امروز صبح رادیو یک آقای هنرمند آورده بود تا با او مصاحبه کنند. از در و دیوار و آسمان و زمین از او سوال پرسیدند. ته مصاحبه جهت حسن ختام مجری از او پرسید که توصیهای برای شنوندگان محترم داری؟ یعنی ما.
آقای هنرمند گفت که راز موفقیت این است که منحصر به فرد باشید و راز منحصر به فرد بودن هم این است که
#خودتان باشید و هیچ
#نقابی روی صورتتان نگذارید و اجازه بدهید تا جامعه
#درونتان را ببیند. البته اینها را به شکل خیلی قشنگی بیان کرد. من که هیجان زده شده بودم مجری هم با خنده گفت که من از همین ثانیه به نصیحتت عمل میکنم. من هم توی دلم همین را گفتم. بعد با خودم فکر کردم که من واقعا می
توانم خودِ خودم را نمایش بدهم؟!
اول از همه فکرم رفت سمت سامانتا. همسایهمان است. دو تا سگ بزرگ دارد که هر بار من را میبینند واقواق شدید میکنند. انگار که با من پدرکشتگی دارند. اما من با یک لبخند بهشان میگویم آرام باشید عزیزانم. ولی اگر بخواهم
#خودِ خودم را نشانشان بدهم، احتمالا با دو تا اردنگی و پکیج مفصلی از فحشهای افدار به استقبالشان میروم.
اما خب،
نمیشود. آدم با همسایهاش باید مدارا کند.
یا مثلا بچهٔ همسایه روبرو. بینهایت لوس است. خودِ خودم را
نمی
توانم نشان بدهم. وگرنه باید مستقیما به پدرش بگویم اگر این بچه با همین روند خُنُکی پیش برود، آیندهٔ ناجوری پیش رو دارد و باعث تهوع جامعه میشود. که البته اینها را
نمیشود بهش گفت. در عوض باید به اجبار دو انگشتم را بگذارم زیر چانهاش و با لبخند بهش بگویم گوگولی، چقدر سوئیتهارتی تو.
یا مثلا رئیسم. دیروز صبح موهایش را کوتاه کرده بود. در واقع انگار بزغاله موهایش را چریده بود.
خودِ خودم نهیب میزد که بهش بگو هر کسی که موهایت را کوتاه کرده، خصومت شخصی باهات داشته. اما مگر آدم میشود به رئیسش این را بگوید؟ در عوض گفتم بهبه، چه موهایی. بیست سال جوانتر شدی. باریکلا به آقای سلمانی.
یا خانم منشی شرکت روبروییمان. یک خانم هفتاد سالهٔ لاغر است که موهایش را کوتاه میکند و فرانسوی است و به غایت زیبا. خودِ خودم شاید دلش بخواهد هر روز صبح که توی آسانسور میبینمش سفت بغلش کند و بهش بگوید که تو از ژولیت بینوش هم قشنگتری. اما
نمیشود هر روز توی آسانسور یک زن فرانسوی را بغل کرد و بوسید.
بعد به این نتیجه رسیدم که خیلی
#نمیتوانم خودِ خودم را نشان بدهم. خودِ خودِ من خیلی موجود
#جالبی نیست و احتمالا اگر این
#نقابهای جورواجور را بردارم، جامعه با اردنگی من را از خودش طرد کند. در واقع من خیلی سال بعد از
#چارلز_بوکوفسکی به این نتیجه رسیدم که خیلی وقتها دلیل دروغ گفتنمان این است که به هم نزدیک بمانیم!
به هر حال تمام هیجان امروز صبح مثل بنزین بخار شد و رفت. وقتی رسیدم سر کار، خانم فرانسوی را دیدم و فقط محترمانه سلام کردم که یعنی هیچی به هیچی. بعد هم از کروات قرمز گلگلی رئیسم تعریف کردم. عصر هم به بچهٔ همسایهمان گفتم قربونت برم. برای سگهای سامانتا هم بوس فرستادم. کلا با سیم بکسل خودم را وصل کردم به جامعه!
#فهیم_عطار@art_philosophyy#پرسوناپرسونا