🌹 بانوان اردبیلی🌹

#قسمت_سی
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 بانوان اردبیلی🌹
@ardbanovanПродвигать
275
подписчиков
12,5 тыс.
фото
3,61 тыс.
видео
2,41 тыс.
ссылок
به کانال بانوان اردبیل خوش آمدید😍😍 بودن شما در کنار ما باعث افتخار ماست. 🔮 مجله اینترنتی شاد و خانوادگی🔮 🌴 بهترین ها برای شما🌴 ارتباط با ادمین جهت پیشنهادات، ارسال مطالب، ارسال سوژه و انتقادات👇 @ardbanovan1
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_نه


🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_مدیریت

🌳 بوستان مدیریت با مساحت 14157 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 8600 مترمربع، واقع در کارشناسان فاز 3، حوزه شهرداری منطقه 3

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEn5tkhqklDHQVAR0w
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_هشت


🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_صفا

🌳 بوستان صفا با مساحت 19555 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 1600مترمربع، واقع در شهرک زرناس، صفای 12، ناحیه 1 و 2، حوزه شهرداری منطقه 5

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEn5tkhqklDHQVAR0w
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_هفت


🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_گلستان_جدید

🌳 پارک گلستان جدید با مساحت 27191 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 20700 مترمربع، واقع در شهرک گلستان، خیابان غنی‌زادگان، حوزه شهرداری منطقه 4

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEn5tkhqklDHQVAR0w
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_شش


🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_رز

🌳 بوستان رز با مساحت 10000 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 6700 مترمربع، واقع در کارشناسان فاز 3، حوزه شهرداری منطقه 3

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEn5tkhqklDHQVAR0w
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_پنج


🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_طوبی

🌳 بوستان طوبی با مساحت 2240 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 1800 مترمربع، واقع در کارشناسان فاز ۱، شهرک اداری، حوزه شهرداری منطقه ۳

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEn5tkhqklDHQVAR0w
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_چهار


🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_حقیقت

🌳 بوستان حقیقت (فرهنگ) با مساحت 17958 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 10400 مترمربع، واقع در پشت شهرک حقیقت، نرسیده به کلخوران، حوزه شهرداری منطقه 5، ناحیه1

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEn5tkhqklDHQVAR0w
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_سه


🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_رامین

🌳 بوستان رامین با مساحت 19303 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 1600 مترمربع، واقع در خیابان جام‌جم، پشت نمایندگی ایران خودرو زرعی، حوزه شهرداری منطقه 5

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEn5tkhqklDHQVAR0w
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_دو

🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_تاریخی_میراشرف(اللرباغی)

🌳 بوستان میر اشرف با مساحت 17645 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 16000 مترمربع، واقع در خیابان انتهای خیابان وحدت (محله میراشرف)، تپه میراشرف، حوزه شهرداری منطقه 4

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEn5tkhqklDHQVAR0w
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_یک

🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#پارک_بانوان

🌳 پارک بانوان با مساحت 9336 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 4200 مترمربع، واقع در خیابان شهید یسری (والی سابق)، کوچه قدس9، حوزه شهرداری منطقه 2

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹
https://t.center/ardbanovan
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی

🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_گیلانار

🌳 گیلانار باغی با مساحت 3120 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 1200 مترمربع، واقع در فاز دو سبلان، خیابان خیام، حوزه شهرداری منطقه2

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹
https://t.center/ardbanovan
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_نه

بدون اين‌که دست خودم باشه، يه لبخند گوشه لب‌هام نشست. احساسِ عجيبی پيدا کرده بودم. نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم که اون‌ها من رو انتخاب می‌کنن. نمی‌دونم چطوريه دفعه دلم از اينجا کنده شد! انگار يکی بهم می‌گفت که تا چند دقيقه ديگه از اينجا میری! تو رويا خودم رو ديدم که صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه، با لباس‌های اعيانی، اين ور و اون ور میرم و پدر و مادرم مواظبم هستن!
تو اين افکار بودم که يه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن. نگاه اون خانم
خيلی مهربون بود. انگار داشت با چشمهاش نوازشم می‌کرد.
بعد از مدتی که نگاهم کرد، آروم يه چيزی به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به علامت موافقت تکون داد.
انگار تو آسمون‌ها پرواز می.کردم. يعنی می‌شد که اون‌ها من رو انتخاب کنن؟!
اون خانم از من پرسيد:«پسرم يه چيزی می‌خوام ازت بپرسم؟«
تمام وجودم گوش شد!
پرسيد:«تو رو تازه اينجا آوردن؟» جواب دادم نخير خانم، من چندين ساله که اينجا زندگی
می‌کنم. پرسيد پس چرا اين‌قدر صورتت و موها و لباس‌هات تميزه؟ چطور مثل اون‌های ديگه
صورتت چرک و کثيف نيست؟ چرا سرت شپش نداره؟
اون موقع بود که توی دلم اون دختر بچه رو دعا کردم که بهم گفت بود بايد خودم رو بشورم
و تميز کنم.
بلافاصله گفتم برای اينکه من از کثيفی بدم می‌آد. خانم من هر دو روز يکبار خودم رو می‌شورم. با اين‌که بعد از تميز شدن باز هم شيپيش‌ها می‌آن طرفم. آخه می‌دونين؟ شيپيش از سَری که تميز باشه خوشش می‌آد و می‌آد طرفش. امّا من بازم خودم رو می‌شورم. هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد. خانمه رو به مدير يتيم‌خونه کرد و گفت:« آقای مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون می‌بريم. لطفا ترتيب کارها رو بدين.
دلم می‌خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ کنم. دلم می‌خواست مدير رو ماچ کنم! دلم می‌خواست که حتی خانم اکرمی رو هم ماچ کنم! احساس می‌کردم ديگه ازش کينه ندارم هيچی،
دوستش هم دارم! از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم.
مدير به طرفِ دفترش حرکت کرد که يه دفعه خانم اکرمی اومد جلوی اون خانم و آقا و گفت:
اگه من جایِ شما بودم اين بچه رو انتخاب نمی‌کردم.
خانمه پرسيد چرا؟ خانم اکرمی گفت:«اين بچه ناجوريه! وحشيه! به دردِ شما نمی‌خوره. اين
بچه سرگرمی‌ش اينه که موش بگيره و با نخ دار می‌زنه! قورباغه می‌گيره و شکم زبون بسته‌ها رو پاره می‌کنه و دل و روده‌شون رو می‌کشه بيرون! خلاصه پسر بچه شرّی يه!
از تعجب زبونم بند اومده بود. اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم. فقط به خانم اکرمی نگاه می‌کردم.
اون خانم مهربون با شنيدن اين حرفها به اون آقا اشاره ای کرد و بعد نگاهی به من کرد و به طرف ماشين رفت.
تمام رويايی که لحظه‌ای پيش برای خودم ساخته بودم داشت جلوی چشمم خراب می‌شد.
از صف پريدم بيرون و به طرف اون خانم رفتم و گفتم به خدا دروغ میگه. من آزارم به يه مورچه هم نمی‌رسه! بخدا من بچه خوبی هستم! تو رو خدا صبر کنين. تازه من بلدم ويولن هم بزنم.
نَرين يه دقيقه صبر کنين.
با سرعت به طرف سوراخِ ديوار دويدم و رفتم تویِ باغ. با سرعتی که برایِ خودم هم عجيب
بود می‌دويدم.
در عرض نيم دقيقه به جايی که ويولن رو قايم کرده بودم رسيدم و ورش داشتم و با همون
سرعت برگشتم. امّا وقتی رسيدم که ماشين اون خانم و آقا از درِ يتيم خونه بيرون رفت.
وا دادم! بابا سليمون درِ حياط رو بست و برگشت با ناراحتی من رو نگاه کرد.
ويولن توی دست، همونجا واستادم و مات به درِ يتيم‌خونه خيره شدم.
خانم اکرمی، اين زنِ پليد به طرفم اومد و در حالی که لبخند پيروزمندانه‌ای رو لبش بود
خيلی خونسرد ويولن رو از دستم گرفت و محکم زمين زد!
ديگه برام فرقی نداشت. ديگه گريه‌م هم نمی‌گرفت. فقط واستاده بودم و به درِ يتيم‌خونه
نگاه می‌کردم. چه مدت اونجا، يه همون حال بودم، نمی‌دونم فقط وقتی که اکبر دستم رو
گرفت به خودم اومدم. اکبر من رو با خودش به‌طرفِ منبع آب برد و صورتم رو شُست و شروع
کرد به دلداری دادن من. اصلا به حرف‌هاش گوش نمی‌کردم. تو خودم بودم. با خودم فکر می‌کردم که چه آزاری به اين زنِ پست رسونده بودم که اين‌قدر با من لج بود.
يه گوشه حياط نشستم و رفتم تو رويا. خودم رو با لباس‌های قشنگ و نو می‌ديدم که سوارِ اون ماشين شدم و در حالي‌که خوراکی‌های خوب می‌خوردم، از پشت شيشه‌های تميزش مردم رو نگاه می.کنم. اين يکی رو، نه خانم اکرمی و نه هيچ‌کس ديگه‌ای نمی‌تونست ازم بگيره!
بالاخره اين جريان هم مثل بقيه چيزها گذشت. شانسی که آورده بودم خانم اکرمی نفهميده بود
از يتيم‌خونه به باغ راه داره
فرداش، بعد از صبحونه احضار شدم. اين زن ديوونه دست بردار نبود. ازم پرسيد که ويولن رو
از کجا آوردم. جز سکوت جوابی نداشتم بدم
پدر سگ به يه کارگر گفت که من رو بندازه تو سياه‌چال!
تموم بدنم لرزيد. سياه‌چال جای بسيار وحشتناکی بود
@ardbanovan 
🌹 بانوان اردبیلی🌹
💌 #رمان ⚜️ #فرنوش #قسمت_سی_و_هفت _يه خواهش دارم امّا روم نمیشه بهتون بگم. هدايت_ اون کتاب رو می‌خوای؟ پسر جون خجالت نداره. من خودم دلم خواسته که اون رو بهت بدم. _نه نه، اون کتاب يا هيچ کدوم ديگه رو نمی‌خوام. هدايت_ از تابلوها چيزی می‌خوای؟ بگو، هر کدوم…
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_هشت

