آلترناتیو ما

Канал
Логотип телеграм канала آلترناتیو ما
@alternativemaПродвигать
226
подписчиков
آلترناتیو ما برای وضع موجود قیام سراسری و انقلاب است تماس با ما @Alternative_channel
آلترناتیو ما
دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم.pdf
فرزانه راجی در مقدمه ای نوشته اند:
با توجه به موجی که درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم می‌رسد که کتاب من («دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونه‌ای به تصویر می‌کشد. کتاب در ایران مجوز نگرفت و ناشری بی‌نام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین سال از انتشار کتاب مورد توجه عده‌ای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی محسوب می‌شد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران ـ زن یا مرد ـ نبود.
هر فصل جداگانه‌ی این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل می‌توان خواند. عملاً قصه‌ای نیمه‌ تمام نمی‌ماند به جز قصه‌ای که دختر و مادر بزرگ با هم می‌بافند و در سراسر داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل می‌دهند درباره‌ی سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد: مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.

دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم
نوشته ی فرزانه راجی
@alternativema
Forwarded from آلترناتیو
دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم.pdf
2.5 MB
دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم
فرزانه راجی
@SocialistL
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمه‌یی آندُلسی
می‌آراست
هاله‌یی زرین بر گرد ِ سرش.
خنده‌اش سُنبلِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزا بازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوش‌خوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزه‌ی نهایی ِ ظلمت چه رُعب‌انگیز!
اینک اما اوست
خفته خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاه ِ هرز
غنچه جمجمه‌اش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌ساز ِ خونش باز می‌آید
می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمن‌زاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان

….
لورکا

۳
این تخته‌بندِ تن
پیشانی ِ سختی‌ست سنگ که رویاها در آن می‌نالند
بی‌آب موّاج و بی‌سرو ِ یخ زده.
گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.
باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته خویش برافراشته بودند
تا به سنگ‌پاره پرتابی‌شان نرانند.
سنگ‌پاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به
خون‌شان آغشته کند.
چرا که سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه اشک‌های برف،
خود را بر قله گاوچر گرم می‌کند.
چه می‌گویند؟ ــ سکوتی بوی‌ناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت:
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.
چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این‌جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشت‌زده می‌گریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته‌بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این‌جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.
خواستار ِ دیدار آنانم من، این‌جا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.


فدریکو گارسیا لورکا
۴
غایب از نظر
نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچه‌گان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتا خاطره خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها
با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش
اما هیچ‌کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
چرا که تو دیگر مرده‌ای
همچون تمامی ِ مرده‌گان زمین.
هم‌چون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌یی از آتش‌زنه‌های خاموش.
هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره تو را و لطف تو را
کمال ِ پخته‌گیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌موید
و نسیمی اندوهگین را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.

گرفته شده از: مد و مه
مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» اثر فدریکو گارسیا لورکا
مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» اثر فدریکو گارسیا لورکا

برگردان: احمد شاملو

شعر یکی از آن حوزه‎هایی‎ست که در ترجمه، بخش قابل توجهی از غنای زبان و زیباییِ کلام و شاید بخشی هم از معنای آن از دست برود. برای نمونه آیا می‎توان متصور بود که در ترجمه اشعار حافظ به زبان‌های دیگر، لطف واقعیِ این اشعار باقی‎ بماند، حتا در مورد اشعار احمد شاملو که شاید به‌خاطر ساختی غیرموزون در ترجمه ساده‌تر به نظر برسند؟!… با کمی دقت می‌بینیم که برگردانِ آن‌ها به زبانی دیگر به شکلی که حق مطلب ادا شود، ناممکن می‎نماید.
شاملو البته در این زمینه سبک دیگری را دنبال می‎کرد و آن چیزی نبود جز ترجمه و بازسرایی این اشعار متناسب با سبک و استایل کارِ آن شاعر. حاصل کارِ او در این زمینه گاه بسیار آزاد بود، هم‌چون بازسرایی اشعار مارگوت بیکل و گاه با آزادی کم‌تر نظیر ترجمه شعر شاعر به‌نامی چون لورکا.
البته نمی‎توان به‌یقین میزانِ این وفاداری را مشخص کرد، اما آن‌چه را که می‎توان مطمین بود این است که حاصل کارِ او در قیاس با دیگر مترجمان از جذابیت و زیباییِ بسیاری برخوردار است.
در ادامه، ترجمه یکی از معروف‎ترین اشعار لورکا توسط احمد شاملو را می‎خوانید.

فدریکو گارسیا لوکا
مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»
برای دوست عزیزم
انکارناسیون لوپس خول‌وس
۱
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یک‌سر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری‌ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوقِ زنبق در کشاله سبزِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!

