شهید احمد مَشلَب

#کپی_با_ذکر_منبع
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
♥️🐚

#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
#حنین و #احمـد طورے بہ هم وابستہ بودن کہ علاقشون بہ هم حد و اندازه نداشت💕
شهـادت
#احمـد خیلے براے خانواده‌اش سخت بود و بیشتر از همہ #حنین بیقرار بود...💔

#خواهر_شهید
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
‹‌‌‌🎙🌿

#علےالهادے_مشلب برادر #شهید_احمد_مشلب:
بعد از شهادت #احمـد من در وسایلش یک کاغذ هاے کوچکے دیدم که عمق اون ارتباط خاصِ با خدا، با امام زمان{عج‌اللّٰہ}، با امام حسین{علیہ‌السلام} که داشت و نشون میده. مثلا #احمـد متن مداحے‌ها رو خودش، با خط خودش مےنویسه و در وسایل شخصیش میذاره! مثلا متن ادعیه با خطش، با دستش.. نه اینکه چیزے چاپ کنه بذاره در وسایلش، نه، من دیدم کہ مثلا دعاے الحزین و خودش نوشته…!

#برادر_شهید🌱
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
Forwarded from شهید احمد مَشلَب (『بانوےمحجبـه🧕🏻』‌)
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌹
راوے: #نورهان_دقدوق بہ نقل از یکے از دوستـان شہید

من هميشہ با شھیداحمـد تو مسجدے کہ روبہ‌روے ماست نماز مےخوندم...
اين اواخر شھیداحمـد علےرغم عادتش بعد از اينكہ نمازشو تموم مےکرد بلند ميشد...!

من تعجب کردم از این حرکت کہ باید همیشہ منتظر مےموند تا تسبیحات حضرت زهرا رو بخونہ بعد بره!

یہ‌بار دنبالش رفتم بہ مدت سہ روز کہ ملاحظہ کردم شھیداحمـد مےرفت پیش یک مرد پیر{کہ آمدنش بہ نمازخونہ مدتے مایہ‌ شگفت‌انگیزے واسہ همہ نمازخوانان بود} تا اون میزے کہ روش نماز مےخواند رو براے پیرمرد آماده كنہ...!🧡🕊

#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
Forwarded from شهید احمد مَشلَب (『بانوےمحجبـه🧕🏻』‌)
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌷🕊
راوے: یکے از دوستـان شہید

بعد از شہادت #شهید_قاسم_سلیمان دوستانمان عكس قاسم را روے دیوار کافہ رستورانے کہ بیشتر شب‌ها آنجا دورهم جمع مےشدیم و شب نشینے مےکردیم، نصب کردند🌸🍃
احمد هم بہ یکے از دوستانمان وصیت کرده بود بعد از شہادتش عکسش را کنار عکس قاسم روے همان دیوار نصب کنند...!🌼🦋

#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🪴
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
Forwarded from شهید احمد مَشلَب (『بانوےمحجبـه🧕🏻』‌)
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
راوے: #احمد_سلوم {دوست شهید}

شغل دوممان در محلہ این بود کہ مسجد محل را هر سہ روز تنظیف مےکردیم و دستمزد کارگران از اهداکنندگان جمع‌آورے مےشد و در این ماه، #شھیداحمـد، پول خودش را قبل از شہادتش بہ کارگران اهدا کرده بود..!🌸

#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🌹
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
Forwarded from شهید احمد مَشلَب (『بانوےمحجبـه🧕🏻』‌)
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
راوے: #احمد_سلوم {دوست شهید}

#شھیداحمـد در كشافةالمهدے با ما بود...
قبل از شہادتش در همين ماه(فوريہ)، سازمان پیشاهنگے كشافة قصد خرید دوربین عکاسے داشت...📷
بہ همین دلیل میخواستیم بہ مدت چہار ماه از همہ مردم پول جمع کنیم تا مبلغ مورد نیاز فراهم شود💸!
در ماه سوم #احمد شہید شد و جالب اینجاست کہ بدانید او قبل از شهادتش سهم ماه چہارم خود را پرداخت کرده بود...!💛🌻

#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🌹
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌹
راوے: #نورهان_دقدوق بہ نقل از یکے از دوستـان شہید

من هميشہ با شھیداحمـد تو مسجدے کہ روبہ‌روے ماست نماز مےخوندم...
اين اواخر شھیداحمـد علےرغم عادتش بعد از اينكہ نمازشو تموم مےکرد بلند ميشد...!

من تعجب کردم از این حرکت کہ باید همیشہ منتظر مےموند تا تسبیحات حضرت زهرا رو بخونہ بعد بره!

