شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست_و_سه
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_سه


پس از آن ماجرا به پدر بزرگ گفتم: بهتر است از این به بعد نعمان به دارالحکومه برود.
گفت: عجله نکن.

بالاخره کارت را شروع خواهی کرد. زن های دارالحکومه کارشان همین است. آنها به دنبال بهانه ای هستند تا باعث تفریح و سر گرمیشان بشود. از مشتی آدم بیکار و ثروتمند و دارای قدرت چه انتظاری داری. من هم مایل نیستم که تو به آنجا بروی؛ اما می ترسم اگر مخالفت کنی بلایی به سرت بیاورند.

بعد از ظهر به حمام رفتم. ابوراجح در رختکن نبود. مسرور لبه ی سکو نشسته بود و گرفته و خشمگین به نظر می رسید. جواب سلامم را نداد.نتوانستم حدس بزنم از چه چیز ناراحت است. معلوم بود که حوصله مرا ندارد.

ابوراجح در اتاق خودش مطالعه می کرد. کنارش نشستم، کتاب را کنار گذاشت. پس از احوال پرسی پرسیدم: چرا مسرور این قدر کلافه است؟
آهی کشید و گفت: به یاد داری که از ریحانه خواستگاری کرده بود؟

خون به مغزم فشار آورد.
--- بله خودتان به من گفته بودید.
--- قضیه را به ریحانه گفتم.
--- چه گفت؟
--- جوابش یک کلمه بود:《 نه》.

اضطرابم فرو نشست و خدا را در دل شکر کردم. برای من خبر مسرت بخشی بود. به مسرور حق دادم که آن گونه ناراحت باشد.

ابوراجح گفت: به ریحانه گفتم، پس از پایان مهلتی که تعیین کرده ام، اگر خوابت تعبیر نشد باید روی خواستگاری مسرور، جدی تر فکر کنی.
خطر هنوز کاملا" رفع نشده بود.

باز هم اضطراب به سراغم آمد؛ اما همین قدر که فهمیدم ریحانه، مسرور را به خواب ندیده است، خوشحال شدم. اگر ریحانه، مسرور را به خواب دیده بود. پاک از او نا امید می شدم.

مسرور در شان ریحانه نبود. به خودم فکر کردم. آیا من در شان ریحانه بودم؟
صرف نظر از زیبایی ام و ثروت پدر بزرگم، چه امتیاز دیگری داشتم؟
ابوراجح گفت: از همسرم شنیدم که قرار است مدتی در دارالحکومه کار کنی.

معلوم بود که ام حباب راست می گفت که در این باره چیزهایی به ریحانه و مادرش گفته است.
پرسیدم: همسرتان چگونه خبردار شده؟
--- پیرزنی که گویا از همسایه های شماست به آنها گفته.

تمامی آنچه به قنواء و ماجرای آن روز دارالحکومه ارتباط داشت، برای ابوراجح تعریف کردم. نظر پدربزرگم را نیز به او گفتم.

گفت: ارتباط تو با دارالحکومه می تواند مفید باشد؛ به شرط آن که به گناه نیفتی و اجازه ندهی تو را آلت دست قرار دهند و مانند یک اسباب بازی با تو بازی کنند

اگر تسلیم آنها باشی از تو سواری می گیرند و تحقیرت می کنند؛ اما اگر وقار خود را حفظ کنی، آنها هم مجبور می شوند به تو احترام بگذارند.
پرسیدم: وقتی من نمی خواهم با قنواء ازدواج کنم‌، چگونه ممکن است ارتباط با دارالحکومه برایم مفید باشد؟

به نقطه ای خیره شد وگفت: تو شیعه نیستی، اما خوب می دانی که بعضی از بهترین و درستکارترین شیعیان حلّه، تنها به جرم شیعه بودن، در سیاهچال های مرجان صغیر زندانی اند. خبری آورده اند که حال بعضی از آنها وخیم است.

یکی از دوستان من به نام صفوان و پسرش حماد نیز آنجا هستند. به بهانه دیدن جاهای مختلف دارالحکومه می توانی قنواء را ترغیب کنی که به نگهبان های سیاهچال بگوید شما را به داخل را بدهند. اگر بتوانی خبری از آنها بیاوری، مرا مدیون خودت کرده ای.