اين ياور خان هم حسابش با اکبر بود که می‌خواست جاش رو بگيره. اکبر هم از پس‌ش برمی اومد. ياور در مقابل اکبر مثل يه جوجه بود. منظور ياور رو هم از اين‌که می‌گفت بايد آدم من باشی نفهميدم. اين بود که محّل بهش نذاشتم و دنبال کار خودم رفتم امّا از دور مواظب کارهاش بودم. به هر سوراخ سُنبه ای سرک می‌کشيد.
يه ساعتی که گذشت دوباره اومد جلویِ من و گفت «جيگر طلا! من عادت دارم هر روز يکی مشت و مالم بده. اينم کار توئه.» پشتش رو کرد به من و دو زانو نشست کنار ديوار. بازم محلّش نذاشتم و همون‌طور کنار ديوار واستادم که يه دفعه از جا پريد يقه‌مو گرفت و گفت: بچه خوشگل بي‌خودی جفتک ننداز! وقتی من انگشت رو کسی بذارم ديگه تمومه! بخوای نخوای مالِ خودمی! تازه باهاس افتخار کنی که ميون اين همه شانس نصيب تو شده!» بعد خنده چندش‌آوری کرد و يه مرتبه منو ماچ کرد! خون تو صورتم دويد. تا اون روز از اين برنامه‌ها اينجا نبود. اکبر گاهی به بچه‌ها زور می‌گفت. ازشون کار می‌کشيد امّا نامرد نبود. از اين برنامه‌هام نفرت داشت. اين بود که يه همچين چيزهايی تو يتيم‌خونه تا اون موقع نبود. اومدم با مشت بزنم تو صورتش که چشمم از دور به خانم اکرمی افتاد. خودم رو نگه داشتم.
امّا خون خونم رو می‌خورد. غروب بود که رفتيم سر شام. هر کی نون و چايی‌ش رو که يه تيکه نونِ بيات و یه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايی بود گرفت و يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد که ياور از بچه‌های کوچيک بغل دستی‌ش يکی يه تيکه نون به زور گرفت. اکبر زير چشمی می‌پایيدش. تا اين رو ديد پريد جلو و تيکه‌هایِ نون رو پس گرفت و داد دستِ بچه‌ها بعد روش رو به ياور کرد و گفت:« خيلی گشنه ته؟» ياور با همون لحن لاتی جواب داد« آرّه تو بميری»! اکبر هم بلافاصله گفت: کِرم .... بميره که شبا راحت بخوابی؟
ياور اوّلش جا خورد امّا يه لحظه بعد گفت:«اينجا که جاش نيست، صُب رووشن میشه کی باهاس بيميره«!
اکبر برگشت سر جاش امّا چشمش به ياور بود. شام که تموم شد همه رفتيم به خوابگاه. برای ياور يه پتویِ پِر پِری و يه تشک پاره پوره آوردن و انداختن جلوش. بچه‌ها که جاهاشون رو انداختن، ياور پتو تشکش رو با يه سالم‌تر به زور عوض کرد. اکبر هيچی نگفت. ياور جاش رو کنار من انداخت.
چراغ‌ها خاموش شد و همه خوابيديم. نيم ساعت نگذشته بود که يه دفعه تمامِ تنم تير کشيد! يه دست اومد زيرِ پتویِ من! معطل نکردم و با مشت زدم تو صورتِ ياور! تا پريدم که بزنمش، اکبر رو ديدم که با چاقوش بالا سرِ ياور نشسته بود! اکبر آروم طوری که صدا بيرون نره گفت: مادر ... بُود بُود افتادی؟ واسه چی کپه مرگت رو نمیذاری؟» بعد پس يقه‌ش رو گرفت از جا بلندش کرد و پتو و تشکش رو ورداشت و پرت کرد دمِ در و گفت «امشب اونجا کپه لالا ميکنی تا فردا تکليفت رو روشن کنم. برو گم شو!» و هولش داد اون‌طرف. ياور که حسابی کنفت و برزخ شده بود گفت: «به ناموس زهرا اگه امشب از جات بلند شی، قيمه قورمت می کنم«! فردا صبحش بعد از صبحونه، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه‌های اکبر يقه‌شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتی. اکبر اونجا منتظرش بود. ياور حسابی ترسيده بود. دست کرد تو جيبش که چاقوش رو در بياره که اکبر اَمونش نداد و تا می‌خورد کتکش زد. بدبخت خونين و مالين شده بود.
آخر کار هم اکبر از توی جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت. دلم خنک شده بود امّا دلم هم براش می‌سوخت.
بچه‌ها همون‌طوری، يه گوشه ولش کردن و رفتن. يه ساعتی همونجا دراز به دراز افتاده بود. بعد بلند شد و يواش يواش رفت طرفِ منبع آب و صورتش رو که خون روش خشکيده بود، شست. داشتم بهش نگاه می‌کردم که يه دفعه در بزرگِ يتيم خونه باز شد و يه ماشين شيک اومد تو حياط. دم پله‌ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز کرد و يه خانم و آقا که لباسهایِ قشنگی تنِ شون بود ازش پياده شدند. همه بچه‌ها دور ماشين جمع شديم. برق می‌زد! عکسمون تو شيشه‌هاش معلوم بود. راننده مواظب بود که دست به ماشين نزنيم. تا يکی از بچه‌ها می خواست بهش دست بزنه، هولش
می‌داد يه طرف. يه نيم ساعتی که گذشت بابا سليمون اومد و گفت همه صف بکشيم. باز چه خبر شده بود؟! زود صف کشيديم. اين دفعه مدير يتيم‌خونه خودش اومد تو حياط. حتما موضوعِ مهمی پيش اومده بود. وقتی همه ساکت شديم مدير گفت:« گوش کنين کرّه خرها! اين آقا و خانم که با اين ماشين تشريف آوردن اينجا، می‌خوان يه بچه رو به فرزندی قبول کنن. مثل آدم واستين و حرف نزنين. اگه شانسِ‌تون بزنه و يکی از شماها رو انتخاب کنن، خدا براتون خواسته!
ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو میشه! اين خانم و آقا خيلی پولدارن خيلی هم مهربون. حالا لال‌مونی بگيرين و مثل بچه‌های آدميزاد ساکت واستين. در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اکرمی از پله‌ها پایین اومدن. يه مرد و زن تقريبا پير بودن. هر دو صورت‌های مهربونی داشتن.

@ardbanovan  👈👈👈
🌹 بانوان اردبیلی🌹
💌 #رمان ⚜️ #فرنوش #قسمت_سی_و_شش اينهايی رو میگی فعلاً فقط حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره. _هزاران نفر اينا رو تجربه کردن. فرنوش نگاهی به من کرد که آتيشم زد و تسليم شدم. بعد گفت _بهزاد، خواهش می‌کنم، اگه واقعاً دوستم داری، تنهام نذار. با من بيا. اين…
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_هفت

