شعر ، ادبیات و زندگی

#فرزاد_کمانگر
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

جوانا طیمسی از فعالان کورد و همسر مبارز اعدام‌شده #محسن_مظلوم این متن را در اینستاگرامش منتشر کرده است:

امشب یکی از دوستانم کە زندانی سیاسی سابق و هم زندانی #فرزاد_کمانگر بودە این شعرا را از او برایم فرستاد؛ وقتی این شعر را خواندم یاد #محسن و دوستانش، #رويا_حشمتی و همەی زندانیان سیاسی افتادم:

این شعر (از فرزاد کمانگر) در زندان اوین ـ تاریخ دی ماە ١٣٨٨ نوشتە شدە آن وقت من فقط ٧سال داشتم و هیچ وقت فکرش را نمیکردم کە روزی برای همسرم نه_به_اعدام بزنم

«تاریک شبی بود و اتاقکی تنگ و تاریک و نمور با دری کوچک که از سویی به آینده و از سویی دیگر به گذشته باز میشد و من شعری را با دیوارها زمزمه میکردم. “در من زندان ستمگری بود که هرگز به آوای زنجیره اش خو نکرد”

تق و تق در، آشفته کرد رویای شبانه ام را و به هم ریخت قافیه لالایی های نانوشته مادرم را که زمزمه میکردم،
…چشمبند بزن
دستها جلو، دستبند! … راه بیفت

از سلول کوچکم کشان کشان بیرونم آوردند، راهم را بلد بودم، بهتر از نگهبانهای پیری که مثل در سلولها فرسوده شده بودند. بهتر از بازجوهایم تعداد پله های زیرزمین زیر هواخوری را می دانستم. انگار سالها بود این زندان را زیسته بودم.

حتی میتوانستم جای پاهای زندانیان قبل از خودم را ببینم. هنگام پائین آمدن از پله ها از زیر چشم بند تعداد پاهای حاضران را میشمردم، یک… دو …. سه …چهار… پنج…. شش ….

آمده بودند تا قدرت خود را روی یک انسان نمایش دهند و آنگاه که می ایستادم شعری مرا زمزمه میکرد، “خدایا من کجای زمین ایستاده ام…”

و با اولین ضربه ناتمام میماند شعر و می بستنم به تخت … چقدر می ترسیدم …. نه از درد شلاق، از اینکه در قرن ۲۱ در قرن گفتگو، در دهکده جهانی هنوز کسانی با شلاق، فاتحانه بر بدن انسان رنجوری بکوبند و بخندند.

چقدر میلرزدم…نه به خاطر درد ضربات و مشت و لگد، ترسم از پایمال شدن ارزشهای انسانی بود در سرزمینی که منشور اخلاق برای جهانیان مینویسد.

چقدر وحشت برم میداشت… نه از درد شوک الکتریکی، از پزشکی که معاینه ام میکرد و با نوک خودکارش بر سرم میکوبید که خفه شو.. خفه شو.. آنهم در حالی که قرنها از سوگندنامه بقراط گذشته بود.

با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می نامیدند به گوشه ای دیگر از دنیا میرفتم آنجا که دغدغه فکری انسانهایش نجات سوسمارهای آفریقا و مارهای استرالیا است، آنجا که حتی به فکر مارمولکهای فلان جهنم دره در ناکجا آباد دنیا هستند. اما این جا … این جا .. وای … وای
با هر ضربه ذوالفقار سالها به عقب بر میگشتم، به عهد قاجار به مناره ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و .. باز می زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم میرسدم اما باز درد تمامی نداشت.

بیهوش میشدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می آمدم و چون نوزادی شروع به دست و پا زدن میکردم و شعری مرا به خود میخواند. “تولد نوزادی را دیده ام/ برای همین میدانم جیغ کشیدن و دست و پا زدن/ اولین نشانه های زندگی و زادن است”.

