■
#آقای_نامرئی■
#قسمت_دوازدهمبهترین لباس هایم را پوشیده ام و راهی خیابان می شوم. دل توی دلم نیست و به شکل غیر منتظره ای می ترسم همه چیز واهی باشد یا او سر قرار نیاید. دو دلم آقای نامرئی کا سر قرار با شما حرف بزنم یا فقط نگاهتان کنم؟ به اندازه ی یک سال حرف دارم به اندازه ی یک سال باید نگاهت کنم. به دوست سیمانی و خوش قلبم می رسم، به او سلام می کنم به او که برف های صورتش در حال آب شدن است.
- امروز با او به هم رسیدنمان را جشن می گیریم. صاحب خانه ی این جشن تویی.
- عجب انتخابی!
- می دانم تو میزبان فوق العاده ای هستی.
- نه، آقای نامرئی را می گویم.
- چی؟ از کجا می شناسی؟ مگر او را دیدی؟
- بله پیش پایت اینجا بود. هانا را گذاشت و رفت.
- یعنی چه؟
می دوم و بالاتر می روم. هانا تکیه به دیوار و روی سیمانی خیس که برف هایش آب شده، نشسته است.
- هانا هانا عزیزم. او کجا رفت؟
- برایت آدرس گذاشته.
هانا را بغل می کنم جوری که هم شرمنده اش هستم و هم از دیدنش خوشحال.
- مردی قد بلند، موهای بلند...
صدای دوست سیمانی ام هست و همچنان که از او رد می شوم دارد از تو می گوید.
- پشت پارک شهدا.
این آدرس را چسباندی به هانا و گذاشتی رفتی؟ باز این قایم باشک بازی را شروع کردی؟ خدایا این دلشوره کی تمام می شود؟ قدم های عصبی و بلندم، کمی خسته ام می کند تا به پارک می رسم.
پشت پارک دقیقا کجاست؟ این چه آدرسی است؟ روی یک نیمکت، نزدیک به دیوار و ته پارک می شینم. نیمکت مثل دلاک چالاکی خستگی را از من می گیرد.
- کجایی؟
توی دلم می گویم.
- سلام
این صدای پنبه قورت داده ای را می شناسم. دنبال صدا می گردم و پشت سرم روی دیوار، مردی قد بلند با پوتین های قهو ای که پاچه های شلوار جین آبی اش روی آن جمع شده را می بینم.
- سلام.
- ببخش. خسته شدی.
- نه. خواهش.
سکوت فاصله ی بین ما را پر می کند.
- چرا پشتش را به من کرده؟
این سوالی است که از خودم می پرسم و می گویم.
- بریم دیگه
با خنده می گوید:
- کجا؟
- از این خاک غریب كه در آن هيچكسی نيست كه در بيشه عشق.
می خندد... این جاست که شاعر می گوید: "بیمار خنده های توام بیشتر بخند."
- می شه یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
با حرص می پرسم.
- چرا برنمی گردی ببینمت.
- من یه راز دارم.
- همه مون راز داریم، همه ی آدما.
- من راز تو رو می دونم.
- از کجا؟
- از همون جایی که از بچگی می شناسمت.
- خب.
- و هزاران بار آرزو کردم که از هم جدا بشین.
- خب.
- شاید هم دعا می کردم.
- خب.
- همین دیگه. آخرین باری هست که این موضوع رو پیش می کشم و می خواهم بدونی که اصلا برام مهم نیست و همین جا فراموشش می کنم.
- آره...ممنون... اشتباه بدی بود. خودم انتخابش کردم ها. ولی نشد دیگه.
کمی مضطرب شدم. می پرسد:
- چرا جدا شدین؟
- به خاطر اخلاقم.
- تو که...
- چی؟
- تو که خیلی ماهی.
- نههه... هه هه... هنوز نشناختیم.
- چرا جدا شدین.
- دوسش نداشتم.
- خب.
- یعنی دوس نداشتم دوسش داشته باشم.
- خداروشکر.
-خب.
- خب چی؟
- رازتو چیه. ولی خیلی حرص داره تو همه چی منو می دونی و من هیچی ازت نمی دونم.
آرام آرام به طرف من برمی گردد. از پایین و کفش هایش به بالا می روم و نگاهش می کنم. از پالتوی بلند مشکی اش رد می شوم و به موهای بورش که روی شانه هایش ریخته می رسم تا اینکه...صورتش!
- این راز منه. یعنی همه ی هست و نیست من همینه. هرچی می خوای بدونی.
' چرا نقاب زدی؟
نقاب که نه، نیم نقابی سیاه که بصورت عمودی نصف صورتش را پوشانده با لبخندی نصفه و سفید رنگ. یعنی عملا سمت راست صورتش را می بینم. ( که همانم زیر تارهای مو پنهان شده و به خوبی قابل شناسایی نیست) و از قرینه ی عمودی آن، نصف دیگر صورتش نقاب دارد و نمی بینم.
- چرااا؟... اممم...نمی دونم... برای پنهون کردن.
- یعنی چی؟ چی رو قایم می کنی؟
- شاید یه زخم، شاید لکه ی ماه گرفتگی رو، شاید جذام باشه، شاید ویتیلیگو رو، شاید جای سوختگی باشه شاید یه زشتی رو...
- و شاید خودتو؟
- نه. خودم پشت آن قایم نشدم. نقابم جزیی از منه.
- برش دار
- نمی تونم.
- لطفا بردا...
- تو را به جان هردوتامون اصرار نکن. که رد خواسته ی تو عذابم میده...نمی تونم.
سکوت می کنم و می گوید:
- مشکل ساز نیست...نگران نباش.
- نیستم
- پس به چی فکر می کنی؟
- به رفتن.
- به کجا و چرا.
- هر جا. مثلا یه روستای دورافتاده. چوووون...چون نمی تونم بگم.
- من نمی تونم بیام.
- چرا؟
- من ماموریت دارم. توی همین شهر.
- چه ماموریتی؟
- شاید محافظ جان کسی باشم، شاید قهرمان کسی باشم، شاید نان آور عده ای، شاید شاد کننده ی دلی، شاید حق مظلومی را بگیر باشم، شاید خلافکاری تحت تعقیب....
- شاید هم آقای نامرئی...؟
راهم را می کشم و می آیم. می خواهم از این جا بروم اصلا باید از این شهر لعنتی بروم تا بفهمد این قدر معماگونه با من حرف نزند.
#حسین_خاموشی@asheghanehaye_fatima