شعر ، ادبیات و زندگی

#سیاوش_کسرایی
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

رقص ایرانی

  چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو

بیا برخیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته وا کن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو

به انگشتان سر گیسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و واکن
دو پا برهم بزن پایی رها کن

بپر پرواز کن دیوانگی کن
زجمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب از شعله برخیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز بپرهیز
چو رقص سایه‌ها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایه‌ها رو
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه‌ای با هم بیامیز
دلارام
میارام
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی نگاهی
به هر سنگی درنگی
برقص و شهر را پر های و هو کن

به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانه‌چین کن نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن
ندیدی گر خدا را
بیا آهنگ ما کن
منت می پویم از پای اوفتاده
منت می پایم اندر جام باده
تو برخیز
تو بگریز
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بی تاب
چو گلهایی که می لغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم 

#سیاوش_کسرایی
#هنگام

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

هدیه ای برای خاک


- بر آسمان چه رفته که امشب‏
تلخست و تیره و تنگست آسمان
یکپارچه سیاه
سنگست آسمان!؟
‏- باران، ستاره باران،‏
خالی است آسمان.‏
- با این ستاره باران‏
باید زمین چراغ فلک باشد
باید زمین ببالد از این باران
باید به کهکشان
شمع بلندپایه ی تک باشد.‏
‏- غوغا مکن غریب‏
آن شمعدان بگیر و فرود آی!‏
‏- اینجا مزار لاله و سرو است!؟
‏- نه‏
اینجا نهال آرزو و عشق
کاشته ام من.‏
از نردبان خشم فرا رفته
بر آسمانِ درد
یک افق خون ‌‎نگاشته ام من.‏
آهسته پا بنه
بر کشتزارِ من
گل‌های خسته خفته
بیدار می‌شوند
در خون طپیدگان
از گریه ی تو، دخترک من
بیمار می‌شوند.‏
بگذار تا شهیدان
مستان بزم خون
شب را سحر کنند
بگذار درد و داغ
از جانشان به خاک نشیند
وین تشنگانِ شادی و آزادی
یکدم برآی و پنجره بگشای
وین شهر را ببین:‏
شهرِ عروس‌های جوانِ ‌بیوه
شهرِ زنان غمگین در قابِ پنجره
شهرِ هزار مادرِ آواره
شهرِ رها شده گهواره!‏
مردان درونِ اشک زنان ذوب گشته اند
و حسرتی به وسعت یک شهر
در دیده مانده است.‏
شهر بلاکشیده ‏
این بیوه ی عبوس، جوانی را ‏
از خویش رانده است.‏
در زیرِ طاق این شبِ دلمرده، نغمه‌ای
جز تلخ‌مویه نیست
نه نه دگر درآی دلاویز شب‌شکاف
آهنگ و زنگِ آن جرس راهپویه نیست.‏
ای دور مانده چه تنهایی
وقتی تمام عاطفه‌هایت را
یکجا به‌یک نفس
نابود می‌کنند
تا می‌روی خبر بگیری از گل یک شمع
می‌بینی که ای دلِ غافل
آن شمع‌های پر گرفته همه دود می‌کنند.‏
کشتند.‏
کشتند تا که عشق
بی یار و یادگار بماند در انتظار.‏
کشتند تا جدا ز سرانگشت اشتیاق
گل‌ها بپژمرند به هر شاخ و شاخسار.‏
کشتند تا که زیبایی سیاه بپوشد.‏
کشتند تا دروغ را به کرسی بنشانند.‏
کشتند تا امید بمیرد در این دیار.‏
کشتند تا که آزادی،
یک نغمه هم ز نی لبک سرخ خود ننوازد.‏
کشتند تا سرود بگرید به زار زار.‏
آری برای این‌همه کشتند.‏
کشتند بی‌شمار.‏
هر روز،
شلاق‌ها ... شکنجه، پابند و دستبند.‏
سوزِ عصب‌گداز چو طغیان گردباد
در گسترای تن.‏
تکرار درد و داد
و آنگه، گلوله باران
تک نقطه‌های سربی پایان.‏
پایان،
نه آشنا و نه دیدار
مانده به لب، نگفته چه بسیار.‏
‏-‏ باران، ستاره باران،
دیدی
دشمن چه دشمنست!؟
‏ - ولی دوست!‏
‏- بگذار تا خموش بمانم چو آینه
آیین حسن دوست فزودن
عمریست در تصور آینه ی منست.‏
اینک
مايیم و ما و سرخ گل ما و چشمِ تر
با توده‌های پر
از بلبلان گمشده در پرده ی سحر.‏
اما به‌گوش می‌شنوم من زِ عمق باغ
آواز بلبلانِ بهارانِ دور را
زین رو دوباره خشتِ نوین می‌نهم به خشت
تا بر کُنم به چشم تو قصر غرور را.‏