فردا شب باز صدای درد و باز ..
یکی میزد به خاطر افکارم، دیگری میزد به خاطر زبانم، سومی میپنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته ام، چهارمی میزد تا ببیند صدایم به کجای دنیا میرسد.

حال باز شب است، از آن شب ها مدت ها گذشته ولی به هم می ریزد هر صدایی رویا و خواب شبانه ام را و نیمه شب آوایی در گوشم نجوا میکند، “به خواب ای گل، نه اینکه وقت خوابه، بخواب جونم که بیداری عذابه”

#نه_به_اعدام
#محمد_فرامرزی
#محسن_مظلوم
#پژمان_فاتحی
#وفا_آذربار

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

بچه‌ها سلام

دلم برای همه شما تنگ شده، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرین‌تان شعر زندگی می‌سرایم. هر روز به جای شما به خورشید روز بخیر می‌گویم. از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار می‌شوم، با شما می‌خندم و با شما می‌خوابم. گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را می‌گیرد.

کاش می‌شد مانند گذشته، خسته از بازدید که آن را گردش علمی می‌نامیدیم، و خسته از همه هیاهوها، گرد و غبار خستگی‌هایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی می‌سپردیم، چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد، چه فرقی می‌کند عدد پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده؟

درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری می‌گذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه»، لکه‌های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه می‌کردیم و منتظر تغییری می‌مانیدم که کورش همان همکلاسی پر شورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترک‌مان نکند.

کاش می‌شد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول می‌شدم. همان دخترانی که می‌دانم سال‌ها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی می‌نویسید کاش دختر به دنیا نمی‌آمدید.

می‌دانم بزرگ شده‌اید، شوهر می‌کنید؛ ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی‌آلایشی هستید که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده می‌شود. راستی چه کسی می‌داند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمی‌کردید. یا اگر در این گوشه از «خاک فراموش‌شده خدا» به دنیا نمی‌آمدید، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن» برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید.»

اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید. به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمین‌شان، برای امروز و فرداها، فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند. به دست باد و آفتاب می‌سپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمین‌مان مترنم شوید.


رفیق، همبازی و معلم دوران کودکی‌تان #فرزاد_کمانگر– زندان رجایی شهر کرج- ۹/۱۲/۱۳۸۶

https://t.center/alahiaryparviz38
ایستاده جان دادن

مقاوم و پرشکوه
به سان کوه
به سان شاهو

یادت گرامی
رفیق کوه و کمر

یادت گرامی
رفیق شعر و شاملو

یادت گرامی
رفیق کودکان محروم

گفته بودی
نسیم یادت را خواهد برد
از میان میله‌ها و بلندی حصار
حالا کودکان دیروز
زنان و مردان رنج کشیده امروز
برایت دست تکان می‌دهند
برای نسیمی که از لابلای بلوط‌های شاهو می‌گذرد

وقتی می‌گویند
"يادى ئازيزت پيروز"

یکی از نسیم می‌پرسد
گور بی‌نشانش کجاست؟
و نسیم تا اعماق قلبش نفوذ می‌کند

نامت جاوید
رها از بند
رفیق بی‌کفن فرزاد

جعفر ابراهیمی
معلم زندانی و هم‌بندی
معلم تا همیشه زنده #فرزاد_کمانگر

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

از همین امروز صبح بزرگترین خیابان سنندج به فرزاد کمانگر تغییر نام داد
از همین امروز صبح
بزرگترین پارک مهاباد به شیرین علم هولی تغییر نام داد
از سپیده ی امروز
همه ی کودکانی که به دنیا آمدند
نامشان را فرهاد وکیلی گذاشتند
از اولین اشعه ی دم دمای بامداد
امروز مهدی اسلامیان چون دریاچه ی وان نامش جاوید شد
از سپیده ی امروز
علی حیدریان تاق وسان کرمانشان است

