الفیا

#ساعت_شعر
Канал
Искусство и дизайн
Новости и СМИ
Образование
Книги
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала الفیا
@alefyaПродвигать
498
подписчиков
130
фото
14
видео
1,01 тыс.
ссылок
مجله‌ی ادبی الکترونیکی الف‌یا شماره‌ی تماس: 88300824 داخلی 110 ارسال متن: [email protected] ارتباط با سردبیر:
عشقِ من!‌ بي‌قرارم!‌ تو اما...
من تو را دوست دارم، تو اما ...

من فراموشیِ خاطراتم
احتمالاً‌ غبارم، تو اما...

هيچ‌كس اين طرف‌ها ندارد
هيچ كاری به كارم، تو اما...

گوش كن، من رگِ خشكِ باغم
من كجا جويبارم، تو اما...

برگِ زردم، بله، ‌مي‌پذيرم
پوچ و بی اعتبارم، تو اما...

چهره ی دردناك و تبسم؟
خنده‌ای مستعارم، تو اما...

بی پناهم، سپر هم ندارم
چشمِ اسفنديارم،‌ تو اما...

صورتم سرخ... آری، قشنگ است
از درون هم اَنارم، تو اما...

فصل‌ها از بهارم گذشتند
خب، تمام است كارم، تو اما...

گفتمت: فصلِ خوبی است، گفتی:
خسته‌ام، كار دارم، تو اما...

* * *‌
باز در چشمِ من خيره ماندی
باز بی اختيارم، تو اما...

قلعه‌ای ماسه‌ام روی ساحل
سخت ناپايدارم، تو اما...

زخم، پاشيده شب را به جانم
مرگِ دنباله‌دارم، تو اما...

بی تو ای ماه!‌ ای ماه!‌ ای ماه!‌
ظلمتِ روزگارم، تو اما...

شيهه ی اسبِ من را خريدند
اين هم از افتخارم، تو اما...

ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم، تو اما...

آخرين سرفه ی يك مسافر
سوتِ سردِ قطارم، تو اما...

من خودت را به تو می سپارم
جز تو چيزی ندارم، تو اما...

t.me/realefya/3
#محمد_رمضانی_فرخانی
#ساعت_شعر
@alefya
اینجا در این تلاقیِ خون‌ها و شیشه‌ها
شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها

شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها
تا آبِ این درخت بخشکد به ریشه‌ها

امشب بدونِ جامه بخوابی بلندتر
بر روی روزنامه بخوابی بلندتر

دار و صلیب و قبر ببینی زیادتر
خوابِ پلنگ و ببر ببینی زیادتر

وقتی شب از همیشه شود جانگدازتر
خونِ شما به شیشه شود جانگدازتر

*

یلدا حریفِ این‌همه سختی شود مگر
سیبی که می‌خورید درختی شود مگر

مستوجبِ عطای بخیلان شوی شبی‌
منظورِ وعده‌های وکیلان شوی شبی‌:

«من آمدم ترانه بیارم برایتان‌
آجیل و هندوانه بیارم برایتان‌

روزانتان همیشه به جوزا بدل شود
شب‌هایتان همیشه به یلدا بدل شود

آن قصرِ زرنگار، پس از کوه و جنگل است‌
سختی همیشه در صد و سی سال اوّل است‌

دیگر کلیدِ بخت به جیب تو می‌شود
یعنی خوراکِ برّه نصیب تو می‌شود

ما هندوانه هر شبِ دی پوست می‌کُنیم‌
آن را نثار خوب‌ترین دوست می‌کنیم»

*

کوچک زیاد بوده‌ای‌، اینک بزرگ شو
این پوست را رها کن و ای برّه‌! گرگ شو

سال دگر به سیب زمینی بسنده کن‌
با هر چه نزدِ خویش ببینی بسنده کن‌

امسال اگر بریدۀ نان می‌خوریم ما،
سالِ دگر خوراکِ شبان می‌خوریم ما

t.me/realefya/3
#محمد_کاظم_کاظمی
#شب_یلدا
#ساعت_شعر
@alefya
هرچه این احساس را در اِنزوا پنهان کند
می‌تواند از خودش تا کِی مرا پنهان کند؟

عشق، قابیل است... قابیلی که سرگردان هنوز
کشته‌ی خود را نمی داند کجا پنهان کند...!

در خودش من را فروخورده ست، می‌خواهد چقدر
ماه را بیهوده پشتِ اَبرها پنهان کند؟!

