عاشقانه های فاطیما

#قسمت_هشتم
Канал
Эротика
Политика
Музыка
Искусство и дизайн
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatimaПродвигать
789
подписчиков
20,9 тыс.
фото
6,39 тыс.
видео
2,93 тыс.
ссылок
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا عشق گلایه دلتنگی اعتراض ________________ و در پایان آنچه که درباره‌ی خودم می‌توانم بگویم این است: من شعری عاشقانه‌ام در جسمِ یک زن. الکساندرا واسیلیو نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه‌هایی که لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
■ آقای نامرئی■
#قسمت_هشتم

دلم برای دوست خیابانی ام تنگ شده. هاناجان امشب با هم به دیدنش می رویم. اصلا بیا برنامه بریزیم، برویم باتری بخریم و بعد از آن تو برای دل سیمانی اش جزیره را بخوان، خوب است؟ حتما خوشش می آید؛ می دانم می دانم. وقتی تجدید دیدار با دوست مان تمام شد باید جایی برویم؛ یک جای سری، یک مغازه ی که اسمش را نمی برم و یک آقای متخصص.
_ نه نداریم. بعید بدونم مثل این را پیدا کنین.
این را صاحب خرازی گفت. نمونه ای از روبان سبز رنگ را برداشتم و بیشتر مغازه ها رو گشتم هیچکس آن را نداشت، مثل من که تو را ندارم. رفته ای پشت سایه ها قایم شده ای و هیچ به فکر منی که نه پر ققنوس دارم و نه چراغ جادو، نیستی. با این دست هایی که به سمت آسمان دراز است، مانده ام چگونه تو را از خدا بخواهم. حتی هانا و لاک قرمز براق را به خیلی ها نشان دادم تا بلکه رد پایی از خودت جا گذاشته باشی ولی همه جا به هیچ رسیدم.
درست است که فعلا تو پیروز ماجرا هستی ولی خرگوش جان، میان چرت های از سر اطمینانت، حواست به من لاک پشت هم باشد که دارد آهسته آهسته به مقصد نزدیک می شوم. شیشه ها بخار گرفته اند و ارتفاع شعله ی آبی بخاری می گوید که بیرون چقدر سرد است. از سر شجاعت یا حماقت فردا هانا را می گذارم جایی تا ببایی و برداری اش.
 _زمستان است؛ لطفا برایش لباس گرم تهیه کن.
این را به همراه یک شکلک لبخند، روی برگه کاغذی می نویسم و می چسبانم به پیراهن هانا تا کارت را بدانی. من دوست ندارم از دستوراتت سر پیچی کنم آقای نامرئی، ولی چه کنم که چاره ندارم. اگر یک دختر شجاع باشم باز هم دوستت دارم و اگر احمق هم خطابم کنی باز هم برایت می میرم.
نفسم بخار می شود و از لا به لای رشته های کاموایی شال گردنم که جلوی دهنم را با دست گرفتند، عبور می کنند و ناپدید می شوند. این برف روی زمین خیابان های امروز را خلوت کرده و مدارس ابتدایی را تعطیل. هانا توی کوله ام است و دارم جلوتر از رد پاهایم روی برف های پیاده رو راه می روم. برف، زمین را شبیه صفحات سفید یک دفتر کرده که آدمها و ماشینها و پرندگان هر کدام به دست خط خودشان چیزی روی آن می نویسند.
یک حسی به من می گوید یکی دارد دنبالم می کند. من این حس را خوب می شناسم، یک سال است که با آن زندگی می کنم و به احتمال قوی همین لحظه تمام حرکاتم با لنز دوربین چشم های کسی دارد ثبت می شود. این حس باعث اختلالات حواس در من می شود و تا حدودی کم حوصله ام می کند.
 _همین جا بهترین جاست برای گذاشتن هانا.
این تصمیم آنی من است. روی سکوی سنگی، زیر سایه بان مغازه ای که از بارش برف مصون مانده، همان جا هانا را می گذارم و به سمت خانه بر می گردم. دچار عذاب وجدان شده ام و می ترسم هانا سرما بخورد.
چشم هایم خجالت زده روی زمین افتاده اند.
_ از کجا میدانی کسی قبل از او هانا را نمی دزدد؟ اصلا او از کجا می خواهد بفهمد که تو هانا را کجا گذاشتی؟ کسی با دوستش این کار را...
صدای وجدانم هست که دارد دیوانه ام می کند. باید برگردم و هانا را بردارم.
_ خدااای بزرگ!
دقیقا جلوی پاهام روی برف های پیاده رو یک جعبه ی مستطیلی کوچک ... باورم نمی شود؛ این جعبه ی کارتونی که حالا توی دست دارم، مزین به روبان سبز است! این اتفاق دارد می ترساندم و لرزش دست هایم به جای اینکه از سرما باشد بیشتر از وجود کسی است که اینقدر من را زیر نظر دارد. شاید تمام این مدت داشته با من بازی می شده، شاید بازیچه ی یک باند شده باشم؟مگر می شود یک نفر ...
بهتر است هر چه سریعتر به خانه برگردم. جعبه را توی جیب پالتو ام می گذارم و همین که یک قدم برمی دارم چشمم به چیز جالبی می افتد. روی برف ها ردپایی مشکوک به جا مانده. ردپا از آن فردی ست که تا جایی که جعبه گذاشته شده بود ادامه دارد و از همان جا برگشته و رفته. خودش است.چه اشتباه وحشتناکی. بالاخره خودت را لو دادی آقای نامرئی. با گام های بلند رد پاها را دنبال می کنم و خیلی مواظبم که ردی برف ها لیز نخورم. این رد پا من را به تو می رساند؟ باورم نمی شود، باورم نمی شود. حسابی گرمم شده و سینه ام خس خس کنان نفس می کشد.
_ رد پاها گم شد!
این ها را چشم هایم می دیدند. نه اینکه ناپدید شده باشند که وقتی رد پاها از طول پیاده رو به عرض خیابان پیچیدند، لا به لای دیگران گم شدند.
_گمشان کردم
در این دو کلمه اندوه بزرگی نهفته است که مساوی ست با گم کردن تو، ندیدن تو، نبود تو. با گام های غمگین، آهسته و خسته به دنبالم برمی گردم و قصد دارم کمی عقب تر و دوتر از محل جعبه بروم تا هانا را بردارم. ولی می بینم که هانا سر جایش نیست! لب هایم می لرزند و سوزش خفیفی در چشم هایم می خلد. بغض توی گلویم چنبره زده تا مقدمات گریه کردنم را فراهم کند. با چشم های سرخ در مقابل اشک ریختن مقاوت می کنم. ولی از خودم چه پنهان که در دل، دریا دریا گریه می کنم.
حالا《از اینجا رونده و از اونجا مونده》وصف دقیق حال من است.


#حسین_خاموشی
دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛به هزار جا زنگ زده...از رو کارت کتابخونه ای که تو جیبت بوده....محیط بانه به پدرت گفته :دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم : حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان! تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت::اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه! یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه!مگه رییس جمهوره؟ ..صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما ؛ شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم : یه بازیگره ؛ چیزی نیست ؛ شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛... در باز شد.انگار هیچکس در دنیا ؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید! گفت : خیلی متاسفم ؛ دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد ؛ همه معذب شده بودیم.. پدر گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!


📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_هشتم
#چیستا_یثربی

@asheghanehaye_fatima