کبوترهای سرخ میگویند :
بفرمایید سنندج را اعدام کنید
سر مهاباد را ببرید
بفرمایید نگذارید کودکانمان به دنیا بیایند
بفرمایید نگذارید باران ببارد و
نگذارید گیاه بروید
و نگذارید زمین زندگی کند
من دیگر از امروز عاشق چشم های شیرین علم هولی هستم
از امروز تمام شعرهایم را گل، ترانه و آوازی خواهم ساخت
برای قامت شیرین علم هولی
از امروز من تاری از گیسوان او هستم

از همین امروز من ناخن انگشتان او هستم
از حالا به بعد من
دیگر همان جفت کفشی هستم که او برای آخرین بار پوشید
و با آن ها از طناب دار بالا رفت و از حالا به بعد من النگوهای به جا مانده ی دست شیرین علم هولی هستم
گواشواره ی به جا مانده ی اویم
خواب به جا مانده ی او...
حالا من چمدان کوچک به جا مانده ی دست شیرین علم هولی با شانه و آینه ی او هستم
حالا من آخرین تکه ی نان و آخرین نامه ی نیمه ی شب او هستم

من از الان خاک زیر کفش‌های شیرین علم هولی هستم
کبوترهای سرخ می گویند

جمهوری اعدام اسلامی
از رویا تا شعر
از شعر تا زن و
از زن تا نان و
تا آب و و تا گل و تا چشمه
جمهوری اعدام اسلامی
آنچه را
هرگز
هرگز
نتوانست اعدام کند
آینده و آزادی است...

#شیرکو_بیکس

به مناسبت سالروز اعدام #فرزاد_کمانگر

https://t.center/alahiaryparviz38
.

💥💥💥

متن یکی از نامه های زنده‌یاد، فرزاد کمانگر

من یک معلم می مانم و تو یک زندانبان
زئوس، خدای خدایان فرمان داد تا پرومته نافرمان را به بند کشند و اینگونه بود حکایت من و تو که اینجا آغاز شد.
تو میراث خوار زندانبانان زئوس گشتی تا هر روز نگهبان فرزندی از سلاله آفتاب و روشنی گردی و برای من و تو زندان دو معنای جداگانه پیدا کرد، دو نفر در دو سوی دیوار با دری آهنی و دریچه ای کوچک میان آن، تو بیرون سلول، من درون سلول.

حال بهتر است همدیگر را بهتر بشناسیم.
من معلمم…نه نه…
من دانش آموز صمد بهرنگی‌ام، همان که الدوز و کلاغها و ماهی سیاه کوچولو را نوشت که حرکت کردن را به همه بیاموزد. او را می‌شناسی؟ می‌دانم که نمی‌شناسی.
من محصل خانعلی‌ام، همان معلمی که یاد داد چگونه خورشیدی بر تخته سیاه کلاسمان بکشیم که نورش خفاش‌ها را فراری دهد.

می‌دانی او که بود؟

من همکار بهمن عزتی‌ام، مردی که همیشه بوی باران می‌داد و انسانی که هنوز مردم کرمانشاه و روستاهایش با اولین باران پائیزی به یاد او می‌افتند، اصلا می‌دانی او که بود؟ می‌دانم که نمی‌دانی.
من معلمم، از دانش‌آموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث برده‌ام.
حال که من را شناختی، تو از خودت بگو، همکارانت که بوده‌اند، خشم و نفرت وجودت را از چه کسی به ارث برده‌ای، دستبند و پابندهایت از چه کسی به جا مانده؟ از سیاهچال‌های ضحاک؟

از خودت بگو، تو کیستی؟ فقط مرا از دستبند و زنجیر و شلاق، از دیوارهای محکم ۲۰۹، از چشم‌های الکترونیکی زندان، از درهای محکم آن مترسان، دیگر هیچ هراسی در من ایجاد نمی‌کنند. عصبانی مشو، فریاد مکش، با مشت بر قلبم مکوب که چرا سرم را بالا می‌گیرم، داستان مشت تو و سر زن زندانی را به یاد دارم.
مرا مزن که چرا آواز می‌خوانم، من کردم، اجداد من عشق‌شان را، دردهای‌شان را، مبارزات‌شان را و بودن‌شان را در آوازها و سرودهایشان برای من به یادگار گذاشته‌اند. من باید بخوانم و تو باید بشنوی. و تو باید به آوازم گوش دهی، می‌دانم که رنجت می‌دهد.

