🌹 بانوان اردبیلی🌹

#قسمت_سی_و_هفت
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 بانوان اردبیلی🌹
@ardbanovanПродвигать
275
подписчиков
12,5 тыс.
фото
3,61 тыс.
видео
2,41 тыс.
ссылок
به کانال بانوان اردبیل خوش آمدید😍😍 بودن شما در کنار ما باعث افتخار ماست. 🔮 مجله اینترنتی شاد و خانوادگی🔮 🌴 بهترین ها برای شما🌴 ارتباط با ادمین جهت پیشنهادات، ارسال مطالب، ارسال سوژه و انتقادات👇 @ardbanovan1
#معرفی_بوستان‌های_اردبیل
#قسمت_سی_و_هفت


🌳🌻🍀🌷🌱🌺🍃💐🌾🌸

#بوستان_گلستان_جدید

🌳 پارک گلستان جدید با مساحت 27191 مترمربع و با مساحت فضای سبز بیش از 20700 مترمربع، واقع در شهرک گلستان، خیابان غنی‌زادگان، حوزه شهرداری منطقه 4

#دوستدار_محیط‌زیست_باشیم.
#شهرداری_اردبیل

🌹 #کانال‌بانوان‌اردبیلی 🌹👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEn5tkhqklDHQVAR0w
🌹 بانوان اردبیلی🌹
💌 #رمان ⚜️ #فرنوش #قسمت_سی_و_شش اينهايی رو میگی فعلاً فقط حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره. _هزاران نفر اينا رو تجربه کردن. فرنوش نگاهی به من کرد که آتيشم زد و تسليم شدم. بعد گفت _بهزاد، خواهش می‌کنم، اگه واقعاً دوستم داری، تنهام نذار. با من بيا. اين…
💌 #رمان

