وسایلش را برداشته بود و گفته بود می روم خانه خودم. سراغم نیایید. می خواهم دوسه روز تنها باشم. زنگ نزنید که جواب نمی دهم و اصلا شاید دوسه روز رفتم مسافرت. مادر بیچاره هرچه پرسیده بود که چه شده جوابی نگرفته بود. با امید به اینکه فردا صبح دوباره پسرش آرام می شود بدرقه اش کرده بود. فردا صبح خبری نشد. پس فردا صبح هم همین طور. تلفن زده بودند اما جواب نداده بود. صبح فردا برادرش رفته بود جلوی خانه. هرچه در زده بود در را باز نکرده بود. کلید انداخته بود و رفته بود داخل خانه. حسین خواب بود و پنجره اتاقش باز. پنکه را هم ثابت کرده بود روی خودش تا گرمش نشود.