لورکا
۲
خون منتشر
نمی‌خواهم ببینمش!
بگو به ماه، بیاید
چرا که نمی‌خواهم
خون ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.
نمی‌خواهم ببینمش!
ماهِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیه‌اش.
نمی‌خواهم ببینمش!
خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان!
نمی‌خواهم ببینمش!
ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن‌سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه!
نمی‌خواهم ببینمش!
پله پله برمی‌شد ایگناسیو
همه مرگش بردوش.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره واقعیِ خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسمِ زیباییِ خود را می‌جست
رگ ِ بگشوده خود را یافت.
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فواره جوشانی را دیدن
که کنون اندک‌اندک
می‌نشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
اندک اندک
می‌گریزد از تن.
فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آن‌گاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود آرم سر؟
ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دلِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسدارانِ مِهی بی‌رنگ:
در شهر سه‌ویل
شهزاده‌یی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی هم‌چون او حقیقت‌جوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرت‌آور ِ او
شط غرنده‌یی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
Energy Consumption (2021)
میزان سرانه مصرف انرژی در ایران برخلاف باورهای جا افتاده و تبلیغات رژیم و مصرف منابع نسبتا خام، چندان بالا نیست.
@alternativema
خاطره ای از سوئیت:
برام دعا کن داداش!
من هم اجرایی هستم!
لیوان نایلونی _ یک بار مصرف چای را از دریچه ی روی درب سلول به دستم داد و این جملات را گفت؛ وقتی گفت من هم اجرایی هستم، لیوان چای در دستم ترکید و چای داغ دستم و جملاتش قلبم را سوزاند.
از تعجب، خشم و اندوه ، خشکم زد،
خواستم بپرسم، اجرایی هستم یعنی چه، که پاسداربند( زندانبان) سرش فریاد کشید :
مگه نگفتم با این امنیتیه حرف نزن!
این ( من) جرمش سیاسیه ، برامون دردسر میشه ...
داشت می رفت باز زیر لب گفت:
فقط برام دعا کن...
دنیا داشت دور سرم می چرخید، صداش توی گوشم  می پیچید:
من هم اجرایی هستم !
چشمم به نوشته های روی دیوارهای  سلول افتاد:
بدرود زندگی ، چهارشنبه اجراست...
آخرین روزهای حبس، فردا میرم بالا چوبه و بعدش کلا آزادم، از زندگی از زجرهای بی پایان، لعنت به پایین شهر، لعنت به دعوا...
از زندان تهران بزرگ تا اینجا با چشم بند آوردنم،  تازه چند دقیقه پیش از روی نوشته روی لباس سرباز فهمیدم اینجا زندان رجایی شهر( گوهردشت) است،
موقعی داشتن می انداختنم توی ماشین، دستم را از پشت خیلی پیچاند و صدای شکستنش را شنیدم، تا صبح از درد خوابم نبرد، از صدای ناله ها و شیونهای زندانی ها فهمیدم که اینجا بندی است که اجرایی ها را در آن محبوس می کنند، نزدیکای اذان صبح بود که دیدم چند نفر را با غل و زنجیر می کشند، آنها را برای اجرای حکم اعدام می بردند،
در شیفت جدید، یکی از مراقب ها آشنا بود،وقتی در زندان تهران بزرگ بودم او در آنجا  افسر نگهبان بود ، از او پرسیدم، مگر قانون اسلام این نیست که در محرم و صفر نباید کسی اعدام شود ؟؟
لبخند تلخی زد و گفت: توی این مملکت قانون فقط یه شوخیه! خود من را از تهران بزرگ به دلیل مبارزه با باندهای مواد مخدر به اینجا تبعید کردند، مثل خودت، تو با یک شیوه جنگیدی و من با شیوه دیگر، ولی هر دو به یک جا تبعید شدیم، تهران بزرگ شکنجه گاه بود، اینجا کشتار گاه...
فردای آن روز ، دوباره مرد مهربان آمد و همان جملات را تکرار کرد:
برام دعا کن ، من هم اجرایی هستم...
بهش گفتم آخه چرا؟ تو اصلا به  قاتلا شبیه نیستی!
گفت نود درصد قاتل ها ناخواسته قاتل میشن!
من دست فروش بودم، در دوران کرونا کاسبی داغونتر شد،
صاحب خانه چند بار اومد برای کرایه، هی گفتم هفته بعد ...
یک بار خیلی عصبانی شد و شروع کرد داد زدن،
هی بهش گفتم آبرو دارم صبر کن،
هی داد زد...
اومدم جلوی دهنشو بگیرم
ترسید
عقب عقب رفت
از پله ها افتاد
ضربه مغزی شد...

