... آن روز، عید غدیر بود؛ دقیقتر بگویم: نزدیکای غروب عید غدیر که زنگ خانهٔ ما به صدا در آمد. چند تن از مردها و پسرهای همسایه آمده بودند عید غدیر را به ما تبریک بگویند( در قم گاهی همسایهها نیز در عید غدیر به دیدار خانوادههای سید میروند).
مادرم دستپاچه شد؛ چون همزمان که داشت بههمریختگی اتاق را جمع و جور میکرد، تا به مهمانها خوشآمد بگوید، یادش آمد که در خانه هیچ چیز برای پذیرایی از آنها نداریم؛ حتی یک آبنبات ساده. اگر هم چیزی بوده تا آن وقت صرف پذیرایی از مهمانهای آشنا شده بود. مهمانها در راهرو بودند که مادر یک اسکناس بیستتومنی به من داد و گفت: «بدو برو یه جعبه گز بخر و بیا.» من آن زمان یازده، دوازده ساله بودم. پول را گرفتم و تا خیابان دویدم؛ اما بقالی مشجعفر که سر کوچه بود، گز نداشت. دویدم و خودم را به مغازهٔ «کیمی»رساندم که دویست متری آن سوتر بود. ما به این مغازه « کیمی» میگفتیم؛ چون بستنی کیمی هم میفروخت. یک جعبه گز خریدم و تا خانه دویدم؛ اما وقتی رسیدم، مهمانها رفته بودند. مادر نشسته بود؛ سرش پایین بود و ساکت. انگار داشت چیزی را از روی فرش رنگ و رو رفتهٔ اتاق جمع میکرد. شاید هم وانمود میکرد که دارد کاری انجام میدهد. وقتی سرش را بالا آورد که جعبهٔ گز را از دستم بگیرد، نگاهش به نگاهم گره خورد. هیچ وقت آن چشمها و آن نگاه را فراموش نمیکنم. بیآنکه چیزی بپرسم، گفت: «چایی که داشتیم؛ چایی بهشون دادم». این روزها که دارد تعطیلات به آخر میرسد، یاد این خاطره افتادم و اینکه: «همهٔ عمر دیر رسیدیم».... #سید_اکبر_میرجعفری #خاطره #مادر #همه_عمر_دیر_رسیدیم