💥💥💥هدیه ای برای خاک
- بر آسمان چه رفته که امشب
تلخست و تیره و تنگست آسمان
یکپارچه سیاه
سنگست آسمان!؟
- باران، ستاره باران،
خالی است آسمان.
- با این ستاره باران
باید زمین چراغ فلک باشد
باید زمین ببالد از این باران
باید به کهکشان
شمع بلندپایه ی تک باشد.
- غوغا مکن غریب
آن شمعدان بگیر و فرود آی!
- اینجا مزار لاله و سرو است!؟
- نه
اینجا نهال آرزو و عشق
کاشته ام من.
از نردبان خشم فرا رفته
بر آسمانِ درد
یک افق خون نگاشته ام من.
آهسته پا بنه
بر کشتزارِ من
گلهای خسته خفته
بیدار میشوند
در خون طپیدگان
از گریه ی تو، دخترک من
بیمار میشوند.
بگذار تا شهیدان
مستان بزم خون
شب را سحر کنند
بگذار درد و داغ
از جانشان به خاک نشیند
وین تشنگانِ شادی و آزادی
یکدم برآی و پنجره بگشای
وین شهر را ببین:
شهرِ عروسهای جوانِ بیوه
شهرِ زنان غمگین در قابِ پنجره
شهرِ هزار مادرِ آواره
شهرِ رها شده گهواره!
مردان درونِ اشک زنان ذوب گشته اند
و حسرتی به وسعت یک شهر
در دیده مانده است.
شهر بلاکشیده
این بیوه ی عبوس، جوانی را
از خویش رانده است.
در زیرِ طاق این شبِ دلمرده، نغمهای
جز تلخمویه نیست
نه نه دگر درآی دلاویز شبشکاف
آهنگ و زنگِ آن جرس راهپویه نیست.
ای دور مانده چه تنهایی
وقتی تمام عاطفههایت را
یکجا بهیک نفس
نابود میکنند
تا میروی خبر بگیری از گل یک شمع
میبینی که ای دلِ غافل
آن شمعهای پر گرفته همه دود میکنند.
کشتند.
کشتند تا که عشق
بی یار و یادگار بماند در انتظار.
کشتند تا جدا ز سرانگشت اشتیاق
گلها بپژمرند به هر شاخ و شاخسار.
کشتند تا که زیبایی سیاه بپوشد.
کشتند تا دروغ را به کرسی بنشانند.
کشتند تا امید بمیرد در این دیار.
کشتند تا که آزادی،
یک نغمه هم ز نی لبک سرخ خود ننوازد.
کشتند تا سرود بگرید به زار زار.
آری برای اینهمه کشتند.
کشتند بیشمار.
هر روز،
شلاقها ... شکنجه، پابند و دستبند.
سوزِ عصبگداز چو طغیان گردباد
در گسترای تن.
تکرار درد و داد
و آنگه، گلوله باران
تک نقطههای سربی پایان.
پایان،
نه آشنا و نه دیدار
مانده به لب، نگفته چه بسیار.
- باران، ستاره باران،
دیدی
دشمن چه دشمنست!؟
- ولی دوست!
- بگذار تا خموش بمانم چو آینه
آیین حسن دوست فزودن
عمریست در تصور آینه ی منست.
اینک
مايیم و ما و سرخ گل ما و چشمِ تر
با تودههای پر
از بلبلان گمشده در پرده ی سحر.
اما بهگوش میشنوم من زِ عمق باغ
آواز بلبلانِ بهارانِ دور را
زین رو دوباره خشتِ نوین مینهم به خشت
تا بر کُنم به چشم تو قصر غرور را.
دردا که باز، خون
ظن خطا به رهروانِ سپیده را
ز اندیشههای خوابروان پاک میکند
دردا بر آدمی که حقیقت را
بس دیر چهره میگشاید و بس زود
در خاک می کند.
باری،
دریادلان
صیادهای سرخوشِ مروارید
تا بهر تو ز کامِ خطر هدیه آورند
در شامگاهِ سرخ به غرقابها زدند
رفتند.
دیگر بر این کرانه از آنان نشانه نیست.
موج ز ره رسیده ولی دارد این پیام:
«گوهر اگر بایدت از بحر
راهی جز این تلاش و تک جاودانه نیست.»
مرغِ سپید من!
این هرزهپو شکارگران آیا
در تو چه دیده اند که هر بار
قلب نجیبت را
آماج میکنند؟
و آنگه به بیهده در بال سرخِ تو
شوق مدام رهایی را
تاراج میکنند!؟
گفتی،
گفتی و آه کشیدی:
- «کز خلقِ بیشمار
دارد کسی سپاس اینهمه ایثار؟»
- بنگر چه طرفه میگذرد کار:
بر خاک «خاوران»،
با آنکه گزمه از پی هم پاس میدهد
دستان ناشناسی هر شب
بر گورهای تازه، گُلِ سرخ مینهد
و داغدیدگان
- ناسازگار مردم پیشین -
در بزمِ غم، کنون
یارند و غمگسار و همآوا
به معجزه ی خون.
ما قلبهای خود را،
چون سیبهای سرخ،
از شاخه میکنیم
ما قلبهایمان را
چون جامِ می – به مهر و به سوگند -
بر سنگ میزنیم.
ما رنج میبریم
ما درد میکشیم،
دشمن ببیند، آری
ما گریه میکنیم.
قلبِ شکاف خورده ی خود را
چونان
بذری ز خشمدانه ی آتش
بر خاکِ شخم خورده زِ غم، هدیه میکنیم.
صبحست،
برخیز ای شب آمده غمگین غمگسار
کاین جامه ی سیاهِ غمآلوده بر دریم
وز خونِ آفتاب
سهمی به راهتوشه بَرِ زندگان بریم
زنده یاد
#سیاوش_کسراییدی ماه ١٣۶٧، مسکو
https://t.center/alahiaryparviz38