داشتم بهش می گفتم   خب وکیل بگیر ، بگو عمدی نبوده ،اصلا شماره شا‌کیتو بده ، من از اینجا در بیام بتونم تلفن بزنم ، میگم چند نفر برن ازش رضایت بگیرن، دیه رو قسطی کنیم...
که زندان بان داد زد سرش
با این حرف نزن!!!!
رفت.
رفت و دیگه نیامد،
از فرداش یک خدماتی دیگه جاش اومد.
بعد از اون نگهبانی که از تهران بزرگ می شناختمش پرسیدم اون خدماتی قبلی چی شد؟
گفت حکمش اجرا شد بنده خدا....
#سهیل_عربی
#دریچه
@Alternativema
·
#سوئیت_گوهردشت
دلم چای می خواد، چای تو لیوان شیشه ای ، نه از این لیوان یه بار مصرفای نازک!
چای خونگی، نه چای دُلی که مثل شاش بَچَس...
دلم خواب می خواد؛
نه از این کابوسای همیشگی، که وسطش ده بار با جیغ و زوزه های ابوالفضل میپری و تا چشمت گرم بشه ، پاسدار بند میاد بیدارت می کنه:
آقا پاشو _ آمار
_ آمار عنه؟
از زنده به‌ گور شده که آمار نمی گیرن...
دلم می خواد یه جا، تنهای تنها باشم، هیچ صدایی نشنوم، هیچکسیُ نبینم،
اینجا اسمش سلول انفرادیه، ولی در واقع از موهبت تنهایی و انفرادی بودن محرومی،
از بیرون سلول یک عالمه صداهای دلخراش میاد،
اعدامیا شب تا صبح ناله می کنن، سحر که میبرنشون برای اجرا،
صدای کشیده شدن غل و زنجیر شون رو زمین ، دلِ آدمُ ریش می کنه...
از همه بدتر صدای ابوالفضل
از وقتی اومده ، پنج دقیقه خواب برامون آرزو شده،
بی وقفه داد میزنه:
آخه چرا بعد پونزده سال حبس و زجر کشیدن میخواین بکشیدم بالا،
خو همون اولش اعدام می کردین،
تازه نامزد کردم،
تازه امید به زندگی پیدا کردم،
بابا من آدم کش نیستم،
پسر عموی جاکشم رفت دعوا سر دوست دخترش، من رفتم جدا کنم،
من فقط چاقو رو از شیکم یارو کشیدم بیرون،
اثر انگشت من بدبخت مونده،
اون جاکش گردن نگرفت،
انگار نه انگار من به خاطر اون خودمو انداختم تو خطر،
عموم سپاهیه
گفت برو تو من درت میارم ،
پسرشُ فرستاد اونورِ آب منِ بدبخت اینجا پوسیدم،
نکرد دیه بده در بیام،
این همه هم ثروت داره،
آخه این چه سرنوشت تخمیه من دارم؟؟؟؟؟؟
پاسدار بند!!!!!
بگذار یه زنگ به ننم بزنم، نگرانه
پاسدار بند !!!!!
بیا دستبند پابندمُ واکن ، بذار یه وضو بگیرم، والا دست و پام برید،
پاسدار بند !!!!!
...
نعره می کشه،
از وقتی اومده همش نعره می کشه،
حتی پاسدار بند دیشبی یه کم جرم بهش داد، اما آروم نشد،( تو زندون به هروئین میگن جرم )
یه کله نعره می کشه،
پاسدار بند!!!!!
بگذار یه زنگ به ننم بزنم
_ (پاسدار بند: )
ابولی دادا چقد ضر می زنی، مغزمون رفت، گفتم که اینجا سوئیته، سوئیت تلفن نداره،
امشب آخوند میاد ازت وصیت نامه می گیره، صبح ملاقات آخرته ، پس فردا هم اجراس،(اجرای حکم اعدام)
ایشالله میری پای چوبه رضایت می گیری، توکل کن به خدا دادا ...
_ حداقل بیا دستبند پابندمُ وا کن، دِ آخه مگه مسلمون نیستی؟؟؟؟
میخوام وضو بگیرم
_ : یه بار بازت کردم خود زنی کردی، حاجی دستور داده بسته باشی،
شب خودش میاد بهش بگو، من باز کنم برام داستان میشه....
••••
●●●
شب که آخوند میاد برا وصیت نامه گرفتن ، از تلخ ترین لحظاته،
اکثر زندانیان میگن :
حاجی ما ده سال/ پونزده ساله تو حبسیم ، گور نداریم که کفن داشته باشیم، یه شِر ( تشکی که زندانی با پتو دولتی درست می کنه) و یه بالشت داشتیم اونم یادگار دادسم به همبندیمون ...
چیزی نداریم که برا وررثه بذاریم‌‌...
اصن وقت نداد این زندگی که زن و بچه دار بشیم...
بدبخت زندگی کردیم و ناکام می میریم‌....
صبح ملاقات آخره،
و معمولا بعد ملاقات آخر همه فِس میشن( سکوت مرگبار)
اما ابوالفضل همچنان جیغ می کشه و گریه می کنه ، خودش رو به در و دیوار می کوبه هی میگه : آخه من تازه نامزد کردم...
یک ساعت مونده به اذون صبح، چند تا پاسداربند میاد توی بند،
صدای کشیده شدن غل و زنجیر روی زمین،
هر قدمی که بر می دارن ، صدای مرگ میده، پاها به زور به سمت جلو حرکت می کنه...
آیا بشر کاری کثیف تر و وحشتناک تر از اعدام انجام داده؟؟؟
...
نگاه کن ، مرده هاش به مرده نمیرن،
حتی به شمعِ جون سپرده نمیرن،
مثلِ فانوسیَن
که اگه خاموشه،
واسه نفت نیست
هنوز
یه عالم نفت توشه...
نفت توشه....
چهارشنبه های مرگ
سوئیت زندان گوهر دشت،
محل نگهداری موردی ها و اجرایی ها
معمولا دو روز قبل از اجرای حکم اعدام ، زندانی را به سلول‌های انفرادی سوئیت می اندازند...
#گوهردشت _ #فجایع_شهر
مهر ۹۹
●●
#سهیل_عربی
#دریچه
@Alternativema
آلترناتیو ما
Photo
اعضای حزب موئتله تویتری پهلوی، یک متن مشترک را با هم منتشر کردند، و البته بطور مشخص شعار زن، زندگی، آزادی را هم کنار گذاشتند. روشن است که براى اپوزيسيون راست تحت حمایت ایالات متحده، حضور و قدرت مردم، سوال کاملا متفاوتى را برایشان مطرح ميکند: چطور بايد از شر آن خلاص شد؟!

مشکل اپوزيسيون راست آنست که قدرت متشکل مردم و آنگاه که اين قدرت در خيابانها تعيين کننده شود جائى براى بند و بست از بالا، کودتا و ديگر شيوه هاى نظير آن که راه واقعى و عملى دست بدست شدن قدرت از بالاى سر مردم است را برایشان باقى نميگذارد.

بگذارید خیلی صریح هم گفت که وقتی داریم از عنوان «مردم در خیابان» حرف می زنیم، مشخصا داریم از یک بلوک چپ صحبت می کنیم. منظور این است که ایده هایی مانند عدالت اجتماعی، حضور مستقیم در تصمیم گیریهای سیاسی، لغو تبعیض و فقرزدایی که ستون فقرات اعتراضات اخیر است، در ذات خود ایده هایی چپ هستند که مساله جریان راست و خواسته هایش را محدود و حاشیه ای می کند.

برای همین است که از آغاز اعتراضات، پهلوی پسر و مادر مدام ارتش و سپاه را مخاطب قرار می دهند و در بهترین حالت، در پی یار گیری از میان کسانی هستند که تا دیروز بر سر دیگ غذای نذری امام حسین می ایستادند و یا با ضد زن ترین و ضد مهاجرترین مقامات ایالات متحده عکس یادگاری می انداختند. برای جریان راست، مسئله، محدود و مهار کردن قدرت توده در جهت حل و فصل مساله برای اعاده وضعيت گذشته است.

