شهید احمد مَشلَب

#مدافع
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید محمد هادی ذوالفقاری

به گفته دوستانش یک شال «یافاطمة الزهرا(سلام الله علیها)» هم بود که آن را روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند: یا زهرا
اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید علت این مفقودیت، ارادت ویژه شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) بوده. چون وقتی پیکر او با این تأخیر چند روزه پیدا شد، آغاز ایام فاطمیه بود. شبی که او به خاک سپرده شد، شب اول فاطمیه بود.
هادی وصیت کرده بود پیکرش را در سامرا، کاظمین، کربلا و نجف طواف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود. چرا که عراقی‌ها شهدای خود را فقط به یکی از حرمین می‌برند و بعد دفن می کنند.
اما در مورد هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و بین الحرمین پیکر او تشییع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.و درجوار حضرت علی (علیه السلام) درقبرستان وادی السلام به خاک سپرده شد.

#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#مدافع_حرم
#خاطرات #عکس_نوشته
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#10_13
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
#jihad
#martyr
شهید احمد مَشلَب
Sticker
#رمان_مسافر_عاشق❤️

#قسمت_اول

بے قرار از این سمت خانہ تا آن سمت خانہ مے چرخم...بہ ساعت نگاه میکنم از آن زمانے ڪہ همیشہ می آمدی گذشتہ است...!دلم شور میزند...نکند کہ...نہ نہ!بہ من قول داده بودے...
چشمانم را میبندم و سرم را روی مبل تکیہ میدهم...خانہ را کامل مرتب کرده ام و تمام در و دیوار هارا غبار روبی کردم دیشب بود کہ خبر برگشتت را داده بودے...
بہ غیر از صداے تیک تاک ساعت چیزے نمی شنوم... باد ملایمی هم پرده هاے اتاق را تکان میدهد...
گہ گاهے صدای خنده هایت از گوشہ ای از ذهنم رد میشود...!
هر وقت بہ یادت مے افتم ناخودآگاه لبخندے روی لبانم مینشیند...
در همین افکار بودم کہ با صدای انداختن کلید بر روے قفل از جا می پرم...با نگاهے سریع و گذرا بہ ظاهرم از روے آینہ ی بوفه ی روبرویم از ترکیبم مطمئن میشوم تا خواستم بہ در برسم بازش میکنے...
مرا کہ میبینے سر جایت می ایستی و لبخند میزنے
با دیدنت دلم میلرزد...۴۵روز بود کہ براے آمدنت لحظہ شمارے می کردم...چقدر تغییر کرده اے!!!
پوست صورتت آفتاب سوختہ و ریش هایت بلندتر شده اند! چند لحظہ بہ قامت بلندت نگاه میکنم...تو هم مثل من بہ صورتم زل زده اے...بہ خودم مے آیم و فوراً بہ سمتت مے دوم...
با گرمے ساک را از دستانت میگیرم اما مانع میشوے و با لحن مهربانت در گوشم مے خوانے :
نڪن جـانا...سنـگینہ...!!!
گونہ هایم از شدت ذوق سرخ میشوند و گرماے صورتم را حس میکنم براے اینکہ متوجہ خجالتم نشوی رویم را بر می گردانم و با صدای آرام بہ داخل خانہ دعوتت میکنم
پوتینت را در مے آوری و کنار کفشم روے جا کفشی میگذاری...بہ حرکاتت نگاه میکنم...انگار کہ براے اولین بار است میبینمت...
حتے نمی توانی تصورش را هم بکنے که چقدر از دیدن دوباره ات خوشحالم!
داخل میشوے و دوباره عطر تنت فضاے خانہ را پر میکند...بہ گمانم همراه خود #گل_هاے_یاس آوردی!
خستگے از صورتت پیداست...آنقدر که حال ایستادن روے پاهایت را هم ندارے...کنارم مینشینی و با آهی سوزناک سکوت بینمان را میشکنی
دوست دارم تمام بے قراری ها و دورے ها و فراق بینمان را پایان دهم...
دوست دارم دستانت را بگیرم و باور کنم ڪہ برگشتہ اے! بہ این خانہ ے بدون تو!
دوست دارم دیگر نگذارم بروے...
سرت را بہ سمتم بر میگردانے و با لبخند خستہ ات دلم را میبرے
آنقدر ساکتے کہ حتی قدرت حرف زدن را از من هم گرفتہ ای...اما من میخواهم بگویم...اینکہ در نبودت چگونہ زینب وار صبر کردم و آن چرا کہ گفتے انجام دادم...
گفتے #مدافع_چادرش باش و از حریمش دفاع کن...گفتے کہ میروے انتقام سیلے حضرت زهرا(س) را بگیری
گفتے میروی تا انتقام تازیانہ هاے حضرت زینب(س) و حضرت رقیہ(س) را بگیری و اما گفتے کہ برای #شهادتت دعا کنم!
اما...نمے شود محمدم...نمی شود...!