حاضر بودم برای خوشنودی ابوراجح هر کاری بکنم. دلم می خواست به او بگویم این کار را به شرطی انجام میدهم که بپذیری ریحانه، یا با من ازدواج کند و یا اینکه هرگز ازدواج نکند.

اما چگونه می توانستم چنین حرفی به او بزنم؟ برای اینکه اهمیت کاری را که از من می خواست به او گوشزد کنم پرسیدم: آیا کار خطرناکی نیست؟ ممکن است حاکم خبردار شود و مرا محاکمه کند.

گفت: نمی خواهم تو را به چنین کاری وادارم. اختیار با خود توست. از خدا کمک بخواه و هوشت را به کار بگیر. امیدوارم امام ( عج) نیز یاور تو باشد.

به یاد ماجرای شفا یافتن اسماعیل هرقلی افتادم. گفتم: اگر می خواهید مطالعه کنید بروم. خندید و گفت: می دانی که تو را دوست دارم و صحبت با تو برایم شیرین است. احساس می کنم چیزی را می خواهی بگویی، اما تردید داری.

دلم می خواست اعتراف کنم که ریحانه را دوست دارم؛ ولی در آن لحظه می خواستم موضوعی را که مدت ها فکر مرا مشغول کرده بود و برایش جوابی نیافته بودم، بپرسم.

--- درست فهمیدید، ابوراجح. چرا من نمی توانم با دختری شیعه ازدواج کنم؟ مگر همه ما مسلمان نیستیم؟ شما حتی یک بار نپرسیدید که او کیست. شاید بشود کاری کرد

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_دو داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که هوس خرید کاموا زد به سرم زد رفتم نگاهشون کردم کامواهای دو رنگش قشنگ بودن یکیشون که طوسی مشکی بود خوشم اومد چندتا برداشتم دوتا میل هم گرفتم و بعد از حساب کردنشون رفتم ایستگاه…
#رمان_حجاب_من

#قسمت_بیست_و_سه

از زبان زینب:
حالا من چی بپوشم
رو کردم سمت مامان و گفتم مامانی من من:فردا شب چی بپوشم؟
مامان:لباس
من:گفتم میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان: همونایی که داری
من:وای مامان میدونم همونایی که دارم کدومو آخه
مامان:هرکدومو دوست داری
من:جیغ زدم و گفتم مامان
مامان: یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه. من که هرچی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا
میپرسی
با قیافه ی آویزون و سرِ پایین رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
دوتا آبی نفتی _ مشکی _ چهارخونه کرم سرمه ای _ سبز،مشکی _ طوسی _ آبی آسمانی _ لی
خب اممممم
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست.

از زبان طاها:
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کِی خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعییی ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز دختر رو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین که خودشو
به زور کنترل کرد
داد زد_ چته؟
به دور و برم نگاه کردم دوتا دختره داشتن درسته قورتمون میدادن چندتا زنو مردِ دیگه هم که تو فروشگاه بودن برگشتن
چپ چپ نگاهمون کردن
_ هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو. حالا هم بیا سریعتر خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکَنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
.....
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
الان ساعت 6:30 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بِلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی

#قسمت_بیست_و_سه
خانه من

رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد … از کار و پشتکارم خیلی راضی بود …😌
می گفت خیلی زود ماهر شدم 😅… دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم …😇

زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم …
می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف 🙈
بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … .

#هدف گذاری و #برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم😉… اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند … .🤔

بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید …🤗

اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم …
مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه …😐

خونه ای که آب گرم داشت … 😍
توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم …🙂
برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … .😀

توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد …

کم کم رمضان هم از راه رسید …
رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد …

زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم … .😊

کم کم رمضان سال ۲۰۱۰ میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن …
برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند😳🤔

توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن … .

من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت … بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم …
تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود …😳
بدون تکلف …
سیاه و سفید … این برام تازگی داشت … و من برای اولین بار به عنوان یک #انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم …
این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .😍

بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود … من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود …


مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم...😊😉

#ادامه_دارد...


@AhmadMashlab1995