هرچه فریاد است از چشمانِ او خواهم شنید
هرچه را او سعی دارد بی‌صدا پنهان کند!

آه! مردی که دلش از سینه‌اش بیرون زده ست
حرف‌هایش را... نگاهش را چرا پنهان کند؟!

خسته هرگز نیستم... بگذار بعد از سال‌ها
باز من پیدا شوم باز او مرا پنهان کند...

t.me/realefya/3
#نجمه_زارع
#سالروز_تولد_مرحوم_نجمه_زارع
#ساعت_شعر
@alefya
تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار
هزار نفر.

به تو فکر می کنم
در چشم های بسته آفتاب بیشتری هست
به تو فکر می کنم
و هر روز
به تعداد تمام دندانهایم سیگار می کشم.

ما چون بارانی هستیم
که همدیگر را خیس می کنیم

t.me/realefya/3
#غلامرضا_بروسان
#ساعت_شعر
@alefya
تو باشی و غزلِ عاشقانه‌ای باشد
گل و شراب و لبِ رودخانه‌ای باشد

تو باشی و لبِ این رود تا همیشه‌ی عمر
برای از تو سرودن بهانه‌ای باشد

گمان نمی‌کنم ای نازنین که بعد از تو
برای گریه‌ی این مرد شانه‌ای باشد

کبوترِ لبِ بامِ جوانی‌ام بودی
فروختی دلِ ما را به دانه‌ای، باشد

عجب تصوّرِ تلخی است اینکه بر لبِ رود
نباشی و غزلِ عاشقانه‌ای باشد

t.me/realefya/3
#سعید_بیابانکی
#ساعت_شعر
@alefya
با لوله‌ی تفنگ چای را هم می‌زند
با لوله‌ی تفنگ جدول را حل می‌کند
با لوله‌ی تفنگ فکرهایش را می‌خاراند

گاهی هم
روبه روی خودش می‌نشیند
و ترکش‌های خاطره را
از مغزش بیرون می‌کشد

در جنگ‌های زیادی جنگیده است
اما حریفِ تنهایی‌اش نمی‌شود

این قرص‌های سفید
کم رنگ‌ترش کرده‌اند
آن قدر که سایه‌اش بلند می‌شود
می‌رود برایش آب می‌آورد
***
باید قبول کنیم
که هرگز
هیچ سربازی
زنده از جنگ برنگشته است

t.me/realefya/3
#گروس_عبدالملکیان
#ساعت_شعر
@alefya
در گوشه‌ای از آسمان، ابری شبیهِ سایه‌ی من بود
ابری كه شاید مثلِ من آماده ی فریاد كردن بود

من رهسپارِ قلّه و او راهیِ درّه، تلاقی مان
پای اُجاقی كه هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته نباشی!... پاسخی پژواك‌سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریك و روشن بود

بنشین!‌... نشستم گپ زدیم امّا نه از حرفی كه با ما بود
او نیز مثلِ من زبانش در بیانِ درد الكن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی‌های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقتِ امّا وقتِ رفتن بود

گفتم كه لب وا می‌کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی
با دست‌های آشنا در من بكارِ قفل بستن بود

او خیره بر من، من به او خیره، اُجاقِ نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاكسترش در حالِ مُردن بود

گفتم: خداحافظ! كسی پاسخ نداد و آسمان یكسر
پوشیده از ابری شبیهِ آرزوهای سترون بود

تا قلّه شاید یك نفس باقی نبود امّا غرورِ من
با چوبدستِ شرمگینی در مسیرِ بازگشتن بود

چون ریگی از قلّه به قعرِ درّه اُفتادم هزاران بار
اما من آن مورم كه همواره به دنبالِ رسیدن بود

t.me/realefya/3
#محمد_علی_بهمنی
#ساعت_شعر
@alefya
از آن زن‌ها که سرتاپای‌شان آشوب و عصیان است
یکی حالا همین‌جا روبرویم در خیابان است

شتابان می‌رود تا مقصدی نزدیک و نامعلوم
به زنجیری که آوازش انیسِ بندپایان است

نه مو بر شانه‌اش جنبان، نه زلفش در هوا رقصان
ولی پیداست، زن؛ آیینه‌ی جمعی پریشان است

گرفته ابر تا ابروش او را تنگ در آغوش
فقط چشمش (گمانم چشمِ نمناکش) نمایان است

زنی در چادرش، آنسوی دیوارِ تماشا، گُم
زنی ایمن، میانِ چاهِ معکوسی که زن‌دان است

عبورِ خیسِ یک تندیس از زن‌های شهری، یا
شبیهِ تیر برقِ روستا، چوبی چراغان است

شکوهِ قامتش -این مَرخِ زخمی- مانده در توفان
ولی آن بخشِ عاصی (ریشه‌اش)، در خاک پنهان است

همین حالا که زیرِ باری از غم می‌رود قیقاج
اگر از حالِ معلومش بپرسی، سخت میزان است!