_يه خواهش دارم امّا روم نمیشه بهتون بگم.
هدايت_ اون کتاب رو می‌خوای؟ پسر جون خجالت نداره. من خودم دلم خواسته که اون رو بهت بدم.
_نه نه، اون کتاب يا هيچ کدوم ديگه رو نمی‌خوام.
هدايت_ از تابلوها چيزی می‌خوای؟ بگو، هر کدوم رو می‌خوای بگو.
_نه بخدا، گفتم که، اين چيزها رو لازم ندارم. هدايت مستاصل نگاهم کرد و گفت:
_نگو پسرم، هر چی دلت می‌خواد خودت بگو.
اشاره به گنجه اتاق کردم و گفتم
_اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه، دلم می‌خواد باز هم يه قطعه برام اجرا کنيد. با اون پنجه‌های استادانه‌تون، غم از دلِ آدم بيرون میره. نگاهی به من کرد و لبخند زد. بعد به‌طرف گنجه رفت و ويولن رو بيرون آورد. مدتی چشمانش رو بست و بعد شروع کرد. الحق که استادانه می زد. به‌قدری حرکات پنجه‌ها موزون بود که انسان بی‌اختيار محو تماشا می‌شد. از صدا که نگو! اين مرد با اين چند سيم کاری می‌کرد که نا خود آگاه از حال طبيعی خارج می‌شدم! بقدری با سوز می‌زد که خودم رو تو يتيم‌خونه و بين بقيه بچه‌ها، در همون شرايط ديدم! دلم می‌خواست که زمان حرکت نمی‌کرد تا اين دقايق تموم نشه. امّا اين هم مثل هر چيز خوب ديگری زود تموم شد. دستِ استاد از حرکت ايستاد امّا طنين موسيقی، هنوز در فضایِ اتاق باقی بود. آقای هدايت ويولن رو تو گنجه گذاشت و وقتی برگشت، متوجه قطره اشکی گوشه چشماش شدم! نشست و برای خودش چايی ريخت و گفت، يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون کردن! امّا خودشون می‌دونستن که هنرمنديم. هنر نعمتی يه که خداوند يکتا نصيب هر کسی نمی‌کنه!!!
نگاهش کردم بعضی حرفهاش رو نمی‌فهميدم. خودش متوجه شد و گفت:
_تعجب می‌کنی؟ هان؟ خودت بعداً همه چيز رو می‌فهمی. انگار حالا وقته گفتن بقيه داستانِ زندگیمه. پس گوش کن، تا اونجا برات گفتم که رفتيم سراغ انبار و يک کيسه خرما برداشتيم و برای بچه‌ها هم برديم. از اون به بعد کارمون همين شده بود. هفته‌ای يکی دو بار می‌زديم به انبار و هر چی گيرمون می‌اومد بر می‌داشتيم و با بچه‌ها قسمت می‌کرديم و می‌خورديم. يه روز صبح که تازه بيدار شده بوديم، توی راهرو، سينه به سينه برخوردم به خانم اکرمی. تا من رو ديد گفت پسر تو هنوزم حيوون دوست داری؟ ياد کار دفعه قبلش افتادم. با تنفر نگاهش کردم که با دست محکم زد تو صورتم، طوری که از دماغم خون وا شد. وقتی رنگ خون رو ديد انگار ارضاء شد! لبخندی زد و گفت هيچ‌وقت اين‌طوری به بزرگترت نگاه نکن. دو دستی صورتم رو گرفته بودم که خون از دماغم روی زمين نريزه. تا حرکت کردم که برم وصورتم رو بشورم، پدر سگ از پشت چنگ زد توی موهام. از درد سرم گيج رفت! همچين موهام رو کشيد که دور خودم چرخيدم. يه مشت از موهام لای پنجه‌هاش مونده بود! دلم ضعف رفت، زندگی می گذشت. درسته که گاهی يه چيزی از توی انبار برمی‌داشتيم و مي‌زديم تَنگِ غذامون، امّا بازم گرسنه بوديم. اگر ريخت و قيافه اون موقعِ ماها رو می‌ديدی، دلت برامون کباب می شد. يه روز طرف‌های عصر بود که يه پسر بچه سيزده چهارده ساله رو آوردن اونجا. من کنار ديوار واستاده بودم و نگاهش می‌کردم. تازه وارد بود و غريب. اونم داشت همه جا رو ورانداز می کرد. سرش رو که برگردوند، چشمش افتاد به من. آروم آروم به‌طرفم اومد و وقتی جلوم رسيد گفت اسمت چيه؟ اسمم رو بهش گفتم. نگاهی به سرتا پام کرد و گفت: انگاری تو از همه اينجا تميس‌تری! بویِ گُهِ اينای ديگه رو نمیدی! می‌خوام بگيريمت زير بالِ خودم. به شرط‌ها و شروطهی!
بهش نگاه کردم. يه سر و گردن از من بلندتر بود. جوابش رو ندادم که گفت ماست تو دهنت مايه کردی؟! چرا لال‌مونی گرفتی؟ گفتم چی می‌خوای؟ گفت بايس بشی آدمِ من! تو به من برس، منم به تو می‌رسم. اسمِ حاجيت ياورخانِ جایِ قبلی که بودم صدام می کردن ياورخانِ دست طلا!
برّ و بّر نگاهش کردم. وقتی ديد سر از حرف‌هاش در نمی آرم با لحن داش مشدی و زشتش گفت: انگاری مُلتفت نشدی؟ بعد دست کرد از توی جورابش يه چاقوضامن دار در آورد و ضامنش رو زد که چاقو با سرعت باز شد. رنگم پريد! تيغه چاقو رو گرفت زير چونه م و گفت:حالا چی؟ ملتفت شدی يا اينکه صورتت رو واست خوشگل کنم! از اين به بعد آدمِ منی.
هر چی من گفتم برات حجّته! از اين مِنبَعد گنده اينجا منم! اينو برو به همه بگو که حواسشون جمع باشه. هر.... که رو حرفِ من حرف بزنه.... می‌برّم! واسه مام فرق نمی‌کنه اينجا باشيم يا تو زندون حوصله دعوا و مرافعه نداشتم. سرم رو انداختم پايين و راهم رو کشيدم و رفتم. اونجا اگه دو نفر کتکاری می‌کردن هر دو نفر تنبيه می‌شدن. دلم نمی خواست با اين کارم پَر به پَر خانم اکرمی بدم و بهانه دستش بيفته و زندگی برام اينجا سخت‌تر از اينکه بود، بشه همين‌طوريش هم توی اين چند سال هر وقت فرصتی پيدا می‌کرد آزارم می‌داد. تا اون موقع، دو بار فلک شده بودم! تو سری و پس‌گردنی که عادت بود !
@ardbanovan  👈👈👈
🌹 بانوان اردبیلی🌹
💌 #رمان ⚜️ #فرنوش #قسمت_سی_و_پنج که اخلاقشون درست بر عکس هم بود. يکی‌شون وقتی می‌رفتيم پایِ تخته تا درس جواب بديم، اگه درست بلد نبوديم، اون‌قدر با سؤال‌هاش کمکمون می‌کرد تا هم اون قسمت‌هایِ درس رو که نخونده بوديم ياد می‌گرفتيم هم نمره خوبی! بر عکس اون يکی…
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_شش

اينهايی رو میگی فعلاً فقط حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره.
_هزاران نفر اينا رو تجربه کردن.
فرنوش نگاهی به من کرد که آتيشم زد و تسليم شدم. بعد گفت
_بهزاد، خواهش می‌کنم، اگه واقعاً دوستم داری، تنهام نذار. با من بيا. اين چيزهايی که گفتی نبايد ديواری بين ما بشه. مطمئن باش من و تو کنار هم خوشبخت می‌شيم.
_شما نمی‌ترسی؟
فرنوش_ اينقدر نگو شما، شما!
خنديدم و گفتم
_تو نمی‌ترسی؟
فرنوش هم خنديد و گفت
_آهان! بالاخره طلسم شکست! نه، نمی‌ترسم. تو هم نترس.
_اونقدر تو اين زندگی تو سری خوردم که از سايه خودمم می‌ترسم!
فرنوش_ بهت نمی‌آد که ترسو باشی. شايد ترست از منه.
_می‌ترسم نتونی تا آخر اين راه رو بيای
فرنوش_ می آم.
_اگه زندگی بهت سخت گرفت چی؟
فرنوش_ سرش داد می‌زنم.
_اگه يه روز غم درِ خونه‌مون رو زد چی؟
فرنوش_ در رو روش باز نمی‌کنيم.
_اگه غم تو چشمامون نشست؟
فرنوش_ دوتايی با هم گريه می‌کنيم تا غم از چشم‌هامون شسته شه و بره بيرون.
_اگر غصه‌ها تمام وجودمون رو گرفتن؟
فرنوش_ آب درمانی می‌کنيم! تازه تو ناسلامتی چند وقت ديگه دکتر میشی! درس‌هاتو خوب بخون که اين‌ها رو بتونی معالجه کنی!
_اگه روزگار بهمون سخت گرفت؟
فرنوش_ پناه به خدا می‌بريم!
نگاهش کردم. صفا و مهر و يکرنگی تو چشماش مثل دريا موج می‌زد
_اسم خدا رو بردی، ترس از دلم رفت!
يه چايی ديگه می‌خوری؟
فرنوش_ آره، به شرطی که تا دفعه بعد که اينجا می آم، استکانم رو نشوری!
شادی تمام وجودم رو گرفت. تا چند دقيقه بعد فقط همديگر و نگاه می‌کرديم و حرفی نمی‌زديم. بعد بلند شد و در حالی که پالتوش رو می‌پوشيد گفت
_شب منتظرتم. کاوه و پدر و مادرش هم می آن. دير نکنی، چه ساعتی می آی؟
_هفت، هشت، نه، همين حدودها می آم!
فرنوش_ دعوایِ ديروز يادت رفته؟!
_نه، نه، سر ساعتِ هفت اونجام. راستی اين شماره تلفن صاحب خونه مه. بيا يادداشت کن. اگه کار مهمّی داشتی زنگ بزن.
فرنوش_ از خونه ما تا اينجا با ماشين 5 دقيقه راه بيشتر نيست. کارت داشتم خودم می آم.
_باشه، ولی اين شماره رو داشته باش. شايد لازم بشه. روسريش رو سرش کرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم. وقتی داشت سوار ماشين می‌شد گفتم
_فرنوش، خواهش می‌کنم آروم رانندگی کن. باشه؟
فرنوش_ به خدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگی می‌کنم. اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم. اون شب هم تاريک بود و برف می‌اومد و حواسم به اين بود که تو رو
پيدا کنم. اين بود که آقای هدايت رو وسط خيابون نديدم. ولی باشه، چشم بيشتر احتياط می‌کنم.
_ممنون که حرفم رو گوش میدی
فرنوش_ زن بايد حرفِ شوهرش رو گوش کنه!
وقتی اين حرف رو زد، احساس شيرين و عجيبی، سراسر وجودم رو گرفت.
فرنوش_ نذار يادم هيچ‌وقت از يادت بيرون بره و اجازه نده که عشقم از قلبت!
_همين الان درِ اتاق رو هم می‌بندم که بویِ عطر خوبت هم از اتاق بيرو نره!
نگاهی با محبت به من کرد و رفت.
ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود که به سرم زد يه سری به آقای هدايت بزنم. شال و کلاه کردم
و راه افتادم. وقتی پشت در رسيدم، مونده بودم چيکار کنم. خونه زنگ نداشت. گفتم نکنه
آقای هدايت اين وقت روز خوابيده باشه. خواستم کمی صبر کنم که تا اگه خواب باشه، بيدار شه بعد در بزنم. دو دقيقه نگذشته بود که هدايت در رو وا کرد.
هدايت_ سلام مرد خجالتی! باز که در نزدی!
_سلام، حالتون چطوره؟ دست دست کردم که ساعت چهار بشه که بيدار بشيد.
هدايت_ من هميشه خدا بيدارم. بيا تو.
وارد خونه شديم. طلا جلو اومد وشروع به بویيدن من کرد.
_نکنه بازم طلا ورود من رو اطلاع داد؟!
هدايت_ آره، اومده بود پشت در. برای هيچکس اين‌کار رو نمی‌کنه!
دستی سر و گوش حيوون کشيدم و وارد ساختمون شديم.
هدايت_ الان برات چایی دم می‌کنم. آب جوشه، زود حاضر میشه. خوب تعريف کن ببينم،
احوال رفيقت چطوره؟ چرا با خودت نياورديش؟ اون دختر خانمِ قشنگ حالش چطوره؟
_ممنون هر دو خوبند و سلام می‌رسونن. اتفاقاً اون دختر خانم خيلی دلش می‌خواست بياد
خدمت شما و تشکر بکنه. کاوه هم همين‌طور.
هدايت_ سلام من رو هم بهشون برسون. قدمشون روی چشم. خودت با زندگی چطوری؟
_می‌سازم. چاره نيست.
هدايت بلند شد و ميوه و شيرينی و يه جعبه باقلوا از کمد در آورد و جلویِ من گذاشت.
_اينکار ها چيه جناب هدايت؟! مگه قرار نبود که خودتون رو توی زحمت نيندازين؟
هدايت_ اولاً چيز قابل داری نيست، در ثانی، اينا اميد به زندگی يه! باعثش هم تو شدی.
يه چایی برام ريخت و گذاشت جلوم.
هدايت_ همین‌که می‌دونم می آی سراغم، دلم گرمه. ديگه احساس تنهايی نمی‌کنم. آدم موقعی
می‌ميره که اميد رو از دست داده! و گرنه ملک‌الموت، جناب عزرائيل که خيلی وقته آدرس
اينجا رو فراموش کرده!
_انشاالله ساليان سال به‌خوبی و خوشی زنده باشين.
هدايت_ ميوه پوست بکن. تعارف نکن.