#ادامه_دارد...

نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ــهدا

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_نهم نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_ام

دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»

از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی #خواستگاری نمی‌تونه بکنه!»

لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!»

ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریست‌ها آماده می‌کنه!»

از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیری‌ها، #شیعه‌های حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!»

و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هسته‌های #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیری‌ها رو می‌گیریم!»

و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران

سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟»

طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»

و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...»

نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟»

دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»

تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم

سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.»

از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»

مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً #عاشق شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران ان‌شاءالله!»

دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.

ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
🌹🌹

❤️ از امروز با عاشقانه‌ای متفاوت در دل بحران #ایران و #سوریه و با
یادی از شهدای #مدافع_حرم در خدمت شما خوبان هستیم

#رمان_دمشق_شهر_عشق
درباره ی دختره تازه عروسی بنام نازنین است که بعد از ازدواج با سعد که پسری سوری تبار است نامش که قبلا زینب بوده را به نازنین تغییر داده و قید خانواده و تمام اعتقادات خودش را زده و با همسرش عازم سوریه میشوند و اتفاقاتی که برایشان در سوریه می افتد را در ادامه داستان بخوانید
هر روز دو قسمت تقدیم نگاهتان خواهد شد
#باتشکر
#قرارگاه_فرهنگی_مجازی_شهید_احمد_مشلب
🍃 دفاع واژه‌ای است از ترکیب #عشق و #غیرت، که دنیا و لذت هایش نمی‌تواند مفهوم آن را عوض کند، و #مدافع مرد با غیرتی است که به عشق ارباب، برای دفاع از حریم #آل_الله راهی می‌شود.💪
.
🍃 #جوان خوش تیپ BMW سوار، ثروت و رتبه ۷ #دانشگاه را فدای ایمانش کرد. #سرباز امام زمان شد و با دعای مادرش راهی سوریه...
.
🍂 همه او را با نام #جهادی «غریب طوس» می‌شناختند؛ این نشان از علاقه‌ی مدافع #لبنانی به #امام_رضا بود.😍
.
🍂 #شهادت آرزوی قلــ❤️ــبی اش بود که برآورده شد.
.
🍂 اقتدا به #ارباب کرد. #حسین(ع) شهید شد اما نگران خیمه‌ها بود و احمد شهید شد اما نگران مردم #دنیا بود.
.
🍁 نگران دخترانی که پیرو #حضرت_زینب هستند، اما #عکس هایشان با #چادر حضرت مادر بر روی #پر‌وفایل‌ها خوش رقصی می کند.😔
.
🍁 نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند.😞
.
🍁 نگران دنیای #مجازی این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود.😔
.
🍁 نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است.😞
.
🌼 #شهید #احمد_مشلب مدافع شد تا #حسین(ع) نگران نگاه حرامی سوی #حرم نباشد.
کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای #شیطان بر قلب هایمان نباشد.
.
نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
.
🌿به مناسبت شهادت #شهید_احمد_مشلب
معروف به شهید Bmw سوار لبنانی
.
محل تولد: نبطیه کشور لبنان
.
محل شهادت: منطقه الصوامع إدلب سوریه
.
📆 تاریخ تـولد:1374/6/9
.
📆 تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
.
📅تاریخ انتشار: ۱۳۹۸/۱۲/۱۰
.
💑 وضعیت تأهل: مجرد
.
🥀محل دفن: گلزارشهدای نبطیه-لبنان
.
#گرافیست_الشهدا #شهادت #مدافع_حرم #عمار_عبدی
شهید احمد مَشلَب
❤️🌱🌷 چنان با #شهدا🌷 عجین بود ڪہ در سخنرانے هایش مے گفت: "من با شهـدا راه مےروم غذا مےخورم و مےخوابم و این آسایشے ڪه برای من شهیدان بوجود آورده اند هرگز نخواهم گذاشت پرچـم #یامهــدی_ادرکنے✌️، آن نالـه های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند..."👌
🍃💚

#عاشقانه_همسر_شهید💛
#مدافع_عشق🌹

روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومی...
بیا پیشم بشین کارِت دارم..."
گفتم...
"بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍"
گفن "ببین خانومی...
همین اول بهت گفته باشمااا...
کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️"
گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️
گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏
اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁🌹

واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍
مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊
من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉

فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️

آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌

منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹

واسه زندگی اومده بودیم تهران...
با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂

سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️

بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت...
"نبینم خانومی من...😍
دلش گرفته باشه هااا...
پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉

میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊

اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️
که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊

#همسر_شهید_مهدی_خراسانی

#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
بسته ام عهد که در راه شهید باشم