#زن_زندگی_آزادی
🖊سیاوش شهابی
عکس از جواد حسن پور
@Alternativema
۲/۲


جریانات راست سبک و سیاق تمدنشان به همین منوال بوده است. مگر قبلا سازگارا را ندیدیم که چگونه سالن اسلامیها را ترک و به سالن ناسیونالیستها رفت. مگر مجتبی واحدی و خیل حقوق بشریها را ندیدیم که از صف خاتمی و موسوی و رفسنجانی و روحانی فاصله گرفتند و به صف راستهای پرو غرب پیوستند؟ حتی خود رضا پهلوی از تخت افتاده، مگر بارها از خاتمی و اصلاح طلبان به عنوان روزنه امید پیروزی خود دفاع نکرده بود. صف فرشگردیها را نگاه کنید و سابقه فعالیت آنها را ببینید که بدون استثنا همگی از طیف اصلاح طلبان حکومتی و انجمنهای اسلامی شروع و به دربار رضا پهلوی رسیدند. این نمونه ها کافی است که ما بدانیم از چه طیفی از فعالین سیاسی حرف میزنیم. بنابر این روشن است که اکت سیاسی تویت زدن مشترک این طیف بر بستر سیاسی خاصی در این دوره اتفاق افتاده است. این بستر برجسته کردن جنبش ناسیونالیسم عظمت طلب ایرانی و گرد آمدن حول رضا پهلوی به عنوان نماد سلطنت و برگشت به گذشته است. پخمه های سیاسی که چند سال قبل به ما میگفتند چرا کارت شناسایی جنبشها را در جیب این فعالین میگذاریم و چرا مسیح علینژاد را فعال فرصت طلب جنبش راست میدانیم و.... اکنون اگر یک ذره فقط یک ذره صداقت و شرافت در وجودشان باشد باید بروند و برای همیشه از سیاست خدا حافظی کنند.

از تویت مشترک تا ائتلاف مشترک برای هدف مشترک

تویت مشترک فعالین سیاسی جنبش راست به مناسبت سال نو میلادی از منظر آنها قرار است مقدمه ای برای شکل دادن به ائتلافی از این طیف باشد. آنها میگویند تویت مشترک تنها پیش درآمد اقدامشان برای "ائتلافی از شخصیتهای" جنبش راست است. مز مزه کردن و عکس العمل جریانات سیاسی منتقد و افکار عمومی را میخواهند با این تویت بسنجند.

اما همه این تلاشها قرار است به یک خواست دولتهای غربی پاسخ بدهد. خواست دولتهای غربی و در راس آنها دولت آمریکا طبق گفته رضا پهلوی و مسیح علینژاد این بوده است که چهره های مطرح مدافع دمکراسی و بازار آزاد باید متحد یا در کنار هم قرار بگیرند. آن وقت دولتها میدانند با کدام اپوزیسیون و چه نوع آلترناتیوی و کدام جریان سیاسی طرف حساب باشند. علاوه بر پاسخ این فعالین به دولتهای راست غربی یک نقطه اشتراک همه این فعالین ضد چپ بودن و ضد کمونیست بودنشان است. این آخری البته بخشی از دی.ان ای دولتهای غربی است و فعالین جنبش راست امیدشان را به این ضدیت با چپ گره زده اند. با توجه به فاکتهای فوق جریانات راست خیز برداشته اند که انقلاب پیش رو به پیروزی مردم تحت ستم ایران منجر نشود. این ائتلافی که قرار است شکل بگیرد ائتلاف جریانات راست است. تا اینجای کار آنها حق دارند هر نوع اتحاد و ائتلافی را در جنبش خودشان شکل بدهند. چپها و آزادیخواهان ایران هم راه پیروزی خود را در اتحاد همه فعالین و رهبران جنبشهای انقلابی و صف متحد این جنبشها عله ستم و سرمایه در پیش میگیرند.

جنبش انقلابی جاری در ایران جنبشی است با تسلط مطالبات چپ

جنبش جاری در ایران با تمام المنتهایی که از خود بروز داده است چپ است. خواست و مطالباتش چپ و آزدیخواهانه است. آن مادر مهابادی که پسر نوجوانش را از دست داده است در سخنرانی روز چهلم پسرش با صراحت اعلام کرد که انسان حق زندگی بهتر و رسیدن به خوشبختی را دارد پسم برای دفاع از این حق جان باخت. انسان حق مخالفت با هر نوع تبعیضی را دارد و نباید نابرابری و تبعیض را در جامعه تحمل کرد.

همسر فواد محمدی در مراسم گرامی داشت همسرش اعلام کرد فواد جان شما برای اهدافی جان فدا کردید که اهدافی انسانی و برابری طلبانه بود. در گرامیداشت برهان مردم اعلام کردند که آزادی و برابری و حکومت کارگری راه رفع هر نوع ستم و نابرابری است.

مردم سمیرم اعلام کردند که برای آزادی و برابری به میدان آمده اند. مردم خوزستان و تهران و مشهد و تبریز و ... همهگی اعلاام کردند که برای زندگی بهتر و برای حاکمیت مستقیم خودشان میجنگند. بارها و بارها مردم در همین خیزش اعلام کرده اند هر نوع نیروی سرکوبگری که اسلحه این رژیم را در دست دارد باید منحل بشود. مردم با شعار زن ، زندگی آزادی اعلام کرده اند که آزادی و براربری انسانها بدون هر نوع تبعیضی آرمان و امیالشان است. هیچکدام از این مطالبات و خواسته های مردم در جنبش راست نه تنها پاسخ مثبت نمیگیرد بلکه مستقیما علیه آزادی و برای و علیه حکومت مستقیم مردم و در تقابل با حکومت شوراهای مردم هستند.

