.
💥💥💥متن یکی از نامه های زندهیاد،
فرزاد کمانگرمن یک معلم می مانم و تو یک زندانبان
زئوس، خدای خدایان فرمان داد تا پرومته نافرمان را به بند کشند و اینگونه بود حکایت من و تو که اینجا آغاز شد.
تو میراث خوار زندانبانان زئوس گشتی تا هر روز نگهبان فرزندی از سلاله آفتاب و روشنی گردی و برای من و تو زندان دو معنای جداگانه پیدا کرد، دو نفر در دو سوی دیوار با دری آهنی و دریچه ای کوچک میان آن، تو بیرون سلول، من درون سلول.
حال بهتر است همدیگر را بهتر بشناسیم.
من معلمم…نه نه…
من دانش آموز صمد بهرنگیام، همان که الدوز و کلاغها و ماهی سیاه کوچولو را نوشت که حرکت کردن را به همه بیاموزد. او را میشناسی؟ میدانم که نمیشناسی.
من محصل خانعلیام، همان معلمی که یاد داد چگونه خورشیدی بر تخته سیاه کلاسمان بکشیم که نورش خفاشها را فراری دهد.
میدانی او که بود؟
من همکار بهمن عزتیام، مردی که همیشه بوی باران میداد و انسانی که هنوز مردم کرمانشاه و روستاهایش با اولین باران پائیزی به یاد او میافتند، اصلا میدانی او که بود؟ میدانم که نمیدانی.
من معلمم، از دانشآموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث بردهام.
حال که من را شناختی، تو از خودت بگو، همکارانت که بودهاند، خشم و نفرت وجودت را از چه کسی به ارث بردهای، دستبند و پابندهایت از چه کسی به جا مانده؟ از سیاهچالهای ضحاک؟
از خودت بگو، تو کیستی؟ فقط مرا از دستبند و زنجیر و شلاق، از دیوارهای محکم ۲۰۹، از چشمهای الکترونیکی زندان، از درهای محکم آن مترسان، دیگر هیچ هراسی در من ایجاد نمیکنند. عصبانی مشو، فریاد مکش، با مشت بر قلبم مکوب که چرا سرم را بالا میگیرم، داستان مشت تو و سر زن زندانی را به یاد دارم.
مرا مزن که چرا آواز میخوانم، من کردم، اجداد من عشقشان را، دردهایشان را، مبارزاتشان را و بودنشان را در آوازها و سرودهایشان برای من به یادگار گذاشتهاند. من باید بخوانم و تو باید بشنوی. و تو باید به آوازم گوش دهی، میدانم که رنجت میدهد.
مرا به باد کتک مگیر که هنگام راه رفتن صدای پایم میآید، آخر مادرم به من آموخته، با گامهایم با زمین سخن بگویم، بین من و زمین، پیمانی است و پیوندی که زمین را پر از زیبائی و پر از لبخند کنم .
پس بگذار قدم بزنم، بگذار صدای پایم را بشنود، بگذار زمین بداند من هنوز زندهام و امیدوار.
قلم و کاغذ را از من دریغ مکن، میخواهم برای کودکان سرزمینم لالائی بسرایم، سرشار از امید، پر از داستان صمد و زندگیاش، خانعلی و آرزوهایش، از عزتی و دانشآموزانش ، میخواهم بنویسم، میخواهم با مردمم سخن بگویم، از درون سلولم، از همینجا، میفهمی چه میگویم؟ میدانم به تو آموختهاند از نور، از زیباییها، از اندیشه و اندیشیدن متنفر باشی.
اما نترس به درون سلولم بیا، مهمان سفره کوچک و پاره من باش، ببین من چهگونه هر شب همه دانش آموزانم را مهمان میکنم، برایشان چهگونه قصه میگویم، اما تو که اجازه نداری ببینی، تو که اجازه نداری بشنوی، تو باید عاشق شوی، باید انسان شوی، باید این سوی در باشی تا بفهمی من چه میگویم.
به من نگاه کن تا بدانی فرق من و تو در چیست، من هر روز بر دیوار سلولم دستان دلدارم را و چشمان زیبایاش را میکشم، و انگشتانش را در دست میگیرم و گرمی زندهگی را در دستاناش و انتظار و اشتیاق را در چشماناش میخوانم، اما تو هر روز با باتوم دستت انگشتان نقش بسته بر دیوار را میشکنی و چشمان منتظرش را در میآوری و دیوار را سیاه میکنی.
دنیای تو همیشه تاریکی و زندان خواهد بود و «شعور نور» آزارت خواهد داد، من ماهها است چشم انتظار دیدن یک آسمان پر ستارهام.
با ستارههای یاغی که در تاریکی از این سوی آسمان به آن سوی آسمان پر بکشند و سینه سیاهی را با نور بشکافند. اما تو سالها است در تاریکی زندگی میکنی. شب تو بی ستاره است، میدانی آسمان بی ستاره یعنی چی؟ آسمان همیشه شب یعنی چی؟
اینبار که به ۲۰۹ برگشتم به درون سلولم بیا من برایت آرزوها دارم، نه از رنگ دعاهای تو که سراسر آتش است و ترس از جهنم، آرزوهای من پر از امید و لبخند و عشق است. به درون سلولم بیا تا راز آخرین لبخند عزتی را پای چوبه دار برایت بگویم، میدانم که باز بند «بند ۲۰۹» خواهم شد، در حالی که تو با همه وجود پر از کینهات بر سر من فریاد میکشی و من باز دلم برای تو و دنیای حقیری که دورت ساختهاند، میسوزد. من بر میگردم در حالی که یک معلمم و لبخند کودکان سرزمینام را هنوز بر لب دارم.
معلم محکوم به اعدام ،
#فرزاد_کمانگربند بیماران عفونی زندان رجایی شهر کرج
https://t.center/alahiaryparviz38