شبیهِ مادرم، یا – بیشتر- زن‌دایی‌ام زهراست
دلش خون ‌است (لابد آب دارد)، غصّه‌اش نان است...

خدا را شکر، سهم از دوستان -و دشمنان- دارد
در این میهن که او ناموسِ مردانِ فراوان است...

نگاهش می‌کنم؛ این منبعِ الهامِ من، این زن
همین گلدوزیِ بر دست‌مالی پاره؛ انسان است

صدایش می‌زنم، می‌ایستد، آهسته می‌گوید:
برادر جان، سخن کمتر بگو، اینجا خراسان است.

*مرخ؛ سروکوهی- به زبان کردهای خراسان
* ایرج میرزا: برادرجان، خراسان است اینجا/ سخن گفتن نه آسان است اینجا
t.me/realefya/3
#علیرضا_سپاهی_لایین
#ساعت_شعر
@alefya
چنان آشفته‌ام کردی که ابراهیم بت‌ها را
به حدّی دوستت دارم که دنیادوست دنیا را

جهان را با تو تنها می‌شود چندی تحمل کرد
الهی بی‌تو چشمانم نبیند صبحِ فردا را

جهان زندانِ دلبازی است، دلتنگی به من می‌گفت
که ماهی‌ها نمی‌خواهند حتّی تنگِ دریا را

برایم سیب و آرامش بخر با لحن ازمیری
که من امروز بی‌رحمانه "ناظم حکمت"م، سارا!

کسی در چشم‌هایم زیر لب اِنجیل می‌خوانَد
و رحمت می‌فرستد مردگان، حتّی یهودا را

t.me/realefya/3
#محمد_سعید_شاد
#ساعت_شعر
@alefya
مرا تو بی‌سببی نیستی

به‌راستی
صلتِ کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی تاریک؟


کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!


پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟

ورنه
این ستاره‌بازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.


نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!


و دلت
کبوترِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.


با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!

yon.ir/J3d4A
#احمد_شاملو
#سالروز_تولد_احمد_شاملو
#ساعت_شعر
@alefya
دیشب کسی مزاحمِ خوابِ شما نبود؟
آیا زنـــی غریبه در این کوچــه‏‌ها نبود؟

آن دختری کــه چند شبِ پیش دیده‏‌اید
دمپایی‏‌اش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟

یک چادرِ سیاه کشی روی سر نداشت؟
سر به هوا و ساده و بی‌دست و پا نبود؟

یک هفته پیش گـم شده آقا! و من چقدر
گشتم‏، ولی نشانی از او هیچ جا نبود

زنبیل داشت، در صـفِ نان ایستاده بود
یک مشت پول خرد … نــه آقا گدا نبود!

یک خرده گیج بود ولی نه…فرار نه
اصلاً بـــــه فکرِ حادثه و ماجرا نبود

عکسش؟ درست شبیه خودم بود، مثلِ من
هـــم اسمِ من، ولحظه‌ای از من جدا نبود

یک دخترِ دهاتـــیِ تنها کـــه لهجه‌اش
شیرین و ساده بود ، ولی مثلِ ما نبود

آقا! مرا دقیق ببین ، این نگاهِ خیس
یا این قیـافـــه در نظرت آشنا نبود ؟

دیشب صدای گریه‌ی یک زن شبیهِ من
در پشتِ در مزاحـــــمِ خواب شما نبود؟

yon.ir/J3d4A
#پانته‌آ_صفایی
#ساعت_شعر
@alefya
تو را از شيشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد
خدا کارش درست است‌، اين و آن را خوب می‌سازد

تو را از سنگ می‌آرد بُرون‌، از قلبِ کوهستان‌
مرا از بيدِ خشکی در کنارِ جوب می‌سازد

در آتش می‌گدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد
به سوهان می‌تراشد تا مرا مطلوب می‌سازد

تو را جامی که از شير و عسل پُر کرده‌اش دهقان
مرا بر روی خرمن بُرده خرمن‌کوب می‌سازد