@ardbanovan  👈👈👈
🌹 بانوان اردبیلی🌹
💌 #رمان ⚜️ #فرنوش #قسمت_سی_و_چهار بهزاد امّا همه‌ش رو نگو. جاهای بَدش رو سانسور کن دوباره خندم گرفت. با خنده من، همه مشتاق شنيدن شدن _ساعتِ تشريح بود. بچه‌های کلاس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح. استاد هم با ما اومد. وسط سالن، روی تخت، جنازه يه مرده مرد…
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_پنج

که اخلاقشون درست بر عکس هم بود. يکی‌شون وقتی می‌رفتيم پایِ تخته تا درس جواب بديم، اگه درست بلد نبوديم، اون‌قدر با سؤال‌هاش کمکمون می‌کرد تا هم اون قسمت‌هایِ درس رو که نخونده بوديم ياد می‌گرفتيم هم نمره خوبی! بر عکس اون يکی معلم. خشک وسرد. وقتی آدم رو پای تخته می‌برد، هر چيزی هم که بلد بود از يادش می‌رفت. فکر کنم من هم مثل اون معلم خوب بايد کمی بهت کمک کنم!
خنديدم و گفتم
_هر شاگردی آرزو داره که يک معلم خوب گيرش بيفته!
فرنوش_ اول از همه می خوام بدونم تو من رو دوست داری؟
لحظه‌ای صبر کردم و بعد گفتم:
_يادمه دبيرستان بودم. يه روز با پدر و مادرم برایِ خريد بيرون رفته بوديم. اتفاقی از جلوی
يه طلا فروشی رَد شديم. مادرم بی‌اختيار پشت ويترين مغازه واستاد و به يه گردنبند خيره
شد. نمی‌دونم اون لحظه‌توی چه فکری بود که وقتی پدرم صداش کرد متوجه نشد.
من صداش کردم. وقتی بهم نگاه کرد تو يه عالم ديگه بود. از پدرم پرسيد که فکر می‌کنه قيمت اون گردنبند چقدره. پدرم جواب داد يه عمر جون کندن ما!
هر دو خنديدن و راه افتادن. بعد از اون من پولِ تو جيبی‌مو جمع می‌کردم تا شايد بتونم اون
گردنبند رو که يه جواهرٍ خيلی بزرگ روش بود، برایِ مادرم بخرم! بچه‌گی يه ديگه!
هر دو هفته، سه هفته يه بار می‌رفتم دَم اون طلا فروشی و اون گردنبند رو نگاه می‌کردم.
می‌خواستم مطمئن بشم که فروخته نشده.
جالب اين بود که با وجود گذشت هشت نُه ماه، هنوز پشت ويترين بود.
همون سال بود که پدر و مادرم تون اون حادثه کشته شدند.
من نتونستم برایِ مادر گردنبند رو بخرم که هيچ، حتی نتونستم که باری از دوششون بردارم.
بعد از فوت پدر و مادرم، چند وقت بعد سراغ طلا فروشی رفتم. اون گردنبند ديگه پشتِ
ويترين نبود!
من خيلی به پدر و مادرم علاقه داشتم. خيلی دلم می‌خواست که براشون کاری بکنم امّا از دست دادمشون. يعنی می‌خوام بگم که هميشه، هر چيزی رو که دوست داشتم و آرزوی به‌دست آوردنش رو داشتم از دست دادم. به محض اينکه چيزی رو می‌ديدم و احساس می‌کردم که دوستش دارم، از دست می‌دادمش. اينه که خيلی وقته، حتی اگر چيزی رو دوست داشته باشم، می‌ترسم به زبون بيارم. می‌ترسم از دستم بره!
فرنوش_ بالاخره چی؟! نمیشه که انسان به‌خاطر ترسِ از دست دادن چيزی يا کسی، احساسِ
عشق رو باور نکنه يا به زبون نياره. خُب حالا نترس و حرفت رو بزن. شايد اين بار چيزی
از دستت نره. اگر هم رفت، اين يکی هم روی بقيّه!
باز هم مدتی فکر کردم. فرنوش درست می‌گفت.
_فرنوش خانم. من شما رو از جونم هم بيشتر دوست دارم. از اولين بار که شما رو توی دانشکده ديدم، بهتون علاقه‌مند شدم و دوستتون داشتم و اونقدر برام عزيز هستيد که مانع خوشبختی‌تون نشم. دلم نمی‌خواد که يه تجربه تلخ از زندگی پيدا کنيد و باعث اون هم من شده باشم. ما از دو طبقه جدا از هم هستيم. برای همين بود که سعی می‌کردم از شما دور باشم. اين‌طوری برای شما خيلی بهتره.
اين‌ها رو گفتم که بدونيد چرا اون شب جلوی دوست‌هاتون، اون کار رو کردم.
شما هم بايد منطقی باشيد و با احساس تصميم نگيريد. بودن ما با هم برای شما مشکلات زيادی رو ايجاد می‌کنه. اينا حرف‌هايی بود که بر خلاف ميلم، بايد بهتون می‌گفتم.
فرنوش مدتی سکوت کرد و بعد گفت
_می‌دونی بهزاد شبی که تصادف کردم کجا می‌خواستم برم؟ تصادف با آقای هدايت رو میگم. دنبال تو اومده بودم. از توی بالکن خونه ديدمتون. خيلی خوشحال بودم که تو اومدی دمِ خونه ما. توی دانشکده هم نگاه‌های تو به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم.
بين من و تو، فقط پول مانع به‌وجود آورده. من فکر نکنم که مشکل ديگه‌ای وجود داشه باشد
_الا يا ايها الساقی ادر کاساً وناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها، شما اين مسئله رو خيلی ساده فرض کرديد ولی بهتون قول میدم که مشکلات زيادی در راه داشته باشيد. مثلاً پدرتون با اين مسئله موافقه؟
فرنوش_ پدرم اونقدر از تو خوشش اومده که حاضر تو رو به عنوانِ پسرش قبول کنه چه برسه به دامادش! مادرم هم که فعلاً اينجا نيست.
_فرنوش خانم، بيایید و از اين جريان بگذريد. شما به راه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم به راه خودم. قول بهتون میدم که بعد از چند روز همه چيز رو فراموش کنين.
يه دفعه عصبانی شد و گفت:
_بهزاد من دوستت دارم. کار يه روز دو روز نيست. من می‌خوام تو مَردَم باشی. حالا اگه خودت اين‌طوری می‌خوای، اون چيز ديگه‌ايه
_منم دوستتون دارم. بيشتر از هر چيزی که تو اين دنيا هست. امّا شما سختی نکشيديد. شما معنی بی‌پولی و نداری رو نمی‌دونيد. شما فقر رو تجربه نکرديد. الان اين حرف رو می زنيد. يه مدت که بگذره، بهتون فشار می آد و نمی تونيد تحمل کنيد منم آدمی نيستم که همسرم خرجم رو بده. اينه که اختلاف‌ها شروع میشه و عشق به نفرت تبديل میشه.
فرنوش_ تو نبايد در مورد من اين‌طوری قضاوت کنی.
@ardbanovan
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_چهار