این جنگ که علیه جمهوری اسلامی در جریان است در عین حال جدالی علیه کل نظم سرمایه وعلیه تمام نیروهای مدافع سرمایه است. پس با صدای رسا باید اعلام کرد مرگ بر سرمایه زنده باد آزادی و برابری
زنده باد حاکمیت شوراهای مردم.
محمد آسنگران
@Alternativema
جدال راست علیه چپ با آکت تویتری

تویت مشترک شش نفر از فعالین سیاسی ایرانی در آغاز سال نو میلادی فضای رسانه ای فارسی زبان خارج کشور را تا حدودی تحت تاثیر قرار داده است. حامد اسماعیلیون میگوید تویتی برای من ارسال شد من هم آنرا منتشر کردم و این تویت برای تعدادی دیگر هم ارسال شده بود و این آکت مشترک خوبی بود و....روشن است که قبل از این تویت هماهنگی هایی بین این افراد وجود داشته است.

تلویزیونهای فارسی زبان راستگرا مانند ایران انترنشنال و من و تو و بی. بی. سی و صدای آمریکا و بالتبع بخشی از میدیای اجتماعی خارج کشور هم تا حدودی این خبر را مهم قلمداد کردند و امید جریان راست به تشکیل یک ائتلاف را شدت بخشیدند.

هدف تویت مشترک
این تویت هدفش در قدم اول این بود که حامد اسماعیلیون را با خود همراه کند. زیرا قبلا علی کریمی و نازنین بنیادی با رضا پهلوی و مسیح علینژاد همراه شده بودند. تا قبل از این تویت حامد اسماعیلیون به عنوان سخنگوی دادخواهان هواپیمای پ.اس ٧٥٢ یک فرد درد کشیده و دادخواه مستقل شناخته میشد و اعتبارش را از دادخواه بودنش میگرفت. اما بعد از این تویت او در لیگ یک جریان شناخته شده راست قرار گرفته است و آزادانه تصمیم گرفته است در آن لیگ باشد. علاوه بر او گلشیفته فراهانی هم همراهی خود را با این جنبش دست راستی نشان داده است. بنابر این باید پذیرفت در قدم اول راستها و سلطنت طلبان به هدف خود رسیدند. هدف آنها از این تویت همراه کردن حامد اسماعیلیون با رضا پهلوی بود. از این مقطع به بعد حامد اسماعیلیون با هر ملاحظه ای که در لابلای حرفهایش مطرح کند عملا در کمپ راست اپوزیسیون اسم نوشته است و به آنها ملحق شده است.
بعد از ارسال این تویت مشترک اکنون معلوم شده است که مسیح علینژاد و اطاق فکر رضا پهلوی این تویت را قبلا با مشورت نزدیکان خود آماده و برای افرادی از جناح راست جنبش سیاسی ایران ارسال کرده اند. رضا تقی زاده خبر نگار راستگرای مدافع سلطنت، رسما اعلام کرده است که این آکت سیاسی به ابتکار رضا پهلوی بوده است. عبدالله مهتدی و شیرین عبادی و تعدادی دیگر که هنوز اسامی آنها منتشر نشده است از فعالین سیاسی جناح راست اپوزیسیون هم در لیست دریافت کنندگان این تویت بوده اند. اما رسانه های فارسی زبان جناح راست، اساسا اسم شش نفر را برجسته کرده اند که همراهی آنها با رضا پهلوی را رسانه ای کنند. پر واضح است که هدف آنها فقط رسانه ای کردن نیست. هدف این نوع ژورنالیسم سطحی بدون سوال و بدون محتاج پژوهش، ایجاد یک هژمونی سیاسی برای رضا پهلوی است. تبدیل یک گذشته منقرض شده به نتیجه انقلاب آینده است.
انقلابی که البته در هر زمان به نسبت منافع سیاسی و طبقاتی اینها، امری مثبت و یا منفی قلمداد میشود. از نظر این طیف راست روزی انقلاب بد است زیرا انقلاب خشونت میزاید و این ژورنالیسم سطحی مدافع جامعه مدنی و مبارزه بدون خشونت است و خود را ضد انقلاب معرفی میکند. روزی همانند این روزها مدافع انقلاب میشود تا زمینه سر بریدن آنرا مهیا کند. این روند انگار برای ما شناخته شده و تکراری است. اسلامیهای مدافع سلطنت قاجار با آغاز انقلاب مشروطه چهره عوض کردند و بخشا مشروطه طلب شدند. در دوره عروج رضا شاه یک بار دیگر مدافع سلطنت و از مقطع کودتای ٢٨ مرداد باز هم ضد سلطنت و "انقلابی" شدند. در متن انقلاب ٥٧ هم مرتب میگفتند اتحاد و وحدت کلمه، اما همزمان با پرچم اسلامیسم و شعار الله اکبر همه پرچمها و شعارهای دیگر را زیر گرفتند. عین همان کاری که این روزها ناسیونالیستهای آریایی با پرچم شیر و خورشید و جاوید شاه میخواهند همه شعارها و پرچم های دیگر را زیر بگیرند.

آناتومی آکت سیاسی و پشت پرده یک تویت مشترک

چند هفته قبل از انتشار این تویت مشترک، فعالین جناح راست اپوزیسیون وعده اینرا داده بودند که با آغاز سال نو میلادی اتفاقی خواهد افتاد که از نظر آنها مهم و تعیین کننده است. غیر خودیها از مذاکرات پشت پرده آنها خبر نداشتند. اما تحلیلا میشد حدس زد که جریانات راست مشغول بده بستان با همدیگر هستند. گوشه ای از این مذاکرات و اتفاقات پشت پرده با انتشار همین تویت مشترک عیان شد. نقطه اشتراک این طیف البته امید به نقش دولتهای غربی و تکرار سبک و سیاق قدرتگیری اسلامیستهای دوره خمینی از پاریس تا تهران است.

