■ آقای نامرئی■
#قسمت_هشتمدلم برای دوست خیابانی ام تنگ شده. هاناجان امشب با هم به دیدنش می رویم. اصلا بیا برنامه بریزیم، برویم باتری بخریم و بعد از آن تو برای دل سیمانی اش جزیره را بخوان، خوب است؟ حتما خوشش می آید؛ می دانم می دانم. وقتی تجدید دیدار با دوست مان تمام شد باید جایی برویم؛ یک جای سری، یک مغازه ی که اسمش را نمی برم و یک آقای متخصص.
_ نه نداریم. بعید بدونم مثل این را پیدا کنین.
این را صاحب خرازی گفت. نمونه ای از روبان سبز رنگ را برداشتم و بیشتر مغازه ها رو گشتم هیچکس آن را نداشت، مثل من که تو را ندارم. رفته ای پشت سایه ها قایم شده ای و هیچ به فکر منی که نه پر ققنوس دارم و نه چراغ جادو، نیستی. با این دست هایی که به سمت آسمان دراز است، مانده ام چگونه تو را از خدا بخواهم. حتی هانا و لاک قرمز براق را به خیلی ها نشان دادم تا بلکه رد پایی از خودت جا گذاشته باشی ولی همه جا به هیچ رسیدم.
درست است که فعلا تو پیروز ماجرا هستی ولی خرگوش جان، میان چرت های از سر اطمینانت، حواست به من لاک پشت هم باشد که دارد آهسته آهسته به مقصد نزدیک می شوم. شیشه ها بخار گرفته اند و ارتفاع شعله ی آبی بخاری می گوید که بیرون چقدر سرد است. از سر شجاعت یا حماقت فردا هانا را می گذارم جایی تا ببایی و برداری اش.
_زمستان است؛ لطفا برایش لباس گرم تهیه کن.
این را به همراه یک شکلک لبخند، روی برگه کاغذی می نویسم و می چسبانم به پیراهن هانا تا کارت را بدانی. من دوست ندارم از دستوراتت سر پیچی کنم آقای نامرئی، ولی چه کنم که چاره ندارم. اگر یک دختر شجاع باشم باز هم دوستت دارم و اگر احمق هم خطابم کنی باز هم برایت می میرم.
نفسم بخار می شود و از لا به لای رشته های کاموایی شال گردنم که جلوی دهنم را با دست گرفتند، عبور می کنند و ناپدید می شوند. این برف روی زمین خیابان های امروز را خلوت کرده و مدارس ابتدایی را تعطیل. هانا توی کوله ام است و دارم جلوتر از رد پاهایم روی برف های پیاده رو راه می روم. برف، زمین را شبیه صفحات سفید یک دفتر کرده که آدمها و ماشینها و پرندگان هر کدام به دست خط خودشان چیزی روی آن می نویسند.
یک حسی به من می گوید یکی دارد دنبالم می کند. من این حس را خوب می شناسم، یک سال است که با آن زندگی می کنم و به احتمال قوی همین لحظه تمام حرکاتم با لنز دوربین چشم های کسی دارد ثبت می شود. این حس باعث اختلالات حواس در من می شود و تا حدودی کم حوصله ام می کند.
_همین جا بهترین جاست برای گذاشتن هانا.
این تصمیم آنی من است. روی سکوی سنگی، زیر سایه بان مغازه ای که از بارش برف مصون مانده، همان جا هانا را می گذارم و به سمت خانه بر می گردم. دچار عذاب وجدان شده ام و می ترسم هانا سرما بخورد.
چشم هایم خجالت زده روی زمین افتاده اند.
_ از کجا میدانی کسی قبل از او هانا را نمی دزدد؟ اصلا او از کجا می خواهد بفهمد که تو هانا را کجا گذاشتی؟ کسی با دوستش این کار را...
صدای وجدانم هست که دارد دیوانه ام می کند. باید برگردم و هانا را بردارم.
_ خدااای بزرگ!
دقیقا جلوی پاهام روی برف های پیاده رو یک جعبه ی مستطیلی کوچک ... باورم نمی شود؛ این جعبه ی کارتونی که حالا توی دست دارم، مزین به روبان سبز است! این اتفاق دارد می ترساندم و لرزش دست هایم به جای اینکه از سرما باشد بیشتر از وجود کسی است که اینقدر من را زیر نظر دارد. شاید تمام این مدت داشته با من بازی می شده، شاید بازیچه ی یک باند شده باشم؟مگر می شود یک نفر ...
بهتر است هر چه سریعتر به خانه برگردم. جعبه را توی جیب پالتو ام می گذارم و همین که یک قدم برمی دارم چشمم به چیز جالبی می افتد. روی برف ها ردپایی مشکوک به جا مانده. ردپا از آن فردی ست که تا جایی که جعبه گذاشته شده بود ادامه دارد و از همان جا برگشته و رفته. خودش است.چه اشتباه وحشتناکی. بالاخره خودت را لو دادی آقای نامرئی. با گام های بلند رد پاها را دنبال می کنم و خیلی مواظبم که ردی برف ها لیز نخورم. این رد پا من را به تو می رساند؟ باورم نمی شود، باورم نمی شود. حسابی گرمم شده و سینه ام خس خس کنان نفس می کشد.
_ رد پاها گم شد!
این ها را چشم هایم می دیدند. نه اینکه ناپدید شده باشند که وقتی رد پاها از طول پیاده رو به عرض خیابان پیچیدند، لا به لای دیگران گم شدند.
_گمشان کردم
در این دو کلمه اندوه بزرگی نهفته است که مساوی ست با گم کردن تو، ندیدن تو، نبود تو. با گام های غمگین، آهسته و خسته به دنبالم برمی گردم و قصد دارم کمی عقب تر و دوتر از محل جعبه بروم تا هانا را بردارم. ولی می بینم که هانا سر جایش نیست! لب هایم می لرزند و سوزش خفیفی در چشم هایم می خلد. بغض توی گلویم چنبره زده تا مقدمات گریه کردنم را فراهم کند. با چشم های سرخ در مقابل اشک ریختن مقاوت می کنم. ولی از خودم چه پنهان که در دل، دریا دریا گریه می کنم.
حالا《از اینجا رونده و از اونجا مونده》وصف دقیق حال من است.
#حسین_خاموشی