دردا که باز، خون
ظن خطا به رهروانِ سپیده را
ز اندیشه‌های خوابروان پاک می‌کند
دردا بر آدمی که حقیقت را
بس دیر چهره می‌گشاید و بس زود
در خاک می کند.‏
باری،
دریادلان
صیادهای سرخوشِ مروارید
تا بهر تو ز کامِ خطر هدیه آورند
در شامگاهِ سرخ به غرقاب‌ها زدند
رفتند.‏
دیگر بر این کرانه از آنان نشانه نیست.‏
موج ز ره رسیده ولی دارد این پیام:‏
‏«گوهر اگر بایدت از بحر
راهی جز این تلاش و تک جاودانه نیست.»‏
مرغِ سپید من!‏
این هرزه‌پو شکارگران آیا
در تو چه دیده اند که هر بار
قلب نجیبت را
آماج می‌کنند؟
و آنگه به بیهده در بال سرخِ تو
شوق مدام رهایی را
تاراج می‌کنند!؟
گفتی،
گفتی و آه کشیدی:‏
‏- «کز خلقِ بی‌شمار
دارد کسی سپاس این‌همه ایثار؟»‏
‏- بنگر چه طرفه می‌گذرد کار:‏
بر خاک «خاوران»،
با آن‌که گزمه از پی هم پاس می‌دهد
دستان ناشناسی هر شب
بر گورهای تازه، گُلِ سرخ می‌نهد
و داغدیدگان
‏- ناسازگار مردم پیشین -‏
در بزمِ غم، کنون
یارند و غمگسار و هم‌آوا
‏ به معجزه ی خون.‏
ما قلب‌های خود را،
چون سیب‌های سرخ،
از شاخه می‌کنیم
ما قلب‌هایمان را
چون جامِ می – به مهر و به سوگند -‏
بر سنگ می‌زنیم.‏
ما رنج می‌بریم
ما درد می‌کشیم،
دشمن ببیند، آری
ما گریه می‌کنیم.‏
قلبِ شکاف خورده ی خود را‏
چونان
بذری ز خشمدانه ی آتش‏
بر خاکِ شخم خورده زِ غم، هدیه می‌کنیم.‏
صبحست،
برخیز ای شب آمده غمگین غمگسار
کاین جامه ی سیاهِ غم‌آلوده بر دریم
وز خونِ آفتاب
سهمی به راهتوشه بَرِ زندگان بریم



زنده یاد #سیاوش_کسرایی
دی ماه ١٣۶٧، مسکو

https://t.center/alahiaryparviz38
بخشی از گفته‌های #سایه در کتاب ارزشمند پیر پرنیان اندیش: در صحبت #سایه (ص ۹۰۶):

بعد از مرگ #شاملو رفتم به دیدن #آیدا .
آیدا به من گفت:
آقای فلان می‌دونید آخرین حرف شاملو پیش از این که به اغما فرو بره چی بود؟
گفتم:‌ نه، نشنیدم.
گفت: شاملو سه روز بود که نخوابیده بود و درد شدید داشت. بهش گفتم: احمد یه خُرده چشماتو هم بذار شاید خوابت ببره. شاملو گفت: نه! این‌طوری بهتر می‌بینمش. زلال می‌بینمش. گفتم: کی رو؟ گفت:‌مرتضا کیوان رو.
و بعد رفت تو اغما و دیگه حرف نزد . این آخرین حرف شاملو بود...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیح : #مرتضی_کیوان قزوینی (زاده‌ی ۱۳۰۰- اصفهان) شاعر، منتقد هنری، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی بود که توسط نیروهای رژیم پهلوی در سحرگاه روز ۲۷ مهر ۱۳۳۳ تیرباران شد . #کیوان که آشنایی درخوری با ادبیات جهان داشت، حلقه‌ی اتصال بسیاری از شاعران و نویسندگان نظیر #احمد_شاملو، #سیاوش_کسرایی، #مصطفی_فرزانه، #هوشنگ_ابتهاج، #نجف_دریابندری و... بوده‌ است. #شاملو، #نیما_یوشیج، #کسرایی، #سایه و #احسان_طبری در سوگ او شعرهایی سروده‌اند. #سایه و دیگر یاران او از #کیوان به عنوان اسطوره‌ی وفاداری و جوانمردی یاد می‌کنند و کافی است نام #کیوان را نزد #سایه ببرید تا چشمان نازنین آن پیر پرنیان‌اندیش را نمناک ببینید.