مرا به باد کتک مگیر که هنگام راه رفتن صدای پایم می‌آید، آخر مادرم به من آموخته، با گام‌هایم با زمین سخن بگویم، بین من و زمین، پیمانی است و پیوندی که زمین را پر از زیبائی و پر از لبخند کنم .

پس بگذار قدم بزنم، بگذار صدای پایم را بشنود، بگذار زمین بداند من هنوز زنده‌ام و امیدوار.
قلم و کاغذ را از من دریغ مکن، می‌خواهم برای کودکان سرزمینم لالائی بسرایم، سرشار از امید، پر از داستان صمد و زندگی‌اش، خانعلی و آرزوهایش، از عزتی و دانش‌آ‌موزانش ، می‌خواهم بنویسم، می‌خواهم با مردمم سخن بگویم، از درون سلولم، از همین‌جا، می‌فهمی چه می‌گویم؟ می‌دانم به تو آموخته‌اند از نور، از زیبایی‌ها، از اندیشه و اندیشیدن متنفر باشی.

اما نترس به درون سلولم بیا، مهمان سفره‌ کوچک و پاره‌ من باش، ببین من چه‌گونه هر شب همه دانش آموزانم را مهمان می‌کنم، برای‌شان چه‌گونه قصه می‌گویم، اما تو که اجازه نداری ببینی، تو که اجازه نداری بشنوی، تو باید عاشق شوی، باید انسان شوی، باید این‌ سوی در باشی تا بفهمی من چه می‌گویم.

به من نگاه کن تا بدانی فرق من و تو در چیست‌، من هر روز بر دیوار سلولم دستان دلدارم را و چشمان زیبای‌اش را می‌کشم، و انگشتانش را در دست می‌گیرم و گرمی زنده‌گی را در دستان‌اش و انتظار و اشتیاق را در چشمان‌اش می‌خوانم، اما تو هر روز با باتوم دستت انگشتان نقش بسته بر دیوار را می‌شکنی و چشمان منتظرش را در می‌آوری و دیوار را سیاه می‌کنی.

دنیای تو همیشه تاریکی و زندان خواهد بود و «شعور نور» آزارت خواهد داد، من ماه‌ها است چشم انتظار دیدن یک آسمان پر ستاره‌ام.

با ستاره‌های یاغی که در تاریکی از این سوی آسمان به آن سوی آسمان پر بکشند و سینه سیاهی را با نور بشکافند. اما تو سال‌ها است در تاریکی زندگی می‌کنی. شب تو بی ستاره است، می‌دانی آسمان بی ستاره یعنی چی؟ آسمان همیشه شب یعنی چی؟

این‌بار که به ۲۰۹ برگشتم به درون سلولم بیا من برایت آرزوها دارم، نه از رنگ دعاهای تو که سراسر آتش است و ترس از جهنم، آرزوهای من پر از امید و لبخند و عشق است. به درون سلولم بیا تا راز آخرین لبخند عزتی را پای چوبه‌ دار برایت بگویم، می‌دانم که باز بند «بند ۲۰۹» خواهم شد، در حالی که تو با همه وجود پر از کینه‌ات بر سر من فریاد می‌کشی و من باز دلم برای تو و دنیای حقیری که دورت ساخته‌اند، می‌سوزد. من بر می‌گردم در حالی که یک معلمم و لبخند کودکان سرزمین‌ام را هنوز بر لب دارم.