وقتیکه یک حقوق بشری مانند شیرین عبادی از خاتمی و موسوی و "اسلام رهایی بخش و مدافع حقوق زن" فاصله میگیرد و اعلام میکند که سال ٥٧ عقل نداشت که انقلاب کرد، طبیعی است که یک ژورنالیست نان به نرخ روز خور مانند مسیح علینژاد از دربار خاتمی و موسوی به دربار پهلوی نقل مکان کند. به همان اندازه طبیعی است که علی کریمی فوتبالیست مدافع خاتمی و روحانی سرعت فاصله گرفتنش از اسلامیها و تشریف بردنش به دربار پهلوی با سرعت بیشتری اتفاق بیفتد. این موج فاصله گرفتن از حکومت اسلامی و پیوستن به دربار پهلوی البته تازه شروع نشده است.۱/۲
آلترناتیو ما
Photo
~ چرا با این ائتلاف مخالفم؟

کافی است به یاد آوریم که جنبش «زن، زندگی، آزادی» در برابر چه چیزی سامان یافت. تبعیض و سلطه‌ی تاریخی مردانه، جنبشی را بر ضد دولت شکل داد که حال تنها بعد از گذشتن سه ماه از آن، نه تنها شعار اصلی آن از توییت مشترک اعضای مؤتلفه حذف شده که چه در فرم و چه محتوا بازتولید نوعی اقتدارگرایی و تبعیض است.

یک) اقتدارگرایی: ائتلاف موجود چیزی است که از ابتدا بر اساس نوعی «متافیزیک سیاسی» شکل گرفته است؛ چیزی انتزاعی، مبهم و مرموز. ما گویا با تن‌های مقدس و شبه الاهی‌ای روبرو هستیم که فارغ از آنچه که هستند و چه کرده‌اند، ذاتاً نماینده‌اند و از جایی نامعلوم نصب شده‌اند. به فیگور نازنین بنیادی نگاه کنید. او بعنوان مثال می‌تواند به خوبی این انتصاب متافیزیک را نشان دهد: کسی که نه تنها سابقه سیاسی ندارد که از اساس با هاله‌ای رسانه‌ای به این جایگاه جهیده است.
از دیگر سو رعیت نه تنها دقیقاً نمی‌داند که این افراد بر اساس چه صلاحیتی این جایگاه را یافته‌اند که حتی نمی‌داند برنامه آنها چیست. متنی که منتشر شده تلگرافی است چند خطی که هیچ محتوای مشخصی ندارد. ابهام موجود در این متن ‌نافی یک اصل بنیادین است که هر ائتلاف سیاسی با یک «مانیفست» معرفی می‌شود نه با فیگورهایش. فیگوریسم برای سینما و آنونس فیلم‌هاست، سیاست زمین سفت و محکم اندیشه و استراتژی و تجربه است.

دو) تبعیض: محتوای هیأت مؤتلفه به بدنه اصلی و ستون فقرات اعتراض‌ها بی‌توجه است. گروه‌های مؤثر در جنبش جایی در ائتلاف ندارند. از ابتدا چهره‌ای از دموکراسی را بر جبین این ائتلاف پیدا نمی‌کنیم. چگونه می‌توان چیزی را بازتولید کرد که می‌خواهیم با آن مبارزه کنیم؟
تعدادی از اعضای ائتلاف با ضد‌زن‌ترین، غیردموکراتیک‌ترین و بدنام‌ترین گروه‌ها و افراد سیاسی در خارج از ایران در این سالها نشست و برخاست داشته‌اند و از آنها اعتبار گرفته‌اند. این حقیقت راهی جز بدبینی برای ما نمی‌گذارد.
روشن است که با توجه به خصوصیاتی که به اختصار بیان شد، تعارض این ائتلاف با روح جنبش موجود را می‌توان به سادگی تشخیص داد. کسانی می‌خواهند رهبر باشند که نسبتی روشن با نیروهای واقعی و زیست‌بوم سیاسی در داخل ایران ندارند. این محتوا فقط بیعت طلب می‌کند. بازسازی بیعتی است که بعد از ۵٧ از سوی خمینیسم طلب شد؛ اما اینبار بگونه‌ای سکولار و با ارجاع به اصولی مثل اتحاد و ابزاری مثل توییتر.

بگمان نگارنده این محتوای سنتی برای جامعه مدرن ایران کار نخواهد کرد و بازی در زمین محافظه‌کاران حاکم بر ایران است.
امین بزرگیان
@Alternativema
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل‌های خشک گذر میکردند

به دسته‌های کلاغان
که عطر مزرعه‌های شبانه را
برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آئینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود

و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز میانباشت، سلامی دوباره خواهم داد

میآیم، میآیم، میآیم
با گیسویم: ادامهٔ بوهای زیر خاک
با چشمهام: تجربه‌های غلیظ تاریکی
با بوته‌ها که چیده‌ام از بیشه‌های آنسوی دیوار

میآیم، میآیم، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانهٔ پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد

#فروغ_فرخزاد
به مناسبت تولد زنی پرشور که در انقلاب زن زندگی آزادی شعرش را با هم خواهیم خواند.
@alternativema
صفحه دو
ادامه شعر ای مرز پرگهر

فاتح شدم بله فاتح شدم

پس زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران

که در پناه پشتکار و اراده

به آنچنان مقام رفیعی رسیده است، که در چارچوب پنجره‌ای

در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته‌ست

و افتخار این را دارد

که می‌تواند از همان دریچه — نه از راه پلکان — خود را

دیوانه‌وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند

و آخرین وصیتش اینست

که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه، حضرت استاد آبراهام صهبا

مرثیه‌ای به قافیهٔ کشک در رثای حیاتش رقم زند
#فروغ_فرخزاد
فروغ فرخزاد


ای مرز پر گهر...

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم

و هستیم به یک شماره مشخص شد

پس زنده‌باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحتست

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پرافتخار تاریخی

لالائی تمدن و فرهنگ

و جق و جقِ جقجقهٔ قانون...