@sayevarahianshearemrooz
#بهار 🍃
#سیاوش_کسرایی

بهار میشود
یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز میکنی
زمانه زیر و رو
زمینه پر نگار میشود
زمین شکاف میخورد
به دشت سبزه میزند
هر آنچه مانده بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار میشود

دهان دره ها،
پر از سرود چشمه سار میشود
نسیم هرزه پو، ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته میرسد
غریق موج کشتزار میشود
در آسمان، گروه گله های ابر
ز هر کنار میرسد
به هر کرانه میدود
به روی جلگه ها غبار میشود

در این بهار... آه!؛
چه یادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پرشکوفه باردار میشود

نگار من!
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار میشود

@ART_200

https://t.center/alahiaryparviz38
چرا به باغ شاخه ای گلی به سر نمی زند
چه شد که در بهار ما پرنده پر نمی زند

چه وحشت است راه را که کس بر ان نمی رود
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی زند

نشاط عشق رفت و در بر این سرای بسته شد
کنون به غیر غم کسی دگر به در نمی زند

#شب ستاره کش همی نشسته روی سینه ام
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی زند

شکوفه امیدم و غمم سیاه می کند
مرا خزان نمی برد مرا تبر نمی زند                              

#سیاوش_کسرایی

@alahiaryparviz38
Forwarded from شعر ، ادبیات و زندگی (Parviz)
شعری چاپ نشده از « فروغ فرخ زاد »

...در ارتباط دو شاعر بزرگ معاصر از دیداری می توان یاد کرد که زنده یاد #فروغ_فرخزاد با زنده یاد #سیاوش_کسرایی برای دیدن زندانی های سیاسی رفتند .
حاصل این دیدار برای شاعرِ تولّدی دیگر ، شعری است که در مجموعه ی آثارش دیده نمی شود و تا کنون نیز اشاره ای بدان نشده است. این شعر را که از روی یک دست نوشته نقل می شود بخوانیم .
شعر در مردادماه ۱۳۳۷ خورشیدی سروده شده است

کاوه گوهرین

« افسوس من چه کور بوده ام از عشق
افسوس من چه دور بوده ام از درد
افسوس بر ستاره ی خاموش
افسوس بر جرقه ی دل سرد

در پشت میله ها
دیدم که آفتاب به زنجیر بسته بود
فریاد داشت زندگی، از رنج زیستن
امّا لبانِ پنجره، خاموش و خسته بود
چیزی در آن میان
درهم شکسته بود

دریای چشم ها
آوای چشم ها
چشمانِ آشنا شده با خارهای مرگ
محصور در سیاهیِ دیوارهای مرگ
در پشت میله ها

افسوس من چه بوده ام در باغِ دوستی
تک شاخه ای نداده به کس، تاجِ بار و برگ
تندیس وار، با خود و بیگانه از همه
استاده در گذرگهِ رگباری از تگرگ

در پشتِ میله ها
چون آتشی که در برِ خورشید می نهند
پا تا به سر ز شرمِ حقارت گداختم
آری در آن دقایقِ کوتاه
من عشق را و دردِ بشر را شناختم

بدرود با ستاره ی خاموش
بدرود با جرقّه ی دل سرد
امّید بر دریچه ی آتش
امّید بر ترانه ی شبگرد ! »

زنده یاد #فروغ_فرخزاد
مرداد ۱۳۳۷ خورشیدی
@alahiaryparviz38

تصویر : فروغ و ابراهیم گلستان هنگام صدابرداری
https://@alahiaryparviz38
با قیام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه ام را باز خواهم کرد

همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشه هایم را
باز در پرواز خواهم کرد.

