💌 #رمان⚜️ #فرنوش#قسمت_سی_و_ششاينهايی رو میگی فعلاً فقط حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره.
_هزاران نفر اينا رو تجربه کردن.
فرنوش نگاهی به من کرد که آتيشم زد و تسليم شدم. بعد گفت
_بهزاد، خواهش میکنم، اگه واقعاً دوستم داری، تنهام نذار. با من بيا. اين چيزهايی که گفتی نبايد ديواری بين ما بشه. مطمئن باش من و تو کنار هم خوشبخت میشيم.
_شما نمیترسی؟
فرنوش_ اينقدر نگو شما، شما!
خنديدم و گفتم
_تو نمیترسی؟
فرنوش هم خنديد و گفت
_آهان! بالاخره طلسم شکست! نه، نمیترسم. تو هم نترس.
_اونقدر تو اين زندگی تو سری خوردم که از سايه خودمم میترسم!
فرنوش_ بهت نمیآد که ترسو باشی. شايد ترست از منه.
_میترسم نتونی تا آخر اين راه رو بيای
فرنوش_ می آم.
_اگه زندگی بهت سخت گرفت چی؟
فرنوش_ سرش داد میزنم.
_اگه يه روز غم درِ خونهمون رو زد چی؟
فرنوش_ در رو روش باز نمیکنيم.
_اگه غم تو چشمامون نشست؟
فرنوش_ دوتايی با هم گريه میکنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون.
_اگر غصهها تمام وجودمون رو گرفتن؟
فرنوش_ آب درمانی میکنيم! تازه تو ناسلامتی چند وقت ديگه دکتر میشی! درسهاتو خوب بخون که اينها رو بتونی معالجه کنی!
_اگه روزگار بهمون سخت گرفت؟
فرنوش_ پناه به خدا میبريم!
نگاهش کردم. صفا و مهر و يکرنگی تو چشماش مثل دريا موج میزد
_اسم خدا رو بردی، ترس از دلم رفت!
يه چايی ديگه میخوری؟
فرنوش_ آره، به شرطی که تا دفعه بعد که اينجا می آم، استکانم رو نشوری!
شادی تمام وجودم رو گرفت. تا چند دقيقه بعد فقط همديگر و نگاه میکرديم و حرفی نمیزديم. بعد بلند شد و در حالی که پالتوش رو میپوشيد گفت
_شب منتظرتم. کاوه و پدر و مادرش هم می آن. دير نکنی، چه ساعتی می آی؟
_هفت، هشت، نه، همين حدودها می آم!
فرنوش_ دعوایِ ديروز يادت رفته؟!
_نه، نه، سر ساعتِ هفت اونجام. راستی اين شماره تلفن صاحب خونه مه. بيا يادداشت کن. اگه کار مهمّی داشتی زنگ بزن.
فرنوش_ از خونه ما تا اينجا با ماشين 5 دقيقه راه بيشتر نيست. کارت داشتم خودم می آم.
_باشه، ولی اين شماره رو داشته باش. شايد لازم بشه. روسريش رو سرش کرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم. وقتی داشت سوار ماشين میشد گفتم
_فرنوش، خواهش میکنم آروم رانندگی کن. باشه؟
فرنوش_ به خدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگی میکنم. اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم. اون شب هم تاريک بود و برف میاومد و حواسم به اين بود که تو رو
پيدا کنم. اين بود که آقای هدايت رو وسط خيابون نديدم. ولی باشه، چشم بيشتر احتياط میکنم.
_ممنون که حرفم رو گوش میدی
فرنوش_ زن بايد حرفِ شوهرش رو گوش کنه!
وقتی اين حرف رو زد، احساس شيرين و عجيبی، سراسر وجودم رو گرفت.
فرنوش_ نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده که عشقم از قلبت!
_همين الان درِ اتاق رو هم میبندم که بویِ عطر خوبت هم از اتاق بيرو نره!
نگاهی با محبت به من کرد و رفت.
ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود که به سرم زد يه سری به آقای هدايت بزنم. شال و کلاه کردم
و راه افتادم. وقتی پشت در رسيدم، مونده بودم چيکار کنم. خونه زنگ نداشت. گفتم نکنه
آقای هدايت اين وقت روز خوابيده باشه. خواستم کمی صبر کنم که تا اگه خواب باشه، بيدار شه بعد در بزنم. دو دقيقه نگذشته بود که هدايت در رو وا کرد.
هدايت_ سلام مرد خجالتی! باز که در نزدی!
_سلام، حالتون چطوره؟ دست دست کردم که ساعت چهار بشه که بيدار بشيد.
هدايت_ من هميشه خدا بيدارم. بيا تو.
وارد خونه شديم. طلا جلو اومد وشروع به بویيدن من کرد.
_نکنه بازم طلا ورود من رو اطلاع داد؟!
هدايت_ آره، اومده بود پشت در. برای هيچکس اينکار رو نمیکنه!
دستی سر و گوش حيوون کشيدم و وارد ساختمون شديم.
هدايت_ الان برات چایی دم میکنم. آب جوشه، زود حاضر میشه. خوب تعريف کن ببينم،
احوال رفيقت چطوره؟ چرا با خودت نياورديش؟ اون دختر خانمِ قشنگ حالش چطوره؟
_ممنون هر دو خوبند و سلام میرسونن. اتفاقاً اون دختر خانم خيلی دلش میخواست بياد
خدمت شما و تشکر بکنه. کاوه هم همينطور.
هدايت_ سلام من رو هم بهشون برسون. قدمشون روی چشم. خودت با زندگی چطوری؟
_میسازم. چاره نيست.
هدايت بلند شد و ميوه و شيرينی و يه جعبه باقلوا از کمد در آورد و جلویِ من گذاشت.
_اينکار ها چيه جناب هدايت؟! مگه قرار نبود که خودتون رو توی زحمت نيندازين؟
هدايت_ اولاً چيز قابل داری نيست، در ثانی، اينا اميد به زندگی يه! باعثش هم تو شدی.
يه چایی برام ريخت و گذاشت جلوم.
هدايت_ همینکه میدونم می آی سراغم، دلم گرمه. ديگه احساس تنهايی نمیکنم. آدم موقعی
میميره که اميد رو از دست داده! و گرنه ملکالموت، جناب عزرائيل که خيلی وقته آدرس
اينجا رو فراموش کرده!
_انشاالله ساليان سال بهخوبی و خوشی زنده باشين.
هدايت_ ميوه پوست بکن. تعارف نکن.
@ardbanovan 👈👈👈