چادر مشکی من رنگ شهادت دارد♥️

#به_رسم_چادر 😇
#مدافع_چادر

@ahmadmashlab1995
Forwarded from Mahz
📣 #اطلاعیه
#همه_دعوتید
به مناسبت هفته بسیج و دومین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم مرتضی عبدالهی دعوتید به 👇👇👇
🌹مراسم یادواره شهدا و دومین سالگرد شهادت شهید #مدافع_حرم مرتضی عبدالهی🌹

🔸سخنران: حجت الاسلام والمسلمین سیدحسن علوی و سردار تنگسیری (فرمانده نیروی دریایی سپاه پاسداران)
🔸با روایتگری : حاج حسین یکتا
🔸 مداح : حاج امیر کاتوزیان
📆 #زمان: پنج شنبه، ۷ آذر ماه ۱۳۹۸ بعد نماز مغرب و عشاء
🕌 #مکان: تهران،میدان امام حسین(علیه السلام)،خیابان شهید مدنی، #مسجدجامع_صفا

#شهید_مرتضی_عبدالهی
🌹منتظرحضورگرمتان در این محفل معنوی هستیم🌹
🌐 www.masjedsafa.com
🆔 @masjedsafa
°•|🌿🌹
#سردار
#مدافع_حرم
#شهید_عبدالرشید_رشوند
#ولادت : ۱۳۴۶/۷/۱
#محل_تولد : روستای آوه از توابع الموت قزوین
#شهادت : ۱۳۹۴/۹/۶
#محل_شهادت : سوریه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#برگی_از_خاطرات

🔺عجیب‌ترین شرط ازدواج
"بخشیدن کلیه"

◽️شهيد اولين شرطش برای ازدواج اين بود كه من اجازه بدهم تا ايشان طبق عهدی كه سالها پيش با دوستانش بسته است كليه‌اش را ببخشد.

◽️دومين شرطش هم سفر به لبنان برای مجاهدت بود. وقتی به اين شرطش رسيد با تعجب گفتم مگر هنوز جنگ داريم؟ گفت بله هست فلسطين همچنان در جنگ به سر می‌برد. در جنگ خودمان به خاطر شرايط سنی كه امكان حضور چندانی برايم فراهم نشد.

◽️سومين در‌خواست ايشان هم دعا برای شهادت بود.

◽️همانطور كه عبدالرشيد گفته بود نبودن‌هايش در زندگی بيشتر از بودن‌هايش شد. در اين مدت شرط‌هايش يكی پس از ديگری محقق شد. عبدالرشيد سال ۱۳۷۷ برنامه هديه كليه‌ا‌ش را به يكی از بستگانمان انجام داد، به دكتر گفته بود بهترين كليه‌ام را اهدا كنيد.

#سالروز_شھادت
#یادش_با_ذکر_صلوات
#شهید_عبدالرشید_رشوند
@AHMADMASHLAB1995
#خاطرات_شهدا🔥

💠امیری حسین و نعم الامیر💠

💠در نجف تصمیم گرفت که سه روز آب و غذا کمتر بخوره یا اصلاً نخوره تا حال آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام رو در روز عاشورا درک کنه....
🌸روز سوم وقتی خواست از خونه بیرون بیاد که چشماش سیاهی رفت....
می گفت: "مثل ارباب همه جا رو مثل دود می دیدم اینقدر حال من بد شد که نمی تونستم روی پای خودم بایستم...."

از اون روز بیشتر از قبل مفهوم کربلا و تشنگی و امام حسین علیه السلام رو فهمید.

#مدافع_حرم #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری❤️❤️

شادی روح شهدا صلوات🌸

@AHMADMASHLAB1995
مےگفٺ:↓
تو هیئت فدائیان حسین بودم؛
دستِ امید سوخٺ..
برگشت رو بہ ما گفٺ:
فداےِ سر حضرٺ رقیه(س)~♡

#شهید_امید‌اڪبرے
#مدافع_وطن
@AHMADMASHLAB1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


زغال ها گل انداختہ بود ؛
جوجہ ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفتہ بود .😊

تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروڪله اش پیدا شد ؛
من زودتر نماز خوانده بودم ڪه نهار رو روبہ راه ڪنم .
پرسید : داری چیڪار میڪنی ؟
گفتم : میبینی ڪه می خواهم برای نهار جوجہ بزنیم ! 😀

-گفت : با این دود و دمی ڪه راه می اندازی اگہ یہ بچہ دلش خواست چی ؟
اگه یہ زن حاملہ هوس ڪرد چی ؟!😒

مجبورمان ڪرد با دل گرسنہ بند و بساط را جمع ڪنیم و برویم جای خلوط تر .😌
یڪ پارڪ جنگلی پیدا ڪردیم ، تڪ و توڪ گوشه ڪنار فرش انداختہ بودند برای استراحت .