#سیاوش_کسرایی

@alahiaryparviz38
شعری چاپ نشده از « فروغ فرخ زاد »

...در ارتباط دو شاعر بزرگ معاصر از دیداری می توان یاد کرد که زنده یاد #فروغ_فرخزاد با زنده یاد #سیاوش_کسرایی برای دیدن زندانی های سیاسی رفتند .
حاصل این دیدار برای شاعرِ تولّدی دیگر ، شعری است که در مجموعه ی آثارش دیده نمی شود و تا کنون نیز اشاره ای بدان نشده است. این شعر را که از روی یک دست نوشته نقل می شود بخوانیم .
شعر در مردادماه ۱۳۳۷ خورشیدی سروده شده است

کاوه گوهرین

« افسوس من چه کور بوده ام از عشق
افسوس من چه دور بوده ام از درد
افسوس بر ستاره ی خاموش
افسوس بر جرقه ی دل سرد

در پشت میله ها
دیدم که آفتاب به زنجیر بسته بود
فریاد داشت زندگی، از رنج زیستن
امّا لبانِ پنجره، خاموش و خسته بود
چیزی در آن میان
درهم شکسته بود

دریای چشم ها
آوای چشم ها
چشمانِ آشنا شده با خارهای مرگ
محصور در سیاهیِ دیوارهای مرگ
در پشت میله ها

افسوس من چه بوده ام در باغِ دوستی
تک شاخه ای نداده به کس، تاجِ بار و برگ
تندیس وار، با خود و بیگانه از همه
استاده در گذرگهِ رگباری از تگرگ

در پشتِ میله ها
چون آتشی که در برِ خورشید می نهند
پا تا به سر ز شرمِ حقارت گداختم
آری در آن دقایقِ کوتاه
من عشق را و دردِ بشر را شناختم

بدرود با ستاره ی خاموش
بدرود با جرقّه ی دل سرد
امّید بر دریچه ی آتش
امّید بر ترانه ی شبگرد ! »

زنده یاد #فروغ_فرخزاد
مرداد ۱۳۳۷ خورشیدی
@alahiaryparviz38

تصویر : فروغ و ابراهیم گلستان هنگام صدابرداری
https://@alahiaryparviz38
من مرغِ آتشَم !
شب را
به زیرِ سرخ پَرِ خویش می‌کشم

در من هراس نیست ز سردی و تیرگی
من از سپیده‌های دروغین مشوَّشم !

#سیاوش_کسرایی

@alahiaryparviz38
@Art_20

🌹دعای گل سرخ🌹
**
آفتابا مدد کن که امروز
باز بالنده تر قد برآرم 
یاری ام ده که رنگین تر از پیش
تن به لبخند گرمت سپارم 
چشم من شب همه شب نخفته است 
آفتابا قدح واژگون کن 
گونه رنگ شب شسته ام را 
ساقی پاکدل پر ز خون کن 
گر تغافل کنی ریشه من 
در دل خاک رنجور گردد 
بازوان مرا یاوری کن 
تا نیایشگر نور گردد 
تا بهایی ز گلچین ستانم 
خارهایم برویان فراوان 
بر تنم ای همه مهربانی 
خارهای فراوان برویان 
شادی ام بخش و آزادگی ده 
تا زمین تو دلجو کنم من 
پر گشایم به روی چمن ها 
باغهای تو خوشبو کنم من 
ابر بر آسمان می نویسد 
عمر کوتاه و شادی چه بی پاست 
بی سر و پا نمی داند افسوس 
شبنم زود میرا چه زیباست 
با شکوفایی من بر آمد 
زین همه مرغ خاموش آواز 
پای منگر ز من مانده در گل 
عطر ها بنگر از من به پرواز 
بر سرا پرده ام گرچه کوچک 
آسمان چتر آبی گرفته است 
وین دل تنگ در دامن کوه 
خانه ای آفتابی گرفته است 
آفتابا غروب تو دیدم 
خیز از خواب و کم کم سحر کن 
سرد بوده است جان من اینجا 
گرم کن جان من گرمتر کن!


#سیاوش_کسرایی

@Art_20
@alahiaryparviz38