بهزاد امّا همه‌ش رو نگو. جاهای بَدش رو سانسور کن دوباره خندم گرفت. با خنده من، همه مشتاق شنيدن شدن
_ساعتِ تشريح بود. بچه‌های کلاس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح. استاد هم با ما اومد. وسط سالن، روی تخت، جنازه يه مرده مرد بود که بايد توسط استاد تشريح می‌شد. روش يه ملافه سفيد کشيده بودند. خلاصه همه جمع شديم دور جسد.
تا استاد ملافه رو از روی مرده کنار زد، ديديم يه خيار دستِ مُرده هس و دم دهنش گرفته می‌خواد گاز بزنه!
دو تا از خانم‌ها از ترس غش کردن. استاد از خنده مُرده بود.
نمی‌دونم اين کاوه چطوری قبل از شروع کلاس رفته بود اونجا و يه خيار داده بود دستِ مُرده‌هه! بعد از اينکه بچه‌ها خوب خنده‌هاشون رو کردن، استاد به کاوه گفت برو بيرون. کاوه گفت، استاد، مُرده‌هه هَوس خيار کرده، من چرا برم بيرون؟
استاد که آذری زبان بود، گفت: اَجَه گَبول کنيم مرده گادره خيار بخوره، گير گابل گبوله که خودش بتونه بره خيار بخره! اونم اين خيار گَلَمی رو! احتمالاً خريد خيار، کار تو جانور بوده!
پدر کاوه و آقای ستايش که اشک از چشماشون سرازير بود، اصلاً نمی‌تونستن حرف بزنن.
مادرِ کاوه مات، کاوه رو نگاه می‌کرد. ژاله و فرنوش می‌خنديدن. وقتی خنده‌ها تموم شد،
ژاله گفت:
_کاوه تو چطور جرأت کردی تنهایی بری اونجا؟
کاوه که خودش اصلاً نمی‌خنديد، گفت:
_باور کن من فقط خيار رو دستِ مرده‌هه دادم. وقتی بعداً خودم ديدم که خيارو برده دَمِ دهنش، داشتم سکته می‌کردم! انگار خياره خوب بوده، مُردهه هوس کرده يه گازی هم بزنه!
تا ساعت 11 شب، کاوه شوخی می‌کرد و بقيه می‌خنديدن. بعد آماده رفتن شديم و پس از
تشکر و تعارفاتِ مرسوم، آقایِ ستايش خواست که منو تا خونه برسونه که قبول نکردم. با کاوه هم نرفتم. دلم می‌خواست کمی قدم بزنم و فکر کنم.
لحظه آخری که چشمام به چشم فرنوش افتاد، احساس کردم که می‌خواد باهام حرف بزنه امّا
موقعيت نبود. خداحافظی کردم و به‌طرفِ خونه حرکت کردم.
ساعت هشت و نیم بود که بيدار شدم.
بعد از خوردن صبحونه، حموم کردم و نشستم به فکر کردن. با خودم نمی‌تونستم رو راست
نباشم از صميم قلب فرنوش رو دوست داشتم.
صورتِ زيبا و با نمکش، قدِ کشيده و بلندش، صدای گرم و دلنشين‌ش، هميشه جلویِ چشمم
بود وقتی ياد ديشب می‌افتادم که برام غذا کشيده، وقتی يادم می‌اومد که برام ميوه پوست کنده بود، احساس عجيبی در دلم حس می‌کردم. يه نوع حس مالکيت!
دلم می‌خواست فرنوش مالِ من باشه. دلم می‌خواست هميشه پيشم باشه. دلم مي‌خواست
ساعت‌ها بشينم و به صورتش نگاه کنم، همون‌طور که در تنهايی، ساعت‌ها می‌شستم و بهش فکر می‌کردم. ياد حرفهاش افتادم. حق داشت. حق داشت که در مورد زندگيش خودش تصميم بگيره. يه طرفه به قاضی رفته بودم.
راستی حاضر بود با من ازدواج کنه؟ خودش ديروز عصری، ميون حرفاش بهم گفت اصلاً
بارو نمی‌کردم. کاش می‌تونستم بگم که چقدر دوستش دارم.
کم کم می‌خواستم بلند شم و فکر ناهار و بکنم که در زدند. هُری دلم ريخت پایين!
از پشت پنجره نگاه کردم. فرنوش بود. انگار دنيا رو بهم دادن!
پريدم و در رو وا کردم.
فرنوش_ سلام. مزاحم که نشدم؟
بهش خنديدم.
فرنوش_ معنی اين خنده يعنی مزاحم شدم يا نشدم؟
_سلام. شما هيچ‌وقت مزاحم نيستيد. بفرمایيد
وارد اتاق شد و طبق معمول کفش‌هاشو در آورد. پالتویِ قشنگی تنش بود. ازش گرفتم و به جای‌رختی آويزون کردم.
فرنوش_ طبق معمول همه جا تميزه! راستی ديگه استکانِ نَشُسته نداری؟!
خنديدم و گفتم نه، همون دفعه که لُو رفتم برایِ هفت‌پشتم کافيه.
فرنوش_ چايی‌ت حاضره؟
براش چايی ريختم. همون‌طور که چايی‌ش رو می‌خورد، گفت:
_از بابت ديروز معذرت می‌خوام. خيلی عصبانی شده بودم. اميدوارم منو ببخشی.
_شما حق داشتی. تقصير من بود.
فرنوش_ پس از دستم ناراحت نيستی؟
_اصلاً. فقط... بگذريم
فرنوش_ نه، خواهش می‌کنم هر چی تو دلت هست، بگو. راحت حرف‌هاتو بزن
_يه وقتِ ديگه میگم
فرنوش_ چه وقتی بهتر از حالا؟ ما بايد جدّی با هم صحبت کنيم. تو دلت نمی‌خواد؟
_چرا، حق با شماست.
فرنوش_ خب شروع کن!
_شما بفرمایيد
فرنوش_ من حرفامو زدم ولی تو، نه. الان نوبت توئه که حرف بزنی
_چی بگم؟
فرنوش_ اين موقع‌ها، يه پسر به يه دختر چی میگه؟
_نمی‌دونم. تا حالا اين کار رو نکردم. تجربه‌شو ندارم.
فرنوش_ نکنه بي‌خودی اومدم اينجا؟ اشتباه نکردم؟
_نه، نه، خيلی هم کار درستی کردين.
فرنوش_ پس چرا چيزی نمیگی؟
_شروعش کمی سخته. نمی‌دونم چه جوری و از کجا بايد شروع کنم
فرنوش_ بايد اختيار زبونت رو به دلت بدی همون‌طور که من ديروز اين کار رو کردم
سرم رو انداختم پایين. خيلی دلم می‌خواست هر چی تو دل دارم، براش بريزم بيرون. چند
دقيقه‌ای ساکت، به زمين خيره شده بودم. اصلاً زبونم نمی‌چرخيد که حرفی بزنم
فرنوش_ يادمه دبيرستان که بودم، دو تا معلم داشتيم
@ardbanovan 
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_سه