تو را گلدانِ رنگينی که با يک لمس می‌افتد
مرا گرد سرت می‌چرخم و جاروب می‌سازد

تو از من می‌گريزی می روی تا مصرِ رؤياها
مرا گرگی کنارِ خانه‌ی يعقوب می‌سازد

مرا سر می‌دهد تا دشت‌های آتش و آهن
و آخر در مصاف غمزه‌ای مغلوب می‌سازد

خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی‌
يکی را شيشه می‌سازد، يکی را چوب می‌سازد

yon.ir/J3d4A
#محمدکاظم_کاظمی
#ساعت_شعر
@alefya
آخر از جورِ تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد

اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد

جان اگر باید، به کویت نقدِ جان خواهیم یافت
سر اگر باید، به راهت ترکِ سر خواهیم کرد

هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست
ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد

تا که ننشیند به دامانت غبار از خاکِ ما
روی گیتی را ز آبِ دیده تر خواهیم کرد

یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد

لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به بی‌رحمی زدی، فکرِ دگر خواهیم کرد

چون بهار از جانِ شیرین دست برخواهیم داشت
پس سرِ کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

yon.ir/J3d4A
#محمدتقی_بهار
#سالروز_تولد_محمدتقی_بهار
#ساعت_شعر
@alefya
اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من، آسمانِ خالی را

نزد ستاره‌ی فجر از جبینِ لیلی و قیس
به هم هنوز گره می‌زند لیالی را

ز ابر یائسه جای سوالِ باران نیست
در او ببین و بدان رازِ خشکسالی را

به سیبِ سرخِ رسیده، بدل شده است انگار
شفق به خون زده خورشیدِ پرتقالی را

دلم شکسته شد این بار هم نجات نداد
شرابِ عشقِ تو، این کوزه‌ی سفالی را

همه حقیقتِ من سایه‌ای ست بر دیوار
مگرد ، هان! که نیابی من ِ مثالی را

هزار بار به تاراج برد و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانه‌ی خیالی را

پریده رنگ.تر از خاطراتِ عمرِ من‌اند
مگر خزان زده، سیب و ترنجِ قالی را؟

نشان نیافتم این بار هم ز گمشده‌ام
هر آنچه پرسه زدم عشق و آن حوالی را

در آن غریبه به هر یاد آن خراب آباد
نمی‌شناخت دلم یک تن از اهالی را

بهار نیست، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویمِ من توالی را

هنوز مسئله‌ات مرگ و زندگی است اگر
جواب می‌دهم این جمله‌ی سوالی را...

نهاده‌ایم قدم از عدم به سوی عدم
حیات نام مده فصلِ انتقالی را
yon.ir/J3d4A
#حسین_منزوی
#ساعت_شعر

@alefya
غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی
برای مرگ خیالم چقدر راحت بود


برای دیدنِ بیست و چهار سالگی‌ات
زمان در آینه بیست و چهار ساعت بود


زمان در آینه یک جویبار نرگس بود
زنی که قرص مسکّن نخورده بی‌حس بود


ستاره بود، سحر بود، ماهِ مجلس بود
زمان در آینه دیدار بود، حیرت بود


بخند هی گل سرخم، گل بهارآمیز
که کرده عطر تو سیاره‌ی مرا لبریز
بخند دسته‌گل مهربان در آن سوی میز
که باورم شود این خواب، واقعیّت بود

شعر کامل را در لینک زیر بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/ساعت-شعر-12-06

#محمد_سعید_میرزایی
#ساعت_شعر

@alefya
ای اسم اعظم همه‌ی فتح باب‌ها
شرمنده‌اند پیش کتابت کتاب‌ها

آرام در حرا چه شنیدی که خواندنت
شد منشا بزرگترین انقلاب‌ها

چون صبح بر دمیدی و در روشنای تو
پایان گرفت روشنی آفتاب‌ها

چندان که بی‌فروغ گذشتند از آسمان
خورشیدهای سابق همچون شهاب‌ها

تابیدی و برای هر آنکس که نور دید
پایان گرفت رنج تمام عذاب‌ها

اما بشر هنوز سزاوار تو نبود
چندان که باقی است همان پیچ و تاب‌ها

فرزند تو مگر که جهان را رها کند
از لای خواب‌ها و دل منجلاب‌ها
yon.ir/QX9tC
#غلامرضا_طریقی
#ساعت_شعر
#میلاد_پیامبر

@alefya
🌱جهان قرار ندارد مگر به ساعت شعر ...

📌هر شب ساعت ۱۰ در الف‌یا

#ساعت_شعر

@alefya