💌 #رمان⚜️ #فرنوش#قسمت_سی_و_نهبدون اينکه دست خودم باشه، يه لبخند گوشه لبهام نشست. احساسِ عجيبی پيدا کرده بودم. نمیدونم چرا فکر میکردم که اونها من رو انتخاب میکنن. نمیدونم چطوريه دفعه دلم از اينجا کنده شد! انگار يکی بهم میگفت که تا چند دقيقه ديگه از اينجا میری! تو رويا خودم رو ديدم که صاحب پدر
و مادر شدم
و مثل اون دختر بچه، با لباسهای اعيانی، اين ور
و اون ور میرم
و پدر
و مادرم مواظبم هستن!
تو اين افکار بودم که يه دفعه متوجه شدم اون خانم
و آقا جلو روم واستادن. نگاه اون خانم
خيلی مهربون بود. انگار داشت با چشمهاش نوازشم میکرد.
بعد از مدتی که نگاهم کرد، آروم يه چيزی به اون آقاهه گفت
و من رو نشونش داد
و اون هم سرش رو به علامت موافقت تکون داد.
انگار تو آسمونها پرواز می.کردم. يعنی میشد که اونها من رو انتخاب کنن؟!
اون خانم از من پرسيد:«پسرم يه چيزی میخوام ازت بپرسم؟«
تمام وجودم گوش شد!
پرسيد:«تو رو تازه اينجا آوردن؟» جواب دادم نخير خانم، من چندين ساله که اينجا زندگی
میکنم. پرسيد پس چرا اينقدر صورتت
و موها
و لباسهات تميزه؟ چطور مثل اونهای ديگه
صورتت چرک
و کثيف نيست؟ چرا سرت شپش نداره؟
اون موقع بود که توی دلم اون دختر بچه رو دعا کردم که بهم گفت بود بايد خودم رو بشورم
و تميز کنم.
بلافاصله گفتم برای اينکه من از کثيفی بدم میآد. خانم من هر دو روز يکبار خودم رو میشورم. با اينکه بعد از تميز شدن باز هم شيپيشها میآن طرفم. آخه میدونين؟ شيپيش از سَری که تميز باشه خوشش میآد
و میآد طرفش. امّا من بازم خودم رو میشورم. هم اون خانم
و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد. خانمه رو به مدير يتيمخونه کرد
و گفت:« آقای مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون میبريم. لطفا ترتيب کارها رو بدين.
دلم میخواست بپرم
و هر دوشون رو ماچ کنم. دلم میخواست مدير رو ماچ کنم! دلم میخواست که حتی خانم اکرمی رو هم ماچ کنم! احساس میکردم ديگه ازش کينه ندارم هيچی،
دوستش هم دارم! از خوشحالی داشتم بال در میآوردم.
مدير به طرفِ دفترش حرکت کرد که يه دفعه خانم اکرمی اومد جلوی اون خانم
و آقا
و گفت:
اگه من جایِ شما بودم اين بچه رو انتخاب نمیکردم.
خانمه پرسيد چرا؟ خانم اکرمی گفت:«اين بچه ناجوريه! وحشيه! به دردِ شما نمیخوره. اين
بچه سرگرمیش اينه که موش بگيره
و با نخ دار میزنه! قورباغه میگيره
و شکم زبون بستهها رو پاره میکنه
و دل
و رودهشون رو میکشه بيرون! خلاصه پسر بچه شرّی يه!
از تعجب زبونم بند اومده بود. اصلا نمیتونستم حرف بزنم. فقط به خانم اکرمی نگاه میکردم.
اون خانم مهربون با شنيدن اين حرفها به اون آقا اشاره ای کرد
و بعد نگاهی به من کرد
و به طرف ماشين رفت.
تمام رويايی که لحظهای پيش برای خودم ساخته بودم داشت جلوی چشمم خراب میشد.
از صف پريدم بيرون
و به طرف اون خانم رفتم
و گفتم به خدا دروغ میگه. من آزارم به يه مورچه هم نمیرسه! بخدا من بچه خوبی هستم! تو رو خدا صبر کنين. تازه من بلدم ويولن هم بزنم.
نَرين يه دقيقه صبر کنين.
با سرعت به طرف سوراخِ ديوار دويدم
و رفتم تویِ باغ. با سرعتی که برایِ خودم هم عجيب
بود میدويدم.
در عرض نيم دقيقه به جايی که ويولن رو قايم کرده بودم رسيدم
و ورش داشتم
و با همون
سرعت برگشتم. امّا وقتی رسيدم که ماشين اون خانم
و آقا از درِ يتيم خونه بيرون رفت.
وا دادم! بابا سليمون درِ حياط رو بست
و برگشت با ناراحتی من رو نگاه کرد.
ويولن توی دست، همونجا واستادم
و مات به درِ يتيمخونه خيره شدم.
خانم اکرمی، اين زنِ پليد به طرفم اومد
و در حالی که لبخند پيروزمندانهای رو لبش بود
خيلی خونسرد ويولن رو از دستم گرفت
و محکم زمين زد!
ديگه برام فرقی نداشت. ديگه گريهم هم نمیگرفت. فقط واستاده بودم
و به درِ يتيمخونه
نگاه میکردم. چه مدت اونجا، يه همون حال بودم، نمیدونم فقط وقتی که اکبر دستم رو
گرفت به خودم اومدم. اکبر من رو با خودش بهطرفِ منبع آب برد
و صورتم رو شُست
و شروع
کرد به دلداری دادن من. اصلا به حرفهاش گوش نمیکردم. تو خودم بودم. با خودم فکر میکردم که چه آزاری به اين زنِ پست رسونده بودم که اينقدر با من لج بود.
يه گوشه حياط نشستم
و رفتم تو رويا. خودم رو با لباسهای قشنگ
و نو میديدم که سوارِ اون ماشين شدم
و در حاليکه خوراکیهای خوب میخوردم، از پشت شيشههای تميزش مردم رو نگاه می.کنم. اين يکی رو،
نه خانم اکرمی
و نه هيچکس ديگهای نمیتونست ازم بگيره!
بالاخره اين جريان هم مثل بقيه چيزها گذشت. شانسی که آورده بودم خانم اکرمی نفهميده بود
از يتيمخونه به باغ راه داره
فرداش، بعد از صبحونه احضار شدم. اين زن ديوونه دست بردار نبود. ازم پرسيد که ويولن رو
از کجا آوردم. جز سکوت جوابی نداشتم بدم
پدر سگ به يه کارگر گفت که من رو بندازه تو سياهچال!
تموم بدنم لرزيد. سياهچال جای بسيار وحشتناکی بود
@ardbanovan