وقتی از کنار کاوه رد می‌شديم، کاوه آروم گفت:
_دستتون درد نکنه فرنوش خانم. بالاخره يکی پيدا شد رویِ اين آدم لجباز رو کم بکنه! فرنوش نگاهش کرد و خنديد.
تا سرِ شام ديگه جز چند جمله کوتاه چيزی گفته نشد. سخت تو خودم فرو رفته بودم و فکر
می‌کردم. فرنوش روبروی من، رویِ يک مبل نشسته بود و گاهی که سرم رو بلند می‌کردم چشماش رو می‌ديدم که به من خيره شده و با نگاهِ من، نگاهش رو ازم می‌دزده. ژاله و کاوه هم تحت تأثير جوّ حاکم حرفی نمی‌زدن. وقتی سرم رو پایین می‌انداختم و فکر می‌کردم، يه آن به سرم می‌زد که بلند شم و از اون خونه فرار کنم. امّا به محض اينکه سرم رو بلند می‌کردم و نگاهش می‌کردم سُست می‌شدم.
دلم راه نمی‌داد که ازش جداشم. نيم ساعت، سه ربعی گذشت که شام حاضر شد و مادر کاوه همه رو سر ميز دعوت کرد. من کنار کاوه نشسته بودم و کنار من پدر کاوه و فرنوشم روبروی من نشسته بود.
ژاله شروع کرد تا برای کاوه غذا بکشه. کاوه هم خواست برای من شام بکشه که فرنوش گفت:
_کاوه خان، من دارم برای بهزاد خان غذا می‌کشم، شما خودتون رو زحمت ندين!
کاوه_ يعنی بنده غلط بکنم ديگه! بله؟!
همه خنديدن.
فرنوش_ اختيار دارين. منظورم اين بود که ديگه شما زحمت نکشين
کاوه_ معنی اين يکی هم اينه که شما ديگه فضولی نکنين! دوباره همه خنديدن.
_کاوه تو چرا از اين چيزها تعبير بد می‌کنی؟!
کاوه_ اِ...! شما هم بهزاد خان؟! ببخشيدها، لب بود که دندون اومد!
صورتم از خجالت سرخ شد. زير چشمی به فرنوش نگاه کردم. صورت اونم گل انداخت.
ژاله_ ديگه صحبت‌ها بالاتر از ليسانس شد!
دوباره خنده مجلس رو پرکرد.
فرنوش_ بفرمایيد بهزاد خان. اگه چيز ديگه‌ای هم خواستين بفرمایين
کاوه آروم گفت:
_بعد هر دعوا، نوبت احترام تِپون کردنه!
پدر کاوه_ داری چی میگی کاوه؟
کاوه_ هيچی صحبت احترام خانم زن صاحب خونه بهزاده! خيلی خانم خوبيه « من و فرنوش
و ژاله خنديديم«.
فرنوش_ اينم نوشابه بهزاد خان.
_دستتون درد نکنه فرنوش خانم. خيلی ممنون. شرمنده می‌فرمایید.
کاوه_ بهزاد جان اون مَثَل چی بود؟! « و مشغول خوردن غذا شد«.
مادر کاوه_ کدوم مَثَل کاوه؟
من در حاليکه هول شده بودم گفتم:
_کاوه با من شوخی می‌کنه
کاوه_ میگن، هر چه نصيب است همانت دهند
ستايش_ چطور مگه؟
از زير ميز با پام محکم زدم به پای کاوه که يه دفعه بلند گفت « آخ »!! بعد گفت: آخ از اين روزگار!
آخه بهزاد امشب نمی‌خواست بياد اينجا، ولی انگار قسمت اين بود!
البته منظور کاوه، ضرب المثلِ با پا پس می‌زنه و با دست پيش می‌کشه، بود.
پدر کاوه_ بفرمایيد خواهش می‌کنم غذا سرد میشه. اين کاوه امشب چونه‌ش گرم شده.
_بله، همين‌طوره. کاوه جون از چونه‌ش بيش از حدّ استفاده می‌کنه!
کاوه_ بله بله! نفهميدم! تا همين صبحی نفس رو بزور می‌کشيدی، چطور شده شعار میدی؟! انگار امشب خيلی چيزها گرم شده، تنها چونه من نيست!
ژاله_ کاوه خيلی شلوغش کردی‌ها! می ذاری شام بخوريم يا نه؟
ستايش_ نشاط کاوه خان، انسان رو شاد می‌کنه
کاوه_ خيلی ممنون جناب ستايش. بازم شما. بعضی‌ها که مثل پيشی می‌مونن!
پدر کاوه_ پيشی؟!
_منظورش گربه‌س. داره به من میگه.
کاوه_ مار و مور گوشتِ تنم رو بخوره اگه به شما نسبت گربه بدم.
بعد آروم زير لبی گفت:
_جز سگ هيچ وصله‌ای به تو نمی‌چسبه!
همه شروع به خنديدن کردن و در محيط گرمی، خوردن شام شروع شد. بعد از شام، همه توی سالن جمع شدن و مشغولِ صحبت کردن شديم.
مادر کاوه_ تو رو خدا تعارف نکنيد. ميوه پوست بکنيد.
کاوه_ بهزاد سيب دوست داره!
بهش چپ چپ نگاه کردم و وقتی متوجه فرنوش شدم، ديدم سرش رو پایين انداخته و می‌خنده. خودم هم خنده‌م گرفت. منظور کاوه سيب‌هایی بود که برای فرنوش خريده بودم. چند دقيقه‌ای که گذشت، فرنوش بلند شد و يه بشقاب ميوه پوست کنده جلوی من گذاشت.
کاوه_ خدا شانس بده! از کرخه تا کره مريخ!
_خيلی ممنون فرنوش خانم.
کاوه_ بهزاد جان، همون خانم ستايش می‌گفتی بهتر نبود؟!
خيس عرق شدم. بهش چشم غره رفتم.
کاوه_ چپ چپ نگاه نکن. به فرنوش خانم هم میگم تو رو آقای فرهنگ صدا کنه!
دوباره همه خنديدند.
پدر کاوه_ کاوه يه دقيقه آروم نگيری‌ها!
کاوه_ هَپَتا!
ژاله_ هَپَتا يعنی چی؟
کاوه_ يعنی ابدا، يعنی ابداً تا زبان در کام است از زخم زبون نبايد غافل شد!
_باور کنيد سر کلاس و تویِ بيمارستان هم همين‌طوره!
مادر کاوه_ بچگی‌هاش هم همين‌طور بود. تنهایی خونه رو روی سرش می ذاشت.
پدر کاوه_ بهزاد جان، اين پسر اصلاً درس می‌خونه؟
_واالله چی بگم؟!
کاوه_ از همه تو کلاس دقيق‌تر من هستم! يادته بهزاد؟ سر کلاس تشريح؟ اون مرده‌هه يادت
نيست؟
ژاله_ تو رو خدا حرفِ مرده نزنين که من می‌ترسم.
بی‌اختيار خنده‌م گرفت. ياد کاری که کاوه سر کلاس تشريح کرده بود افتادم
ستايش_ بهزاد خان تعريف کن

@ardbanovan  👈👈👈
🌹 بانوان اردبیلی🌹
💌 #رمان ⚜️ #فرنوش #قسمت_سی_و_یک کاوه_ شما تشريف بياريد روی ملاجِ بنده بايستيد قربان! يه ملاجِ ناقابل داريم، اون هم کفِ پایِ شما! همه‌شون زدن زير خنده و به‌طرف ساختمون که پدر کاوه جلویِ درب ورودی آماده خوش‌آمدگويی واستاده بود، حرکت کردن. من از جام تکون…
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_دو

