View in Telegram
نقش تدبیر او نمایان بود. نغمه‌یی آندُلسی می‌آراست هاله‌یی زرین بر گرد ِ سرش. خنده‌اش سُنبلِ رومی بود و نمک بود و فراست بود. ورزا بازی بزرگ در میدان کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان. چه خوش‌خوی با سنبله‌ها چه سخت با مهمیز! چه مهربان با ژاله چه چشمگیر در هفته بازارها، و با نیزه‌ی نهایی ِ ظلمت چه رُعب‌انگیز! اینک اما اوست خفته خوابی نه بیداریش در دنبال و خزه‌ها و گیاه ِ هرز غنچه جمجمه‌اش را به سر انگشتان ِ اطمینان می‌شکوفانند. و ترانه‌ساز ِ خونش باز می‌آید می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمن‌زاران می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان … …. لورکا ۳ این تخته‌بندِ تن پیشانی ِ سختی‌ست سنگ که رویاها در آن می‌نالند بی‌آب موّاج و بی‌سرو ِ یخ زده. گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را. باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها که بازوان بلند بیخته خویش برافراشته بودند تا به سنگ‌پاره پرتابی‌شان نرانند. سنگ‌پاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به خون‌شان آغشته کند. چرا که سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگان ِ سایه روشن را. اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش، اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار. و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ. همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید: مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است. کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد، هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده و عشق، غرقه اشک‌های برف، خود را بر قله گاوچر گرم می‌کند. چه می‌گویند؟ ــ سکوتی بوی‌ناک برآسوده است. ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت: و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود. چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست. این‌جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کنجی می‌گرید نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشت‌زده می‌گریزد. این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده برای تماشای این تخته‌بند تن که امکان آرامیدنش نیست. این‌جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند. مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند. مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند. خواستار ِ دیدار آنانم من، این‌جا، رو در روی سنگ، در برابر این پیکری که عنان گسسته است. می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست این ناخدا را که به مرگ پیوسته است. … … فدریکو گارسیا لورکا ۴ غایب از نظر نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن نه اسبان نه مورچه‌گان خانه‌ات. نه کودک بازت می‌شناسد نه شب چرا که تو دیگر مرده‌ای. نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی. حتا خاطره خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد چرا که تو دیگر مرده‌ای. پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش اما هیچ‌کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد چرا که تو دیگر مرده‌ای. چرا که تو دیگر مرده‌ای همچون تمامی ِ مرده‌گان زمین. هم‌چون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند زیر پشته‌یی از آتش‌زنه‌های خاموش. هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم برای بعدها می‌سرایم چهره تو را و لطف تو را کمال ِ پخته‌گیِ معرفتت را اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود. زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث. نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌موید و نسیمی اندوهگین را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم. گرفته شده از: مد و مه
Telegram Center
Telegram Center
Channel