⚜️ #فرنوش

#قسمت_سی_و_هفت

_يه خواهش دارم امّا روم نمیشه بهتون بگم.
هدايت_ اون کتاب رو می‌خوای؟ پسر جون خجالت نداره. من خودم دلم خواسته که اون رو بهت بدم.
_نه نه، اون کتاب يا هيچ کدوم ديگه رو نمی‌خوام.
هدايت_ از تابلوها چيزی می‌خوای؟ بگو، هر کدوم رو می‌خوای بگو.
_نه بخدا، گفتم که، اين چيزها رو لازم ندارم. هدايت مستاصل نگاهم کرد و گفت:
_نگو پسرم، هر چی دلت می‌خواد خودت بگو.
اشاره به گنجه اتاق کردم و گفتم
_اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه، دلم می‌خواد باز هم يه قطعه برام اجرا کنيد. با اون پنجه‌های استادانه‌تون، غم از دلِ آدم بيرون میره. نگاهی به من کرد و لبخند زد. بعد به‌طرف گنجه رفت و ويولن رو بيرون آورد. مدتی چشمانش رو بست و بعد شروع کرد. الحق که استادانه می زد. به‌قدری حرکات پنجه‌ها موزون بود که انسان بی‌اختيار محو تماشا می‌شد. از صدا که نگو! اين مرد با اين چند سيم کاری می‌کرد که نا خود آگاه از حال طبيعی خارج می‌شدم! بقدری با سوز می‌زد که خودم رو تو يتيم‌خونه و بين بقيه بچه‌ها، در همون شرايط ديدم! دلم می‌خواست که زمان حرکت نمی‌کرد تا اين دقايق تموم نشه. امّا اين هم مثل هر چيز خوب ديگری زود تموم شد. دستِ استاد از حرکت ايستاد امّا طنين موسيقی، هنوز در فضایِ اتاق باقی بود. آقای هدايت ويولن رو تو گنجه گذاشت و وقتی برگشت، متوجه قطره اشکی گوشه چشماش شدم! نشست و برای خودش چايی ريخت و گفت، يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون کردن! امّا خودشون می‌دونستن که هنرمنديم. هنر نعمتی يه که خداوند يکتا نصيب هر کسی نمی‌کنه!!!
نگاهش کردم بعضی حرفهاش رو نمی‌فهميدم. خودش متوجه شد و گفت:
_تعجب می‌کنی؟ هان؟ خودت بعداً همه چيز رو می‌فهمی. انگار حالا وقته گفتن بقيه داستانِ زندگیمه. پس گوش کن، تا اونجا برات گفتم که رفتيم سراغ انبار و يک کيسه خرما برداشتيم و برای بچه‌ها هم برديم. از اون به بعد کارمون همين شده بود. هفته‌ای يکی دو بار می‌زديم به انبار و هر چی گيرمون می‌اومد بر می‌داشتيم و با بچه‌ها قسمت می‌کرديم و می‌خورديم. يه روز صبح که تازه بيدار شده بوديم، توی راهرو، سينه به سينه برخوردم به خانم اکرمی. تا من رو ديد گفت پسر تو هنوزم حيوون دوست داری؟ ياد کار دفعه قبلش افتادم. با تنفر نگاهش کردم که با دست محکم زد تو صورتم، طوری که از دماغم خون وا شد. وقتی رنگ خون رو ديد انگار ارضاء شد! لبخندی زد و گفت هيچ‌وقت اين‌طوری به بزرگترت نگاه نکن. دو دستی صورتم رو گرفته بودم که خون از دماغم روی زمين نريزه. تا حرکت کردم که برم وصورتم رو بشورم، پدر سگ از پشت چنگ زد توی موهام. از درد سرم گيج رفت! همچين موهام رو کشيد که دور خودم چرخيدم. يه مشت از موهام لای پنجه‌هاش مونده بود! دلم ضعف رفت، زندگی می گذشت. درسته که گاهی يه چيزی از توی انبار برمی‌داشتيم و مي‌زديم تَنگِ غذامون، امّا بازم گرسنه بوديم. اگر ريخت و قيافه اون موقعِ ماها رو می‌ديدی، دلت برامون کباب می شد. يه روز طرف‌های عصر بود که يه پسر بچه سيزده چهارده ساله رو آوردن اونجا. من کنار ديوار واستاده بودم و نگاهش می‌کردم. تازه وارد بود و غريب. اونم داشت همه جا رو ورانداز می کرد. سرش رو که برگردوند، چشمش افتاد به من. آروم آروم به‌طرفم اومد و وقتی جلوم رسيد گفت اسمت چيه؟ اسمم رو بهش گفتم. نگاهی به سرتا پام کرد و گفت: انگاری تو از همه اينجا تميس‌تری! بویِ گُهِ اينای ديگه رو نمیدی! می‌خوام بگيريمت زير بالِ خودم. به شرط‌ها و شروطهی!
بهش نگاه کردم. يه سر و گردن از من بلندتر بود. جوابش رو ندادم که گفت ماست تو دهنت مايه کردی؟! چرا لال‌مونی گرفتی؟ گفتم چی می‌خوای؟ گفت بايس بشی آدمِ من! تو به من برس، منم به تو می‌رسم. اسمِ حاجيت ياورخانِ جایِ قبلی که بودم صدام می کردن ياورخانِ دست طلا!
برّ و بّر نگاهش کردم. وقتی ديد سر از حرف‌هاش در نمی آرم با لحن داش مشدی و زشتش گفت: انگاری مُلتفت نشدی؟ بعد دست کرد از توی جورابش يه چاقوضامن دار در آورد و ضامنش رو زد که چاقو با سرعت باز شد. رنگم پريد! تيغه چاقو رو گرفت زير چونه م و گفت:حالا چی؟ ملتفت شدی يا اينکه صورتت رو واست خوشگل کنم! از اين به بعد آدمِ منی.
هر چی من گفتم برات حجّته! از اين مِنبَعد گنده اينجا منم! اينو برو به همه بگو که حواسشون جمع باشه. هر.... که رو حرفِ من حرف بزنه.... می‌برّم! واسه مام فرق نمی‌کنه اينجا باشيم يا تو زندون حوصله دعوا و مرافعه نداشتم. سرم رو انداختم پايين و راهم رو کشيدم و رفتم. اونجا اگه دو نفر کتکاری می‌کردن هر دو نفر تنبيه می‌شدن. دلم نمی خواست با اين کارم پَر به پَر خانم اکرمی بدم و بهانه دستش بيفته و زندگی برام اينجا سخت‌تر از اينکه بود، بشه همين‌طوريش هم توی اين چند سال هر وقت فرصتی پيدا می‌کرد آزارم می‌داد. تا اون موقع، دو بار فلک شده بودم! تو سری و پس‌گردنی که عادت بود !
@ardbanovan  👈👈👈