ژاله_ بهزادخان به چایی خيلی علاقه دارن؟
خنده‌م گرفت.
کاوه_ بهزاد خان چایی رو با مخلفاتش دوست دارن!
ژاله_ مخلّفات چایی ديگه چيه؟!
کاوه_ خب قند و شير و ليموترش و اين چيزا ديگه! ژاله پاشو بيا. اين بلوز من يه جاش
شکافته! ببين می‌تونی برام بدوزی!
نگاهش کردم که بهم چشمک زد! وقتی کاوه و ژاله از سالن بيرون رفتن، فرنوش گفت:
_می‌دونيد تنها گذاشتن يه خانم توی خيابون جلوی دوستاش خيلی بده؟!
سرم رو پایين انداختم و گفتم:
_بله. معذرت می‌خوام.
فرنوش_ همين؟!
_نمی‌دونم. اگه کاری هست بکنم که شما من رو ببخشيد، بفرمایيد.
فرنوش_ بله، کاری هست که بتونيد انجام بدين. بايد علّت کارتون رو توضيح بدين
_شرمنده‌م. توضيحی ندارم. فقط بازم عذرخواهی می‌کنم
برگشتم نگاهش کردم. واقعاً دخترِ قشنگی بود. مهرش توی دلم صد برابر شد. برای همين خودم رو مصمّم‌تر ديدم تا از زندگيش کنار برم. فرنوش لحظه‌ای مکث کرد بعد گفت:
_میشه ازتون خواهش کنم بريم توی حياط حرف بزنيم؟
_مگه اينجا نمی‌تونيم حرف بزنيم؟
فرنوش_ ازتون خواهش کردم.
_پس شالِ تون رو سرتون کنيد. سرما می‌خورين.
به طرف حياط راه افتاد و من هم دنبالش. از پله‌ها که پایین رفتيم، فرنوش تندتر جلو رفت
يه لحظه کاوه خودش رو به من رسوند و گفت:
_بهزاد. يه جاهایی است که عقل آدم اشتباه می‌کنه، امّا دلِ آدم نه! هميشه همه چيز رو نبايد
با چرتکه و ماشين‌حساب حساب کرد!
اينا رو گفت و رفت. کمی صبر کردم و به حرف‌های کاوه فکر کردم و بعد به جايی که
فرنوش توی حياط رفته بود و منتظرِ من بود، رفتم. وقتی بهش رسيدم گفتم:
_حالا اينجا خوبه؟ حرفتون رو بفرمایيد
نگاهی تویِ چشمام کرد که تا عمق قلبم نفوذ کرد بعد با خشم و عصبانيت شروع کرد.
_تو پسر ديوونه فکر می‌کنی کی هستی که به خودت اجازه میدی با يه دختر اين رفتار رو
بکنی؟!
_فرنوش خانم آروم باشيد! خواهش می‌کنم خودتون رو کنترل کنيد.
فرنوش_ تو فکر کردی اگر دختری صادقانه دنبالِ يه پسر بياد، اگه يه دختر مردِ مورد علاقه‌ش رو خودش انتخاب کنه، کارِ بدی کرده؟!
من از اون وقتی که خودم رو شناختم، آزاد بودم و هيچ‌وقت از اين آزادی سوء استفاده نکردم. من ياد گرفتم که خودم برایِ زندگيم تصميم بگيرم. من صد تا خواستگار دارم. همه خوش‌قيافه و پولدار. امّا هيچ‌کدوم برام امتحان و آزمايش خودشون رو پس ندادن. اينارو میگم که بدونی.
_فرنوش خانم چرا داد می‌زنيد؟! خوب نيست. همه صداتون رو می‌شنون!
فرنوش_ دلم می‌خواد داد بزنم! حرفم رو قطع نکن!
من تو ديوونه رو برای زندگی انتخاب کردم. ازت هيچ چيزی هم نمی‌خواستم حاضر بودم با همه چيزت بسازم چون احساس کردم مردی! چون ديدم بدون چشمداشت به چيزی، برام فداکاری کردی. چون کسی بودی که بر خلاف خيلی از پسرهای توی دانشکده، چشمت دنبالِ کسی نبود. چون کسی بودی که جِلف نبودی. چون خودساخته بودی. چون خوش‌قيافه بودی. چون کسی ديدم که برام مثل يه پناهگاهی.
اون روز که به اون پيرمرد زده بودم، وقتی تلفنی باهات صحبت می‌کردم و می‌خواستم خودم
رو به پليس معرفی کنم و تو محکم پشت تلفن باهام حرف زدی و نذاشتی اين‌کار رو بکنم،
احساس کردم که تو کسی هستی که می‌تونم بهش تکيه کنم. احساس کردم تو همونی هستی
که دنبالش می‌گشتم.
احساس کردم که تو کسی هستی که من رو فقط برایِ خودم می‌خوای.
برایِ همين هم دنبالت اومدم. امّا تو انگار اشتباه متوجه شدی. فکر کردی که با يه دخترِ چه می‌دونم، اون‌جوری طرفی!
تو نفهميدی همون‌طور که تو می‌تونستی يه شوهر ايده‌آل برایِ من باشی، منم شايد می‌تونستم يه زنِ خوب برایِ تو باشم!
تو از زندگی فقط يه تصوير زشت می‌ديدی در صورتی که زندگی يه تصوير نيست. يک فيلم
رو با يه عکس نمیشه فهميد! يادت باشه، پول خيلی چيزها هست امّا همه چيز نيست.
همين طور که با عصبانيت حرف می‌زد، اشک از چشماش سرازير بود. با دستهاش اشک‌هاشو پاک کرد و گفت:
_اين اشکِ عجز نيست، دوباره اشتباه نکن. دلم از اين می‌سوزه که بدون محاکمه. محکوم شدم. تو حتی نخواستی منو بهتر و بيشتر بشناسی. ای کاش همه چيز رو توی پول نمی‌ديدی.
ای کاش جای اون همه درس که خوندی يه درس عدالت می‌خوندی!
يه لحظه مکث کرد و بعد تکيه اش رو به ديوار داد و چنگ تویِ موهاش زد و گفت:
_سردَمه. يخ کردم.
هيچ جوابی نداشتم بهش بدم. کاپشنم رو در آوردم و آروم انداختم روی شونه‌ش.
با دست‌هاش کاپشن رو دور خودش پيچيد و نگاهم کرد و يه لبخند زد. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. کاوه دمِ درِ ورودی، روی پله‌ها واستاده بود. وقتی نگاهش کردم بهم آروم خنديد!
فرنوش_ دلم راحت شد اين حرفا رو بهت زدم. تو دلم خيلی سنگينی می‌کرد.
_حالا آروم شدی؟
فرنوش سرش رو تکون داد.
_خب، حالا بريم تو. سرما می‌خوری.
بدون اين‌که ديگه حرفی بزنيم به‌طرف ساختمون حرکت کرديم.

@ardbanovan  👈👈👈
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_یک

کاوه_ شما تشريف بياريد روی ملاجِ بنده بايستيد قربان! يه ملاجِ ناقابل داريم، اون هم کفِ پایِ شما!
همه‌شون زدن زير خنده و به‌طرف ساختمون که پدر کاوه جلویِ درب ورودی آماده خوش‌آمدگويی واستاده بود، حرکت کردن. من از جام تکون خوردم. ستايش به طرفِ پدر کاوه رفت. گويا با هم آشنا بشن و ژاله به طرفِ کاوه. فرنوش چند قدم حرکت کرد وقتی متوجه شد من همونجا واستادم، برگشت و به من نگاه کرد و گفت:
_شما تشريف نمی‌آريد؟
_خير، شما بفرمایيد
نگاهی به من کرد که حس کردم اگه يه چيزی دمِ دستش بود پرت می‌کرد تو سرم.
کاوه_ تو می‌خوای همونجا تو حياط واستی؟ مگه تا يه ربع پيش همش نمی‌گفتی چرا فرنوش خانم و آقای ستايش نيومدن، چرا ديرکردن؟!
همه دوباره خنديدن.
_من کِی اين حرف رو زدم کاوه؟ چرا دروغ ميگی؟! من اصلاً نمی دونستم که....
کاوه_ طفلک خجالت می‌کشه. ببخشيدش! خب تو نگفتی! حالا بيا توخونه.
دلم می‌خواست کلّه اش رو بکنم.
ستايش با خنده_ بفرمایيد بهزاد خان. ببخشيد من جلو جلو رفتم.
_خواهش می‌کنم، بفرمایيد.
به طرف خونه راه افتادم و وقتی پشت سرِ همه به کاوه رسيدم، آروم بهش گفتم.
_ليلی رفته اروپا؟ هان؟
کاوه آروم گفت: به جان تو رفته بود! انگار محمل خراب شده، وسط راه برگشته!
_مگه اين‌که با هم تنها نشيم آقا گاوه!
کاوه_ تو بميری، به جون تو اگه من روحم از اين جريان با خبر باشه! جون تو رو قسم خوردم که می‌خوام دنيا نباشه! سگِ مردم رو که بي‌خودی نمی‌کُشم!
_يه سگی نشونت بدم که ده تا پلنگ از بغلش در بياد.
همگی وارد شديم و تویِ سالن نشستيم. طوری هم کاوه من رو نشوند که کنار مبل فرنوش باشم. مادر و پدر کاوه شروع به چاق سلامتی با آقای ستايش کردن و صحبت بين‌شون گرم شد. ماهم اين گوشه نشسته بوديم.
ژاله_ خيلی دلم می‌خواست که از نزديک ببينمتون بهزاد خان. تعريف‌هایی که از تو کردن
دروغ نبوده! قد بلند، خوش‌تيپ، خوش‌قيافه.
با تعجّب نگاهش کردم و گفتم.
_از من تعريف کردن؟! چه کسی؟!
ژاله_ خيلی‌ها! خودتون خبر ندارين!
_خيلی ممنون. امّا انگار کمی غلو می‌فرما‌یين.
کاوه_ نه، هيچ هم غلّو نيست. بچه‌م دکتر نيست که هست! خوش‌قيافه نيست که هست قدبلند
نيست که هست. خوش اخلاق نيست که نيست! خوش صحبت نيست که نيست! لجباز نيست که هست! ديگه چی کم داری؟ يه عقل حسابی! ايشااالله اونم يه روزی خدا بهش میده!
چپ چپ بهش نگاه کردم همون‌طور که ستايش و پدر و مادر کاوه مشغول صحبت بودن،
آروم به فرنوش گفتم:
_کاوه به من گفته بود شما تشريف برديد اروپا.
فرنوش_ من؟! اين چند روزه حوصله نداشتم از خونه بيرون برم چه برسه اروپا!
کاوه_ من گفتم شايد رفته باشند اروپا!
فرنوش_ بهزاد خان ممنون از سيب و شيرينی. به دستم رسيد
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_سيب و شيرينی؟!
کاوه_ همون‌ها که براشون خريده بودی و يادت رفت ازشون پذيرایی کنی.
فرنوش_ کاوه خان برام آوردشون. ممنون.
_من اصلاً خبر نداشتم که کاوه اونها رو برایِ شما آورده.
فرنوش_ يعنی پشيمون هستی از اين‌که اون‌ها دستِ من رسيده؟
اومدم يه آن بگم آره که کاوه فرصت نداد و گفت:
_مگه تو سيب و شيرينی رو برایِ فرنوش خانم نگرفته بودی؟
مِن مِن کردم و بعد گفتم:
_چرا؟
کاوه_ مگه حسرت نخوردی که اون روز براشون نيووردی؟
_چرا؟
کاوه_ مگه نگفتی که خودت به‌خاطر ايشون يکی يکی سيب‌ها رو سوا کردی؟
_خب چرا؟
کاوه_ خب منم بردم رسوندم دستشون. بَد کردم؟
خنده‌م گرفت:
_نه، خيلی هم کار خوبی کردی. نوش جونشون.
ژاله_ راست گفتن قسمت کسی رو، کس ديگه نمی‌تونه بخوره!
کاوه_ حالا ناراحتی، برم چهار کيلو سيب شمرون بگيرم و يه جعبه شيرينی‌جاش برات بيارم؟!
_من کی گفتم ناراحتم؟ بر عکس خيلی هم خوشحالم منظورم اين بود که اگر خبر داشتم خيلی خوشحال‌تر می‌شدم.
کاوه_ آره جونِ عمّه‌ت! « آروم گفت که بهش چشم غره رفتم«.
کاوه_ يعنی همين که بهزاد گفت!
چهارتايی خنديديم.
ستايش_ خب، بهزادخان کِی منتظر شما باشيم؟
کاوه_ فردا شب. به‌شرطی که من هم دعوت داشته باشم
ستايش خنديد و گفت:
_ با کمالِ افتخار. اصلاً همه تشريف بياريد. خانم بنده مدّتی‌يه ک ايران تشريف ندارن. من و فرنوش هم تنهایيم. اگر سرافراز بفرمائيد ممنون میشيم.
پدر کاوه: جناب ستايش، چند تا آلبوم تمبر دارم که فکر کنم بدتون نياد اون‌ها رو ببينيد. اگه
مايليد بفرمایيد بريم کتابخونه.
ستايش_ به به، من خودم تمبر بازم! بفرمایيد در خدمتم. خانم برومند با اجازه تون.
مادر کاوه_ خواهش می‌کنم راحت باشيد. منم بايد برم به آشپزخونه سرکشی کنم.
در همين موقع کبری خانم با يه سينی چايی وارد شد و به ستايش و پدر کاوه تعارف کرد.
ستايش_ ما چایی‌مون رو بر مي‌داريم و میريم سراغ علایق شخصی‌مون.
کاوه_ بهزاد خان علایق شخصی شما هم رسيد! اشاره به کبری خانم کرد