ڪسب تڪلیف ڪردیم ڪه (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟)‌ 😉
با اجازه اش همان جا تراق ڪردیم دور از چشم بقیہ .☺️


#شهید_محسن_حججی
#مدافع_حرم
#راوی_دوست_شهید

@AhmadMashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماجرای خوابی که دختر #شهید #مدافع حرم دید و #هدیه‌ای که چند روز بعد از طرف پدر برای دختر آمد.
#رویای_صادقانه

#دختران_بابایی_اند

@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


🔰محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه🙁 می‌گفت: ‌ای کاش من هم در #آن_زمان بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید😔

🔰یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت #کهف‌الشهدا و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر دوستان شهید #مدافع حرمش شهیدان کریمیان🌷 و امیر سیاوشی🌷 را آوردند و در #چیذر به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت.

🔰ارتباط خاصی با #شهدا داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد👌 محمد #عاشق_شهادت بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد💪 که به #سوریه برود.

🔰یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: #مامان اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به #اباعبدالله (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت❤️، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو همان #خدایی که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است😊 همه عالم محضر خداست.

🔰گفت: وقتی #تو راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه💖 تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز #جمعه-صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر #محمدحسین ساکش را بسته و می‌خواهد برود🚌

🔰رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس📸 با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، #بوسیدمش و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با #شهادت برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که #سالم برگردد.

🔰وقتی از #سوریه آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و #اسلام بیشتر شده بود می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن #ناامنی که در سوریه ایجاد شده در ایران🇮🇷 پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم #محال است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند👊


#شهید_محمدحسین_حدادیان

@AhmadMaashlab1995
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من


مقدمه نویسنده:

این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام
سید طاها ایمانی

#قسمت_اول
#رمان_سرزمین_زیبای_من


استرالیا ... ششمین کشور بزرگ جهان ... با طبیعتی وسیع... از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف ...

یکی از غول های اقتصادی جهان ... که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود ... از همه رنگ ... از چینی گرفته تا عرب زبان ... مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و ...

در سرزمین زیبای من ... فقط کافی است ... با پشتکار و سخت کوشی فراوان ... تاس شانس خود را به زمین بیاندازی...
عدد شانست، 4 یا بالاتر باشد ... سخت کوش و پر تلاش هم که باشی ... همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد...
آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم ... شعار زنده باد ملکه، سر دهی ... هم نوا با سرود ملی بخوانی ... باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند ... .

این تصویر دنیا ... از سرزمین زیبای من است ... اما حقیقت به این زیبایی نیست😔 ...
حقیقت یعنی ... تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی ...
یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد ...
یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری ...
هر چه هستی ... از هر جنس و نژادی ... فقط نباید سیاه باشی🌚 ... فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی ...

بومی سیاه استرالیا ...
موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است😔 ... موجودی که تا پنجاه سال پیش ... در قانون استرالیا ... انسان محسوب نمی شد ... .

در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند ... مهم نبود که هستی ... نام و سن تو چیست ... نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند ...
شاید هم روزی ... ارباب سفیدت خواست تو را بکشد ... نامت را جایی ثبت نمی کردند ... مبادا حتی برای خط زدنش ... زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند ...
#ادامه_دارد...


نویسنده: #مدافع_حرم_زینب_س
#سیدطاهاایمانی
@AhmadMashlab1995
‍ .
💠دلنوشته ای از زبان دوستِ جانبازِ شهيد احمد مَشلَب💠
.

هو الحق
مانده ام جا مانده ام،
آنها رفتند ولی انگار هیچ وقت نرفته اند و همیشه هستند ،
من مانده ام اما انگار اصلا نبودم که بروم...
اشک در چشمان من جمع می شود... ناگاه بغض می شکند و نمی گذارد با غرور با عکسهای #جبهه درد و دل کنم..💔
.
دوستانم...! .
یادشان به خیر... همان هایی که زمانی با هم روزگار می گذراندیم خاطرات روزهای باهم بودن نفسم را میگیرد...
یک بار دیگر چشمانت را باز کن تا بعد از آن قیامت شود..🌙🌹
آری من #جا_مانده_ام... کاش من هم راهی راه حسین می شدم شهادت نصیبم می شد...🙏🍃
.#مدافع_حرم
#شهيداحمدمشلب
#غريب_طوس
#رفيق_شهيد
#حال_یک_جامانده_را_جامانده_میفهمد_فقط
#عکس_مزارشهیداحمدمشلب
#روضةالشهدانبطیةلبنان
@AhmadMashlab1995
فرقی ندارد یلدا با شب های دیگر برای من
فقط ...
یک دقیقه بیشتر ندارمت

@AhmadMashlab1995

دختر نازدانه ي #مدافع_حرم #شهید_محسن_فانوسی
Ещё