یہ‌بار دنبالش رفتم بہ مدت سہ روز کہ ملاحظہ کردم شھیداحمـد مےرفت پیش یک مرد پیر{کہ آمدنش بہ نمازخونہ مدتے مایہ‌ شگفت‌انگیزے واسہ همہ نمازخوانان بود} تا اون میزے کہ روش نماز مےخواند رو براے پیرمرد آماده كنہ...!🧡🕊

#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌷🕊
راوے: یکے از دوستـان شہید

بعد از شہادت #شهید_قاسم_سلیمان دوستانمان عكس قاسم را روے دیوار کافہ رستورانے کہ بیشتر شب‌ها آنجا دورهم جمع مےشدیم و شب نشینے مےکردیم، نصب کردند🌸🍃
احمد هم بہ یکے از دوستانمان وصیت کرده بود بعد از شہادتش عکسش را کنار عکس قاسم روے همان دیوار نصب کنند...!🌼🦋

#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🪴
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌸🌷 راوے: #احمد_سلوم {دوست شهید} #شھیداحمـد در كشافةالمهدے با ما بود... قبل از شہادتش در همين ماه(فوريہ)، سازمان پیشاهنگے كشافة قصد خرید دوربین عکاسے داشت...📷 بہ همین دلیل میخواستیم بہ مدت چہار ماه از همہ مردم پول جمع کنیم تا مبلغ مورد…
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
راوے: #احمد_سلوم {دوست شهید}

شغل دوممان در محلہ این بود کہ مسجد محل را هر سہ روز تنظیف مےکردیم و دستمزد کارگران از اهداکنندگان جمع‌آورے مےشد و در این ماه، #شھیداحمـد، پول خودش را قبل از شہادتش بہ کارگران اهدا کرده بود..!🌸

#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🌹
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
راوے: #احمد_سلوم {دوست شهید}

#شھیداحمـد در كشافةالمهدے با ما بود...
قبل از شہادتش در همين ماه(فوريہ)، سازمان پیشاهنگے كشافة قصد خرید دوربین عکاسے داشت...📷
بہ همین دلیل میخواستیم بہ مدت چہار ماه از همہ مردم پول جمع کنیم تا مبلغ مورد نیاز فراهم شود💸!
در ماه سوم #احمد شہید شد و جالب اینجاست کہ بدانید او قبل از شهادتش سهم ماه چہارم خود را پرداخت کرده بود...!💛🌻

#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🌹
#کپی_با_ذکر_منبع✔️

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
چه با عظمت است ماه ذی الحجه: #موسی به طور می رود... #فاطمه به خانه علی... #ابراهیم با پسرش به قربانگاه... #مهدیِ زهرا به عرفات... #محمد با #علی به غدیر... و #حسین با همه ی هستی اش به کربلا... #عید_قربان_مبارک @AhmadMashlab1995
#دلنوشته_عید_قربان🐏

" قربان جلوگاه تسلیم ابراهیمیان برای ذبح اسماعیل نفس "

هنگام امتحان که بشود خیلی ها پا پس می کشند و تردیدهای فراوان در اعماق وجودشان رخنه می کند که شاید عقیده ای که داشته اند هم آنچنان بنیان محکمی نداشته است، شاید هم به دنبال بهانه ای هستند که راه فراری باشد از آنکه در بوته ی آزمایش #عیارشان سنجیده شود. 

#قربانی کردن فرزندی که در کهنسالی پس از سالها انتظار نصیبت شده است امتحانی است بس دشوار و آوردگاهی که عیار #بندگی ات با آن سنجیده می شود. مسلخی که باید از هر کس و هر چه که دوست داری #دل بکنی و نشان دهی که آداب بندگی را خوب میدانی. 
قربانی #ابراهیم خلیل الله فرزندی بود که به آن #دلبستگی داشت و خدا میخواست او را بیازماید به دل بستگی اش. تنها اوست که میداند در لحظه ابتلاء آیا ما هم می توانیم از دلبستگی هایمان دل بکنیم و در راه #طاعت #پروردگار و #ایمان راسخ به او قربانی کنیم؟ 
آری اینگونه توحید و #خداپرستی بندگان مورد آزمایش قرار می گیرد تا غربالی باشد میان آنانکه ادعای پیروی و اطاعت از دستورات الهی را دارند. 

