عاشقانه های فاطیما

#قسمت_یازدهم
Канал
Эротика
Политика
Музыка
Искусство и дизайн
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatimaПродвигать
789
подписчиков
20,9 тыс.
фото
6,39 тыс.
видео
2,93 тыс.
ссылок
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا عشق گلایه دلتنگی اعتراض ________________ و در پایان آنچه که درباره‌ی خودم می‌توانم بگویم این است: من شعری عاشقانه‌ام در جسمِ یک زن. الکساندرا واسیلیو نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه‌هایی که لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
#آقای_نامرئی
#قسمت_یازدهم

قبول می کنم. به طرف خانه چندگام برمی دارم و مثل برق برمی گردم و این بار بلندتر تق تق در را در می آورم. با صدای آهسته و اضطراب می گوید:
- بله بله
- نگفتی همدیگر رو کی ببینیم؟
- فردا شب همین موقه.
- اوه چه خبرته. مثل اینکه من مامان دارم ها. این موقع شب دو شقه ام میکنه بیام بیرون.
- باشه هر وقت که تو بگی.
- ساعت نه خوبه
- دیره
- ساعت هشت؟
- پنج.
- روزه... نمی تونم
- چی چی رو نمی تونی؟
تق تق تق تق...
- باشه باشه نزن نزن. ساعت پنج پارک شهدا.
- نخیرم. ساعت پنج پیاده روی رضوی
- چشم
- آفرین
این بار راهم را می کشم و می روم. توی دلم عروسی ست و لی لی کنان به خانه بر می گردم. وای که چقدر من خوشبخت... نه اشتباه شد بدبختم! مامان چرا وسط هال رو به روی من سبز شده؟
- کجا بودی؟
- دستشویی
- با لپ تاپ؟
می خندم.
- مرض. برو زودتر اتاقت.
- چشم
- شعله ی بخاری ام زیاد کنی.
- چشم
مامان از سر جایش ذره ای تکان نمی خورد؛ آهسته و محتاط از کنارش رد می شوم. بدون اینکه حرکت بکند با چشمها و چرخش گردنش دنبالم می کند. ترسان و لرزان از او رد می شوم می دوم و می روم بالا.
بی گمان امشب لذیذترین شب عمرم است و خوشحال هستم خیلی خیلی خوشحال هستم. کاش زودتر ها این فکر را می کردم و با مکان یابی پیدایش می کردم. هنوز هم باورش برایم سخت است. یعنی تو یک سال همسایه ام بودی!؟ شاید هم بیشتر؟ ولی من ندیدمت. شاید هم دیده باشم، نمی دانم نمی دانم. مدت ها بوده من را می دیدی و من تو را نمی دیدم. برای همین بود که آن حس لعنتی همیشه همراه و نزدیکم بود پس تو واقعی بودی و هستی.
- به جان گندم، به جان گندم.
چقدر صدایتان دلنشین است جناب نامرئی :)  انگار که از تارهای صوتی شجریان، ژنی در گلو داشته باشید. فکر نمی کردم خجالتی باشی. من به طرز عجیب غریبی از مرد خجالتی خوشم می آید. این را گفتم که بدانی همه جوره خدا شما را برای من آفریده.
_ به جان گندم
این چندمین باری ست که دارم صدای ضبط شده تان را گوش می کنم. البته باید بگویم که حواست نبود و من مکالمه مان را ضبط کردم. از بس هیجان زده شده بودم یادم رفت از هانا بپرسم و بگویم فردا سر قرار آن را با خودت بیاوری. یعنی فردا می رسد؟ انگار تو خواب و خیال بودی و قصد داشتی تا انتهای این قصه، به شکل رویا بمانی و حالا فردا ...
نه باورش سخت است که فردا می ببینمت. از برآورده شدن آرزویم که همان شما بودی گفتم برایت؟
_ من از همه واجب ترم!
این را به عارف زین الدین گفتم که تندی به گوش خدا برساند. در اینجا یعنی در این شهر رسمی جالبی داریم، یعنی داشته اند و به ما رسیده. در قدیم که اکثر اهالی این منطقه کشاورز بودند، هر سال بعد از درو و انبار کردن محصول شان برای شکرگزاری به مزار عارف زین الدین می رفتند، آن جا نماز جماعت می خواندند و دسته جمعی دعا می کردند. بعد از گذشت سالها با اینکه چهره ی شهر با ساختمان ها عوض شده و افراد تغییر شغل داده اند اما این رسم همچنان باقی مانده. می گویند آن موقع ها مزار فقط یک صحن صاف پای یک کوه بوده که عارف زین الدین در آن جا عبادت می کرده. بعدها کم کم مردم دورش را دیوار کشیدند و مقبره ای برای عارف درست کردند. علاوه بر این تغییر شکل ظاهری مزار، جنس دعاها وخواسته های مردم هم تاحدودی عوض شده. مثلا حالا رسم شده که دل داده ها به درخت پسته ای که در آنجا روییده، نخ سبزی گره می زنند و با زمزمه کردن خواسته هایشان در دل، از خدا طلب حاجت می کنند. بخاطر همین به آن مزار عشاق هم می گویند. (البته این اسم زیاد مرسوم نیست و بیشتر جوان تر ها از آن استفاده می کنند). چند روز پیش رفتم به مزار عارف زین الدین، دور از درخت پسته، کنار در ورودی ایستادم و از همانجا زل زدم به درخت و با دلی گریان، فقط یک جمله را گفتم:
_ من از همه واجب ترم!
و این شد که آمدم خانه و فکر جی پی اس را خدا در سرم انداخت. خدا همیشه به خواسته های از ته دل بی نوبت رسیدگی می کند، این اعتقاد من است و محکم به آن ایمان دارم. اما این خواسته ات از زبان عارف زین الدین خیلی زودترها به گوش خدا می رسد، این اعتقاد مردم این منطقه است و من هم به این اعتقاد رسیدم. همین چند روز پیش بود که تو را طلب کردم و انگار قرار است همین فردا خدا تو را به من بدهد.
_ دروغ بود همه ی این مدت بازیچه بودی.
این ها را یک مرد قد بلند به من می گوید. چقدر خنده های وحشتناکی دارد و مدام تکرار می کند: دروغ بود دروغ بود...تا حالا پیاده روی رضوی را اینقدر وحشتناک ندیده ام. دنیا دارد دور سرم می چرخد و جیغ می زنم و جیغ می زنم. دست های مامان من را از خواب بیدار می کند! نفس نفس می زنم.
_ کابوس دیدی عزیزم، چیزی نیست کابوس بوده.
ساعت هشت صبح است و توی بغل مامان بیدار می شوم. دیشب که با کابوس گذشت. امیدوارم این فرادی موعود(امروز) به دست هیچ بنی بشری خراب نشود.


