شهید احمد مَشلَب

#قسمت_۱
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
قسمتی از فیلم #ایکس که دشمن #ندای_آسمانیِ سحر۲۳ رو شبیه سازی کرده! همه جهان میشنون صحبت شیطان رو! از الان دارن به مردم تفهیم میکنن که وقتی واقعی رخ بده، صدای شیطانه!! @AhmadMashlab1995 #متن رو بخونین👇👇
🌾 #صیحه_آسمانی🌾

#قسمت_۱



🔴 معنای ندای آسمانی

🔶🔸 صدا کردن بلند را #صیحه گویند.[1]

در اصطلاح، یکی از #علائم_حتمی ظهور حضرت حجت(عج) که مقارن با ظهور می­باشد مسئله صیحه آسمانی است.

🔷🔹همانطور که در روایت آمده است:
قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(ع) يَقُولُ:. .. وَ النِّدَاءُ مِنَ الْمَحْتُوم‏...[2]
محمد ابن علی حلبی می­گوید از امام صادق علیه السلام شنیدم که صیحه و ندای آسمانی از حتمیات است.  
 
🔶🔸کیفیت صیحه آسمانی

ممکن است برای خیلی­ها این سوال مطرح شود که صیحه آسمانی چه وقت و چگونه است؟
🔷🔹این صیحه هنگامی رخ می­دهد که در شرق و غرب اختلاف شدیدی پیدا شده است و بخاطر ترسی که از این فتنه­ ها بر مردم وارد شده است، مردم روزگار سختی را می­گذرانند[3] و حتی بسیاری از زنان و مردان مومن دچار سرگردانی و نا امیدی شده ­اند از اینکه فرجی رخ بدهد[4] و دچار شک و شبهه شده ­اند.  
🔷🔹وضعیت مردم در آن زمان اینگونه است که سَر دادن ندای امر فرج را  از سالهای دور و دراز انتظار می­کشیدند.

🔶🔸در اکثر روایات شب جمعه یا شب بیست و سوم رمضان [5]را هنگام آن ندا مشخص کرده­ اند ولی همانطور که بیان شد #علایم_حتمی پنج تا است[6] و بقیه علائم غیر حتمی است. بنابراین می­توان گفت که خود صیحه آسمانی حتمی است اما اینکه در شب جمعه و یا شب بیست و سوم رمضان باشد غیر حتمی است و ممکن است در روز دیگری اتفاق بیفتد.  
کسی­که این ندا را می­دهد جبرئیل است که محتوای سخن او در روایات به صور مختلف ذکر شده است.  

🔷🔹برخی از روایات اینگونه بیان می کنند که ندا می­دهد:
« جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا[7] »[8]
 
🔶🔸و برخی دیگر از روایات می گویند که ندا تصریح می کند که
« الحق فی علی و شیعته[9] »
حق با علی و پیروانش می باشد.

🔷🔹برخی دیگر از روایات می گوید
« به نام قائم و پدرش ندا می دهد[10]»


📚منابع:
[1]- راغب اصفهانى، حسين بن محمد ؛ المفردات في غريب القرآن‏، تحقيق: صفوان عدنان داودى‏، بيروت‏، دارالعلم الدار الشاميه، 1412 ق‏، نوبت چاپ اول‏، ج 1، ص 496
[2] -ثقه الاسلام كلينى؛ الكافي، تهران، دار الكتب الإسلاميه، 1365 هجرى شمسى، ج 8 ، ص310   
[3] -علامه مجلسى، ملا محمد باقر ؛ بحار الأنوار، بیروت، مؤسسه الوفاء، 1404 هجرى قمرى ؛ ج52، ص 235
[4]  -الغيبه، همان، ص439
[5] -محمد بن ابراهيم نعمانى، الغيبه، تهران، مكتبه الصدوق،  1397 هجرى قمرى؛ ص253
[6] -همان، ص 252
[7] -قرآن مریم، سوره اسرا، آیه 81
[8] -یزدی حائری، علی ؛  الزام الناصب فی اثبات الحجه الغائب، تهران، بی نا، 1380، ص 199
[9] -بحار الأنوار ؛همان،  ج52، ص289
الخرائج و الجرائح، همان، ج 3، ص1161
شیخ صدوق، کمال الدین، قم، دار الکتب الاسلامیه، 1359، ج 2، ص 652
[10]- شیخ صدوق، کمال الدین، تصحیح، علی اکبر غفاری، قم، انتشارات جامعه مدرسین، 1405، ص 328


@AhmadMashlab1995
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱


کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!!
دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!!
تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم :
-کیه؟؟
یه صدای آشنا از پشت در گفت:
-نذری آوردم.
رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم.
دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم:
-سلام علی آقا...شمایین...
سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت:
-بله حال شما؟؟
گفتم:
-الحمدلله...نذری بابت؟؟
-سال پدربزرگم هست...
-آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد...
-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت:
- بفرمایین.
از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم:
-متشکرم.
-نوش جان.
سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت:
-کی بود مادر؟؟؟
شونه هامو انداختم بالاو گفتم:
-هیچی نذری آورده بودن.
عینکشو جابه جاکردو گفت:
-پسر مهناز خانم بود؟؟
سرموانداختم پایین گفتم:
-بله پسر مهناز خانم...
مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت:
-حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم...
رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب...
مادر بزرگ داد زد:
-زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه...
جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم:
-مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟
-آره مادرجون قشنگه؟؟؟
-آره خیلی قشنگه.
-اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته!
یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش...
-خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده.
باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم:
-مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت.
-آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته.
دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ...

#ادامہ_دارد...

نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہ‌ای

@AhmadMashlab1995
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_۱



صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون
و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بےپرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما مےکرد.

روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و مےخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنان که ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند.

شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم مےرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگےاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.

از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده
و وارد کوچه شدم.

مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :
"حاجی! اثاث نوعروسه.
کلی سرویس چینی و کریستال و..."

که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن "خیالت تخت مادر"
ِ بار را بست.

مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری زد که نفهمیدم...

شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد:
"فدای سرشون! یه رنگ مےزنیم عین روز اولش میشه"!

محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد:
"آیت الکرسی یادتون نره"!

و ماشین به راه افتاد.


#ادامه_دارد...
#نویسنده: #فاطمه_ولےنژاد



🌹کانال رسمی شهیداحمدمشلب🌹
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995