⇝یا قَتیل الْعَبَرات みامد⇜
#دلنوشته
#عید_قربان_مبارک
#یا_قتیل_العبرات_H
#عید_الاضحی_مبروک
#عید_بندگی
#کپی_با_ذکر_منبع
🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
عرفه، روز رهایی از خرابه های نفس و روز بستن پنجره دل بر  تاریکی گناه است؛ روزی که می توان قلب را به نور پیوند داده و با کرانه معبود آشتی...  عرفات، همان نقطه آغاز برای بندگی کردن و تعهد عشق ورزی به آستان سراسر رحمت حضرت دوست است که قدم نهادن در صحرایش، بهار…
#دلنوشته_عرفاتی🕋
عرفه هنگامه ی بخشش و بازگشت و استجابت دعا است. آنگاه که حضرت آدم از جوار خداوند بیرون رانده شده بود، چهل بامداد بر فراز کوی صفا در حال گریه و زاری بود که جبرئیل فرشته الهی بر او وارد شد و به او گفت به درگاه خدا توبه کن و به سوی او بازگرد. 
(سوره بقره آیه 37) 

آدم (ع) تا غروب عرفه دستش رو به آسمان بلند بود و اشك مي ريخت ... تا بخشيده شد.عرفه در قاموس خود نیایش و راز و نیاز آدم ابوالبشر، ابراهیم خلیل الله، پیامبر رحمت و مهربانی حضرت محمد (ص) را جای داده است. زائرین بیت الله الحرام در روز نهم ذی الحجه در صحرای عرفات توقف کرده و به دعا و نیایش می پردازند. در حقیقت عرفه روز آغاز مناسک حج است که توسط جبرئیل به حضرت ابراهیم آموزش داده شد و آن هنگام که از او پرسید آموختی ؟ ابراهیم علیه السلام پاسخ داد: "عرفت ؛ شناختم (آموختم) " و از این رو نام عرفه را بر این روز نهادند. 

خداوندا تو را تسبیح می گویم 
جز تو خدایی نیست، بد كردم و به خود ظلم نمودم 
به گناه خود اعتراف می كنم، تو مرا ببخش كه تو بخشنده مهربانی 

اما آنچه باعث اهمیت دو صد چندان این روز شده است دعایی است که از امام حسین علیه السلام در این روز روایت شده و با نام دعای عرفه معروف است. دعای عرفه در بردارنده عالی‌ترین آموزه‌های عرفانی و عقیدتی است که گفته‌اند آن حضرت همراه با گروهی از خاندان و یارانش در بیرون خیمه‌ها آن را خوانده‌ است. 

دعای امام حسین(ع) در روز عرفه

آورده اند که در این روز خدا به حاجیان در عرفات، زائران حسین علیه السلام در کربلا و هر جا که دستی به سوی او بلند شده باشد و دلی شکسته باشد نظر می کند و دعای آنها را برآورده می سازد. خدایا ما را از نااميدان قرار مده، و از رحمتت با دست خالى مگذار، و از آنچه از فضلت اميدواريم مبتلاى به حرمان مكن، و از رحمتت محروممان منما، و از افزونى آنچه از عطايت آرزو داريم نااميد مساز، و ناكام باز مگردان، و از درگاهت مران، اى بخشنده ترين بخشندگان، و كريم ترين كريمان، يقين كنان به درگاهت رو نموديم.

#امام_صادق_علیه_السلام_فرمودند

اگر ماه مبارك رمضان بر كسى گذشت
و او آمرزيده نشد
تا ماه رمضان سال بعد،
به آمرزش او اميدى نيست!
مگر آنكه روز #عـرفـه را درک كند.

الهی امروز آمده ام و پرنده ی دلم را به صحرای عرفات روانه کردم و همراه حاجیان و به امید نگاه رئوفانه ی امیر عرفات دل بستم
و میدانم که مهدی زهرا در عرفات میان حاجیان است و دعای جدش را میخواند
و چقدر دلم لک زده برای کربلا
امام حسینی که همه هستی اش را بعد از دعای عرفه روانه ی صحرای کربلا می کند...
امام حسینی که روز عاشورا تمام هستی اش را برای معبودش قربانی کرد

خدایا گوسفندان فقط نمادند من برای تو نفسم را قربانی میکنم...

⇝یا قَتیل الْعَبَرات みامد⇜

#منبع_اصول_کافی
#قران_سوره_بقره
#دلنوشته_عرفات
#روز_عرفه
#امیر_عرفات
#قتیل_العبرات
#حسین_بن_علی_به_سمت_کربلا_می_رود
#کپی_با_ذکر_منبع
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_هجدهم حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه. _باشه خانوم.…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_نوزدهم

بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید.

سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود.

_ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم.

امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد.
روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود.
پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم.

امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم.

_آخ از دست تو پسر.

_مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا.

کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد.

_قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد.

_ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم.

_خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه.