آه

دیگر خیالم از همه سو راحتست

از فرط شادمانی

رفتم کنار پنجره، با اشتیاق، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از غبار پهن

و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود

درون سینه فرو دادم

و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری

و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم فروغ فرخ زاد

در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتیست زیستن، آنهم

وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سال‌های سال پذیرفته می‌شود

جائی که من

با اولین نگاه رسمیم از لای پرده، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می‌بینم

که، حقه بازها، همه در هیئت غریب گدایان

در لای خاکروبه، به دنبال وزن و قافیه می‌گردند

و از صدای اولین قدم رسمیم

یکباره، از میان لجن زارهای تیره، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز

که از سر تفنن

خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده‌اند

با تنبلی بسوی حاشیهٔ روز می‌پرند

و اولین نفس زدن رسمیم

آغشته می‌شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ

محصول کارخانجات عظیم پلاسکو

موهبتیست زیستن، آری

در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه‌کش فوری

و شیخ ای دل ای دل تنبک تبار تنبوری

شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر

گهوارهٔ مؤلفان فلسفهٔ «ای بابا به‌من‌چه ولش کن»

مهد مسابقات المپیک هوش آه

جائی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی، از آن

بوق نبوغ نابغه‌ای تازه سال می‌آید

و برگزیدگان فکری ملت

وقتی که در کلاس اکابر حضور می‌یابند

هر یک به روی سینه، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی

و بر دو دست، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می‌دانند

که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست، نه نادانی

فاتح شدم بله فاتح شدم

اکنون به شادمانی این فتح

در پای آینه، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می‌افروزم

و می‌پرم به روی طاقچه تا با اجازه، چند کلامی

دربارهٔ فوائد قانونی حیات بعرض حضورتان برسانم

و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را

همراه با طنین کف زدنی پرشور

بر فرق فرق خویش بکوبم

من زنده‌ام، بله، مانند زنده رود، که یکروز زنده بود

و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده‌ست، بهره خواهم برد

من می‌توانم از فردا

در کوچه‌های شهر، که سرشار از مواهب ملیست

و در میان سایه‌های سبکبار تیرهای تلگراف

گردش کنان قدم بر دارم

و با غرور، ششصد و هفتاد و هشت بار، به دیوار مستراح های عمومی بنویسم

خط نوشتم که خر کند خنده

من می‌توانم از فردا

همچون وطن پرست غیوری

سهمی از ایده‌آل عظیمی که اجتماع

هر چار شنبه بعد از ظهر، آنرا

با اشتیاق و دلهره دنبال می‌کند

در قلب و مغز خویش داشته باشم

سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی

که می‌توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش

یا آنکه در ازای ششصد و هفتاد و هشت رأی طبیعی

آنرا شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید

من میتوانم از فردا

در پستوی مغازهٔ خاچیک

بعد از فرو کشیدن چندین نفس، ز چند گرم جنس دست اول خالص

و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص

و پخش چند یاحق و یاهو و وغ وغ و هوهو

رسماً به مجمع فضلای فکور و فضله های فاضل روشنفکر

و پیروان مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم

و طرح اولین رمان بزرگم را

که در حوالی سنهٔ یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی

رسماً به زیر دستگاه تهی دست چاپ خواهد رفت

بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت

اشنوی اصل ویژه بریزم

من میتوانم از فردا

با اعتماد کامل

خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش

در ملس تجمع و تأمین آتیه

یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم

زیرا که من تمام مندرجات مجلهٔ هنر و دانش و تملق و کرنش را میخوانم

و شیوهٔ «درست نوشتن» را می‌دانم

من در میان تودهٔ سازنده‌ای قدم به عرصهٔ هستی نهاده‌ام

که نیروی عظیم علمیش او را

تا آستان ساختن ابرهای مصنوعی

و کشف نورهای نئون پیش برده است

البته در مراکز تحقیقی و تجاربی پیشخوان جوجه کبابی‌ها

من در میان تودهٔ سازنده‌ای قدم به عرصهٔ هستی نهاده‌ام

که گرچه نان ندارد، اما بجای آن

میدان دید باز و وسیعی دارد

که مرزهای فعلی جغرافیائیش

از جانب شمال، به میدان پر طراوت و سبز تیر

و از جنوب، به میدان باستانی اعدام

ودر مناطق پر ازدحام، به میدان توپخانه رسیدست

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش

از صبح تا غروب، ششصد و هفتاد و هشت قوی قوی‌هیکل گچی

به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته

— آنهم فرشتهٔ از خاک و گل سرشته — به تبلیغ طرحهای سکون و سکوت مشغولند

* *
صفحه یک

ادامه شعر در صفحه دو
پولس قدیس در نامه به رومیان، مؤمنان را اندرز می‌داد به پاسداشت چیزهای معدودی که همیشه باقی می‌مانند: «و نهایتاً سه چیز باقی می‌ماند: ایمان، امید و عشق». و این هر سه را امروز محمدِ ما بار دیگر نقطه‌آجینِ تاریخ کرد. از امروز معیار امید و ایمان و عشق با شاخص سوژه‌ای گره می‌خورد که آرزویش فتح فاصله‌ها بود و وصیتش شاد زیستن و امیدواری تا پیروزی. اینک مرگ او هراس از مرگ را به احتضار انداخته است. از این پس هر روز صبح، مرد جوان موقّر و مصممی در لباس آبی رنگ، در درون هر یک از ما به زندگی و به ادامه دادن سلام می‌کند.
@alternativema
محمّدِ ما
✍🏽 امیر کمالی

