اِی ناب،نایاب مَباد آن دَم که آنگونه مشغولت نباشم که بدانم روز است! که بفهمم شب شد! آرزویم نوشیدنِ عطرِ توست گلبوتهی شببو سَر بگردان، ساقهی تُردِ بابونه به سویَم بیا، غنچهی سپید شناور در جوی که این دیدار این وَصل فصلِ شِگرفِ روییدنِ باران است بر شاخسارِ اَبری عَقیم من آن آفتابگردانم، که گذشتهام از آفتاب و سجده به باران میکنم!
قاعدتا ! و اصولا ! تو همان مسئله ی مهمی هستی، که من هر صبح برای حل کردنش بیدار میشوم! منطقا ! و فی الواقع ! حل نمیشوی خب ! زور مغزم نمیرسد به این همه پیچیدگی در عمق چشم های مشکی ات! فقط... میماند یک موضوع کوچک... که... که... اوه... لبهایت ........
چه میکند این عشق تو را آرام در دل صدا میزنم شمعدانی ناز میکند اطلسی لبخند میزند رویا بافته میشود و تو میرسی از خیابانی که به سمت آغوشم یک طرفه است… #حامد_نیازی✨
دلم می سوزد... شب ها توی تخت چشمهایم را می بندم... آرام صدایت می زنم... زیبا... من رفتم ها... زود بیا! و طبق عادت آنقدر دیر آماده می شوی... که؛سپیده زده! ولی در رویا ... نه کسی موهایم را به هم ریخته... نه گونه ام را بوسیده... نه شبم بخیر شده! تنها کمی روی بالشم باران آمده! همین؛ جان عزیزت کمی بجنب! عروسی که نمی روی... می روی یک دلتنگی ساده را درمان کنی!
امشب که به خوابم آمدی... وقتی مرا درحال رویابافی روی صندلی گوشهی ایوان دیدی! موهایم را به هم بریز! بعد مرتبشان کن! مرا ببوس و با خنده بگو دوستت دارم دیوانهجان! تو هنوز یک رویای شیرین به من بدهکاری!
دست هایم را که مشت کردم، با کنجکاوی پرسید:چه پنهان کرده ای؟ گفتم:یک راز! آرام مثل شبنمی که روی تمشک می نشیند در آغوشم نشست نفس هایم که مثل باران روی موهاش و گردنش ریخت از لبهاش یک بوسه چیدم و گفتم! یک راز به همین شیرینی؛ به همین تازگی، یک دوستت دارم ناب!
آغوشت جایی امن برای بودن! جایی دنج برای خواستن.. جایی مطمئن برای شاعر شدن! ببین... آغوش تو و دنیای من تفاوتی با هم ندارند.. فقط قافیه ی هم نیستند! ولی تا دلت بخواهد ردیفند.... ردیف!
تازگی ها چیزهایی می نویسم که خودم هم عاشقت می شوم! بعد... می شوم شاعر مورد علاقه ام! حالا تصور کن من حسود را! به شاعر حسادت میکنم بابت داشتن تو! تو را لعنت می کنم به خاطر این همه زیبایی! خدای من... کیستم من؟ اینجا چه میکنم؟! دیدی... باز،داشتم در تو گم می شدم! لطفا... ببوس مرا... بگذار از زیباترین کابوس عمرم پر بکشم!
چه میکند این عشق... تو را آرام در دل صدا می زنم؛ شمعدانی ناز می کند اطلسی لبخند می زند رویا بافته میشود! و تو میرسی از خیابانی که به سمت آغوشم یک طرفه است!
بپرس دوستم داری؟ بگذار بگویم من؟ شما را؟ به جا نمی آورم! ولی... شما چقدر زیبایید! یک فنجان قهوه ای دعوتتان کنم؟ لبخند بزن بگو با کمال میل بیا دوباره برای اولین بار ببینمت! در همان دیدار دلت را ببرم بگذار اولین دوستت دارم را دوباره بگویم! باز هم عاشقت شوم...