_قربونت برم پسرم نزن این حرفو.

هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون.

بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند.
فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد.

"ميگم دلبر
ولى من دوستت دارم چون شبيهِ هيچكس نيستى
شبيهِ هيچكس شعر نميخونى
شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى
شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى
يا اينكه هيچكس شبيه‌ات دلبر نيست؟
و شعر نميخونه؟
و نگاه نميكنه؟
و نميدونم...
ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى...
شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه
خـب؟!"


#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_دوازدهم مقصدسفرآنها اندیمشک بود. شب ساعت ۸ رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند. شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_سیزدهم

وقتی به گودال قتلگاه رسیدند دیگر نایی برایشان نمانده بود.
همگی روی رمل ها نشستند.
اقای یگانه شروع کرد به روایتگری...

_اینجا جاییه که بچه هایی حدود۱۷تا۲۱سال هرکدوم با باری به وزن ۳۰کیلو که روی پشتشون بود راه می رفتند.
هر یک قدم روی این رمل ها مساوی است با۳قدم روی زمین صاف.
این گودال محل شهید شدن بچه هاییه که روزها بدون آب و غذا اینجا پناه گرفتند تا از تیررس نگاه دشمن در امان بمونند. اما به خاطر زیادی گرما و بدون آب و غذا بودن شهید شدند.

آقای یگانه اضافه کرد: امسال به طور اتفاقی غذای شما هم دیرتر رسیده. حتما حکمتی درکار بوده که شما هم کمی با این حس شهدا آشنا بشین.

بعد هم مداحی گذاشتند و اجازه دادند تاکمی بچه ها با شهدا خلوت کنند.
مهرزاد انقدر شیفته آنجاشده بودکه اصلا متوجه اشک هایی که ناخودآگاه از چشمانش جاری شده بودند، نبود.
بعد از روایتگری هرکدام از بچه ها گوشه ای را اختیار کردند تا با خود خلوت کنند.

مهرزاد ایستاد به نماز. دلش یک عبادت دبش کنارشهدا را می خواست.
آقای یگانه با دیدن او حس میکرد که مهرزاد دارد به هدفش که رضایت خداو نزدیک شدن به ائمه و شهدا است، می رسد.

بعداز نمازش مهرزاد کمی از خاک ها را درپلاستیک کوچکی ریخت تا با خودش برای تبرک ببرد.
بعد از آن همه برگشتند برای ناهار.

مسئولین کاروان تکرار میکردند که زودتر ناهارشان را بخورند تا به بقیه یادمان ها هم برسند..
بعدازناهار راهی شدند. سوار اتوبوس ها شدند. مهرزاد نمی دانست کجا می روند ولی در دلش غوغایی بود.
این مسافرت بهترین مسافرتی بود که درعمرش رفته بود.

هنگام غروب و اذان مغرب بود که به کانال کمیل رسیدند.
اقای یگانه به بچه ها گفت سریع وضو بگیرند تا برای نمازآماده شوند.
بارسیدن به کنار کانال کمیل، بچه ها سریع صف های نماز را مرتب کردندو نماز را همان جا خواندند.
وای که چه نمازی شد آن نماز! به یاد ماندنی ترین نمازی که تاالان خوانده بود. حضور شهدا و نگاه پر از محبتشان را به خوبی حس می کرد.
آقای یگانه بعداز نماز رو به بچه ها گفت:نمیدونم شمابچه ها چه کارهایی انجام دادین که شهدا این دعوت ها رو از ما می کنند.
کانال کمیل همون جاییه که هنوز هم استخوان های شهدا رو پیدا می کنند.
همون جایی که #شهید_ابراهیم_هادی هیچ نشونی ازش پیدا نشد.

#ادامه_دارد
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_یازدهم صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_دوازدهم


مقصدسفرآنها اندیمشک بود.

شب ساعت ۸ رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند.

شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه آماده نماز شده بود.
دنبال پرویزصداقت فرد که خوابش را دیده بود‌ و دعوت نامه به او داده بود، می گشت.
بعد از نماز راهی یادمان شهداشدند.
به همه بچه ها چفیه و سربند دادند.
سربند مهرزاد یازهرا بود.
چه حس عجیبی به او می داد این یازهرای روی پیشانی اش.
چشمش که به اسم یادمان افتاد باورش نمیشد.
فتح المبین!
همان جایی که پرویزگفته بود منتظرتم.
سریع سراغ آقای یگانه را گرفت.
بچه ها گفتند که برای وضو رفته است دستشویی.
منتظرش ماند تا بیاید.

