🔻تا به امروز هم کوچک ترین جزئیات آن روزی را به یاد دارم که در کنار حصار سیم خاردار زندان ایستاده بودم. حصاری که فهمیده بودم هرگز اجازه نخواهم یافت از آن عبور کنم و ستون بی پایان سربازان ارتش سرخ را تماشا می کردم با اسب های خسته شان، با نفرات فرسوده شان با تانک های کثیف شان، با توپ ها و ماشین های گل آلودشان که همه به صف بودند و برای نخستین بار شمایل استالین را دیدم، مردی که مدت ها بعد نامش برای من همان لحظه را تداعی می کرد. و من بی اختیار از این که می دیدم آزاد هستم گریستم.
در حین این که مشغول تماشا بودم یک آلمانی غیر نظامی را آن قدر کتک زدند که مُرد و تانکی از روی بدن یک زندانی عبور کرد که با حرص و ولع زیاد خودش را پرت کرده بود به سمت یک سیگاری که کسی روی زمین انداخته بود. اما هیچ یک از این ها نمی توانست حال و هوایی را که داشتم ضایع کند یا مرا از آن قله های رحمتم پایین بیاورد.
سال ها بعد، زمانی که به یاد کودکی ام افتادم و آن چه بر من گذشته بود، یک فکرِ تقریبن کفر آمیز از خاطرم گذشت: این فکر که همه ی آن سال های محرومیت ارزش درک آن لحظه ی یگانه ی احساس آزادی را داشت...
[
#روح_پراگ |
#ایوان_کلیما ]
#کتاب@aminhaghrah