معلم محکوم به اعدام ، #فرزاد_کمانگر
بند بیماران عفونی زندان رجایی شهر کرج

https://t.center/alahiaryparviz38
متنی از فرزاد کمانگر :

مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود،
اما “الف” و “بای” امید و برابری را تدریس نکرد،
حتی اگر راه
ختم به اوین و مرگ شود؟

نمی توانم تصور کنم
در سرزمین” صمد”،” خانعلی” و “عزتی” معلم باشیم
و همراه ارس جاودانه نگردیم.

نمی توانم تجسم کنم که
نظارەگر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم
و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟...


‏در سحرگاه نوزدهم اردیبهشت ٨٩
#فرزاد کمانگر بهمراه چهار زندانی سیاسی دیگر #علی‌حیدریان ⁩،⁧ #شیرین‌علم‌هولی ⁩،⁧ #فرهادوکیلی ⁩،⁧ #مهدی‌اسلامی در محوطه‌ی زندان ⁧ #اوین به دار آویخته شدند.
‏یاد عزیزشان گرامی🌹🌹🌹🌹🌹

https://t.center/alahiaryparviz38
Forwarded from اتچ بات
🔴بخشی از نامه های #فرزاد_کمانگر معلم آزاده ی که تا پای طناب دار هنوز #درس_آزادگی و عشق و زندگی می داد...


من یک #معلم می مانم و تو یک #زندانبان

💢برای من و تو #زندان دو معنای جداگانه دارد، دو نفر در دو سوی دیوار با دری آهنی و دریچه ای کوچک میان آن، تو بیرون سلول، من درون سلول.

💢من معلمم…نه نه…
من دانش آموز #صمد_بهرنگی_ام، همان که #اولدوز و #کلاغها و #ماهی_سیاه_کوچولو را نوشت که #حرکت_کردن را به همه بیاموزد.

💢من محصل #خانعلی_ام، همان معلمی که یاد داد چگونه خورشیدی بر #تخته_سیاه کلاسمان بکشیم که نورش خفاشها را فراری دهد.

💢من معلمم، از دانش آموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث برده ام.

💢حال که من را شناختی، تو از خودت بگو، همکارانت که بوده اند، خشم و نفرت وجودت را از چه کسی به ارث برده ای، دستبند و پابندهایت از چه کسی به جا مانده؟ از سیاهچالهای ضحاک؟

💢مرا از #دستبند و #زنجیر و #شلاق، از چشم‌های الکترونیکی زندان، از درهای محکم آن مترسان.مرا به باد کتک مگیر که هنگام راه رفتن صدای پایم می‌آید، آخر مادرم به من آموخته، با گام‌هایم با زمین سخن بگویم.

💢#قلم و #کاغذ را از من دریغ مکن، می‌خواهم برای کودکان سرزمینم لالائی بسرایم، سرشار از امید. می‌دانم به تو آموخته‌اند از نور، از زیبایی‌ها، از اندیشه و #اندیشیدن متنفر باشی.

💢دنیای تو همیشه تاریکی و زندان خواهد بود و «شعور نور» آزارت خواهد داد. تو با همه وجود پر از کینه‌ات بر سر من فریاد می‌کشی و من باز دلم برای تو و دنیای حقیری که دورت ساخته‌اند، می‌سوزد.

💢#همکار_دربند، مگر می توان پشت میز صمد شدن نشست و به چشمهای فرزندان این آب و خاک خیره شد و خاموش ماند؟مگر می توان معلم بود و راه دریا را به ماهیان کوچولوی این سرزمین نشان نداد؟ حالا چه فرقی می کند از ارس باشد یا کارون.

