بان مغازه ای که از بارش برف مصون مانده، همان جا هانا را می گذارم و به سمت خانه بر می گردم. دچار عذاب وجدان شده ام و می ترسم هانا سرما بخورد.
چشم هایم خجالت زده روی زمین افتاده اند.
_ از کجا میدانی کسی قبل از او هانا را نمی دزدد؟ اصلا او از کجا می خواهد بفهمد که تو هانا را کجا گذاشتی؟ کسی با دوستش این کار را...
صدای وجدانم هست که دارد دیوانه ام می کند. باید برگردم و هانا را بردارم.
_ خدااای بزرگ!
دقیقا جلوی پاهام روی برف های پیاده رو یک جعبه ی مستطیلی کوچک ... باورم نمی شود؛ این جعبه ی کارتونی که حالا توی دست دارم، مزین به روبان سبز است! این اتفاق دارد می ترساندم و لرزش دست هایم به جای اینکه از سرما باشد بیشتر از وجود کسی است که اینقدر من را زیر نظر دارد. شاید تمام این مدت داشته با من بازی می شده، شاید بازیچه ی یک باند شده باشم؟مگر می شود یک نفر ...
بهتر است هر چه سریعتر به خانه برگردم. جعبه را توی جیب پالتو ام می گذارم و همین که یک قدم برمی دارم چشمم به چیز جالبی می افتد. روی برف ها ردپایی مشکوک به جا مانده. ردپا از آن فردی ست که تا جایی که جعبه گذاشته شده بود ادامه دارد و از همان جا برگشته و رفته. خودش است.چه اشتباه وحشتناکی. بالاخره خودت را لو دادی آقای نامرئی. با گام های بلند رد پاها را دنبال می کنم و خیلی مواظبم که ردی برف ها لیز نخورم. این رد پا من را به تو می رساند؟ باورم نمی شود، باورم نمی شود. حسابی گرمم شده و سینه ام خس خس کنان نفس می کشد.
_ رد پاها گم شد!
این ها را چشم هایم می دیدند. نه اینکه ناپدید شده باشند که وقتی رد پاها از طول پیاده رو به عرض خیابان پیچیدند، لا به لای دیگران گم شدند.
_گمشان کردم
در این دو کلمه اندوه بزرگی نهفته است که مساوی ست با گم کردن تو، ندیدن تو، نبود تو. با گام های غمگین، آهسته و خسته به دنبالم برمی گردم و قصد دارم کمی عقب تر و دوتر از محل جعبه بروم تا هانا را بردارم. ولی می بینم که هانا سر جایش نیست! لب هایم می لرزند و سوزش خفیفی در چشم هایم می خلد. بغض توی گلویم چنبره زده تا مقدمات گریه کردنم را فراهم کند. با چشم های سرخ در مقابل اشک ریختن مقاوت می کنم. ولی از خودم چه پنهان که در دل، دریا دریا گریه می کنم.
حالا《از اینجا رونده و از اونجا مونده》وصف دقیق حال من است.


#حسین_خاموشی
Ещё