#روایتهای_کار_و_بیکاری http://alefyaa.ir/dossier/%E2%80%8C%E2%80%8Cjob-nonworking/....................................................
من که نمیتوانم به صاحبخانه بگویم ببخشید، حاج آقا پول ندارد به من بدهد. نمی توانم به زنم بگویم برای خانه خرید نکن چون حقوقم را نداده اند. راستش یکی دوباری گفته بودم و اوضاع را خراب تر کرده بودم. به فاطمه گفته بودم. او هم در جوابم حرف حساب زده بود. گفته بود: “وقتی حاج آقا نمی تونه حقوق بده چرا سر کار می ری؟
http://yon.ir/J9RQU#قتل_حاجآقا_در_یوسفآباد#غلامرضا_ظریقی..................................................................
حالا حدودِ هجده ماهِ آزگار است که میگذرد و سیستم به جایِ ما تصمیم گرفته تا در این بُرهه ی مهم و سرشار از شور و انرژیِ نیرویِ جوانی به جایِ یک انتخابِ آزادانه در موردِ شُغل، ما را در جایی که خودش مشخّص میکند و به قیمتِ از قرارِ هر ساعت پانصد تومانِ ناقابل، روزی هفت ساعت به اِجبار به کار بگیرد، درواقع به بیگاری بکشد. البته لُطف هم دارد و با ما متاهّلین ساعتی هزار حساب میکند! دستش هم درد نکند. خُدا اَجرتان بدهد!
http://yon.ir/4a93w#حوصلۀ_شرح_قصه_نیست#معید_داستان...................
رفتم. روی نیمکتهای چوبی، کنار دست مقنعههایی سفید با حاشیههای دور دوخت زیبا نشستم و چشم دوختم به کتاب زیبایی که روی آن نوشتهبود «فارسی». با دیدنش، چیزی در قلبم تکان میخورد: زنگ فارسی. نامی که برایم در اوج قلهی زیبایی بود؛ در آن سالهای نوجوانی و جوانی، که معلمان ادبیاتم را میپرستیدم. حالا، من هم باید میشدم یک معلم ادبیات. به قول خودشان: خانم فارسی! خانم فارسی بودن اما سخت است.
http://yon.ir/r2c7B#سبز_خواهم_شد#صدیقه_میرزایی.....................
فکر میکنم غمگینترین حالت تیمارداری همین است که کسی به قصد «مصرف» کار کند و زندگی و آمالش را در جهت همان پیش ببرد و به گمانم ارزش ما را همان لحظات غافلگیرکنندهای معلوم میکند که در جستجوی معنا و هدفی از «کار»مان برمیآییم. همان لحظاتی که وسوسهی فایدهمندی به جانمان میافتد و اگر پاسخ درخوری پیدا نکند، ما را تسلیم خودش میکند.
http://yon.ir/HJAAV#غایتمندی#ساجده_ابراهیمی ......................
عقیل چشمهایش را گذاشت و برگشت. چه باید میکرد. به بخور و نمیر مستمری بسازد؟ که میساخت هم، اما عقیل، چطور میتوانست بنشیند و ببیند که علیل شده؟ ننشست، بلند شد و دستش را گرفت به دیوار و رفت و انگشتهایش شدند چشمهایش. ورقکاری و اینها میدانست. عزمش را جزم کرد و آمد توی همین مغازه که میبینی. آمد کار بکند که بیکار نماند؛ اگر نه درآمدش نیمغاز بیشتر از چندرغاز است. آمد کار بکند که مرد بماند، برای زنش، که ماند و برای پسرش، که یا بود یا آمد.
http://yon.ir/HVj4B#اندر_احوالات_عقیل#مهران_عزیزی ..........................................................
روزها که گذشتند، دانشگاه که تمام شد، سر و کار دختر افتاد به صفحه نیازمندی روزنامهها و کمکم روی تلخ حقیقت را دید. کاری برایش نبود، چون سابقه کار نداشت، چون پسر نبود، چون دختر بود، ساده بود، محجبه بود. کسی معدلش را نمیپرسید، کسی کاری به سوادش، به کتابهایی که خوانده، رتبههایی که آورده و دورههایی که گذرانده نداشت.
http://yon.ir/15ZPE#کسی_که_میشناختم#مریم_فردی ......................................................
داری یکم قرض بدی یه خوبشو بخرم؟؟
http://yon.ir/RkfuF#سیده_تکتم_حسینی #دستی_صدتومان...................................................
مادرشوهرم با افتخار می گوید عروسم نویسنده است و من خجالت می کشم. نه کتابی نوشته ام و نه اسمم عضو ثابت تحریریه نشریه ای بوده. من فقط تلفن های دوستانم را جواب می دهم و گاهی اوقات کلمه بازی می کنم.
http://yon.ir/qLevw#من_نویسندهام؟
#غزاله_صباغیانطوسی.....................................
بغض می کنم…وقتی چهره ی حیران بچه ها را می بینم که حالا همه شان در پیِ پاسخ به این سوالند که چرا پشت این صندلی ها نشسته اند، و چرای بزرگتر این که در این دنیا پیِ چه می گردند…
کتاب را می بندم و از کلاس می زنم بیرون…
http://yon.ir/S7MiJ#در_آغاز_هیچ_نبود_کلمه_بود#فاطمه_علویان .............................................
.نفس زده بودم که” بچهها!ریشههااا…”چشمبسته بودند.گوش بسته بودند.نمیشنیدند.داد ِمن را نمیشنیدند.خانوادهها دست گذاشته بودند روی گوشهای ِ بچهها.خانوادهها درخت کریسمس میچیدند و سفره هفتسین را بیکلاس میدانستند.خانوادهها توی مهمانیهایشان فرانسوی حرف میزدند.فارسی عار بود.عار بود.عار بود.
http://yon.ir/rkn2N#آنچه_مغول_با_ریشههای_ما_کرد#سیده_بهاره_محمودیhttp://alefyaa.ir/dossier/%E2%80%8C%E2%80%8Cjob-nonworking/