@ardbanovan  👈👈👈
🌹 بانوان اردبیلی🌹
💌 #رمان ⚜️ #فرنوش #قسمت_بیست_و_هشت کاوه_ ببخشيد جناب مجنون! حالا خيالت راحته که ليلي سفر کرده؟ اگه چند وقتِ ديگه با رقيب اونو ببيني، سرت به سامون مي‌آد و دلت قرار مي‌گيره؟ _نه. نه اون که تو فکر مي‌کني، برام ذره ذره مُردنه. امّا يار خوش باشه، گورِ پدرِ…
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی

من با تعجب پرسيدم
_من و تو؟ يه جا عروسي کنيم؟
کاوه_ يه مادر و دختر رو ديده. مي‌خواد دختره رو برايِ من بگيره و مادره رو برايِ تو! منم گفتم باشه. مونده فقط تو رضايت بدي!
_بابا به اينا يه چيزي بگو. آخه چيزي نبوده که اين‌قدر شلوغش کردين! اسمِ دخترِ مردم رو هم سرِ زبون‌ها مي‌اندازين. حالا هم که فرنوش رفته خارج ديگه تموم.
کاوه_ پاشو چایي تو وردار بريم تو حياط. چایي تو هواي سرد مي‌چسبه.
دو تايي بلند شديم و چايي هامون رو برداشتيم و رفتيم تويِ حياط و کنار استخرِ خالي که پر از برف شده بود، روي صندلي نشستيم.
کاوه_ صندلي‌ها خيسن! شلوارمون تر ميشه همه فکر مي‌کنن چيز شده! بهمون ميگن شاشوها!
_خب پاشو قدم بزنيم
دو تايي شروع کرديم دور استخر قدم زدن.
_کاوه، رابطه تو و اين ژاله خانم چطوريه؟
کاوه_ از بچگي با هم بزرگ شديم. مثل خواهر کوچيکترم مي‌مونه. چطور مگه؟
_فکر کردم که نامزدي، چيزي هستين.
کاوه_ اگه بود که قبلاً بهت مي‌گفتم.
_کاوه يه خواهشي ازت دارم. مي‌خوام قول بدي که نه بهم نگي.
کاوه_ بگو، قول ميدم.
_اجازه نده پدر و مادرت کاري بکنن. يعني در مورد من يا فرنوش نمي‌خوام. نمي‌خوام
حرف ازدواج و اين حرف‌ها زده بشه. من با بدبختي اين تصميم رو گرفتم. حالا هم که همه چيز تموم شده. چه دليلي داره دوباره چيزهاي قديمي، تازه بشن. به دختر خاله‌ت هم بگو ديگه
حرف و حديث رو تموم کنه. باشه؟
کاوه_ باشه. هر جور تو راحتي. از اين لحظه ديگه نميذارم اونا دخالتي بکنن.
_ممنون. حالا اگه دو تا چايي داغِ ديگه برامون بياري، دعا مي‌کنم که يه دخترِ زشتِ بدقيافه
براي ازدواج نصيبت بشه!
کاوه_ زبونت لال بشه. به حرفِ گربه کوره بارون نمي‌آد. اين ثريا و کبري خانم، کارگرهامون رو ميگم. به نظر من هر دو برايِ تو ايده آل‌ن. ثريا خانم جا افتاده‌س. کارش هم آشپزي يه. جون ميده واسه تو! ديگه از تخم‌مرغ خوردن راحت ميشي. امروز هم که اومدي، داشت با نظر خريدار بهت نگاه مي‌کرد.
يه شوهر هم قبلاً کرده. هم تخصّص داره هم تجرّب! ماهي 70 هزار تومن هم حقوق شه! در
واقع يه اوکازيونه! دست دست کني، بُردنش!
کبري خانم هم هست. اين يکي شوهر نکرده. به چهار زبانِ زنده دنيام حرف مي‌زنه! ترکي
و فارسي و زرگري و سوسکي! خنده از روي لب‌هاش نمي‌افته. جون ميده واسه آدمِ بدعنقي مثل تو! از در هم که وارد شديم، تو رو که ديد، يه برقِ شيطاني تو چشماش درخشيد!
قبلاً هم به من گفته بود که يه زن کولي براش فال گرفته و بهش گفته شوهر نکن که بخت
تو، يه شوهر دکتره! اينه که الان 38 ساله به انتظار نشسته. نيم ساعت پيش اومديم از من با
يه حالتي که انگار قسمتش رسيده باشه، در مورد تو سؤال مي‌کرد که چه وقت درست تموم
ميشه و دکتري تو مي‌گيري! اين رو که پرسيد تمام بدنم به ارتعاش در اومد. ياد فالش افتادم. قسمت رو هم که نميشه عوض کرد. خدا رو چه ديدي؟ شايد بختِ تو هم توي اين خونه باز بشه!
_نشستي اينجا مردم رو مسخره مي‌کني؟
کاوه_ آرواره‌هام خشک بشه اگه مردم رو مسخره کنم! پسر تو اگه دست اين کبري خانم بيفتي‌ها، يه ساله ده تا تخصّص مي‌گيري.
_تو که می‌دونی من پدر و مادر ندارم. يه بچّه يتيم هستم. از قديم هم گفتن آه يتيم زود می‌گيره! الهی خدا همين کبری خانم رو نصيبت کنه!
کاوه_ لال شی بهزاد. انشا االله داغت رو ببينم که اين‌جوری آه نکشی! آخ آخ. حالا با این سقّ سياهی که تو داری ، ديگه می‌ترسم برم آشپزخونه چايی بيارم!
_پاشو برو نترس. هر چقدر هم سق من سياه باشه، اين قيافه تو زن فرار بده س!
کاوه_ غلط کردی، يه گولّه نمکم! آقا کاوه گل به _ چادر زده دم ده _ باد ميزنه زُلفونش همه
دخترا قربونش!
_برو تو آشپزخونه که اولين دختر واستاده تا قربونت بره، گولّه نمک!
کاوه باخنده، فنجون‌های خالی چايی رو گرفت و برد. دستهامو تو جيب کاپشنم کرده بودم و توی حياط که فکر کنم چهار صد متری بود، قدم می‌زدم که در باز شد و فرنوش و يه دختر
و آقای ستايش وارد شدن! در جا خشکم زد. چشمم که به چشمای فرنوش افتاد انگار آب
جوش روی سرم ريختن و شوکه شدم!
ستايش_ به به، مشتاق ديدار. من رو قابل ندونستيد که يه شب تشريف بياريد منزل و
سرافرازم کنيد بهزاد خان؟
_سلام عرض کردم جناب ستايش. شرمنده‌م. موقعيت جور نشد. در اولين فرصت خدمت می‌رسم. چشم.
ژاله_ سلام، من ژاله دختر خاله کاوه هستم. حالتون چطوره بهزاد خان؟
_سلام. خوشبختم. ممنون. شما چطوريد؟
فرنوش با حالتی که معلوم بود از دستم ناراحته، سلام کرد.
_سلام آقای فرهنگ!
_سلام خانم ستايش
آقای فرهنگ با خنده گفت: _اِ چطور؟ مگه شماها تو مدرسه‌ايد که با نام خانوادگی همديگه
رو صدا می‌کنين؟!
سرم رو انداختم پايين.
کاوه_ سلام قربان. خوش آمديد. بفرماييد خواهش می‌کنم.
ستايش_ سلام کاوه خان. حالتون چطوره؟ چایی مالِ منه؟ قراره توی حياط واستيم؟

@ardbanovan  👈👈👈