ویدئوی لحظات پایانی زندگی محمد مرادی نیز به دست ما رسید. نامی که تا امروز نشنیده بودیم... یک دانشجوی ایرانی در رشتۀ تاریخ در فرانسه، با سر و وضعی عادی، گفتاری بی‌ریا و صمیمی، موجّه و معقول و آن‌قدر جدی که گویی در حال توضیح دادن ایده یا نقشه تحقیقی علمی است... چنین تصاویری هیچ‌گاه در حافظۀ تصویریِ ما آرشیو نمی‌شوند. تصویر محمد وصیتی با ما دارد و برای ما میراثی: به شادی و امید سفارشمان می‌کند و نامی تازه برای ما به میراث می‌گذارد. نامی برای همۀ ما: «محمدِ ما»
محمد مرادی نامی است که تا کنون نمی‌شناختیم ولی از امروز محک و معیار مبارزه/مقاومت برای بدن‌های صدادارشده است؛ بدن‌هایی که دیگر قانون صیانت از نفس را به بازی می‌گیرند و همچون شهابی فراسوی نظم آسمان‌ها می‌ایستند. پیام محمد آشکار است: برای آن‌که کاری کنیم حتماً نباید مرد، اما برای چنین تذکاری، اگر نیاز باشد چرا که نه. اما مرگ را باید معنادار کرد.. این‌بار باید با خارج‌کردنش از ید سلطۀ اهریمنان، با خمیرکردن آهن تفتۀ مرگ زیر پُتکِ اشارتِ آدمی، بر زمین مرگ بذر امید پاشید.
محمد با ما سخن می‌گوید... نیز با تک تک کلماتی که برای ما به یادگار نهاده از امروز درون ما می‌زید. رودی که قرار است دقایقی بعد از این ویدئو، پذیرای تن او باشد درست پشت سرش بر حقیقت این گفتار شهادت می‌دهد. محمد مرادی آمده بگوید زندگی چیز بیشتری می‌خواهد... چیزی فراتر از حقوق مکفی، هوای پاک، زندگی بی‌دغدغه و پلیس مهربان یا سیاستمداران متعهد. چیزی که باید به هر قیمتی بر آن شهادت داد. و چشمی که به آن «چیزِ بیشتر» خیره شود، چشمانِ شهید است، چشمانی که چیزی فراتر از زندگی جاری را نظاره می‌کنند.
و شاید به همین دلیل است که مفهوم شهید، با همۀ مصادره‌شدنش توسط تباهان و متعفّنان، هنوز حقیقتش را از همین «نظارگی» باز می‌یابد. شهید نه بخاطر دست شستن از خیرات و متاع دنیا، که بخاطر دیدن چیزی ورای آن‌هاست که جاوید می‌شود. در ذکر ابوالحسین نوری در تذکرة‌‌الاولیا می‌خوانیم از روزی که می‌خواستند او و چند تن از اصحابش را بکُشند. نوری زودتر از دیگران سر خود زیر تیغ جلاد نهاد و گفت: اگرچه یک لحظه زیستن در این جهان را از هزار سال زیستن در بهشت بیش‌تر دوست می‌دارم، اما گواراتر از این نیست که لحظاتی از زندگی را بر دوستان خود ایثار کنم.
حکایت محمدِ ما چنین است... او چیزی را بیاد ما می‌آورد که فراموش نکرده‌ایم ولی عجبا که با این حال باید به قیمت جان شیرین یادآوری اش کرد. دقایقی را از برای این یادآوری، از برای این نظاره کردنِ آن «چیز بیش‌تر» با ما ایثار می‌کند و می‌گذرد.
تصویر محمد ما سیمای شهیدی است که هستی را با معنای نابی از ارزش زیستن گره می‌زند. تنِ بی‌جان او در رود رون نه تنها بر صد روز مقدسی شهادت می‌دهد که همقطارانِ محمد خشت خشت بنا کردند، بلکه شهادتی است بر سیمای خودِ شهادت؛ از شهادتِ ایکاروس جوان در تابلوی پیتر بروگل، ایکاروسی که که وفاداری به ایده‌ها را به زیستن میان خاموشانِ بی‌رؤیا ترجیح داد، تا مسیحِ افتاده در راه جلجتا و گم‌شده میان انبوه جمعیتِ بی‌تفاوت در دیگر تابلوی بروگلِ مِهتر و حتی تا الکساندر در ایثار تارکوفسکی که برای نجات جهان از هر آنچه دارد، مضایقه نمی‌کند.
آری... انقلاب رقص و آواز نو دارد، شعر و تصویر و بوتیقای نو دارد و البته مرگ‌های با شکوه نو دار‌د. مرگ‌هایی که مردن نیستند بلکه رهاکردن حیات برای رسیدن به زندگی‌اند. در گورستان هفتاد قبری که يدالله رؤیایی ساخته بود، سنگ قبری است با نام هوسر که می‌تواند سنگ قبر محمدِ ما باشد. سنگ هوسر با ما می‌گوید:
«زخمی به هیچ‌کس نزدم با مرگم
شروع دوباره‌ام را این‌جا آوردم».
و هوسر به آوازی نهان در گوش زائر خود چنین زمزمه می‌کند: «با تو آرزوی من فتح فاصله بود».
و هیچ‌کس بهتر از محمدِ ما ترجمانی برای این قطعه نشد... وقتی که می‌خواست بین آدم‌های این‌جا و آن‌جا فاصله نباشد..‌ وقتی می‌خواست حضوری دوباره را به ارمغان آورد... وقتی می‌خواست آدم‌های تابلوی بروگل این بار سر بلند کنند و فاجعه را نظاره کنند.
محمد مرادی، دانشجوی تاریخ، با سیبیلی بلند، در لباس آبی، در یک صبح کریسمس با هوای پاک، این‌بار دیگر نه در آکادمی‌های غرب بلکه با شروعِ دوباره‌اش، به نوشتنِ تاریخِ رنج‌کشیدگان و بی‌صدایان پرداخت؛ تاریخ اندوهی که جز به قیمت جان نمی‌توان روایتش کرد، تاريخ امید و ایمان و عشق به هرآنچه بیش‌تر از هوای پاک و حقوق مناسب و پلیس مؤدب می‌ارزد. و حالا برای ثبت صدا و چشمان و کلمات محمد نیاز به بروگلی نو در عصر جدید است.
@alternativema
Telegram Center
Telegram Center
Канал