#حسین_خاموشی


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


گفت:سلام....گفتم: سلام.از خشم؛نفس نفس میزدم.گفت : بشین خانمی...و آرامش داشت....قلبم میطپید..هرگز آن طور طپش قلب را تجربه نکرده بودم ؛نشست.گفتم: این دختره ؛منو میگه؟...روی من اسم زشت گذاشته؟! مگه من چیکارش کردم؟! گفت:ولشون کن! منشیای بیکار اینجان؛ هیچ کاری ام بلد نیستن؛ جز مسخره کردن و حرف مفت زدن...چون فامیلیم؛ نمیتونم فعلا بیرونشون کنم!... هنوز نفس نفس میزدم.اگر نیکان جلویم را نگرفته بود؛ دوست داشتم همه شان را به حد مرگ بزنم.نیکان ؛ عطر خوشبویی زده بود.گفت :نه! خدا رو شکر ؛ بتون ساخته این ایام.....! چقدر فرق کردید از دفعه پیش تا حالا ! نشستم.سعی کردم جلوی نفسهایم را بگیرم.درد شکم باز شروع شد....با خودم گفتم :نه! بمیرم دیگر جلوی او قرص نمیخورم؛ وگرنه فکر میکنه موادی؛ چیزی هستم! گفتم :راستی گفتین با من امری دارید ؟ گفت: بله ؛ تو رزومه تون دیدم چند تا مقاله ی خوب سینمایی ترجمه کردید.میخواستم باهم کار کنیم. اگه راضی باشید؟ گفتم :منشی اینجا بشم؟ کنار نی نی؟ گفت: من یه طرح خوب دارم؛ دو تام نویسنده ؛شمام خوش فکری!.... حس کردم ایده های زیادی داری.یه تیم میشیم.اول فیلمنامه؛ بعدم فیلمو میسازیم. گفتم :ببخشید حقوقش چقدره؟ کاغذ قراداد سفید را مقابلم گذاشت.گفت:هر چقدر خودت میخوای بنویس.بستگی به وقتی داره که میذاری.گفتم ؛ من کلا کارم خوبه.نرخم بالاست! باز زد زیر خنده.سعی میکرد خنده اش را کسی نشنود.گفتم:شما چرا هی میخندی؟ تو فیلماتون خیلی بد اخلاقی!... گفت: تو یه جورعجیبی حرف میزنی.انگار اینجا بزرگ نشدی؛ آدم فکر میکنه داره با یه بچه حرف میزنه! بتون برنخوره ؛ من که خوشم میاد؛گفتم : پس رقم با من؛ آره؟ جای رقم دستمزد را خالی گذاشتم.فقط سنم را نوشتم.اردیبهشت هفتاد... گفتم:مثل چک سفیدشد! چند جلسه که اومدم؛ اگه خوشم اومد؛ رقممو میگم، وگرنه میرم. گفت:راستی یه امانتی داشتم؛ پاکتی از کشویش در آورد.گفت:یه هدیه ی ناقابله برای اون محیط بانه؛ میدونم چه شغل سختی دارن اینا. میخواستم خودم بدم.اما نمیشناختمش؛ درستم نبود. اگه اینو پدرتون لطف کنن؛ به عنوان هدیه؛ بهش بدن؛گفتم:آقا سهراب قبول نمیکنه؛ از طرف پدرمم قبول نکرد.گفت: شما بدین پدرتون؛ شایدم قبول کرد. به من خیره شده بود؛ یک لحظه خجالت کشیدم. گفتم:دیگه باید برم! گفت:اولین جلسه؛ فردا باشه؟گفتم: نه، من یه دوستی دارم؛ در واقع معلممه.من متناشو تایپ میکنم؛ اونم آلمانی یادم میده. میخوام اول یه مشورتی باش کنم...
گفت:نویسنده ست؟گفتم: بله.میشناسید."چیستایثربی"!نشست!انگار دوش آب سرد؛ رویش گرفته بودند.
گفت: ببین! فیلمنامه فعلا منتفیه...ولی میخوام بیای دفترخصوصیم. فردا! یه چیزی میخوام بت بگم.... مهمه ؛ خیلی....اما به چیستا فعلا چیزی نگو.باشه؟ یه رازه!راز بین من و تو! نمیدانم عطر کداممان گیجم کرد که گفتم :باشه!


📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_یازدهم
#چیستا_یثربی


@asheghanehaye_fatima