💢مگر می توان بار سنگین مسئولیت معلم بودن و بذر #آگاهی پاشیدن را بر دوش داشت و دم برنیاورد؟ مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و چهره ی نحیف آنان را دید و دم نزد؟
مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود، اما «الف» و «بای» امید و برابری را تدریس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوین و مرگ شود؟

💢 نمی توانم تجسم کنم که نظاره گر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟

💢می دانم روزی این راه سخت و پر فراز و نشیب، هموار گشته و سختی ها و مرارت های آن نشان افتخاری خواهد شد «برای تو معلم آزاده»، تا همه بدانند که معلم، معلم است حتی اگر سدّ راهش فیلتر گزینش باشد و زندان و اعدام، که آموزگار نامش را، و افتخارش را ماهیان کوچولویش به او بخشیده اند، نه مرغان ماهیخوار.

وقتی نوشته های فرزاد کمانگر را میخوانم ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر می شود تا یادم میفتد که او می گوید " قوی باش رفیق " ...

یادتان باشد
که به شعر،
به آواز ،
به رویاهای‌ تان
و به لیلا های‌ تان پشت نکنید .....

🔘فرزاد کمانگر، در سحرگاه ۱۹ اردی‌بهشت ماه سال ۱۳۸۹، در زندان اوین، بدون اطلاع وکیل و خانواده‌اش به دارآویخته شد و مخفیانه بدون حضور خانواده در محل نامعلومی دفن شده است.

نام و یادش گرامی باد🌷🌷

🔻🔻🔻
کانال صنفی معلمان
@ettehad
سرپرست دادسرای جنایی تهران: #محمد_ثلاث، از #دراویش_گنابادی و عامل قتل ۳ مامور نیروی انتظامی در #گلستان_هفتم به ۳ بار #قصاص و حبس محکوم شد!

با ممنوع الملاقات شدن #رامین_حسین_پناهی نیز، بیم #اعدام او می‌رود.
نامه‌اش خطاب به «کسانی که دوستشان دارم» را بخوانید. نامه‌ای از جنس نامه‌های #فرزاد_کمانگر است.

بخشی از نامه:

«چرا باید کارگران اینگونە زندگی کنند؟ چرا باید کودکان کار کنند و رنج بکشند؟ چرا باید زنان و مادرانمان این همە رنج و مرارت تبعیض را تحمل کنند؟ چرا مکانی کە در آن زندگی می‌کنیم و در آنجا بزرگ شدەایم آتش بگیرد و آلودە شود؟ و چرا نباید همەی ما آزاد باشیم و در کنار هم آزادی را تجربە کنیم؟
کم نیستند کسانی کە این سوال‌ها را با صدای بلند پرسیده و بە جرم‌های گوناگون محکوم شدەاند. من هم یکی از همان کسانی هستم کە در جست‌وجوی جواب این سوال‌ها بودەام و تلاش کردەام کە برای تک تک سوالاتی کە داشتەام پاسخی درخور بیابم؛ از طریق دفاع از فعالیت مدنی و سیاسی، زیست محیطی، حقوق بشری، دفاع از حقوق کودکان، زنان و کارگران و تمامی کسانی کە همدل و همدرد بودەایم.
امروز بیش از هر روز دیگر از این صمیمیت و دوست‌داشتن و عشق بە مردم لذت می‌برم و از اینکە در کنارشان هستم احساس غرور می‌کنم. اینکە لحظات سخت هشت سال و نیم حبس افشین را می‌بینم بغض گلویم را می‌گیرد اما با وجود اینکە انتظار حکم اعدام، لحظات دردآوریست اما ارزش و غرور ایستادن در کنار مردمی کە آنها را دوست دارم، طبیعتی کە در آن زندگی کردەام و کارگرانی کە با آنها کار کردەام، از رنج این لحظات می‌کاهد و بە من، افشین و خانوادەام غرور می‌بخشد. برایتان می‌نویسم.»

https://t.center/alahiaryparviz38
یادتان باشد که
به شعر، به آواز،
به لیلاهایتان،
به رویاهایتان پشت نکنید.

زنده یاد #فرزاد_کمانگر

@alahiaryparviz38