در خواب خیابان

#مادر
Канал
Книги
Искусство и дизайн
Персидский
Логотип телеграм канала در خواب خیابان
@akabr_mirjafariПродвигать
261
подписчик
33
фото
10
видео
114
ссылок
نوشته‌های سید اکبر میرجعفری
بیستم شهریور روز كوچ مادرم است. به یادش نوشتم:

بر ما چه رفته است که دیگر
صبحانه نان و نور نداریم
صبح آمده است، پنجره باز است
تا رفته‌ای حضور نداریم

شب رفته است و شب، شب پیش است
شب مقصدش به محضر خویش است
شب رفته است و ماه ولی آه
صبح آمده است و نور نداریم

حتی اگر ز چاه در آییم
در راه‌های بر سر راهیم
ما رفته‌ایم و تا به خیابان
پس‌کوچهٔ عبور نداریم

آهیم و حسرتیم و دریغا
گم‌بودگان ساحل و دریا
صیادهای ماهی و رؤیا.....
ماييم ما كه تور نداریم

حتی برای پختن یک نان
نانی که آجرست کماکان
یا شب خمیرمایه نداریم
یا صبحدم تنور نداریم

ای راه‌ راه شهر شکفتن
ای جاده جاده جادهٔ رستن
انگار از عبور و مرورت
جز جرئت مرور نداریم

بي‌تو چنان شب است كه انگار
مابين چند لايهٔ ديوار
هم دور خویش محرم رازی
هم نامه‌ای ز دور نداريم

#سيد_اكبر_ميرجعفری

#مادر
#غزل
(شرح عکس: مادر و برادرم)
همهٔ عمر دیر رسیدیم

... آن روز، عید غدیر بود؛ دقیق‌تر بگویم: نزدیکای غروب عید غدیر که زنگ خانهٔ ما به صدا در آمد. چند تن از مردها و پسرهای همسایه آمده بودند عید غدیر را به ما تبریک بگویند( در قم گاهی همسایه‌ها نیز در عید غدیر به دیدار خانواده‌های سید می‌روند).

مادرم دستپاچه شد؛ چون هم‌زمان که داشت به‌هم‌ریختگی اتاق را جمع و جور می‌کرد، تا به مهمان‌ها خوش‌آمد بگوید، یادش آمد که در خانه هیچ چیز برای پذیرایی از آنها نداریم؛ حتی یک آب‌نبات ساده. اگر هم چیزی بوده تا آن وقت صرف پذیرایی از مهمان‌های آشنا شده بود.
مهمان‌ها در راهرو بودند که مادر یک اسکناس بیست‌تومنی به من داد و گفت: «بدو برو یه جعبه گز بخر و بیا.» من آن زمان یازده، دوازده ساله بودم. پول را گرفتم و تا خیابان دویدم؛ اما بقالی مش‌جعفر که سر کوچه بود، گز نداشت. دویدم و خودم را به مغازهٔ «کیمی»رساندم که دویست متری آن سوتر بود. ما به این مغازه « کیمی» می‌گفتیم؛ چون بستنی کیمی هم می‌فروخت. یک جعبه گز خریدم و تا خانه دویدم؛ اما وقتی رسیدم، مهمان‌ها رفته بودند. مادر نشسته بود؛ سرش پایین بود و ساکت. انگار داشت چیزی را از روی فرش رنگ و رو رفتهٔ اتاق جمع می‌کرد. شاید هم وانمود می‌کرد که دارد کاری انجام می‌دهد. وقتی سرش را بالا آورد که جعبهٔ گز را از دستم بگیرد، نگاهش به نگاهم گره خورد. هیچ وقت آن چشم‌ها و آن نگاه را فراموش نمی‌کنم. بی‌آن‌که چیزی بپرسم، گفت: «چایی که داشتیم؛ چایی بهشون دادم».
‏این روزها که دارد تعطیلات به آخر می‌رسد، یاد این خاطره افتادم و این‌که: «همهٔ عمر دیر رسیدیم»....

#سید_اکبر_میرجعفری
‏ ‏
#خاطره
#مادر
#همه_عمر_دیر_رسیدیم