_پس کجا موندی تو داداش؟ بیا دیگه.

_چی شده مهرزاد جان؟ رفتم برای وضو. نماز ظهر و عصر اینجاییم.

_آقای یگانه اینجا منطقه فتح المبینه؟ دنبال یه نفرم که گفته اینجا منتظرمه.

_کی؟بگو عزیزم چی شده تا بتونم کمکت کنم.

_شهیدپاسدار پرویز صداقت فرد.

_بیابریم. بیا تا پیداش کنیم. دنبال صدای قلبت بیا خودش راهنماییت میکنه

با واردشدن به یادمان، تپش قلب مهرزاد بیشتر و بیشتر می شد.
درمسیر رفتن به داخل یادمان ها مداحی دلنشین زیبایی میگذاشتند که بچه ها با آن هم خوانی می کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر به سمت یادمان فکه راه افتادند.

از درب ورودی همه کفش هایشان را درآوردند و روی شن های داغ زیر افتاب سوزان خوزستان راه می رفتند.

بازهم همان نوای اشنا.
دل میزنم به دریا
پامیزارم توجاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده...

#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
#نویسنده_زهرا_بانو

╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_یازدهم

صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند.

تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟

در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته.

راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟

_با شما نبودم آقا.

راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟

مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب.

_قشم و کیش میری؟؟

_ نه. مناطق جنگی میرم.

راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی.

اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود.
با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید.

_به سلام داش مهرزاد خودمون.

سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند.

مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ...

آقای یگانه اخم ساختگی روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد.

_سلام آقای یگانه. خوبین شما؟

_پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟

مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود.

_عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها.

کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد.
به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند.
تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند.
آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اُخت بگیرد

#ادامه_دارد
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع

╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_نهم امیرمهدی حورا را پیاده کرد و از توی ماشین سلام داد. دلش می خواست برود داخل حرم اما باید زودتر می رفت تا با خانوادش قضیه خواستگاری را در میان بگذارد. حورا آرام آرام به سمت حرم قدم برداشت. در دلش غوغایی بود که نمی دانست چگونه آرامش…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_دهم


مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد.
دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد.
خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت.

یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت.

_سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟

_سلام محمدحسن جان‌‌‌‌.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟

_داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه.

_باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم.

_منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم.

مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند.
با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن

_هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟

_ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت.

_خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری.

_مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که.

_لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم.

مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد.
خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد.
وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش.
پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود.
بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته.

ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد.
در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود.
کوچه شهید پرویز صداقت فرد

دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد.

باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده.

به خانه رسید و روی تختش دراز کشید.
خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده.
او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی.

نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم.
مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد.

از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است.

_عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی.

مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است.


#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_هفتم هدی رفت و حورا ماند. حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد. دلش مادرش را می خواست. دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود. نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_هشتم



_رضا میخوام باهات حرف بزنم.

آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟

مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟

_آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست.

_قول میدم دعوا نشه.

_خب بگو..

مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟

آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟!

_چیو گفتی رضا؟جواب منو بده.

_من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی..

مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟

آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست.

مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟

_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم.

آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد

"ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد

من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم

باالای یه کوه انبوهی از طلاست

من میرم دنبال اون طلا

ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی

اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم

ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی

مطمئنم که خدایی هست …"


#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_ششم آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند _سلام…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_هفتم


هدی رفت و حورا ماند.
حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد.
دلش مادرش را می خواست.
دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود.
نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود.
آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد .
صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید.
برگشت و امیر مهدی را دید.

_سلام حورا خانم.

_سلام.

_خوبین؟

_شکر خدا خوبم. شما خوبین؟

_الحمدالله، جایی می رفتین؟

_بله. می خوام برم حرم.

_اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم.

-مزاحم نمی شم ممنون.

_مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین.

حورا یری تکان داد و قبول کرد.
به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد.

و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند.
باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد.

_ببخشید می خواستم یک چیزی بگم.

_بفرمایین.

_راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و...

امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:ام بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم...

_چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟

امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست.

حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه.

امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد.

_ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین.

_خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم.

_خدانگهدار.


#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_پنجم مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد. اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست. هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_ششم


آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده
خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند


_سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه!

_سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان.

مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای

_حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام.

_فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم.

مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست.

_حاج آقا برنامه چیه؟

آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟

_والا نمیدونم حاج آقا.

_ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر.

مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟

_آ باریکلا پسر

#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
Ещё